گفتگو با محمدرضا رهاوي، از همكاران شهيد پاک نژاد
درآمد
محمدرضا رهاوي، نامه رسان و همكار شهيد دكتر سيدرضا پاك نژاد بوده است. سالها همكاري با آن مبارز و متفكر بزرگ، از رهاوي شخصيتي ساخته است كه نه تنها از نظر عاطفي بسيار به آن عزيز وابسته شده، كه ناگفته هاي بسياري از جزئيات زندگي شغلي و مبارزاتي و ارتباطات شهيد پاك نژاد در سينه دارد.
چه اتفاقي افتاد كه شما با شهيد پاك نژاد آشنا شديد؟
آشنايي ما درسال 1349 اتفاق افتاد و اين گونه بود كه آقاي دكتر در بخش درماني بودند و ما رفته بوديم تا درتأمين اجتماعي استخدام شويم. دكتر در بخش درماني تأمين اجتماعي در يك مؤسسه كار مي كردند و ما از آنجا يك خودرو گرفتيم . در آنجا يكسري آدمهايي بودند كه خوب بودند، ولي با من سازگاري نداشتند. بعد به آقاي نباتي خدابيامرز گفتم كه من مي خواهم بيايم پهلوي شما كاركنم. گفت كه بايد برود و از دكتر اجازه بگيرد. رفت و آقاي دكتر گفتند كه چرا فردا، از همين امروز بيا. آن روز من رفتم به قسمت درماني. از آن روز هم ديگر واقعاً بجز محبت از آقاي دكتر چيزي نديدم. دكتر به قدري متواضع بود كه نمي شد فهميد كه او رئيس اين قسمت است.
سمت كاري شما چه بود؟
نامه رسان.
اين مي تواند فرصت خيلي مناسبي باشد، براي اينكه ببينيم دكتر با كجاها مكاتبه داشته، به كي ها پيام به شما مي داده كه برايشان ببريد. قطعاً شما يك بخشي از آن سايه هاي نهان زندگي دكتر را براي ما روشن مي كنيد. مي خواهم از اينجا شروع كنم كه اولين يا به اصطلاح روشن ترين خاطره اي را كه از آقاي دكتر در ذهن شماست، براي ما تعريف كنيد.
بودن بنده در خدمت آقاي دكتر همه اش خاطره است. يك روز قبل از انقلاب ساواك دوتا از بچه ها را گرفته بود. آقاي دكتر برايم گفت كه دوستي داشت كه يك سال كارمند بانك كشاورزي بود. پرسيدند كه دربانك كشاورزي كسي را مي شناسي؟ گفتم بله، آقايان محمدداري و مطيعي را مي شناسم. گفت برو سرو گوشي آب بده كه هنوز سركارشان هستند يا نه. آقاي دكتر خاطرجمع نبود كه اين دو نفر سركار هستند يا نه. من آنجا رفتم، ولي هيچ يك از آن دو نبودند. گفتند چه كاري داري؟ گفتم با خود اين آقايان كار دارم. باز پرسيدند چه كار داري؟ گفتم مي خواستم وامي بگيرم، كه ايشان مرا راهنمايي كنند.
آقايان محمد داري نيامدند، من ديدم كه آقاي مطيعي هم نيستند، برگشتم به آقاي دكتر همه چيز را گفتم. دكتر با ساواك كه به نرمي و با احتياط رفتار مي کرد به قدري با همه سازش داشت كه با اينها هم سازش داشت، يعني آنقدر به حرفش اعتماد داشتند و حرفش را قبول مي كردند كه زنگ زد و گفت كه اين دو تقصيري ندارند. مي دانم كه گناهي ندارند، اگر هم گناهي داشتند بياييد سراغ من؛ ساواك هم آزادشان كرد.
