کميته مشترک، زندان قصر، يادها و رنج هادر گفتگو با خانم حميده نانکلي
درآمد
خفقان و سبعيت رژيم ستم شاهي، امکان هر نوع وحشي گري را به او مي داد و تحمل آن بدون ايماني محکم و خاطري آسوده از لطف خداوند، ممکن نبود. اين ايمان، به ويژه براي نوجواني بي تجربه، حصن حصيني بود که او را به اميد فجر آزادي زنده نگه مي داشت. اين گفتگوي جالب، سرشار از اين نکات ارزشمند است:
آيا ورود شما به مبارزات سياسي به دليل دستگيري برادرتان بود يا علت ورودتان به اين عرصه، چيز ديگري بود؟
قبل از اينکه مراد دستگير شود، در خانواده صحبت فعاليت هاي سياسي بود و هم پدر و مادرم و هم خودم تقريبا آمادگي و آشنايي داشتيم، اما شروع فعاليت خودم بعد از دستگيري برادرم بود. قبل از آن برنامه ها و مجالس را مي رفتم، ولي مبارزه نمي کردم. بعد از دستگيري او، هنگامي که براي ملاقات مي رفتم، با بقيه مبارزين آشنا شدم و فعاليت را شروع کردم.
در کتاب خاطرات برخي از زندانيان سياسي، از جمله آقاي عزت شاهي از شما نام برده شده که پيام هايي را از داخل زندان به پيروزي مي برديد و بالعکس. از آن روزها خاطراتي را نقل کنيد؟
بعضي از زنداني ها بودند که خانواده هايشان شش ماه و يک سال از آنها بي خبر بودند. در اين گونه مواقع خانواده هاي آنها و عمدتا مادر و خواهرهايشان، سي، چهل نفري جمع مي شدند و مثلاً جلوي مجلس مي رفتند و تظاهرات مي کردند که ما از شوهرها و فرزندان و برادرانمان خبر نداريم و يا دسته جمعي به مشهد مي رفتند و در حرم امام رضا(ع) شعار مي دادند و يا قم مي رفتيم. برادرها دورادور مراقب بودند و به ما خبر مي دادند که مثلا ماموران تا کجا آمده اند يا کجا هستند، ولي خودشان قاتي ما نمي شدند. يا وقتي کسي از زندانيان سياسي اعدام مي شد، برايش مجلس مي گرفتيم و به هر نحو ممکن ديگران را مطلع مي کرديم. البته همه اين کارها را با نهايت احتياط و دقت انجام مي داديم و فقط موضوع را به آدم هاي مطمئن مي گفتيم
اين اطمينان چگونه حاصل مي شد؟
در همان ملاقات هايي که براي ديدن اقواممان به زندان مي رفتيم، همديگر را مي شناختيم و هر کسي هم به نوبه خود، آدم هايي را که به آنها اطمينان داشت، مي آورد. در تمام اين مدت فقط يک بار سالگردي که در خانه رضائي ها برگزار شد، لو رفت.
آيا از فعاليت هاي مسلحانه برادرتان خبر داشتيد؟
من 13، 14سال بيشتر نداشتم که برادرم را دستگير کردند. هميشه مي ديدم که او کاغذهايي را لوله مي کند و در ميان وسايل جاسازي مي کند. يک بار کنجکاو شدم و يکي از آنها را برداشتم و خواندم و ديدم اعلاميه اي است که بعد از ترور شعبان بي مخ داده اند و از آن به بعد موضوع برايم جالب شد. اينکه اعلاميه ها از کجا و چگونه به دست او مي رسيد، نمي دانم، ولي وقتي مي آورد، سعي مي کردم بخوانم. گاهي هم مادر مي آورد و چون خودش سواد نداشت، به من مي گفت بخوان ببينم. چيست، ولي بعد از آنکه مراد دستگير شد، هوشيارتر و به شکل جدي تر وارد فعاليت هاي مبارزاتي شديم. يادم هست که مراد به مسافرت مي رفت و مثلا به تويسرکان سر مي زد و برمي گشت و ما تصور مي کرديم رفته به اقوام سر بزند و بعداً متوجه مي شديم که ماموريت داشته و مثلا اعلاميه يا وسايلي را مي برده يا مي آورده، ولي ما خبر نداشتيم چه مي کند. مراد در کارخانه شوفاژ سازي کار مي کرد و کارش تراشکاري بود و پوکه نارنجک درست مي کرد و بعد مي داد آن را پر کنند. من در جريان فعاليت هاي مسلحانه او نبودم.
