گفتگو با خليل الله خطيبي از همكاران شهيد پاك نژاد
درآمد
خليل الله خطيبي يكي از همكاران درمانگاهي بوده است كه شهيد دكتر سيدرضا پاك نژاد در آن به مداواي بيماران مشغول بوده است اما طبق گفته ها و خاطرات خطيبي كار شهيد در آن مكان فقط به معاينه و معالجه بيماران محدود نمي شده است. از حل اختلافات زناشويي گرفته تا دست گيري از آدمهاي محتاج و تشويق دانش آموزان ممتاز و تهيه اسباب ازدواج جوانان فقير و خلاصه تكريم و احترام اقليت هاي مذهبي.
خطيبي در اين مصاحبه به تفصيل به يك يك اين مسائل مي پردازد.
آغاز آشنايي شما با دكتر پاك نژاد، از چه زماني بوده و مربوط به چه سالي مي شود؟
آغاز آشنايي ما با دكتر پاك نژاد از روز پانزده خرداد 1355 روز استخدام من بود. من ساعت نه و ربع بود كه وارد اتاق دكتر شدم و يادم ميآيد كه ايشان يك گردنبند طبي بسته بودند و با روي باز مرا پذيرفتند. بعد از اينكه احوال مرا پرسيدند من فكر كردم جدي است ولي ايشان به شوخي گرفتند و توپيدند به ما كه شما بچه كجاييد؟ من گفتم اهل استان يزد هستم. ايشان گفتند كه شما خجالت نمي كشيد كه رفته ايد تهران خدمت مي كنيد؟ گفتم: در تهران همه خدمت مي كنند. گفتند ما مجبوريم تكنسين هندي و فيليپيني وارد كنيم و به يزد بياوريم تا به مردم يزد خدمت كنند وشما كه بچه يزد هستي بايد به تهران بروي و اين كار درستي نيست. خودش فهميد كه كمي ناراحت شده ام و گفت كه من شوخي كرده ام وشما سعي كن در يزد باشي در اين درمانگاه چون مردم براي من مهم هستند. من گفتم كه مردم براي ما دفترچه مي آوردند و عكس و من تكنسين راديولوژي هستم و عكس مي گيرم. گفت: نه، مريضي مي آيد كه ممكن است زن وشوهر از چند فرسخي آمده باشند به اميدي كه بيايند پهلوي دكتر پاك نژاد، وقتي من نيستم، شما چه كار مي كنيد؟ گفتم: اگر دفترچه دارند عكس از آنها مي گيرم، اگر نه كه مي گويم نمي شود. گفتند: نه شما بگيريد و هيچ طوري هم نمي شود. گفتم بدون اجازه شما؟ گفت: بدون اجازه من. گفتم: از نظر شرعي حكمش چه مي شود؟ گفت: اين مردم حقشان است، زير پاي ما طلا و زعفران است و هر قدر هم به اين مردم خدمت كنيم، كم كرده ايم. از همان روز اين اجازه را به من دادند و در اين قضيه دستم باز شد.
بيشتر مريض هاي ما هم كارگر بودند. هيچ مريضي هم نمي آمد كه نااميد از درمانگاه بيرون برود. هرمريضي مي آمد مداوا مي شد. مثلاً يك جوان ميآمد كه بي كار بود،بي سواد بود و به آقاي دكتر مي گفت بيكار هستم، آقاي دكتر او را به كارخانه معرفي مي کرد و كار برايش پيدا مي کرد. دست رد به سينه هيچ كسي نمي زد.
يا مثلاً اگر جوان ديپلمه اي بود دراداره استخدامش مي کرد. به غير از آن هم روزي ده، دوازده تا دعواي زن وشوهري را برطرف مي کرد و نمي گذاشت كار آنها به دادگاه و طلاق بكشد و صلح و صفاي شان مي داد و حتي اگر كمك مادي هم مي خواستند، كمكشان مي کرد. ما حدود سه سال و نيم همكار بوديم و من اينها را به چشم خودم ديدم. خدا رحمتش كند مرد خوب و بزرگواري بود. من آدمي بهتر از او در زندگي ام نديده ام. من بيست و هشت سال و شش ماه در اين درمانگاه بودم و جاي ديگري نرفتم، چون قلباً اين مرد را دوست داشتم.
آن تكنسين هاي هندي و فيليپيني كه در زمان دكتر مي آمدند، وقتي شما هم وارد درمانگاه شديد، بودند؟
بله، دو نفر بودند كه هر دوفيليپيني بودند و ماهم سه نفر تكنسين يزدي بوديم كه روي هم پنج نفر مي شديم، يكي هم پزشك بود. مجهزترين بخش راديولوژي آن موقع در استان يزد، درمانگاه شماره يك بود و آقاي دكتر سمتشان هم رئيس درمانگاه بود و هم معاونت درمانگاه تأمين اجتماعي بودند.