خاطره اي ديگر كه يادم مانده، اين است كه شعارهاي قبل از انقلاب را ايشان تهيه مي كردند. يك روز چند صفحه شعار آماده كرده بود و داد به من و گفت چون تو ناشناخته هستي، اينها را ببر خانه و دست نويس كن در چند نسخه بعد هم ببر در محله ها پخش كن. من هم امر ايشان را اجرا كردم. شعارها را دست نويس كردم. يعني بسياري از اين شعارهايي را كه زمان انقلاب كه مردم توي تظاهرات مي دادند، ازايشان بود. هنوز انقلاب پيروز نشده بود كه تمام محلات يك شعار مي دادند و ايشان به بنده امر كردند كه اين را قبلاً درده يا بيست نسخه دست نويس كن، چون خط تو ناشناخته است. من فكر مي كنم آقاي دكتر مي بردند خدمت آقاي حاج صدوقي و از طريق ايشان شعارها پخش مي شد.
آقاي رهاوي هيچ زماني شد كه آقاي دكتر از شما بخواهد كه يك نامه سياسي و اعلاميه اي را جابه جا كنيد؟
نه از من نخواستند. مي دانيد كه آن موقع چه كسي دستورات آقاي دكتر در زمينه انتقال اطلاعيه ها وپيامهاي اين شكلي را اجرا مي كرده، فكر مي كنم شخص خاصي نبوده است. فكر مي كنم كه خود آقاي دكتر مي رفتند خدمت آقاي صدوقي. چون آن سالها خيلي سالهاي وحشتناكي بود، از طريق آقاي صدوقي اعلاميه ها را پخش مي كردند. در خصوص چاپ و تكثير اطلاعيه و اعلاميه آن زمان بخشي را خدمت شما عنوان مي كنم. آقاي دكتر شهيد پاك نژاد، بخشي از فعاليتش را شبانه صرف كارهاي انقلابي در پيش از انقلاب مي كردند. مثلاً اطلاعيه ها و اعلاميه ها را با دوستانشان شبانه در جاي خاصي تكثير و بعد اينها را توسط افراد ديگري در شهرستانها پخش مي كردند در شهرستانهاي اطراف يزد و حتي خارج از استان يزد- چون پيام آيت الله صدوقي براي مردم استانهاي ديگر مطيع و مطاع بود و به استانهاي ديگر هم ارسال مي شد.
آيا دراين زمينه هم شما خاطره اي از استاد پاك نژاد داريد؟ تعريف كنيد هر چه را كه اتفاقي افتاده باشد يا كسي برايتان گفته باشد. آيا از ايام انقلاب اسلامي چيزي به خاطر داريد؟
قبل از انقلاب كه عرض كردم به خاطر اينكه حرف آقاي دكتر را مي خريدند، با ساواك بنا به مصلحت رفت و آمد داشت، خلاصه رامشان مي كرد و هر موقع بي گناهي گير مي افتاد زنگ مي زد و مي گفت او را آزاد كنيد. بعد از انقلاب هم اينكه روزي آقاي دكتر پاك نژاد گفتند كه از رياست درمانگاه به رياست كل بهداري ترخص شده اند و سمت ايشان شده رياست كل بهداري. به من گفتند كه رهاوي، اگر من بروم شما با من مي آييد؟ گفتم كه منت دارم ولي از ته دلم نمي خواست كه بروم آقاي دكتر رفتند و بعداز يك ربع حكم من را زدند و آوردند. من هم حكم را برداشتم، بردم اتاق آقاي دكتر و گفتم من نمي آيم. گفتند خيلي خب، برو پي كارت، من حكم تو را لغو كن نيستم اما در نهايت ايشان حكم را لغو كردند و باز به سمت نامه رسان در درمانگاه حكم زدند. اين قدر ايشان گذشت داشتند.
وقتي كه انقلاب پيروز شد، مشكلاتي پيش آمد. تمام نامه ها را من مي بردم حتي به يك كارگاه جزئي كه دو نفر كارگر داشت نامه داده بود كه هركه هر وسيله اي كم دارد، اعلام كند تا هيچ جايي لنگ نماند. اين باعث شد كه تمام كارخانه ها توانستند راه خود را پيدا كنند، كار خودشان را پيدا كنند و هر كسي هر قطعه اي كه كمبود داشت، زنگ مي زد به آقاي دكتر و ايشان هم نگاه مي كردند كه اين قطعه را كجا دارد يا كي مي سازد، كارشان را راه مي انداختند.
يعني از اين طريق از صنايع حمايت مي كردند و كارخانه را حمايت مي كردند.