آيا از جزوه هاي آموزشي ايشان يا شعارهايي که تکرار مي کرد، چيزي در ذهنتان هست؟
چيزي که از او يادم هست و دوستانش هم مي گفتند اين بود که مراد عادت داشت هر کاري که مي کرد مي گفت: «اگر کاري براي رضاي خدا باشد، به نتيجه مي رسد و اگر نباشد، ثمري نخواهد داشت.» مادرم هميشه مي گفت: «پسر جان! اين کارها را که مي کني، تو را مي برند و شکنجه مي کنند.» مي گفت: «شما هيچ ناراحت نباش. وقتي کاري براي خدا باشد، خداوند طاقتش را هم به انسان مي دهد».
و همين طور هم شد؟
دقيقاً. پدر ما از ازدواج اول فرزندي نداشت. بعد که با مادرم ازدواج مي کند، بعد از 30 سال، مراد به دنيا مي آيد و همين يک پسر را داشت. حالا تصورش را بکنيد که دستگيري او و بعد هم دستگيري من چقدر برايشان دشوار بود، اما قبول کرده بودند. واقعا ايمانشان قوي بود که اين طور طاقت مي آوردند.
شهيد از چه کساني زياد ياد مي کردند؟
نام هايي که در خانه زياد تکرار مي کرد شهيد کچوئي، بود، آقاي عزت شاهي بود، علي اکبر مهدوي بود. هميشه هم مي گفت که کجا دارد مي رود. نمي گفت براي چه کاري مي رود، ولي مثلا مي گفت امشب خانه مهدوي هيئت است، من مي روم. از پنجشنبه شب مي رفت و جمعه ساعت 12 برمي گشت. من دوستان او را نديدم، ولي اسامي آنها را خيلي خوب مي دانستم، براي همين وقتي براي ملاقات مي رفتم، وقتي مثلا مي شنيدم که ايشان خانم آقاي مهدوي هستند، خيلي خوب به يادم مي آمد و ايشان را مي شناختم. شايد اگر براي ملاقات نمي رفتم، من هم آنها را نمي شناختم. چون در بيرون با اسم مستعار زندگي مي کردند، ولي روي چه حسابي همه شان را با اسامي اصلي شان مي شناختم؟ نمي دانم.
ماجراي ترور دو نفر از مسئولين که پيام آن توسط شما به بيرون زندان رسيد، چه بود؟
من تا همين چند وقت پيش ها نمي دانستم ماجرا چه بوده. ما براي ملاقات مي رفتيم و به خانواده هاي زنداني ها سر مي زديم. هر دفعه هم يک نفر مي رفت که ردش معلوم نباشد. من معتقدم خداوند عالم، ذهن ساواک را کور کرده بود. خود من در زندان به يکي از زنداني ها که داشت آزاد مي شد، آدرس دادم که برود منزل آقاي احمد احمد که اصلا کل خانواده آنها تحت نظر بودند. با اين همه آن خانم رفت آنجا و پيام را رساند و برگشت و به من گفت که اين کار را انجام داده ام! همه اينها خواست خداوند عالم بود که به همه ملت کمک کرد که انگار ساواکي ها خواب بودند يا توي عالم خواب و بيداري قدم بر مي داشتند و يا امثال من را که انگار يکي راهنمائيمان مي کرد و ما را به جلو مي برد. ما فقط در ظاهر عامل کاري بوديم، ولي در واقع، وسيله بوديم.
موقعي که براي ملاقات مي رفتيم، آن خبر را که به صورت نامه براي برادر آقاي عزت شاهي نوشته بودند، به من دادند که به فردي برسانم. البته خود آقاي شاهي هم تا همين چند وقت باور نمي کردند و مي گفتند اين قضيه به شما راتباطي پيدا نمي کند و آن را کس ديگري آورده. من اين نامه را با لباس ها گرفتم و بردم خانه. بعد طرف آمد دم در خانه ما. نامه را همان جا خواند، در آن را دوباره چسباند و گفت: «برگردان به طرف و بگو کسي که مي گفتيد نيامده.» وقتي من دستگير شدم. رابطه قطع شد و گفتم که من نامه را نداده ام، ولي در پرونده من نوشته شده که نامه به دست گروه رسيده.
