رقص و قمار و مشروب در سينماي غرب؛ از ممنوعيت تا ترويج (1)
مصاحبه اختصاصي ماهنامه پاسدار اسلام با دکتر مجيد شاه حسيني
آن روزها يک چيزهايي در امريکا جزو گناهان نابخشودني محسوب مي شد. شايد بسياري از خوانندگان ندانند که طبق قانون اساسي امريکا، قمار و فحشا جرم محسوب مي شد، بنابراين مجبور بودند براي آن راهکارهايي پيدا کنند.
چگونه؟
با بازي شون کانري؟
خيلي ها معتقدند رشد حيرت انگيز و سريع امريکا مرهون همان قانون اساسي است و امروز اگر رو به انحطاط مي رود، براي زير پا نهادن آن است.
و اقتصادي نگاه کردن و اقتصادي زندگي کردن
در واقع قاعده نيست، زائده است.
مثل نمايش قتل به شرط دستگيري قاتل توسط پليس
اين قضيه به زندگي انبيا و اوليا هم کشيد. آقاي سيسيل. بي. دوميل از فيلم ده فرمان دو نسخه (version) دارد. يکي صامت و يکي ناطق که در دهه 50 ساخت. در نسخه هاي مختلف ده فرمان، اصل بر فسق و فجور قوم بني اسرائيل است. بزن و بکوب و فسق و فجور دور گوساله سامري. موسي هم يک پيرمرد ريش بلند است که از کوه پايين مي آيد و مي گويد اين چه وضعي است؟ ولي در واقع بيننده به خاطر آن صحنه هاست که مي نشيند و فيلم را تماشا مي کند. در اين مجال، طبعاً مذهب باخت و سينما برد و اخلاقيات امريکايي دور خورد! در واقع اين مدل از سرمايه سالاري آمد و قوانين اخلاقي سناتور ادوارد هيث را دور زد.
از سال 1929 سهام وال استريت (wall street) سقوط مي کند و بحران اقتصادي امريکا که يک فاجعه ده ساله است، آغاز ميشود. عده اي معتقدند ورود امريکا به جنگ جهاني دوم براي اين بود که از اين بحران اقتصادي خلاص شود، چون کمرش داشت زير بحران دهه 30 مي شکست.
در تمام سالهاي اين دهه، سينما به کمک آمد تا به مديران اجتماعي جامعه ورشکسته فاجعه زده آمريکا کمک کند. مهمترين کمک سينما اين بود که در آن دهه مدلي از يک زندگي فقيرانه را به مردم توصيه کرد که اي مردم! تجمّل خوب نيست. اين پيام توسط سينمايي داده ميشد که اصلش بر تجمل پايه ريزي شده بود. يک نوع سبک زندگي ساده توسط سينما ترويج و توصيه شد. از آن سو هم فيلم هاي گانگستري بود و نشان دادن تبهکاراني در جامعه امريکا و القاي اين موضوع که همه مشکلات به آنها بر مي گردد. اين آلکاپون (Alcapon) يا فلان آدم هاي خلافکار هستند که اين مشکلات را در جامعه ايجاد کرده اند! فيلم هايي مثل دشمن ملّت يا قيصر (سزار) کوچک. فيلم هايي که بازيگراني مثل جيمز کاگني (James Cagney) داشت. افرادي که قرار بود اين فکر را به ملت القا کنند که اگر جامعه امريکا رنج مي کشد، به دليل سوء مديريت مديرانش نيست، بلکه به واسطه گروهي تبهکار و جاني است که مردم را دچار اين معضلات و مشکلات کرده اند و ما با اينها مي جنگيم و اينها را سرکوب مي کنيم. اينها عمدتاً جمعي از گانگسترهاي (Gangster) ايتاليايي تبار، مکزيکي تبار و ايزلندي تبارند که جامعه امريکا را به تباهي کشيده اند و پليس امريکا اينها را سر جاي خود خواهد نشاند. فيلم «تسخير ناپذيران» در اين حال و هوا کار شده است.
اين موضوع چقدر به واقعيت نزديک بود؟
جنگ جهاني دوم در سال 1939 آغاز مي شود و امريکا در اواخر 1941 و اوايل 1942 وارد جنگ مي شود و نقش مديريت سينما خيلي جديتر مي شود. سينما حال ديگر در مديريت افکار عمومي خيلي تجربه دارد. از اينجا بود که سينما افکار عمومي را براي ورود به عرصه جنگ جهاني دوم آماده کرد.
