آيت الله كاشاني از 30 تير تا 28 مرداد(2)

جريان ترور شخصيت آيت الله كاشاني به اعتقاد شما ريشه در كجا دارد و خاطرات شما از آن روزها و واكنش مرحوم كاشاني نسبت به اين جريان چيست؟ يك روز گفتند 9 اسفند است و شاه مي خواهد بي خبر از ايران برود. ساعت يك بعد از نصف 9 اسفند يك نفر به منزل آقاي گرامي تلفن مي زند. ايشان پاي تلفن مي روند. طرف
دوشنبه، 6 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آيت الله كاشاني از 30 تير تا 28 مرداد(2)

آيت الله كاشاني از 30 تير تا 28 مرداد(2)
آيت الله كاشاني از 30 تير تا 28 مرداد(2)


 





 
گفتگو با دكتر محمد حسن سالمي

جريان ترور شخصيت آيت الله كاشاني به اعتقاد شما ريشه در كجا دارد و خاطرات شما از آن روزها و واكنش مرحوم كاشاني نسبت به اين جريان چيست؟
 

يك روز گفتند 9 اسفند است و شاه مي خواهد بي خبر از ايران برود. ساعت يك بعد از نصف 9 اسفند يك نفر به منزل آقاي گرامي تلفن مي زند. ايشان پاي تلفن مي روند. طرف مي گويد، «حشمت الدوله و الاتبار هستم و از طرف دكتر مصدق تلفن مي زنم.» آقاي گرامي مي گويد، «آقا خوابيده اند.» مي گويد، «بيدارشان كنيد چون كار واجبي دارم.» آقا كه پاي تلفن مي آيند، او مي گويد،«فردا شاه مي رود.»آقا مي گويند، «من چه كار كنم؟» ميگويد، «شما رئيس مجلس هستيد و بايد با جازه شما برود. شما بايد كاغذي بنويسيد.» آقاي كاشاني مي نويسد. اين كاغذ درمجلس تصويب مي شود، بعد به دربار مي رود. درباراين را قبول نمي كند و مي گويد شاه مي رود. برخلاف اين كه مي گويد جلوي دربار فقط خانم ملكه اعتضادي بود اين طور نيست، بلكه حداقل بيست هزار نفر بودند، چون از رفتن شاه خيلي مي ترسيدند. دكتر مصدق به خاطر اين كه به خارج نشان بدهد كه اگر كمك نكنيد و پول به من ندهيد، كمونيستها مي آيند، دست توده اي ها را باز گذاشته بود و همه به آنجا آمده بودند. مخبر آسوشيتدپرس در ايران، در لوس آنجلس نوشته بود كه،«من خودم آيت الله كاشاني را ديدم كه جلوي دربار نعره مي زد، «جاويد شاه!» به اين مي گويند تاريخ نويسي! به هر حال آقا كاغذ را نوشتند. مرحوم آيت الله بهبهاني شخصا رفتند به دربار. در آن روزي كه آقا اين كاغذ را نوشتند، تجار تهران مثل شمشيري، قاسميه و مانيان آنجا بودند كه آيت الله كاشاني گفتند، «اين قلم مثل اين ستون به دستم سنگيني مي كند، ولي چون خواست ملت است، مي نويسم.»

چه چيز را؟
 

كاغذي را كه در آن آمده بود شاه نرود، ولي متاسفانه نشد. مرحوم دائيم، مصطفي كاشاني قبل از نهضت، به خاطر ورزش باشاه خيلي نزديك بود. با هم اسب سواري و شنا مي رفتند و تنيس بازي مي كردند. ايشان يك كاغذي به خط خودش نوشت و آيت الله كاشاني امضا كرد كه رفتنتان صلاح نيست.

