پزشكي در لباس حقيقت

ذهن خانم رباب دانازاده؛ پر از جزئيات فراوان و متفاوت از خاطرات زندگي و فعاليتهاي شهيد دكتر سيدرضا پاك نژاد است. اطلاعات ريز و درشتي كه ايجاب مي كند تا باز هم در آينده با موضوع زندگي شهيد به نزد اين همكار خوش سخنش برويم و آنها را مرور كنيم.
سه‌شنبه، 14 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پزشكي در لباس حقيقت

پزشكي در لباس حقيقت
پزشكي در لباس حقيقت


 






 

گفتگو با رباب دانازاده، همكار و آشناي خانوادگي شهيدپاک نژاد
درآمد
 

ذهن خانم رباب دانازاده؛ پر از جزئيات فراوان و متفاوت از خاطرات زندگي و فعاليتهاي شهيد دكتر سيدرضا پاك نژاد است. اطلاعات ريز و درشتي كه ايجاب مي كند تا باز هم در آينده با موضوع زندگي شهيد به نزد اين همكار خوش سخنش برويم و آنها را مرور كنيم.

سركار خانم دانازاده، با خاطره اي از دكتر پاك نژاد صحبت را شروع كنيد؟
 

اگر مردم دكتر پاك نژاد را در لباس دكتري ديدند من ايشان را در لباس حقيقت ديدم، همچون فرشته اي كه از آسمان به سوي زمين آمده بود و نه تنها به من، بلكه به همه مردم، كمك مي كرد. از بچگي كمك مي كرد تا وقتي كه شهيد شد. من 27 ساله بودم كه همسرم به دليل بيماري فوت كرد، وقتي كه شبها كشيك بود و همسرم در بيمارستان بستري بود، دكتر، بسيار به ما كمك مي كرد و هوايمان را داشت. آن زمان دكتر، انترن بود.
مي گويند: شنيدن كي بود مانند ديدن؟ اگر مردم خصوصيات وخوبيهاي دكتر را شنيده اند، من به چشم خودم ديده ام.

همسر شما در زمان بيماري در تهران بستري بود؟
 

بله، همسرم در بيمارستان هزار تختخوابي تهران بستري بود، من سه تا بچه داشتم كه بچه هايم را در يزد پيش مادرم گذاشته بودم و خودم بالاي سر همسرم بودم. دكتر فهميده بود كه همسرم مي ميرد، به همين خاطر از من خواست تا به يزد برگردم. و دكتر حسن مرشد كه آن زمان مي خواست به يزد برود، ما را هم همراه با بيماران به يزد آورد.
بعد، كه دكتر درس و دوره هايش تمام شد، به يزد آمد و من را هم در بيمارستان استخدام كرد. و من به اداره كار رفتم و استخدام شدم. بعد هم دكتر به درمانگاه شماره يك رفت و من هم در دفتر مشغول كار شدم، ولي هميشه در كنار ايشان بودم وقتي هم كه دكتر به تهران رفت و از صبيه سرلشكركني خواستگاري كرد، مادر آقاي دكتر كه از خانواده محترم مدرس بود، به همراه من و خانواده دستمالچي به تهران براي عروسي رفتيم و چند روز مانديم، بعد هم برگشتيم.
هنگامي كه به يزد برگشتيم، همسر دكتر تنها بود، به من تلفن مي زد و گفت: پيش من بيا. من هم اگر در مطب كاري نداشتم نزد ايشان مي رفتم و در كنار همسر دكتر به ايشان كمك مي كردم.

خانم دانازاده از دوران همكاري تان در بيمارستان اميرالمومنين بفرماييد؟
 

برخورد دكتر با همه مردم و نيز در بيمارستان با بيماران و پرسنل و همكاران بسيار دوستانه و محبت آميز بود. بيماراني را كه پول نداشتند، رايگان ويزيت مي كرد. اگر كسي خرج زندگي نداشت كمكش مي كرد. دكتر رمضان خاني هم از دوستان خوب دكتر و انسان بسيار شريفي بود و همراه با دكتر به مردم كمك مي كرد. اگر بيماري، توانايي پرداخت پول ويزيت و دارو را نداشت، دكتر به رايگان او را ويزيت مي کرد و زير نسخه مي نوشت: «به حساب... ارادتمندم» و دكتر رمضان خاني از اين افراد پول نمي گرفت و نسخه را مجاني به آنها مي داد.
اولين مطب دكتر بعد از اينكه از تهران آمد در فهادان بود بعد به حظيره رفت كه خانه سرهنگ توفيق را خريد و تالار آنجا را مطب كرد و هميشه در بطن انقلاب بود. نماز سه وقت را به مسجد مي رفت و در كنار آقاي صدوقي بود. مطب دكتر در فهادان اجاره اي بود كه پسر مستأجرشان به نام شعبان، ويزيتور و آمپول زن بود.

ظاهراً اوضاع اقتصادي پدر دكتر مناسب بوده كه مي توانسته است بچه ها را براي تحصيل به تهران بفرستد.
 

بله، اوضاع اقتصادي پدر دكتر خوب بود. البته پول و ثروت مادر دكتر از پدرش بيشتربود. مادر دكتر، از خاندان معتبر و معروف مدرس بود و پدر ايشان فاميل شهيد صدوقي ودر واقع پدر و مادر دكتر از خانواده علما بودند وهم اكنون مزار پدر بزرگ دكتر در نجف است.

