شهيد محلاتي در قامت يك پدر(2)

نه ، متأسفانه . ابوي يك نوشته داشت : تقرير درس چهل حديث حضرت امام (ره) . زماني كه پدرم شهيد شدند ، دست خط ايشان موجود بود و حاج آقا خميني گفتند كه بايد آن را ببرند دفتر نشر آثار امام؛ سال 1364 كه حاج آقا احمد تشكيلاتي داشتند. آن موقع در آن شلوغي هايي كه حاج آقا شهيد شده بود، اين نوشته را گرفتند با چند تا احكام و اين
سه‌شنبه، 31 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد محلاتي در قامت يك پدر(2)

شهيد محلاتي در قامت يك پدر(2)
شهيد محلاتي در قامت يك پدر(2)


 






 

گفتگو با محمود مهدي زاده محلاتي فرزند شهيد محلاتی
 

شهيد محلاتي تأليفاتي نداشتند؟
 

نه ، متأسفانه . ابوي يك نوشته داشت : تقرير درس چهل حديث حضرت امام (ره) . زماني كه پدرم شهيد شدند ، دست خط ايشان موجود بود و حاج آقا خميني گفتند كه بايد آن را ببرند دفتر نشر آثار امام؛ سال 1364 كه حاج آقا احمد تشكيلاتي داشتند. آن موقع در آن شلوغي هايي كه حاج آقا شهيد شده بود، اين نوشته را گرفتند با چند تا احكام و اين ها .من نمي دانم سرانجامش چه شد، آيا همان چهل حديثي است كه الآن آقاي فهري چاپ كرده ، يا يك چيز ديگر است ؟ من نمي دانم . ما ديگر پي گير نشديم.

علت اين كه ايشان اثري نداشتند چه بود؟
 

ايشان بيشتر وقتش را صرف مسائل اجتماعي مي كرد و كمتر يك شخصيت ، به معناي محقق بود . اصلاً وقت تحقيقات نداشت . من براي شما گفتم كه ايشان بيشتر فعاليت اجتماعي ـ سياسي مي كرد.
زندگي اش را وقف اين كارها مي كرد.

مقداري مي خواهيم به مسائل شهيد با جنگ و سپاه بپردازيم . از ابتداي تشكيل سپاه شروع كنيم.
 

ايشان سال 1364 شهيد شد، 1359 جنگ شروع شده بود .اولين نماينده امام در سپاه آقاي لاهوتي بود كه آن ماجراها برايش پيش آمد.آقاي لاهوتي نزديك منزل ما زندگي مي كرد و چون با پدرم هر دو از مبارزين قبل از انقلاب بودند ارتباط نزديكي با همديگر داشتند. بعد از آقاي لاهوتي ، حاج آقا محلاتي ،به عنوان نماينده امام در سپاه معرفي شد . ايشان با تمام كساني كه مسؤوليتي داشتند ، حس همكاري داشت . حتي با آدم هايي كه شايد از نظر فكري خيلي با هم نزديك هم نبودند و در برخي مسائل با هم اختلاف نظر داشتند ، كار كه پيش مي آمد ايشان حس همكاري اش در جمع خيلي قوي بود.
شهيد محلاتي خيلي جدي وارد سپاه شده بود و به مسائل جبهه و جنگ مي پرداخت . هر جا هم در زمان جنگ صحبتي مي كرد ، مي گفت بايد تمام اختلافات را كنار بگذاريم و فقط به موضوع جنگ بپردازيم . حاج آقا براي سپاه خيلي وقت گذاشت . بازخوردهاي اختلافات داخلي ، آن موقع در جامعه و سپاه هم انعكاسي داشت كه قباي ايشان را هم مي گرفت ؛ چون دبير جامعه روحانيت مبارز بود. اعضاي جامعه روحانيت مبارز، در انتخابات اولين دوره رياست جمهوري از بين صدر حمايت كردند. كادر حزب جمهوري اسلامي نيز آقاي جلال الدين فارسي را كانديداي خود اعلام كردند، و بعدها كه ايشان در صلاحيت شد ، اعضاي حزب ، آقاي دكتر حسن حبيبي را جايگزين كردند. حوزه علميه قم ، جامعه مدرسين و حزب جمهوري اسلامي آقاي حبيبي را معرفي كردند . جامعه روحانيت مبارز كه آن موقع پدر من دبيرش بود ، از بني صدر حمايت كردند و عاقبت بني صدر رئيس جمهور شد.
وقتي بني صدر رئيس جمهور شد ، در اثر يك سري اختلافات كه بين بني صدر و حزب پيش آمد، نوك خيلي از حملات متوجه پدر ما بود . مخالفان بني صدر، در سپاه هم هواداراني داشتندو علناً عليه حاج آقا فعاليت مي كردند. حاج آقا سعي مي كرد وارد اين قضايا نشود تا بتواند جبهه و جنگ را پيش ببرد. خيلي هم اذيتش مي كردند. با اين كه خيلي آدم با سعه صدري بود،ولي مي ديديم كه گاهي مي گفت : ديده ايد كه گاهي جسمي بين پتك و سندان قرار بگيرد ، چه حالي دارد؛ من چنين حالي دارم. يكي از تلاش هايي كه يادگار حاج آقا در آن موقع است ، به رغم مخالفت سران حزب ، اين بودكه لايحه قانون عدم دخالت در امور سياسي توسط نيروهاي نظامي و انتظامي را تهيه كرد و امضاهايش را گرفت. آن موقع آقاي هاشمي رفسنجاني رئيس مجلس بودند و با اين لايحه مخالفت كرد، چون در حزب بودند . پدر ما رفت وبا امام صحبت كرد. حضرت امام در يك سخنراني علناً از لايحه حمايت كردند و با فرمايش هاي امام، مجلس آن را تصويب كرد.