چگونه است كه شما در بسياري از ماموريتهاي مهم حضور داشتيد؟
 

اين كه خيلي توي دستگاه آيت الله كاشاني بودم به اين دليل بود كه وقتي پنج سالم بود، پدرم فوت كرد. او خيلي متمول بود و به آيت الله كاشاني مي رسيد و جهيزيه دخترها را تهيه مي كرد و خيلي هم مريد ايشان بود. اين بود كه آيت الله كاشاني وقتي كه از حبس انگليسي ها فرار كرد، چون پدرم از ملاك كرمانشاه بود، آمد منزل ما. ماه رمضان را آنجا بود، بعدكه تشريف آورد تهران، به زور مرا با خودش آورد تهران. به هرحال به اين دلايل به مرحوم كاشاني نزديك بودم و ايشان هم ماموريتهاي نسبتا مهمي را به من مي دادند. آن روز بامرحوم دائيم،مصطفي، رفتيم به دربار. وقتي كه وارد شديم...

در چه تاريخي؟
 

9 اسفند. وقتي كه واردشديم، ثريا داشت مثل ابر بهار گريه مي كرد. دائيم به او گفت كه، «شما بايد شاه را تشويق كنيد كه نرود.» در اين حيص و بيص، شاه وارد شد. به دائيم مي گفت، «ازگلي»، چون دائي باغي در ازگل داشت و گاهي اوقات در آنجا با هم ملاقات مي كردند. شاه گفت، «ازگلي چيه؟» دائيم گفت، «اين كاغذ را بابا نوشته اند.» خواند و آمد بين ما دو تا. يك دستش را گذاشت روي شانه دائي مصطفي و يك دستش را گذاشت روي شانه من و گفت، «اگر من بمانم بابات تاج و تخت مرا نگه مي دارد؟» چون اينها خيلي به هم نزديك بوند. من با كمال معذرت حرف خود دائي را نقل مي كنم.دائي مصطفي به شاه گفت، «زكي! باباي من تاج و تخت نگهدار نيست. تو اگر مي خواهي، خودت بايد بماني و از تاج وتختت محافظت كني.» شاه آمد بالاي بالكن و صحبت كرد و گفت، «من از احساسات شما تشکر کرده و مي مانم.» ثريا در خاطراتش نوشته و حتي ذكر كرده كه مصطفي شيك پوش ترين مردي بود كه من در ايران ديده بودم. اينجاكه به فارسي نوشته اند، اين را خط زده اند. اما در نسخه انگليسيش هست. آقا منزل آقاي گرامي بودند. شعبان جعفري در خاطراتش كه خانم سرشار خيلي درآن دست برده، نوشته بود كه، «من رفتم منزل آقا و آقا گفتند كه اگر شاه برود، عمامه ما را بر مي دارند.» خانم من در جايي صحبتي كرد و گفت، «آقاي جعفري! آن موقعي را كه درباره اش حرف مي زنيد، عمامه آيت الله کاشاني به سرش خيلي محكم تر نشسته بود تا تاج شاهنشاهي بر سر شاه.» آقا از منزل آقاي گرامي آمدند پامنار، چون منزل آقاي گرامي گنجايش جمعيت زياد را نداشت. من رفتم توي حياط، آقا اتاق بالا بودند. از داخل حياط سلام كردم. آقا جوابم را دادند و فرمودند، «كل حسن! آقاجون زير پاي تو له و لورده شد.» گفتم، «خدا نكند. چرا؟» فرمودند، «حالاست كه روزنامه ها و مطبوعات مي نويسند كه من شاهي شده ام، ولي عوام الناس نمي فهمند كه من چه فداكاري بزرگي كرده ام.»

در مورد جريان انحلال مجلس هفدهم حرفهاي زيادي وجود دارند. آنچه را كه در شب حمله و شبهاي منتهي به حمله مشاهده كرديد، بيان كنيد تا بعد به دستگيري خودتان برسيم.
 