مطلب کمي مبهم است. لطف کنيد کمي بيشتر توضيح بدهيد؟
موضوع اين است که اين نامه، يکي نبود، بلکه چند تا بود، منتهي نه ساواک فهميد، نه خود ما فهميديم که کدام يکي لو رفته. هنوز هم دقيقا نمي دانيم، چون اينها يک خبر را از دو سه طريق به بيرون مي فرستادند.
قرار بود چه کاري اتفاق بيفتد؟
در يکي از ملاقات ها، برادرم شخصي را به من معرفي کرد و گفت او چند روز ديگر آزاد مي شود و مي آيد دم در منزل و تو را مي بيند.
اسم اين شخص محمد علي آقاست. ما به هواي اينکه چنين شخصي مي آيد، او را در آنجا ديديم و آشنا شديم. بعد از آن دوباره آقاي شاهي را در ملاقات ديديم. برادرم به من گفت يک مشت لباس کامواي کثيف برايت مي آورند، آنها را مي گيري و مي بري و مي شويي و هفته ديگر براي ما مي آوري. لباس کامواها دست آن آقا بود. بيرون قرار گذاشتيم و به من گفت: «بيا بازار، سه راه سرويس و لباس ها را بگير.»
من رفتم لباس ها را گرفتم و آوردم منزل، لاي لباس ها يک پاکت نامه چسب زده بود. محسن فاضل آمد دم در منزل و گفت قرار بوده يک امانتي به من بدهيد. اينکه او چطور خبردار شده بود، نمي دانم فقط آمد و اين حرف را زد و من نامه را به او دادم. آن نامه که هيچي، نامه ديگري هم بود که مال علي آقا بود. يعني دو تا نامه بود، اما ساواک اين دو تا را قاتي کرده و نوشته بود يکي. قرار بود من اين نامه را به محسن فاضل بدهم، بخواند و قرار بگذارد که محمد علي آقا را کجا ببيند. او نامه علي آقا را که خواند، گفت اين را برگردان، چون اين تازه آزاد شده و امکان دارد تحت نظر باشد و براي من ايجاد مشکل شود. نامه را خواند، ولي دوباره چسباند و به من داد و من دوباره به علي آقا برگرداندم. و به ايشان گفتم که نيامده و محمد آقا هم فکر کرد که واقعا محسن فاضل نيامده و نامه را نگرفته و از همين جا ارتباط قطع شد و در بازجويي هم مي گويد که نامه من به دست طرف نرسيده و نامه مرا به من برگردانده. من هم در بازجويي نوشتم که نامه را برگردانده ام، ولي در اصل، خبر به گروه رسيده بوده. حالا توي کدام يک از اين نامه ها دستور ترور بوده، نمي دانم.
شما از محتواي نامه ها خبر نداشتيد؟
يکي از آنها را که او باز کرد و خواند، کنجکاو شدم که بخوانم. در آن نوشته بود من توي مسجد شاه(امام) فلان جا مي نشينم و شما بيا که با هم صحبت کنيم. من از محتواي نامه ها خبر نداشتم، طرف راهم گرفتند. من هم در بازجويي ها دائما مي نوشتم که اين نامه را به او ندادم و خودم خواندم و همين را نوشته بود. دائما از من بازجويي مي کردند و من هم دائما همين را مي نوشتم که خودم خواندم.