از خاطرات جبهه بگوييد.
 

ابوي مرتب به جبهه رفت و آمد داشت و در تمام جلسات فرماندهي سپاه شركت مي كرد . ما هم گاهي با ايشان به جبهه مي رفتيم ؛ مثل عمليات فتح المبين . خاطرم است در عمليات فتح المبين ، حاج آقا استخاره اي باز كرده بود براي زمان حمله ،آيه «انا فتحنا لك فتحناً مبيناً»آمد كه اسم عمليات را با توجه به اين آيه شريفه از قرآن مجيد ، فتح المبين گذاشتند. حاج آقا با نظامي ها خيلي دوستي مي كرد.من يادم است ما يك بار به اهواز رفته بوديم ـ آن موقع فرمانده رئيس ستاد مشترك ارتش ، اگر اشتباه نكنم ، سرلشكر شهيد فلاحي بود ـ‌من، شهيد فلاحي و پدرم در ماشين بوديم وداشتيم از اهواز مي رفتيم به پادگاني كه نزديك بود يكي از تريلي هايي كه تانك حمل مي كنند از روي ما رد شود آن موقع چون به خاطرات شرايط جنگي ، از يك طرف وضعيت خاموشي برقرار بود ، از طرفي تريلي داشت با سرعت مي رفت و تانکي هم روي آن بود و خيلي سنگين بود ، ما داشتيم در جاده دور مي زديم ، كه يك دفعه پاسداري كه راننده ماشين بود ، دور زد و نزديك بود تريلي همه ما را له كند كه ماشين از جلويش فرار كرد. يادم است كه در طول مسير ، در ني شكر هفت تپه از اسيرهايي كه در ژاندارمري دزفول گرفته بودند نيز بازديد كرديم .حاج آقا مرتب در اين مناطق حضور داشت و ماهم با او مي رفتيم . من هم گاهي در سپاه به ايشان كمك مي كردم. به دفتر ابوي مي رفتم. خيلي به من اعتماد داشت . نامه هاي محرمانه در آن جا خيلي زياد بود. ايشان به من مي گفت اين ها را بخوان ، زير مطالب مهمش با مداد براي من خط بكش و خلاصه اي روي آن بنويس تا من اين خلاصه ها را بررسي كنم و مطالب مهمش را بخوانم؛ چون نمي رسم همه شان را بخوانم. من نيز نامه ها و مطالب را برايش دسته بندي مي كردم.

آن نامه ها شامل چه چيزهايي بود؟
 

بعضي ها بودند كه از پاسدارها شكايت مي كردند ، البته هر كسي از ديدگاه خودش ، مثلاً يك پاسداري از يك شهري مي نوشت مردم اين جا گرسنه اند؛ چرا امام جمعه صندوق صندوق ميوه مي خرد؛ و از اين داستان ها . همه جور در آن بود . حاج آقا خيلي از اين ها را ارجاع مي داد ، خيلي را خودش پاي تلفن به شكلي حل مي كرد . پاسدارها بيشتر از مسائل خانوادگي براي نماينده امام در سپاه مي نوشتند تا مسائل نظامي و اطلاعاتي . گاه هم كه خيانتي در گوشه اي از مملكت مي ديدند ، مي نوشتند از ديدگاه خودشان .آن موقع طيف اين ها خيلي گسترده بود. در كل ، ايشان خيلي به سپاه علاقه داشت و آخرش هم در همين راه رفت ، يعني داشت مي رفت عمليات فاو كه هواپيماهاي شان را در نزديكي فرودگاه اهواز زدند.