مگر آن موقع آقاي دكتر چه سمتي داشتند كه در ارتباط با صنايع بودند؟
هيچ ارتباطي. فقط كارشان اين بود كه حالا كه اين انقلاب پيروز شده، نگذارند- خداي نكرده- مردم لنگ بمانند.
يك مدتي، حدود 2ماه، تا ساعت 12 شب، هر جا كه يك كارگاه يا يك كارخانه بود نامه ها را مي رساندم. بعد از آن ديگر محيط اداره كار و تأمين اجتماعي يكي بود. اولين روزهايي كه من رفتم داخل اين دستگاه اداره كار و تأمين اجتماعي درماني يكي بود در همين ساختمان هراتي فعلي كه الان آن را نو كرده اند و فقط درماني- تحقيق اش موجود است.
بخش ديگر زندگي شهيد پاك نژاد شامل راهنمايي افرادي است كه بيرون از مجموعه كاري بودند- به عنوان شهروندان- و اينكه نگذارند اين ها در دام تبليغات فرقه هاي ديگر بيفتند و منحرف شوند. حتي با افرادي هم كه به نوعي زمينه اين كار برايشان فراهم شده بود صحبت مي كردند. آيا در اين زمينه چيزي يادتان هست؟
بله. شهيد با آقاي دكتر رمضان خاني و دكتر شاهي و چند تن ديگر عليه فرقه بهائيت جلساتي داشتند كه خيلي هم مؤثر بود. در ضمن آقاي دكتر اگر بهايي اي در دستگاه ما بود، خيلي هم به او محبت مي كردند و يك سال به دست آقاي دكتر توبه كرد و برگشت و يك نامه نوشت كه من به دين اسلام مشرف شده ام و ديگر نرفت به دنبال آن فرقه ضاله. ارتباط شهيد پاك نژاد با بيماراني كه از اديان ديگربودند- مثل زرتشتيان- خيلي خوب و توأم با محبت بود- يعني به همه محبت مي كردند ولي براي غير مسلمانها بيشتر- با محبتش آنها را جذب مي كردند.
آيا سراغ داريد غيرمسلماني را كه آمده باشد ومثلاً آقاي دكتر با ايشان حسن رفتاري داشته باشند كه براي شما جذاب باشد.
خيلي بودند، مثلاً زردتشتي بودند يا از اديان ديگر كه بضاعت مالي نداشتند و آقاي دكتر روي نسخه آنها پول مي گذاشتند و براي همين هميشه شرمنده اش بودند.
تا چه زماني با آقاي دكتر همكاري كرديد؟
تا يك سال قبل از شهادت ايشان، يعني بعد از اين كه از درمانگاه رفتند ويك سال رئيس بهداري بودند و بعد هم نماينده مجلس شدند.
خاطرتان هست چه سالي ايشان نماينده مجلس شدند؟
فكر مي كنم سال 1359 بود.
دقيقاً در همان سالي كه جنگ شروع شد، آقاي دكتر به عنوان نماينده رفتند به مجلس و سال بعد هم شهيد شدند. جنگ تحميلي شروع شده بود و از يك سو رزمندگان اسلام مجروح مي شدند و آنها را اعزام مي کردند. آيا هيچ وقت مجروحان دفاع مقدس به يزد اعزام شدند تا مثلاً تحت درمان در مجموعه آقاي دكتر قرار بگيرند؟
آن زمان آقاي دكتر رئيس بهداري بودند و مركز هراتي فعلي كه به نام مركز تحقيقي بود. اين جا بيمارستان بود و هميشه 10 تا 20 تخت داشتند كه از همه جا اعزام مي كردند و درمانشان مي كردند.