نظر تابعان كشورهاي خارجي، آن هنديها و فيليپيني هايي كه آنجا كار مي كردند راجع به آقاي دكتر چه بود؟
برخورد دكتر با كارمندان و همكاران طوري بود كه همه دوستشان داشتند. مخصوصاً دو نفر خارجي بودند كه خيلي دوستشان داشتند. اوايل انقلاب هم بود كه اين خارجي ها مي ترسيدند به منازلشان بروند، طوري شده بود كه شلوغ شده بود و ما به طرف باغ ملي- مقرساواك- كه مي آمديم، آنها مي ترسيدند ودكتر مي گفت كه اين دو نفر را تا منزلشان همراهي مي كرديم يا از خيابان ردشان مي كرديم تا خيالشان راحت باشد.
هيچ وقت براي آنها اتفاقي افتاده بود؟
براي بچه هاي درمانگاه ما هيچ اتفاقي نيفتاد، ولي بچه ها مي ترسيدند و ما آن دو نفر را همراهي مي كرديم و دكتر هم در مورد اينها خيلي سفارش مي كرد كه مبادا كسي در مورد اينها كوتاهي بكند.
آن موقع كارگران متعددي به تأمين اجتماعي مراجعه مي كردند، ضمن اينكه كارفرمايان و رؤساي صنايع مخالف اين بودند كه اينها بيمه شوند. اين يك امر طبيعي بود كه غالباً در سلسله مراتب رفتاري بين روساي صنايع و كارگران هميشه از بيمه گريزان بوده اند. برخورد آقاي دكتر در حل مشكل اين گونه افراد چگونه بود؟
اگر مريضي ميآمد و دفترچه بيمه داشت كه ما كارش را انجام مي داديم. اگر هم مستقيم مي رفت پيش آقاي دكتر، حتماً كاري براي او انجام مي داد. هم از لحاظ خودش مداوا مي كرد و عكس اگر لازم داشت مجاني انجام مي داد. دكتر معمولاً از هشت صبح مي آمد تا چهار بعدازظهر يك سره در درمانگاه بود. ناهار اين مرد هم بيشتر وقتها نان و خرما بود وماست. نماز را هم در همان دفتر درمانگاه مي خواند. چهار بعدازظهر به بعد هم مي رفت و در بيشتر مدرسه ها- از جمله دبيرستان رسوليان- و براي محصلان سخنراني مي کرد. يكبار، ساعت حدود يك و نيم بعدازظهر بود كه زن و مردي كه اهل علي آباد بودند، آمده بودند و بيمه هم نبودند. آقاي دكتر به آنها دارو و دوا داد و به من گفت برو به داروخانه رازي، كه داروخانه خصوصي بود،اين دواها را بگير و بياور. من با دوچرخه اي كه داشتم، رفتم و داروها را گرفتم و آوردم. بعد هم داروها را به آنها داد؛ بدون اينكه يك ريال ازشان بگيرد. دكتر مي توانست به داروخانه درمانگاه كه مال تأمين اجتماعي بود، بگويد تا داروها را مجاني به آنها بدهند، گفت نه اينها مال كارگران است و آن خصوصي است. بعد هم بيست يا سي تومان پول آن روز را به آنها داد. كرايه از آنجا تا علي آباد دويا سه تومان بود گفت اين هم كرايه تان برويد و تا دم در هم آنها را مشايعت مي کرد با روي باز و خوبي و خوشي. حتي بعد از اينكه دكتر نبود و رفته بود مدتي معاون بهداري شده بود، يك مريض مي آمد صندلي دكتر را مي بوسيد به اين عنوان كه تبرك است. در دل مردم اينطور جا گرفته بود. واقعاً حيف، خداوند گلچين است. خيلي به درد مردم مي خورد، مخصوصاً صلح طلبي شان بين مردم عادي كه براي خانه يا باغ دعوا داشتند، صلحشان مي داد و نمي گذاشت تا كارشان به دادگاه برسد.