آيا سر همين نامه لو رفتيد؟
خير، سر کل نامه ها، چون من کارم اين بود که اين نامه ها را از داخل زندان به بيرون برسانم. خود من هم هنوز نمي دانم توسط چه کسي لو رفتم، ولي آنجا دائما از من مي پرسيدند نامه را به کي دادي؟ در هر حال يکي از نامه ها لو رفته بود. يک بار برادر آقاي عزت شاهي را آوردند و با من روبرو کردند و يک بار هم علي آقا را. معلوم بود که نامه هاي اينها لو رفته که دائما آنها را با من روبرو مي کنند. بعد عکس محسن فاضل را آوردند و به من نشان دادند که اين را کجا ديدي؟ من روزي دو بار با او «علامت سلامت» داشتم. همان موقع هم که دستگير شدم، دوباره فرداي آن روز قرار داشتيم. به خاطر اينکه او در خانه مان مي آمد، دو هفته تمام، هر روز صبح مرا از زندان کميته مي آوردند خانه و اذان مغرب به کميته برمي گرداندند و دو هفته تمام ماموران کميته در منزل ما بودند و بخور و بخواب و ناهار و مهماني داشتند. بعد از دو هفته که مطمئن شدند، نمي آيد...
چطور فهميد؟
وقتي من «علامت سلامت» را نزدم، فهميد. ما يک بار ساعت 8 صبح قرار داشتيم، يک بار هم 4 بعد از ظهر. وقتي علامت را نزني، حتي اگر اولي را هم زده باشي، دومي را که نزني و مطمئن نشوند، سر قرار نمي آيند. من مطمئن بودم که وقتي علامت نزنم، نمي آيد، اما براي اينکه در منزل باشم و پدر و مادرم را ببينم و آنها مطمئن شوند که حالم خوب است و مشکلي ندارم، با مامورها به منزل مي آمدم. توي کميته که بودم کتک مي خوردم، اما به خانه که مي آمدم، بلافاصله مي رفتم زير کرسي و تا عصر تکان نمي خوردم. کميته که مي رفتيم مکافات داشتيم که: «چرا دروغ گفتي و اين همه مامور را معطل کردي؟» تلفن نداشتيم که اگر داشتيم خيلي مشکل پيدا مي شد، چون طرف زنگ مي زد و بايد جواب مي دادم. تلفن نداشتيم و طرف مجبور بود بيايد دم در خانه. در يکي از اين نامه ها خبر ترور سرگرد زماني بود. البته من از محتواي نامه خبر نداشتم و بعدها برادرها که خبر داشتند، اين را گفتند.
چگونگي دستگيريتان را به ياد داريد؟ چگونه با مامور مواجه شديد؟ انتظارش را داشتيد؟
نه نداشتم، فکرش را هم نمي کردم که لو بروم، چون کاري نکرده بودم. شب ساعت 1، 5 آذر 53 و زمستان بسيار سختي بود که ديدم در حياط را مي زنند. پدرم رفت و در را باز کرد. ما سه نفر در منزل بوديم. آمدند و رفتند سراغ کتاب هاي برادرم. من خودم به شخصه کتابي نخريده بودم. من يک سري کتاب را براي او برده بودم و بقيه مانده بود که اينها را ريختند وسط خانه و همه جا را بازرسي کردند و مرا با خودشان بردند. پدر و مادرم پرسيدند: «اين را کجا مي بريد؟» گفتند: «جايي نمي بريم. چند تا سئوال داريم، مي پرسيم و برمي گردد.» سه تا ماشين و چندين مامور سر کوچه بودند و ما را بردند و 6/5 ماه در کميته مشترک بودم و بعد از آن هم به زندان قصر بردند.
مواجهه ساواک با افراد مختلف، فرق مي کرد. مواجهه آنها با شما که خانم بوديد و سني هم نداشيد، چگونه بود؟چون سن شما زير 15سال بود و علي القاعده خيلي از برخوردها را نمي توانستند با شما بکنند؟
بله، 15سال داشتم و تا به حال هم درباره شکنجه و برنامه هايشان در موقع بازجويي صحبت نکرده ام. کلا کسي که پايش را از در کميته مي گذاشت داخل، اينها شروع مي کردند. از سيلي و لگدزدن بگيرند تا بقيه شکنجه ها. اتاق محمدي طبقه سوم بود و ما را بردند بالا. طبقه دوم اتاق حسيني بود. مرا بردند و حسابي پذيرايي کردند. يادم هست از در اتاق افسر نگهبان که وارد شدم، چشمم که به افسر نگهبان افتاد، خيلي وحشت کردم. از اين پلاک هاي هلالي آهني به گردنش بود و من چشمم که به پلاک و به قيافه او افتاد، وحشت کردم که اين مي خواهد چه کار کند.