آيت الله كاشاني از 30 تير تا 28 مرداد(2)

در تمام دنيا رسم است كه مخالف و موافق بتوانند از تبليغات استفاده كنند. آيت الله كاشاني به عنوان يك شخصيت دنيا شناس و به عنوان رئيس مجلس و به عنوان يك روحاني، اجازه نداشتند از راديو استفاده كنند. روزنامه ها هم كه همه مخالفت مي كردند، اين بود كه گفتند، «پس من در منزل خودم، در مجلس روضه، مردم را روشن مي كنم،» براي ما مثل روز روشن بود كه انحلال مجلس يعني دادن قدرت به شاه كه بتواند مصدق را ببرد، ولي اينها در خاطراتشان نوشته اند كه او با پايش لگد زده است به تخت شاه و گفته كه اين را مي برم. آخر مجلس نيمبند چه قدرتي داشت؟ اين خاطره را هم بايد عرض كنم كه يك روز مرحوم مكي و دكتر مصدق و آيت الله كاشاني دور هم نشسته بودند. آيت الله كاشاني از مصدق مي پرسند، «چرا انتخابات مجلس را ادامه نمي دهيد؟» دكتر مصدق اشاره مي كند به مكي و مي گويد، «اگر دولت دچار دردسر شود، اينها اوبستراكسيون مي كنند.» يعني اگر مخالف جبهه ملي باشند، مي توانند مجلس را از كار بيندازند! حالا آقاي شاه حسيني مي گويد، «چون ديدند كه شاه دارد و كلاي خودش را مي آورد، مصدق انتخابات را متوقف كرد.» اگر دكتر مصدق مدعي آزادي بود و انتخابات آزاد بود. جلوي اين را هم نبايد مي گرفت. مرحوم كاشاني مي گفت، «بگذاريد به مردم بگوئيم كه وكلاي صالح را انتخاب كنند.» حالا آقاي علي رهنما نوشته كه آيت الله كاشاني در انتخابات دخالت كرد. مردم بايد مي دانستند، ولي آقاي دكتر مصدق مجلس را به اين خاطر ادامه نداد. او با كمال بي احترامي، حتي براي افتتاح مجلسي هم كه نمايندگان مردم در آنجا بودند، نرفت. يك دفعه هم كاغذ توهين آميزي نوشت كه عده اي از نمايندگان اين طوري هستند، ولي يك بار هم به خودش نگفت من نمي توانم به خاطر اين كه نمايندگان خودم نيامده اند، انتخاباتي را متوقف كنم. همه اين كارهايي را كه كرده و به جاي نرسيد، به خاطر اين بودكه مجلس را ببندد و اين آخرين آتوهم از دست ما برود. آيت الله كاشاني تلاش مي كرد مردم را از خطر آگاه كند و معتقد بود كه مجلس بد بهتر از نبودن آن است. لزومي نداشت مجلسي كه 56 نفر آن با اشاره دكتر مصدق استعفا دادند، منحل شود. آقاي سفري در خاطراتش ننوشته كه درميان نمايندگان، عده اي هم وابستگان دربار بودند و استعفا دادند و مجلس را از كار انداختند. او از يك طرف اختيارات داشت و از طرف ديگر، نمايندگان زيادي در اين مجلس نمانده بودند. اگر صد وسي و شش نفر بودند با 56 نفر، هنوز مجلس از كار نمي افتاد، ولي وقتي 79 نفر هستند، با 56 نفر، مجلس از كار مي افتد و ديگر لازم نيست كار ديگري بشود و بعد هم آن طرز غيرانساني و غيرآزادي كه دو تا صندوق بگذارند كه مخالف اينجا باشد و موافق آنجا و كنار يك صندوق، يك الاغ نگه دارند و روي آن بنويسند: آيت الله. آدم نمي داند از اين درد، كجا برود؟ ولي كردند و آمد آن بلائي كه نبايد سر ملت بيايد. در سخنراني در منزل آقا، اطرافيان دكتر مصدق مثل پان ايرانيستها، مثل نيرو سوميها، مثل حزب ايرانيها، آمدند در منزل. اين منزلي بود كه دور تا دور آن، خانه هاي مردم و جلوي آن كه در خيابان است، ديوار بلندي قرار داشت. من از شما مي پرسم كه يك خيابان آسفالته، اصلا پاره سنگ و آجر هست؟ اصلا نبود. چند وانت پاره سنگ و قلوه سنگ آورده بودند و از بالا پرت مي كردند و چون مردم پناهگاهي نداشتند، مي افتاد روي سرشان و مي شكست. شبي بود كه من مجلس را با چند خط شعر افتتاح كردم.‌آقاي دكتر خليلي صحبت كردند، بعد آقاي صفائي، نماينده مجلس صحبت كردند. وسط صحبتهاي ايشان، اين كار شد. ما نمي توانستيم از خانه بيرون برويم و نمي توانستيم، هم از خودمان دفاع كنيم، چون ما در خانه، قلوه سنگ نداشتيم. آيت الله كاشاني نشسته بودند توي حياط و هر كاري مي كرديم، بلندنمي شدند و سنگها هم مي خورد اطرافشان و اينها هم دست نمي كشيدند، چون نظاميها و پاسبانها هم تحت نظر اينها بودند و از اينها دفاع مي كردند. مرحوم حدادزاده كه از مريدان قديمي آيت الله كاشاني بود. با زور مي آيد بيرون و مي گويد، «اي مردم! آمده ايد به جنگ امام زمان (عج)؟» كه گفتند اولين چاقو را آقاي... به او زد.«اي كشته كه را كشتي تا كشته شدي زار؟/ تا باز كه او را بكشد آنكه تو را كشت!» شانزده ضربه چاقو به او زدند واو را انداختند در جوي آب خيابان. ديديم اين شرارتها تمام نمي شوند و آنها رفته اند روي پشت بامهاي همسايه و سنگ مي اندازند، مرحوم برادرم و يکي از دوستانش رفتنند روي پشت بام و چند تا تير هوائي در کردند و اينهائي که شرارت مي کردند، همه فرار كردند و رفتند و ما آزاد شديم. از طرف ما كسي نمي توانست حمله كند، چون چيزي دستمان نبود. بيرون هم كه نمي توانستيم بيائيم. وقتي كه از اينها رفتند، برادرم كه آمد پائين. هفت تيرش را داد به من كه ببرم منزل. هفت تير هنوز داغ بود. از آقا خواهش كرديم در حياط نمانند، ولي ايشان مي گفتند، «خون من كها ز بقيه رنگين تر نيست.» وسط سخنراني آقاي صفائي بود كه برق قطع شد. او به منزل دكتر مصدق تلفن كرد و گفت، «دارند منزل آيت الله كاشاني را سنگباران مي كنند. كاري كه هيچ نخست وزيري در عمرش جرئت نكرده، بكند.» آقاي صفائي گفتند، «مي گفت آقا ملت! آقا ملت!» آقاي صفائي آمدند و گفتند،«قضيه بدتر از چيزي است كه مافكر مي كنيم. آقا! مي آيند و شما را مي كشند.» و به زور، آقا ر از در اندروني، بيرون بردند. مرحوم برادرم آمد و گفت، «چون مي خواهم آقا و بقيه را برسانم، هفت تير را دوباره بده.» هفت تير را از من گرفت. فكرش را بكنيد كه اگر ما با هفت تيري گرفته بودند كه شليك هم شده بود و بوي باروت هم مي داد، با اين كه حداد زاده تير نخورده بود، مي گفتند تو او را كشتي.