در همان زمان اتفاقي در همان حول و حوش افتاد و آن اخراج عربهاي ايران مقيم كشور عراق بود كه ابتدا در زمان جنگ اينها را آواره و اخراج كردند تا برگردند به سرزمين خودشان در يزد. خيلي ها آمدندو در آنجا متمركز شدند. قطعاً اينها نه از نظر درماني وضعيت خوبي داشتند، نه امكاناتي از لحاظ طرح بيمه. شهيد در موارد اين چنيني، خيلي محبت مي كردند ومي گفتند با اين مراجعان با مهرباني رفتار كنند و به اصطلاح هواي اينها را در مركز درماني شان داشتند. مي خواهم بدانم آيا هيچ كدام از اينها را به ياد داريد؟
بله، تازه آمده بودند و آواره و بيچاره بودند. آقاي دكتر هم با آقايان دكتر اميرخاني و دكتر شايگان و بعضي ديگر پولي در اختيارشان بود. حالا اين پول يا مال خودشان بود يا از جايي ديگرمي آمد، من نمي دانم. اينان مي آمدند به اينجا و براي درمانشان ويزيت مي كردند و مقداري پول هم به آوارگان مي دادند.
از ويژگي هاي دكتر در محيط كاري بگوييد.
آقاي دكتر خيلي كم دستور مي دادند، يعني نسبت به زيردستانشان خيلي محبت مي کردند. واقعاً كارمندان را فرزند خودشان مي دانستند. اگر هم كاري را ازما مي خواستند، به عنوان دستورنبود،به قدري ملايم و با محبت بودند كه همه را با جان و دل مي پذيرفتيم. اول انقلاب نامه هايي كه براي همه كارگاهها و كارخانه ها نوشته بودند، خارج از وظايف من بود، ولي چون آقاي دكتر خواستند من هم با جان ودل اطاعت كردم و ما تا 12 شب در داخل شهر و در خارج از شهر تا نزديكي هاي اشكذر،هرجا كه يك كارگاه كوچك حتي 5 نفر بود نامه داشتيم و اينها را مي بردم.
آقاي دكترآن موقع ها، بعدازظهرها در مطب خودشان كار مي كردند. آيا با مطبشان هم ارتباط كاري داشتيد؟
نه با مطبشان ارتباطي نداشتم، ولي دورادور شنيده بودم كه در مطب به افراد بي بضاعت كمك مي كنند و حتي براي گرفتن دارو پول مي دهند.
آيا هيچ كدام از دوستان آقاي دكتر و همكاران آن زمان ايشان، تحت فشار يا تعقيب و تحقيق ساواك قرار داشتند؟ آقاي دكتر چه جور فعاليت هاي انقلابي اي مي كردند؟ آيا ساواك پيگيراين مسأله مي شد؟
آقاي دكتر براي مصلحت هم كه بود با ساواك در ارتباط بود. هرجا كسي گير مي افتاد زنگ مي زد و ساواك آزادش مي كرد. يعني آقاي دكتر خيلي اعتبار داشت كه به حرفش نه مي گفتند. يعني به خاطر احترام به ايشان و نفوذي كه در بين مردم داشتند، ساواك هم احترام مي گذاشت. من يادم است كه روزهاي اول انقلاب، هنوز يك ماه نشده بود كه جوان ها راه مي افتادند با شعار مي رفتند به طرف ساواك. يك بار، به راسته درمانگاه كه رسيدند، آقاي دكتر نگه شان داشت و رفت روي ماشين سخنراني كرد و گفت فعلاً صلاح نيست و آنها را متفرق كرد و از رفتن به ساواك منصرفشان كرد.
همين جوانهاي انقلابي، بعد از پيروزي انقلاب، قصد داشتند كه ساواك را دستگير كنند. ساعت 10 يا 11 بود كه سه چهار هزار نفر داشتند مي رفتند ساواك را بگيرند. از خيابان امام آمده بودند و توي فرخي بودند. آن موقع، آقاي دكتر پاك نژاد با شهيد صدوقي هماهنگي اين قضيه را خيلي مرتب انجام دادند. حتي لحظه اي اين ارتباط قطع نشد، شايد آقاي دكتر با آقاي شهيد صدوقي روزي دو دفعه و شهيد صدوقي روزي 10 دفعه- باهم- هماهنگ ميكردند.
شما به عنوان نامهرسان، هيچگاه، پيغامي را از آقاي دكتر براي شهيد صدوقي برديد؟
اگر زماني آقاي صدوقي زنگ ميزدند كه آقاي دكترتشريف نداشتند، به آقاي دكتر ميگفتم و پيغامشان را ميدادم.
آيا پيغامي يادتان هست كه در خصوص انقلاب باشد؟
نه يادم نيست.