آن چنان هم به گوش من نخورده بود که شکنجه مي دهند. البته مادر به برادرم مي گفت که اينها اين طور مي کنند، آن طور مي کنند، ولي مي گفت اشکال ندارد. ما همه اينها را مي دانيم، ولي من باورم نمي شد. آنچه را که انسان مي شنود با آنچه که مي بيند، خيلي فرق دارد و اصلا قابل مقايسه نيست. از آنجا مرا بردند بالا به رختکن و لباس هايم را عوض کردند و بعد بردند به اتاق محمدي و فوري دستبندهاي قپاني به دست هايم زدند و با چشم هاي بسته به من گفتند که از صندلي برو بالا. از اين صندلي هاي فلزي ارج بود. دستبند را به ميله هاي بالاي سرم بستند و صندلي را از زير پايم برداشتند و بقيه اش را خودتان تصور کنيد. اول هم نمي گفتند چه چيز را بگو، بلکه حسابي پذيرايي مي کردند و بعد مي گفتند بگو و آدم درمي ماند که چه چيز را بگويد و از کجا بگويد. تکيه کلامشان هم اين بود که هر چه داري بگو. هر کسي را که مي گرفتند، همين را مي گفتند که تا حرف نزني، همين وضع است. نمي دانم چقدر طول کشيد، چون چشم هايم بسته بودند.
بالاخره يک بار که توانستم ببينم، ديدم هوا سرمه اي رنگ است. آسمان دم صبح! زير لب دائما تکرار مي کردم: «يا فاطمه زهرا! يا پنج تن! چه بگويم؟» و جلوي خودم را مي گرفتم. مي گفتند هر چه مي گويي بلند بگو. مي گفتم چيزي نمي گويم، فقط آب مي خواهم. دستم را باز کردند و مرا آوردند پائين و گفتند نامه را به کي دادي؟ گفتم: «اي بابا! زودتر مي گفتيد. قرار بود يک نفر بيايد و نامه را بگيرد که نيامد و خودم نامه را خواندم و پاره کردم.» نه آنها مي دانستند چند تا نامه بوده نه خود من مشخص کردم کدام نامه است. بعد که آوردند و روبرو کردند، فهميدم موضوع مربوط به نامه اي است که مال علي آقا بوده. خود اينها فکر مي کردند علي آقا نامه را داده به فاضل و فاضل داده به من، در حالي که دو تا نامه جدا بود و موضوع پيچ خورده بود. خلاصه با اينکه سنمان قانوني نبود جريان نامه ها باعث محکوميت ما شد. شش ماه و خرده اي در کميته مشترک بودم، دو سال در زندان قصر و يک ماه آخر هم اوين.
زندان قصر، بند بانوان زير 18سال داشت؟
نه، همه يکي بودند و جداگانه نبود. کوچک ترين آنها من بودم و بزرگ ترينش هم اسمش خانم اميني بود. مريض بود و به دادگاه هم نرسيد.
برنامه روزانه داخل زندان بانوان چگونه بود؟
تعداد افراد را به تعداد روزهاي ماه تقسيم مي کردند که در روز 10، 11 نفر مي شد. همين عدد هم تقسيم مي شد و مثلا اگر 9 نفر بودند، 3 نفر کار صبحانه را انجام مي دادند، 3 نفر ناهار و 3 نفر شام. اين کار هم در ميان آن 9 نفر گردشي بود و هر بار مثلا شستن دستشوئي نوبت 3 نفر اول مي شد، ماه بعد 3 نفر دوم. به اينها مي گفتند روز کار! بقيه که نوبت کارشان نبود، کل کتاب هاي زندان را ساعت بندي مي کردند، مثل زنگ کلاس هاي مدرسه. کتاب ها را دو سه نفري مي خواندند و مثل کتابخانه کارت مي زدند که چه ساعتي کتاب را ببرند و چه ساعتي بياورند. روزنامه ها هم جاي مخصوصي داشت که سانسور شده بود. آن روزها غير از کيهان و اطلاعات که روزنامه اي نبود.