يك روز در دوران انقلاب، حدود ساعت دو بعدازظهر بود، ديدم كه بچه ها سينه مي زنند واز ميدان مجاهدين به طرف باغ ملي مي آيند. همان روزي بود كه سربازها را از شهركرد واصفهان وارد كرده بودند و دستور شليك هم داده بودندكه اگر كسي مانع شد، او را بزنيد. دكتر گفت اين سرو صداها مال چيست؟ گفتم بچه هاي دبيرستان رسوليان و دبيرستان دخترانه سينه مي زنند و مي آيند، تظاهرات است. ماشين هيلمن سفيدي هم داشت، دست گذاشت روي شانه من و رفت بالاي سقف هيلمن و به مردم گفت رئيس و سخنگوي شما كيست؟ شما مي خواهيد تا كجا برويد؟ گفتند تا باغ ملي و ساواك و اينها. گفت: به جده ام زهرا اگر برويد، همه كشته مي شويد. من به عنوان پدر نصيحتان مي كنم، نرويد. كاري كه بايد بشود خدا درست مي کندو مي شود و شما نكنيد، جوان هستيد و كشته مي شويد. آن بچه ها برگشتند و گفت: شما برويد دبيرستان درستان را بخوانيدو اينها برگشتند كه اگر مي رفتند شايد صد و پنجاه، دويست نفر كشته مي شدند و امكانش بود چون مردم به ساواك حمله كرده بودند. مقر ساواك هم در باغ ملي دراول خيابان طالقاني حالا بود. اين مرد نگذاشت بروند و مانع شد. نمي گذاشت هيچ وقت كه مردم دعوا و سروصدا بكنند.
آن موقع از شهركرد و اصفهان سرباز وارد يزد كرده بودند؟
بله، سربازهاي غريبه بودند و همه هم تفنگ به دست. در همين جريانات بود كه هنديها و فيليپيني ها مي ترسيدند كه از خيابان به خانه هايشان بروند، ولي ما، چون نه ما با دوچرخه مي آمديم و مي رفتيم.
آيا هيچ وقت پيش آمد كه مريضي بيايد و به دكتر پرخاش كند؟
نه، فقط يك مرتبه اتفاق افتاد براي خود من. اصولاً بچه هاي كارمند صبح كه مي آمدند، دفتر را امضا مي كردند و به تظاهرات مي رفتند. آقاي دكتر پاك نژاد نشسته بودند كه يك نفر از بچه ها آمد به راديولوژي و گفت چرا شما به تظاهرات نمي رويد؟ گفتم: اگر يك نفر تصادفي بيايد و ما از او عكس بگيريم، خيال مي كنم از نظر شرعي بهتر است. رفتيم پيش آقاي دكتر پاك نژاد و گفتم ايشان مي گويد برويم تظاهرات و شما مي گوييد راديولوژي را باز كنيم، هرطور كه صلاح مي دانيد ما در خدمت شما هستيم. اگر صلاح مي دانيد كه ثواب رفتن ما به تظاهرات بيشتراست، به آنجا مي رويم. به زبان محلي يزدي، گفت به جدم زهرا،يك عكس مچ دست كه ايشان بگيرد،از صد تا تظاهرات بهتر است. مردم به تظاهرات زياد مي روند، ولي اگر يك نفر تصادفي، دست شكسته، پا شكسته اي مي آيد، يا خدا نكرده تير خورده اي مي آيد، شما بايد از او عكس بگيريد، البته به نرمي اينها را مي گفت، نه اينكه با ايشان دعوا كند. هميشه خنده رو بود.
كارمندهاي تأمين اجتماعي صبح به صبح دفتر را امضا مي كردند و مي رفتند؟
اغلب مي آمدند، ولي داروخانه را دكتر گفته بود كه مثلاً آنهايي كه پنج نفر هستند، سه نفرشان به تظاهرات بروند، دونفر باشند. راديولوژي ما دو نفر بوديم گفته بودشما دو نفررا لازم داريم، باشيد. ما مي مانديم و جوابگوي مردم هم بوديم. يك روز اوايل انقلاب بود و افراد تيرخورده زياد مي آورند، آقاي دكتر به راديولوژي در طبقه آمد و گفت شما فيلم داريد؟ گفتم: الحمدالله تا شش ماه داريم.
يك همكار داشتيم كه خدا خيرش بدهد، هميشه پيش بيني شش ماه، يك سال فيلم را مي كرد كه هر وقت تظاهرات مي شود ما فيلم داشته باشيم. ما در انبار فيلم داشتيم. گفتم:« آقاي دكتر،فيلم كه سهل است ما حتي حاضريم شبها هم كار كنيم در درمانگاه يا بياييم به آنجا. گفت: نه، شما در درمانگاه باشيد. درمانگاه تا هفت بعدازظهر باز بود، ولي ما گاهي تا ده شب هم مي مانديم. از پشت كوچه مجروحها را مي آوردند و ما از آنها عكس مي گرفتيم.