برگرديم سر همان موضوعي كه جوانها راه افتاده بودند به سمت ساواك. آيا همه از قشر جوان بودند؟
بله، همه از قشر جوان بودند. چنان محكم و با صلابت بودند كه زمين زير پايشان مثل زلزله ميلرزيد. جلو درمانگاه كه رسيدند، آقاي دكتر رفتند بالاي وانت و سخنراني كردند و گفتند شما برگرديد؛ وقتش ميرسد. آنها هم گوش به حرفش دادند و رفتند پي كارشان.
آقاي دكتر در سخنرانيشان چرا ميگفتند كه وقت اين كار نيست؟ دليلي براي آن جوانها نياوردند كه چرا وقت اين كار نيست؟
نه چيزي نگفتند و آن جوانها هم اطاعت كردند و برگشتند توي صف تظاهرات. در بحبوحه انقلاب اسلامي، آقاي دكتر شعارها را خودشان تنظيم و آماده ميكردند كه ديگران اين شعارها را بدهند و فرياد بكشند.
آيا آقاي دكتر، خودشان هم در تظاهرات شركت ميكردند؟
بله.
شما هيچكدامش را خاطرتان هست؟
در زماني كه انقلاب نزديك به پيروزي بود، آقاي دكتر در اغلب تظاهرات شركت ميكردند و خود حاج آقا صدوقي هم همينطور. آقاي دكتر اميرخاني و آقاي دكتر شاهي هم خيلي زحمت ميكشيدند.
حال برميگرديم به ديگر وجوه زندگي شهيد پاكنژاد. آيا در زمينه مطالعات و تحقيقات ايشان اطلاعاتي داريد؟
ايشان زياد مينوشتند، ولي من چيزي از آنها نميدانم.
هيچ گاه مي شد كه كاري را براي آقاي دكتر انجام بدهيد كه آن كار جزو حيطه وظايفتان نباشد؟
گاهي امري ميكردند كه ما مطيع بوديم و آن را اجرا ميكرديم. ولي نه، آقاي دكتر خيلي كم توقع بودند. با اين كه در زندگي شان خيلي كم توقع بودند، بعد از شهادتشان خيلي پرتوقع شدند- گريه ميكند- بعد از شهادت آقاي دكتر، هر هفته سر خاكشان ميرفتم و فاتحهاي ميخواندم و مزار را آبپاشي ميكردم. بعد از چندي كه يك هفته و دو هفته نرفتم، خواب ديدم كه توي بيمارستان پهلوي سابق هستند. من راه مي رفتم كه ايشان جلو آمدند و به من گفتند اين آب پاش را بردار و به گلدر زماني كه انقلاب نزديك به پيروزي بود، آقاي دكتر در اغلب تظاهرات شركت ميكردند و خود حاج آقا صدوقي هم همينطور. آقاي دكتر اميرخاني و آقاي دكتر شاهي هم خيلي زحمت ميكشيدند.
حال برميگرديم به ديگر وجوه زندگي شهيد پاكنژاد. آيا در زمينه مطالعات و تحقيقات ايشان اطلاعاتي داريد؟
ايشان زياد مينوشتند، ولي من چيزي از آنها نميدانم.