منظورتان از سانسور چيست؟
خبرهايي را که نمي خواستند ما بدانيم، مثلا اينکه زنداني فرار کرده يا جايي سخنراني بوده و شلوغ شده، اخبار داخل و خارج را که نمي خواستند ما بخوانيم سانسور مي کردند. همين کار هم باعث مي شد که ما کنجکاو بشويم و فردا که روزنامه مي آمد با دقت بيشتري مي خوانديم و مي ديديم آن خبري را که ديروز سانسور کرده بودند، امروز اينجا هست، يعني مطلبي از دست ما درنمي رفت. اينها هم که نمي گفتند، يک جوري بالاخره از بيرون خبردار مي شديم، ولي معمولا روزنامه ها را سانسور شده مي دادند.
در زندان هميشه يک نفر مسئول کلي بود که به او مي گفتند شهردار و او افراد را مسئول قرار مي داد، مثلا يک نفر مامور بهداشت بود که موظف بود وسايل بهداشتي مثل صابون و شامپو و خميردندان و امثال اينها را براي کل زنداني ها تامين کند. يکي مسئول امور مالي بود که بايد پولي را که در ماه به زنداني مي دادند که مثلا ده تومان بود، طوري برنامه ريزي کند که کم نيايد، چون ديگر پول اضافي نمي دادند. يکي مامور خريد بود که از جيره اي که به ما مي دادند مثلا مي داد شير و ماست بخرند. درست مثل يک دولت که تقسيم وظايف مي شود، آنجا هم به اين شکل اداره مي شد. گاهي هم ليست کتاب مي داديم که مسئول اين کار مي برد و مي داد و اگر تائيد مي شد به ما مي دادند و مي گرفت و براي ما مي آورد.
ملاقات کنندگان کتاب نمي آوردند؟
اجازه نمي دادند. اگر هم کساني مي توانستند بگيرند، من متوجه نشدم و نديدم. من در آن موقع ششم قديم را داشتم و همان جا شروع به درس خواندن کردم.
چگونه؟
زندان پر از معلم بود! آنجا مي خوانديم و در محوطه زندان آموزشگاهي بود که مي رفتيم و متفرقه امتحان مي داديم. کارنامه را که مي گرفتم، مي ديدم جزو آموزش و پرورش منطقه سيدخندان است.
روي کارنامه مهر زندان و مهر آموزش و پرورش با هم خورده بود. کتاب هاي درسي را به ما مي دادند، ولي وقتي مي آمدند بازرسي، هرچه کتاب بود مي بردند و دوباره بايد مي رفتيم و مي آمديم تا آن وسايل را بگيريم. من هم به خاطر اينکه براي کتاب هاي متعدد التماس نکنم، کل درس هايم را در يک دفتر100برگ مي نوشتم که وقتي مي بردند فقط مي گفتم دفترم را بدهيد، نه اينکه جزوه هايم گم بشوند. من اول خرداد 56 آزاد شدم و چون امتحاناتم را داخل زندان مي دادم، ديگر نه دفتر داشتم نه کتاب. اجازه ندادند چيزي را بياورم. يادم هست که برنامه نداشتم و نمي دانستم يکي از امتحاناتم مانده. از داخل زندان هم سعي کرده بودند به من خبر بدهند، اما نتوانسته بودند. وقتي رفتم کارنامه بگيرم، به من گفتند پس چرا نيامدي امتحان آخر را بدهي؟ خودشان از تک ماده استفاده کرده و کارنامه را درست کرده بودند.
آيا حضورتان در زندان اشکالي در ادامه تحصيل ايجاد نکرد؟
نه، سال 56 بود که آمدم بيرون و رفتم سوم را خواندم. بعد هم خورد به شلوغي انقلاب و راهپيمايي ها و اين مسائل و دنبال درس نرفتم. آزادي من هم با بقيه فرق داشت.
چطور؟
بقيه را همان جا جلوي زندان آزاد مي کردند، ولي من چون برادرم در زندان شهيد شده بود، دست ها و چشم هايم را بستند و با مامور فرستادند خانه و آنجا تحويلم دادند. مادر که نمي توانست امضا بدهد و خودم امضا دادم.
در دادگاه علت محکوميت شما را چه چيزي قيد کردند؟
رابط زندان با گروه، اقدام عليه امنيت کشور.