نمي خواهم سراغ جنگ جهاني دوم بروم، فقط يک مقدمه عرض مي کنم که امريکا در اينجا کشف کرد که ورودش به عرصه جنگ ها و خروجش از معرکه جنگ ها مي تواند مقدماتي داشته باشد که سينما اين مقدمات را بشدت فراهم و آسان خواهد کرد و از اين ابزار در جنگ جهاني دوم بخوبي استفاده شد و سينما افکار عمومي را براي ورود به جنگ آماده کرد. ما مي بينيم که اخلاق امريکايي در طي اين دو دهه تغيير مي کند. مقاله هاي نشريات آن زمان، برخي اين تغيير و تحول ها را نفي و بعضي تأييد مي کنند. بسياري از نکاتي که الان براي ما جالب هستند، آن زمان براي امريکايي ها محل سوال بوده اند. مثلاً در اين مقاله ها سوال مي شد: «آيا درست است که اين روزها دختران امريکايي دارند سيگار مي کشند؟ چرا سيگار کشيدن، اين قدر دارد در ميان دختران ما باب مي شود؟» به نظر مي رسد که جامعه امريکا خود را در معرض نوعي تهاجم فرهنگي مي ديده است.
در چه تاريخي؟
در واقع اين را نوعي وسيله تبرّج تلقي مي کردند
آموزش جنسي در مدارس و اينکه بچه هاي ما دارند به نکاتي پي مي برند. آيا اين خوب است يا بد؟ شيوه تبليغات، تبليغاتي که آمده و به سبک زندگي (Life Style) خط مي دهد. اساساً تعريف زيبايي شناسي تغيير ميکند. بعضي هاي مي گويند بحران اقتصادي دهه 30 بود که اين تعريف را تغيير داد. قبل از آن فيلم هاي صامت دوره هارولد لويد (Harold Loyd) و باستر کيتون (Buster Keaton) و چارلي چاپلين (Charley Cahplin) را نگاه کنيد. بازيگران زن معمولاً آدمهاي کوتاه و خپل با موهاي ژوليده و قيافه هاي خاصي هستند که نمادي از زيبايي زن در آن دهه در آمريکاست. از دهه 30 به اين طرف، مردان و زنان، ترکه اي و باريک مي شوند و همه در واقع آدم هايي مي شوند که الگويشان باربي (Barbie) است. حتي زيباشناسي و تعريف از زيبايي تغيير مي کند. رژيم هاي غذايي سخت رايج مي شوند. مسئله اي که الان در جامعه ما يک بحث جدي است. از نظر پزشکي نمي گويم، بلکه مسئله از نظر زيبايي مطرح شده است که تو بايد زيبا باشي تا جلوه کني، بنابراين ده ها نشريه تخصصي در مي آيد که چگونه بر زيبايي خود بيفزاييد، چگونه دلبري خود را افزايش بدهيد و اين گونه ترويج مي شود که زن در جامعه از سلاحي به نام زيبايي برخوردار است که به وسيله آن مي تواند بر مردان تسلط پيدا کند. مردم هم زيبايي دارد و بايد آن را به کار بگيرد.
فيلم مشهور «بر باد رفته» ساخته کينگ ويدور (King Vidor) در چند نسخه (Version) ساخته شد، از جمله نسخه سياه و سفيد و نسخه رنگي. اصلاً علت اينکه رمان بر باد رفته نوشته مارگارت ميچل (Margaret Michelle) در آن دوره آن قدر تجديد چاپ شد اين بود که هر چند در قرن نوزدهم و بعد از جنگ هاي داخلي امريکا نوشته شد، اما در قرن بيستم تبديل به مسئله شد و نسخه هاي مختلفي از روي آن فيلم سينمايي ساختند. هنوز هم در ايران وقتي دختر خانم ها رمان بر باد رفته را مي خوانند تا شش ماه در شخصيت اسکارلت اوهارا جا مي مانند. چرا اين طور است؟ چون نويسنده يک زن است و بر مبناي روانشناسي، دغدغه هاي يک دختر را براي ورود به يک جامعه بي رحم و خشن و مردسالار و جنگ زده نشان مي دهد و نهايتاً به اين نتيجه مي رسد که بايد همه اينها را کنار بگذارد و به التذاذ خودش بچسبد. دشمن بي معني است، چيزي به نام شمال و جنوب وجود ندارد، چيزي به نام خودي و غيرخودي وجود ندارد، ايالات شمالي و جنوبي فرقي ندارند، لغو برده داري مزخرف است. تو مي تواني با يک سرباز فرار کرده از جبهه شمالي که به ايالات جنوبي پناه آورده، وسط ميدان جنگ نرد عشق ببازي. اصالت لذّت و اينکه پاکي تا جايي خوب است، ولي از يک جايي به بعد گناهان خوشمزه اي وجود دارند که ديگر در آنجا مي ارزد که به سيم آخر بزني. منطق به سيم آخر زدن دختر جواني که در خانواده اي سنتي رشد کرده و بنا به روايت قصه، آدم بدي هم نشده، بلکه واقعيت زندگي خود را درک کرده است!