خيلي عجيب است كه يكي از نزديكان آيت الله كاشاني را به عنوان حمله كننده به منزل ايشان بگيرند. چه بهانه اي براي دستگيري شما داشتند؟
 

ساعت 2 بعد از نصف شب بود و همه رفته بودند. از منزل درآمدم كه بروم منزل خودمان كه چند منزل بالاتر از منزل پدربزرگ بود كه يك افسر شهرباني آمد و گفت، «رئيس كلانتري با شما عرضي دارد.» من هم بدون هيچ فكري با او رفتم. ديدم كه نه رئيس كلانتري نه هيچكس ديگري نيست. از ظهر هم گرسنه و تشنه. خدايا چه كار كنم؟ گفتند، «شما بايد تشريف بياوريد باغشاه.» بعد ديدم چند تا چوب و چماق و چاقو را هم بغل دست من گذاشتند و رفتيم باغشاه. در باغشاه، مرا در حياط نگه داشتند و ساعت چهار صبح بازجوئي كردند. افسري كه از لغاتي كه به كار مي برد فهميدم توده اي است، از من بازجوئي كرد. گفتم، «چرا مرا آورده ايد اينجا؟» پرسيد، «يعني تو خودت نمي داني؟» گفتم، «نه، نمي دانم.» گفت، «براي اين كه تو قاتل كسي هستي كه امشب كشته شده.» اينها را بايد مي نوشتيم. من هم به خط خودم نوشتم، «قاتل، شخص دكتر محمد مصدق است، چون طرفدارانش با شعار مصدق پيروز است و مصدق مظهر نيروي سوم، حمله كردند به آنجا و ما را خونين و مالين كردند.» وقتي نوشتنم تمام شد، آن افسر از جا بلند شد و يك سيلي محكم زد توي گوش من. گفتم،«يك سيلي ديگر هم مي توانيد اين طرف بزنيد.»آمدم بيرون و تا صبح يك سرباز بالاي سرما ايستاده بود. من از شدت خواب نمي توانستم سرپا بايستم. تازه آفتاب زده بود وآن سرباز داشت نان و پنيرو انگور مي خورد.
رفت و اينها را گذاشت پشت درختي، من هم از شدت گرسنگي و خستگي، آب دهانم راه گرفته بود. آمد و گفت، «جوان! به مادرت رحم كن. من گذاشتمش پشت اين درخت. برو و زود بخور.» من هم خدا را شكر كردم كه يك فرشته رسيده.دوباره ساعت ده وساعت شش بعدازظهر، مرا محاكمه كردند. ساعت چهار صبح روز ديگر، مرا از باغشاه به زندان شهرباني بردند. هيچ كس هم نمي دانست من كجا هستم. در زندان شهرباني كه وارد شدم، ساعت چهار صبح بود و صداي صلوات و زنده باد آيت الله كاشاني بلند شد، چون چهارده نفر ديگر را هم با من گرفته بودند، اما مرا قاتل معرفي كرده بودند. وقتي با سلام و صلوات وارد شدم، مرحوم محسن محرركه از دوستان قديمي و با وفاي آيت الله كاشاني بود، چون گفته بودند كه بايد انفرادي باشد، مرا به سلول انفرادي برد. در اين سلول هيچ چيز نبود و زمينش هم ساروج بود. من تا وارد شدم، افتادم روي اين زمين سفت و مثل اينكه در پرقو خوابيده ام. تا صبح چنان راحت خوابيدم كه در عمرم آن قدر راحت نخوابيده ام. بعدا محاكمه شروع شد.بعد آقاي سنجابي پيغام داده بود كه، «پسر عمو جان! من به آقا‌(يعني دكتر مصدق)گفته ام كه تو آزاد شوي.» دكتر مصدق گفته بود، «خوب كسي را گير آورده ايد. پدر بزرگش اين را دوست دارد. نگهش داريد.» مرحوم رضوي، مرحوم نادعلي خان كريمي كه برادر شوهر خواهر من است، اقدام كردند و آمدند مرا با ضمانت آزاد كردند. اول گفتند پانزده هزار تومان براي ضمانت مي خواهند.پدر آقاي گرامي، مرحوم حاج آقا گرامي با سه چهار تا قباله خانه آمد. پانزده هزار تا شد هفتاد و پنج هزار تومان و حاج آقا انداختند روي ميز و ضمانت داديم كه من از تهران بيرون نروم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 16
ادامه دارد...




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.