يکي از مبارزين مي گويد هنگامي که در بيمارستان بود و شهيد نانکلي را آوردند. در پاسخ به سئوالات ماموران مي گفت که مي دانم. اما نمي گويم و به اين شکل قدرت مقاومت روحي خود را به ماموران تحميل مي کرد. آيا اين نوع مواجهه شهيد در بازجويي ها، در نحوه بازجويي گرفتن از شما هم تاثير داشت؟
جريان مراد از آنجا شروع مي شود که بار اول دستگيري دو ماهي در زندان کميته بود، اما هيچ چيزي لو نرفت و او را بردند قصر و فقط مسئله در حد کتاب هايي بود که از او گرفته بودند. او در اين دستگيري با فردي به نام عبدالله دستگير و هر دو به 2 سال محکوم شدند. شش ماه مانده به آزادي، تعداد ديگري از گروه اينها را در همدان دستگير مي کنند که بين اينها اسلحه ردوبدل شده بود در دستگيري اول موضوع اسلحه لو نرفته بود، ولي آنها را که مي گيرند، موضوع را لو مي دهند. دوباره مراد را از قصر برمي گردانند به کميته مشترک و در آنجا متوجه مي شوند که اين چه مهره مهمي بوده و از دستشان دررفته بوده! اين بار همه شکنجه هاي کميته را روي مراد پياده مي کنند. اين سند را چند سالي است پيدا کرده اند که بازجوي مراد نوشته بود در اثر ضربه، چشم او بيرون آمده و فک او شکسته، قلب و کليه و جمجمه را تک تک نوشته و امضا کرده بود که از بين رفته بود. نهايتا مي گويند که مراد گفته که اسلحه را داده به آقاي عزت شاهي. آقاي عزت شاهي از يکي از نگهبان ها مي شنود که مراد زير شکنجه مرده، براي همين وقتي بازجوها مي گويند که مراد خودش گفته که اسلحه را داده به شما، مي گويد اين طور نيست. بياوريد روبرو کنيد که چون مراد شهيد شده بود، امکان چنين چيزي نبود و از اين بابت، ديگر آزار چنداني به آقاي عزت شاهي نرسيد.
خبر شهادت برادرتان را چگونه شنيديد؟
قبل از اينکه دستگير بشوم، به وسيله اعلاميه خبر شدم که در کميته مشترک شهيد شده. البته ما به حرفشان اعتبار نکرديم، چون اين کار را مي کردند تا کساني را که دستگير مي کردند زير فشار قرار بدهند و آنها هم به حساب اينکه طرف شهيد شده، بعضي حرف ها را مي زند. براي همين اعتبار نکرديم تا وقتي که دستگير شدم و از طريق بچه هايي که داخل زندان بودند، مطمئن شدم که خبر درست است. عده اي از آقايان هم که آنجا بوده اند، مي گويند يکمرتبه ديديم کل کميته به هم ريخت و همه بازجوها رفتند به اتاق حسيني. مراد در آنجا بود. او با صندلي از جايش بلند مي شود و مي گويد مي دانم و نمي گويم. در بيمارستان جان نداشته که حرف بزند و نفس هاي آخر را مي کشيده. من وقتي به بند عمومي رفتم و کم کم با همه آشنا شدم، يکي از خانم ها گفت که من مي دانم خبر درست است.
شما به خانواده خبر داديد؟
نه، تا زماني که انقلاب شد، مطمئن نشديم. اواسط اسفند 57 بود که برادرها به بهشت زهرا رفتند و ليستي از ساواک را پيدا کردند که در آن نام جنازه هايي را که به آنجا برده بودند، نوشته بودند و فقط به اسم کوچک نوشته بود مراد. جنازه را چهار ماه و نيم در پزشکي قانوني نگه داشته بودند، چون طبق گفته هاي شاهدان، مراد تقريبا در اوايل شهريور به شهادت رسيده بود، اما در ليست بهشت زهرا تاريخ خورده بود 13 آذر. بعد از دستگيري من، جنازه را تحويل بهشت زهرا داده بودند.