در آن دهه، التذاذ و لذت، مانيفست جديدي براي دختر امريکايي است که تبديل به فيلم مي شود. شما مي بينيد که تمام صحنه هاي عظيم تاريخي فيلم بر باد رفته، پس زمينه (back ground) هستند، تمام جلوي صحنه (fore ground) ماجراي عشق اين خانم است که همسر اولش به جبهه مي رود و کشته مي شود، با نامزد خواهرش ازدواج مي کند و در تمام اين مدت هم عاشق مردي است که همسر دارد، يعني خانواده معنا ندارد و در اين نظام قرباني مي شود. خانواده سنتي هم جوابگو نيست و بنابراين تو دختر و زن آمريکايي مي تواني و حق داري با سربازي لاابالي که از شمال اخراجش کرده اند و حالا آمده و به ايالت تو پناهنده شده (شخصيت رت باتلر) نرد عشق ببازي، چون واقعيت زندگي اين است و هر چيز ديگري مجاز است.
اين پيام بسيار خطرناکي است که در رمان بر باد رفته مطرح مي شود و کاملاً نشان مي دهد که همه چيز بر باد رفته است (Gone with the wind). آنچه که اصيل است، اين است. شما در اين فيلم مدلي از اصالت ديونيزيستي (Dionisism) مي بينيد. براي اولين بار اين رمان و فيلم، احساسات پيچيده يک دختر نوجوان را نشان مي دهد که به مرحله جواني وارد شده و همه وسوسه هاي دروني خود را آشکارا به بيرون پرتاب مي کند.
بر باد رفته که در زمان ساخت خودش، گرانترين فيلم تاريخ سينماي امريکاست، اين اصل را کاملاً دراماتيزه مي کند و بيرون مي ريزد و مدل اخلاقي جامعه تغيير مي کند. بر باد رفته اتفاقي است که نشان مي دهد اخلاقيات امريکايي دارند تغيير مي کنند. مدرنيته آمده و دارد بر اساس سرمايه داري، تعريف از زن و مرد، پسر و دختر، ارزش و ضد ارزش را در جامعه امريکا تغيير مي دهد. اين يک بحث بسيار جدي است که پس از آن در فيلم هاي متعددي ادامه پيدا مي کند.
جالب است به محض اينکه به مرحله جنگ جهاني دوم مي رسيم، سينماي امريکا که اين طور ولنگار شده و ارزش هايش اينطور در حال تغيير هستند و در جرايد متعدد، مدلي از زندگي مادي را هم به مردان و هم به زنان توصيه مي کند- که عناوين مقالات آن مقطع بسيار متعدد هستند - ناگهان قرار مي شود که اين جامعه، يکشنبه تبديل به يک جامعه ارزش محور بشود، چون با لااباليگري نمي شود وارد جنگ شد و اين جامعه بايد وارد جنگ شود تا بتواند منافع خود را کسب کند، ولي فعلاً براي ورود به جنگ، نياز به يک نوع روح شبه اصولگرايانه دارد. امريکا هر بار که مي خواهد وارد جنگ شود، جعلي از اصولگرايي و ارزشگرايي را علم مي کند و به سمت تعهد، اخلاق، احساس وظيفه در قبال انسان هاي ديگر، شجاعت، شهامت، ميهن پرستي، ترجيح منافع ملي بر لذت هاي فردي مي رود.
و نيز ترجيح منافع جهاني بر منافع داخلي ...
و وزير امور خارجه شان کاندوليزا رايس هر يکشنبه پنج شش ساعت به کليسا مي رود.
که مي گويد دروغ را هر چه بزرگتر بگويي بهتر است.
مثل الان که تلخي و زشتي را به اين سوي جهان منتسب مي کند.
اين يک مدل تبليغ و تمهيد براي ورود به جنگ است. مدل ديگري هم دارند که کاملاً غيرمستقيم است و بر مبناي قصه و درام به جامعه آمريکا مي گويد که تو نامزدي اگر وارد اين جنگ نشوي! مثالي مي زنم از فيلمي به نام کازابلانکا اثر مايکل کورتيس (Michael Cortis) هنوز خيلي ها در ايران آن را يکي از عاشقانه هاي موفق سينما و يکي از صد فيلم برتر تاريخ سينما مي دانند.
منبع: پاسدار اسلام، شماره 349