حتي يكي از همكاران خودمان كه ماشين نويس بود- مرحوم آقاي باقرزاده- تير به پاشنه پايش خورده بود. بعدازظهر به مطب دكتر كه نزديك حظيره بود رفته و تير خورده وبه مطب دكتر مراجعه كرده بود. به مطب دكتر كه رسيده بود، دكتر پنهاني، به بيمارستان گودرز فرستاده بودش. بعدازظهرها هم من دربيمارستان گودرز كشيك بودم. او را كه آوردند و عكسش را گرفتيم، دكتر زنگ زد كه اين مريض را كسي نبيند، بفرستيدش به اتاق عمل و به دكتر طيبي زنگ زد كه مريض را ببريد در خانه مداوايش كنيد، نكند كه ساواك او را بگيرد. ما عكس او را گرفتيم و مريض رفت. دكتر هم بلافاصله با ماشين خودش اورا به منزل برده بود تا پايش را در منزل عمل كنند.
آقاي دكتر در درمانگاه كه رئيس بودند، هم زمان فعاليتهايي برضد رژيم طاغوت هم انجام مي دادند، منتها شخصيت و وضعيت كاريآقاي دكتر به شكلي مخفيانه بوده نه به گونه اي كه همه بفهمند و مطلع بشوند. چه ميزان از همكاران اطلاع داشتند كه دكتر پاك نژاد يك سري فعاليتهاي سياسي هم مي كنند؟
همكاران اطلاعي نداشتند، ولي من چون برادرم به جلسات مي رفت، مي گفت دكتر پاك نژاد غير از اينكه در جلسات هستند. جلسات بيرون هم دارند. يادم است رئيس ساواك يك روز آمده بود عكس از سينه اش بگيرد. دكتر در عين حال مخالفان را تعارف مي كرد، يعني طوري رفتار مي كرد كه همان موقع- در بحبوحه انقلاب- در هر اداره اي به حرفش گوش مي دادند.حرفش در رو داشت، حتي در ساواك. طوري رفتار كرده بود كه خيال مي كردند او- در حالي كه انقلابي به تمام معنا بود و واقعاً صلح طلب بود- فردي معمولي و بي اعتنا به فعاليتهاي انقلابي است.
يادم است كه تاريخ آن روز را كه 2535 شاهنشاهي بود، تبديل كرده بودند به 1355 خورشيدي، دولت شريف امامي اين كار را كرده بود. اين اتفاق براي دكتر طوري بود كه انگار عمر دوباره اي به او داده اند، به رئيس ساواك گفت: دوباره امروز الحمدالله بهترين كار شد. گفت تاريخ خورشيدي خيلي مهم بود كه آن را برگرداندند. برخورد دكتر با همه مردم خوب بود با هيچ كس برخورد بدي نداشت و اگر كسي هم كاربدي مي كرد، نصيحتش مي كرد و هميشه مي گفت:
"ما برخلاف رسم بدان بد نمي كنيم
خوبي كنيم آن قدرش تا خليل شوند"
و شعر ديگري مي گفت كه
"معرفت دُرّ گراني است به هر كس ندهند
پر طاووس قشنگ است به كركس ندهند"
در مورد مصالحه هايي كه بين خانواده ها انجام مي دادند خاطره اي به ياد داريد؟
يك روز، ساعت دو بعدازظهر آمدند و گفتند: آقاي خطيبي در راديولوژي طبقه پايين كسي هست؟ گفتم: نه، كسي نيست. گفتند: شما چاي درست كن وخودت بيا بالا، كسي هم نيايد. گفتم: آقاي دكتر، قرار است كسي بيايد؟ گفتند: بله. خانم دكتري بود كه آنجا كار مي كرد و با شوهرش شش، هفت ماهي مي شد كه ازدواج كرده بودند. بين اينها اختلاف افتاده بود، آمدند پايين و تا ساعت چهار بعد از ظهر پايين بودند. به من گفتند: اگر مريض آمد بگو بنشيند تا صحبت هاي ما تمام شود. صحبت هاي شان تا ساعت يك ربع به چهار عصر طول كشيد. من بالا بودم. وقتي شهيد آمدند بالا، با زبان يزدي گفتند: من تا امروز كلنگم به سنگ نخورده بود، ولي امروز كلنگم به سنگ خورد. خيلي ناراحت بودند و صورتشان سرخ شده بود. گفتند: هر چه نصيحت كردم، اين دو نفر اصلاً به حرفم گوش نكردند. اينقدر ناراحت بودند كه داشت گريه مي کرد. در حالي كه در پايان ديگر دعواها ديده بودم كه هميشه خوشحال بود و از حل آنها لذت مي برد. مثلاً تلفن مي كرد و به رئيس يك كارخانه كه فلان جوان را سركار بگذاريد، قبول مي كردند، خوشحال بود و كيف مي کرد. آدرس مي داد و نوشته هم مي داد كه برو سركار. هيچ وقت نامه كسي را زمين نمي گذاشت،حالا مراجعه كننده مريض بود يا جوينده كار يا طرف دعوا، به هرحال بين شان صلح و صفا برقرار مي کرد. كمك مادي هم مي کرد و به وسعش هر چه مي رسيد، به افراد مي داد. آن موقع حقوقها خيلي ناچيز بود و اگر زن و شوهر حرافي ميآمدند كه نياز مالي داشتند، كمكشان مي کرد.