گاهي گفته مي شود که در نقل روايت ها درباره شکنجه هايي که در مورد زنان اعمال مي شد، افراط شده، ولي عده اي مي گويند اين طور نيست. شما کداميک از اين دو روايت را قبول داريد؟
در فاصله سال هاي 53 تا 55 کميته مشترک خيلي شلوغ و شکنجه ها خيلي شديد بود. از کسي که اين سئوال را مي پرسيد بايد ببينيد در اين فاصله در کميته مشترک بوده يا قبل و بعد از آن، چون ما خواهرهايي را داريم که در اواخر سال 56 دستگير شده و اسلحه هم داشته اند، ولي شکنجه شديدي نديده اند، عده اي هم در فاصله 51 تا 53 دستگير شدند که حتي سيلي هم نخوردند. اواخر در کميته مشترک، کف سلول ها موکت و در سلول ها هم باز بود و زنداني ها همديگر را مي ديدند و راحت کارهايشان را انجام مي دادند. خانم شهين جعفري مي گفت به من در کميته همبرگر دادند که واقعا براي ما حيرت آور بود و تصورش را هم نمي توانستيم بکنيم، چون ما در کاسه دو نفره غذا مي خورديم و جيره مي دادند. خانم هايي هستند که هنوز هم آثار ته سيگار روي بدنشان هست. نوع شکنجه ها به پرونده مربوط مي شد. هنوز آثار آويزان کردن به مچ دست روي دست هاي من هست. حتي دخترهاي من تا اين اواخر نمي دانستند که اين رد دستبند قپاني است. حالا من هيچ، خانم سجادي را که مشخص شده بود در برنامه ترور هست، آيا ممکن است شکنجه نکرده باشند؟ فقط يک فرمول هست. کسي که خيلي در باره شکنجه با آب و تاب صحبت مي کند، بدانيد خيلي مزه شکنجه را نچشيده که راحت مي تواند درباره اش حرف بزند. آن کسي که تحمل کرده، نمي تواند راحت درباره اش حرف بزند.
درباره حجاب چطور؟
اگر بازجو مي فهميد که زني در اين مورد مقيد و حساس است، روي اين مسئله تکيه مي کرد و عذابش مي داد. در آنجا روسري نبود و ما از لباس زندان استفاده مي کرديم. آنها يکي دو بار اين را از روي سرت برمي داشتند. اگر حساسيت نشان مي دادي، از همان براي عذاب دادنت استفاده مي کردند. بچه هاي ديگر به ما گفته بودند اگر اين کار را کردند، اصلا به روي خودتان نياوريد، چون همين را وسيله شکنجه شما مي کنند و واقعا هم همين بود و ما هم از همان لباس به عنوان روسري استفاده مي کرديم، ولي حساسيت به خرج نمي داديم که اذيتمان کنند.
در سال 56 که آزاد شديد، فضاي جامعه با آنچه که در زندان در ذهن داشتيد مطابقت داشت يا تصور ديگري داشتيد؟
من وقتي بيرون آمدم، مبارزات مردم به شکل برگزاري چله شهداي شهرها بود و هنوز انقلاب به آن صورت جا نيفتاده بود. يادم مي آيد به همان برادري که مي آمد در خانه مي گفتم: «تا کي بايد دستگير و زنداني کنند؟» مي گفت: «هيچ ناراحت نباش، انقلاب ما مثل بچه اي است که دارد چهار دست و پا راه مي رود.» به زودي از جا بلند مي شود و محکم روي پاي خودش مي ايستد. من واقعا درک نمي کردم که آقاي فاضل چه مي گويد و واقعا هم همين شد.
و سخن آخر
من از برادرم خاطره اي که دارم اين است که از بچگي تعزيه را خيلي دوست داشت. تا بچه بود نقش حضرت رقيه(س) را بازي مي کرد، بعد که بزرگ تر شد حضرت موسي بن جعفر(ع) را و تا آخر عمر هم با همين عشق بزرگ شد. خود من هم در زندان کميته که بودم، شب ها که مي خوابيدم، به سقف که سياه بود و با زدن خمير نان ستاره بارانش کرده بوديم، نگاه مي کردم نام 5 تن را هم مي نوشتيم و به سقف مي زديم و من هميشه به خودم مي گفتم صبح که از خواب بيدار شويم، پنج تن کمکمان مي کنند و درها باز مي شوند و مي رويم بيرون. در قصر اين کارها را نمي کرديم، ولي با همين اميد مي خوابيديم. همه به هم وعده مي داديم که فردا صبح درها باز است.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39