از شهادت حاج آقا بگوييد.
 

متاسفانه در روز تشييع جنازه حاج آقا نبودم. من كارمند وزارت امور خارجه در بلغارستان بودم . روز پنج شنبه كه شهادت ابوي اتفاق افتاد ، بعد از ظهرش به سوريه پرواز كرديم كه با زودترين پرواز از دمشق بياييم. جالب اين جاست كه آن زمان عمو و برادرم احمد آقا به مكه مشرف شده بودند كه آن ها هم پرواز كردند و به دمشق آمدند و همه به صورت اتفاقي همديگر را در فرودگاه دمشق ديديم ، ولي آن هواپيما از دمشق اجازه پرواز پيدا نكرد ،به خاطر همين حمله اي كه هواپيماي حاج آقا اين ها شده بود و يك هواپيماي مسافربري ديگر را هم ميگ هاي عراقي ره گيري كرده بودند ، مدت بيست و چهار ساعت پروازها رالغو كردند و ما آن بيست و چهار ساعت را در دمشق بوديم. متأسفانه تشييع جنازه انجام شد و ما جنازه حاج آقا را نديديم . فقط به ختم ها رسيديم .حاج آقا را در حرم قم دفن كردند . خيلي هم مراسم بود و همه جا مي گفتند بايد بياييد وحضور پيدا كنيد كه ما درگير اين جور چيزها بوديم.

شهيد محلاتي در قامت يك پدر(2)

بيست و چهار سال از شهادت ايشان مي گذرد . شما يك مرد پنجاه ساله هستيد و كامل مرد شده ايد . روزگاري را گذرانده ايد . بيست و چهار سالي دور از پدري هستيد كه اين قدر شخصيتش بزرگ بوده و ويژگي هايش اين قدر جلوه داشته و مؤثر بوده و نام ،ياد و رفتار و سيره اش در تاريخ خواهد ماند. شما قطعاً اين همه سال راجع به پدرتان فكر كرده ايد ، مي توانيد جمع بندي خوبي از شخصيت ايشان بكنيد.
 

موضوع خيلي ساده است . زندگي مثل قطاري است كه در هر ايستگاهي يكي را پياده مي كند. هر لحظه اي از ساعات زندگي ما كه مي گذرد ،مي بينيم آدم هاي زيادي مي ميرند .اين مردن شامل حال همه است ،ما هم مي ميريم . اگر دقت كنيم ، مي بينيم كه شايد چيزي از زندگي ما هم نمانده باشد . وقتي آدم به گذشته نگاه مي كند، مي بيندكه چقدر به سرعت تمام شده و ديگر چيزي از آن نمانده . من فكر مي كنم پدرم زندگي خيلي موفقي داشت . آدم ها به اين دنيا مي آيند ، روزي سه وعده غذا مي خورند ، زن مي گيرند ، شوهر مي كنند ، بچه دار مي شوند ، مسكن مي خرند ، تلاش مي كنندو مي روند. بعد هم آخرش مي گويند كه هيچ كاري نكرده اند ، ولي يك آدم هايي را مي بينيم كه مي آيند و مي روند و خيلي كارها مي كنند . مهمترين كاري كه يك آدم در زندگي اش مي تواند بكند ، اين است كه در طول زندگي ، خدا را از خودش خشنود كندـ با حل مشكلات مردم ـ كه حاج آقا در اين زمينه خيلي موفق بود.
من فكر مي كنم زندگي گذشتگان بايد براي ما عبرت باشد . همه بايد بدانند كه مي ميرند. اگر من امروز يك سيلي به شما يا كسي ديگر بزنم ، اين مي گذرد . اگر رفتار خوش داشته باشم ، حتي اگر يك كلمه اي بگويم كه دل شما خرم و خوش شود ، اين هم مي گذرد.هر دو مي گذرد ، اما اين حركت باقي مي ماند ، هم نزد شما ،هم نزد خداي شما.آن هايي که مردم را خوش و خرم کردند،کمک کردند ،به مردم محبت کردند ،زندگي را برده اند.آن هايي هم که به مردم ظلم کرده اند ،روزگار را به مردم تلخ کرده اند،آن ها باخته اند. اين تجربه من است از زندگي پدرم .او خيلي آدم موفقي بود . سعي مي كرد در زندگي به مردم كمك كند و در تمام زندگي كارش همين بود؛ حل مشكلات مردم . انگار اين آدم از زندگي خودش هيچ چيز نداشت. اين ها بردند ، يعني از زندگي شان استفاده كردند . به يكي از معصومين (ع) گفتند مقدار كمي ازگوسفندي كه قرباني كرديم در خانه مان و بقيه اش رفت ، فرمودند همينش مي ماند بقيه اش مي رود . حاج آقا تقريباً همه زندگي اش باقي ماند و همه اش هم نفع و سود براي خودش بود . نزديك شدن به خدا، خدمت به مردم ومحبت به ديگران؛ همه اش ماند. گاهي به كساني هم تندي مي كرد ، منتها آن ها كساني بودند كه به مردم ظلم مي كردند .براي اين كه جلو ظلم شان را بگيرد ،با آن ها تندي مي كرد.
حاج آقا تعريف مي كرد ، مي گفت يك روز در زندان مرا به كميته مشترك به اصطلاح ضد خرابكاري برده بودند كه محلش نرسيده به وزارت امور خارجه كنوني ،زير اداره آگاهي بود .گفت من در سلول انفرادي بودم ، ديدم كه هر روز صبح قبل و بعد از نماز ، صداي قرآن خيلي قشنگي مي آيد كه آشناست . دو ، سه روزي گذشت .اگرما مي پرسيديم كيست ،عكس العمل نشان مي دادند و مأمور مي آمد ومي گفت حرف نزنيد؛چون حرف زدن با همديگر ممنوع بود . يك روز صبح من شروع كردم به قرآن خواندن و وسط قرآن به عربي گفتم كسي كه قرآن مي خواني ،من شيخ فضل الله محلاتي هستم ، تو كي هستي؛ صدايت آشناست . مي گفت آن روز ايشان شروع كرد به قرآن خواندن و وسطش گفت من محمود طالقاني هستم. اين خاطره خيلي جالبي است . ايشان مي گفت طالقاني دو ، سه سلول آن طرف تر من بود. در آن زندان خيلي به ايشان بد گذشت ، چون چهل روز نور نديده بود.