دكتر هيچ گاه به عنوان پيك يا قاصد براي پيوند زوجها و زندگي هم فعاليت مي كردند؟
بله، مادر و دختري آمده بودند و شكايت دامادشان را مي كردند. گفت: كجا كار مي كند؟ اسم كارخانه را بردند. گفت: من زنگ مي زنم با همه نمايندگان كارخانه ها دوست و رفيق بود. زنگ زد و همان كارگر را همان موقع آورد صحبت كردند و صلح و صفايشان داد. اينها ساعت ده و نيم آمدند، ساعت دوازده خوشحال و خندان به خانه فرستادشان.
برگرديم به اتفاق كردهاي تبعيدي اي كه در يزد بودند. هيچگاه اتفاق افتاد كه دكتر خودش مستقيماً با آنها صحبت و راهنمايي و نصيحت كند يا به نوعي دلداريشان بدهد يا از آنها دلجويي كند؟
چون آنها به يزد تبعيد شده بودند و رژيم طاغوت هم آنها را تبعيد كرده بود.
هميشه آنها را به اتاق خودش مي پذيرفت و با چاي و شيريني از آنها پذيرايي مي كرد و اگر گرفتاري دولتي اي داشتند مسأله شان را حل مي كرد.
يكي از همكاران شما مي گفت كه آقاي دكتر براي آنها خانه هم پيدا مي كرد و چون اين افراد آن موقع از نظر دولت افراد زياد محبوبي نبودند، مورد ظن و گمان بودند. آنها را به يزد فرستاده بودند و كسي جرأت نمي كرد زياد با اينها مراوده داشته باشد، اما ظاهراً دكتر پاك نژاد برايشان خانه هم پيدا كرده و در بخشي از شهر ساكنشان كرده بود.
در مورد بعضي از خانه ها كه وقفي بودند، با رئيس اوقاف صحبت كرده بود. با افراد طوري رفتار كرده بود كه تمام ادارات به حرفش گوش مي كردند. ادارات آن موقع همه از رئيس تا مرئوس، دكتر پاك نژاد را بزرگ حساب مي كردند و واقعاً هم اين مرد بزرگ بود. هيچ وقت هم به كسي پرخاش و دعوا نمي كرد. خانه براي اينها پيدا مي کرد، برخوردش با اينها خوب بود، حتي از لحاظ مادي كمك مي كرد.
بخشي از ساكنان شهر يزد را هموطنان آرام، محبوب و خوب زردشتي تشكيل مي دهند و بخش ديگري از ساكنان كه يك زمان جمعيت بيشتري داشتند- مخصوصاً در زمان زيست آقاي دكتر و بعدها به مرور زمان جمعيت آنها كم شد- يهوديان ساكن يزد بودند و تعدادي از افراد هم بودند كه يك فرقه حاشيه اي ضاله را تشكيل داده بودند كه آقاي دكتر شديداً با اين دسته مخالف بودند. اما در مورد زرتشتيان و يهوديان، اگر اتفاقاتي در محيط كار شما آن زمان افتاد- براي درمان، كمك يا راهنمايي اين دو دسته- براي ما تعريف كنيد.
يك اتفاق براي خود من هم افتاد كه يك روز آقاي دكتر، يك پيرمرد و پيرزن زرتشتي را همراه كرد و آمدند پايين. اينها هر دو مريض بودند و خودشان برايشان عكس نوشته بودند. عكسهايشان را گرفتيم و همانجا آقاي دكتر آگهي كه رئيس راديولوژي بود، جواب دادند و آنها را بردند بالا تا دواهايشان را بگيرند. خود دكتر همراه اين پيرمرد و پيرزن كه با عصا بودند، آمدند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 46