هيچ گاه مي شد كه كاري را براي آقاي دكتر انجام بدهيد كه آن كار جزو حيطه وظايفتان نباشد؟
گاهي امري ميكردند كه ما مطيع بوديم و آن را اجرا ميكرديم. ولي نه، آقاي دكتر خيلي كم توقع بودند. با اين كه در زندگي شان خيلي كم توقع بودند، بعد از شهادتشان خيلي پرتوقع شدند- گريه ميكند- بعد از شهادت آقاي دكتر، هر هفته سر خاكشان ميرفتم و فاتحهاي ميخواندم و مزار را آبپاشي ميكردم. بعد از چندي كه يك هفته و دو هفته نرفتم، خواب ديدم كه توي بيمارستان پهلوي سابق هستند. من راه مي رفتم كه ايشان جلو آمدند و به من گفتند اين آب پاش را بردار و به گلها آب بده. يعني در زمان زندگيشان توقعي نداشتند و اگر كوتاهي ميشد، به روي كسي نميآوردند، ولي بعد از شهادتشان... (گريه ميكند).p> وقتي كارگران براي درمان به آنجا مراجعه ميكردند، نميتوانستند سر كار هم بروند. وقتي ميرفتند به سر كار يا برميگشتند كه استراحت روزانه بگيرند، 3-4 ساعت از وقتشان هدر ميرفت. آقاي دكتر گفتند كه براي اين كه اينها معطل نشوند، كسي را كه ميدانيد آمده به دفتر، برگه استراحتش را بنويس بياورد كه من امضاء كنم تا افراد معطل نشوند. اين لطفي بود كه در حق كارگران ميكردند. آقاي دكتر راهگشا بود براي همه كارگران، براي همه مردم يزد و به اين دليل كه آن روز كارگران چشم و گوش بسته بودند، آقاي دكتر گاهي سر زده به بعضي كارخانهها ميرفتند و آنجا به كارگران ميگفتند حواستان باشد كه بيمه شويد، چون به دردتان ميخورد. همانها الآن خيلي تشكر ميكنند، از ايشان، كه آن زمان آن حرفها را زده بودند و راهنماييشان كرده بود كه بيمه شويد. قبلاً مثل حالا نبود، مثلاً كارخانهاي كه 100 كارگر داشت، فقط 20 نفر را بيمه ميكرد و 80 نفر ديگر را قايم ميكرد! اينها مربوط به قبل از انقلاب است.
درباره خدمات شهيد پاكنژاد به كساني كه قبل از انقلاب به يزد تبعيد شده بودند بفرماييد.
چند سال قبل از انقلاب،يك سري كردها را به يزد تبعيد كرده بودند كه آقاي دكتر برايشان خانه پيدا كرده بودند و از نظر درماني خيلي به آنها رسيدگي ميكردند، از نظر مالي نميدانم.
آنها كردهاي كردستان خودمان بودند؟
بله و يكي دو تا هم عراقي بودند.
با خانوادههايشان به يزد تبعيد شده بودند؟
بله. چند تايي با خانواده بودند، ولي همهشان را نميدانم.
آقاي دكتر سفارش خاصي در مورد آنها نكرده بودند؟
آقاي دكتر ميگفتند كه اگر اينها آمدند به درمانگاه معطلشان نكنيد و به كارشان رسيدگي كنيد.
از شهادت آقاي دكتر برايمان بگوييد.
خدا رحمت شان كند. وقتي خبر شهادت ايشان را دادند، يك دفعه همه مردم يزد عزادار شدند، واقعاً عزادار شدند. يادم است ظهر خيلي گرمي بود، وقتي كه رفتيم فرودگاه، تا 3 كيلومتر زير پوشش مردمي كه آمده بودند با چه عزتي جنازههاي دو برادر شهيد از خانواده پاكنژاد را تشييع و آن دو پيكر پاك را به خاك سپردند. يادشان گرامي و راهشان پر رهرو باد.
حرف آخر
حدود 10 سال در خدمت آقاي دكتر بودم و جز خوبي چيزي از آقاي دكتر نديدم. شهيد پاكنژاد، خدا بيامرزدشان، بزرگوار و بخشنده بودند. مردم دوست بود و روزانه براي 5 تا 10 نفر نسخه مجاني ميپيچيدند و اگر احياناً براي گرفتن نسخه هم پول نداشتند،پول هم ميگذاشتند رويش. واقعاً با شهيد شدن آقاي دكتر پاكنژاد، يك عده در يزد يتيم شدند. ايشان براي همكاران هم پدر بودند و هم رئيس. هميشه طرفدار كارمند بودند. كارمندان هم ايشان را خيلي دوست مي داشتند. دكتر، خيلي مرد آقايي بود، گاهي مسافري كه سرگردان ميماند، برايش بليط مجاني تهيه ميكردند و با تعارف و عزت روانهاش ميكردند. آقاي دكتر بهقدري با مردم خوب بودند كه يك روز براي اين كه مردم معطل نشوند، به بنده فرمودند كه مريضهايي كه از يك روز تا 30 روز ميداني كه اينجا آمدهاند، نميخواهد از من بپرسي، بهشان استراحت بده. فقط بياور من امضاء كنم، ولي حتماً بايد آمده باشند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 46