همان جاي معروفي كه زندانيان مذهبي نمي دانسته اند نماز را چه موقع بايد بخوانند. راستي رابطه پدرتان ، قبل و بعد از آن زندان ، با مرحوم آيت الله طالقاني چگونه بود؟
 

مرحوم طالقاني بيشتر با نهضت آزادي مرتبط بودند و حاج آقا هم قبل از انقلاب با اين ها بي ارتباط نبودند. خاطرم است انجمن اسلامي مهندسين و پزشكان ـ يا چنين چيزي ـ هر چهارشنبه جلسه اي داشتند. آقاي مطهري و حاج آقا يك هفته در ميان در آن جا سخنراني مي كردند.

آقاي طالقاني چطور ؟
 

نه ، مي خواهم بگويم ارتباط حاج آقا با اين تيپ آدم ها بود ، با آدم هاي حسينيه ارشاد و نهضت آزادي ارتباط خيلي نزديكي داشت . البته به آقاي طالقاني هم علاقه داشت . خاطرم است فوت آقاي طالقاني در خانه دامادشان در خيابان ايران اتفاق افتاد. رئيس كميته آن محل ، فوراً ساعت دو نيمه شب آمد و در منزل ما را زد . مي ترسيدند مجاهدين خلق ـ منافقين ـ با جنازه آيت الله طالقاني داستاني درست كنند. ايشان آمد و گفت چنين اتفاقي افتاده . من هم رفتم و حاج آقا را بيداركردم ،گفتم آقاي طالقاني فوت كرده اند. رئيس كميته آمده دم در ، مي گويد فردا مجاهدين داستان درست مي كنند. ايشان از خواب بلند شد ، نشست پاي تلفن و يك سري هماهنگي ها كرد كه بيايند و جنازه را تحويل بگيرند.

پدرتان با ديگر شهداي شاخص مثل شهيد مطهري چه رابطه اي داشتند؟
 

خيلي نسبت به ايشان علاقه وارادت داشت . اول انقلاب يك كميته استقبال از حضرت امام خميني درست شد به رياست آقاي مطهري ،پدرما و شهيد مفتح. حاج آقا هميشه مي گفت : «ما سه نفر بوديم كه كميته استقبال از امام را مي چرخانديم ، دو نفر از آن ها شهيد شدند و من ماندم كه آقاي مطهري و آقاي مفتح را فرقان زدند...» ايشان هم كه به همان ترتيبي كه مي دانيد شهيد شد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 56



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.