دكتر مطب خود را بعد از فهادان به حظيره بردند؟
 

دكتر، بعد از ازدواجش مطب را عوض كرد و به حظيره رفت و در آنجا شعبان تزريقاتچي دكتر بود كه دكتر او را دردرمانگاه هم استخدام كرد. البته در كارهاي منزل دكتر هم كمك مي كرد.
بعد، دكتر از بيمارستان اميرالمومنين(ع) به درمانگاه شماره يك رفتند و در آنجا رئيس و پزشك درمانگاه بودند. البته سمتهاي ايشان زياد بود ولي اين سمتها براي دكتر كوچك بودند، ايده ايشان انقلاب بود.

خانم دانازاده، از قبل ازدواج دكتر بفرماييد؟
 

قبل از ازدواج که دکتر مشغول به کار بود و اصلاً به فکر ازدواج نبود.ماههاي رمضان به تهران مي رفت و پاي منبر مرحوم فلسفي مي نشست و يکبار هم که براي خواستگاري به تهران رفت.

از خاطرات دوران مطب و درمانگاه بفرماييد؟
 

خاطرات زياد است.
يك روز، كودكي سرخك گرفته و حالش خيلي بد بود، در بيمارستان آمپول نداشتيم كه به آن كودك تزريق كنيم. پدر بچه كه عصباني شده بود شروع كرد به فحش دادن و ناسزا گفتن كه اين چه بيمارستاني است كه دارو ندارد. دكتر هم گفت بله راست مي گوييد هر چه دلتان مي خواهد به من بگوييد.
بعد، آقاي سيدمهدي را دنبال دارو فرستاد. آقا سيدمهدي كه دربان ونگهبان درمانگاه بود، به داروخانه رازي رفت و داروها را آورد به بچه دادند و او حالش خوب شد.
بيشتر كارگرها پيش دكتر مي آمدند وخود را درمان مي كردند. آن زمان، مزد كارگرها روزي 2 تومان بود. دكتر به آنها كمك و آنها را راهنمايي مي كرد.
دكتر مهربان، عالم و انساني بزرگ بود. اعلاميه ها را توي زير زمين منزل مرحوم دكتر نظام الدين چاپ مي كرد. مرحوم فخرالدين حجازي متنش را مي گفت و دكتر نظام الدين چاپ مي كرد، من هم اعلاميه ها را مي بردم به دوستانشان مي دادم و آنها اعلاميه ها را پخش مي كردند.
البته دكتر هر كسي را محرم كارهاي خود نمي دانست و كارهايش را پيش همه بازگو نمي كرد، ولي به من اطمينان داشت ومن هم رازدار و محرم ايشان بودم و در جريان فعاليتهاي سياسي، با ايشان همكاري مي كردم و در پخش اعلاميه ها فعال بودم.

از ماجراي ترور نافرجام دكتر، چه چيزهايي در خاطرتان مانده است؟
 

در جريان و گيروداري كه به بچه ها تير زده بودند، دكتر به بيمارستان رفته بود تا به مجروحان كمك كند و يكبار نيز هنگام سخنراني در مدرسه ايرانشهر قصد جان ايشان را كرده بودند كه همزمان شده بود با اسارت برادرشان حاج سيدعباس آقا.
بعضي وقت ها در مطب، دكتر هم مريض مي ديدند و هم دوستانشان مي آمدند و با هم جلسه سياسي مي گذاشتند.‌آقاي راشد مي آمدند و صحبتهاي سياسي مي كردند.
البته دكتر، هميشه دوست داشت شهيد شود. يكبار هم افراد ساواك ريختند و او را كتك زدند و كتفش آسيب ديد.

آيا دكتر، سراغ مجروحان و زخمي ها مي رفتند؟
 

بله. مجروحان و زخمي ها جرأت نمي كردند به بيمارستان بروند- از ترس ساواك- به همين خاطر، دكتر آنها را درمان مي كرد. البته اين مجروحان به بيمارستان افشار مي رفتند و دكتر هم بسيار به آنها كمك مي كرد.

در خصوص فعاليت هاي دكتر، هنگام گير افتادن برو بچه هاي انقلابي در يزد بگوييد.
 

دكتر، طوري برخورد مي كرد كه اطمينان ساواك را جلب كرده بود، به صورتي كه اگر كسي از طرف ساواك دستگير مي شد، به سرعت مي رفت و آزادش مي كرد، در حالي كه در زير زمين منزلش اعلاميه چاپ مي شد. البته در جاهاي ديگري هم اعلاميه چاپ مي شد. در هنگام فعاليتهاي انقلاب و تظاهرات، دكتر از دور اين مراسم را هدايت مي كرد.
البته دكتر همه اين كارها را با موفقيت شهيد صدوقي انجام مي داد.

خانم دانازاده، بعد از پيروزي انقلاب كه دكتر وكيل مجلس شد، آقاي راشد،آقاي مهرپور و شهيد منتظرقائم كانديداهاي يزد بودند. از فعاليتهاي آن زمان مطلبي داريد؟
 

البته،من در تبليغات انتخاباتي دكتر، خيلي فعاليت نداشتم، بيشتر پسرها بودند كه رفت و آمد داشتند و محمود، پسر من هم كمك مي كرد.

از مسافرتهاي دكتر بفرماييد؟
 

دكتر، به علت مشغله زياد نمي توانست به مسافرت برود، ولي ماههاي رمضان هر سال را يك ماه به مكتب مرحوم فلسفي مي رفت و كلاً دو بار هم به مكه رفت، كه يكبار مصادف شد با كشته شدن ابوطالب يزدي اردكاني كه دكتر جزو بازداشت شدگان بود و مدتي طول كشيد تا به ايران بيايد؛ تقريباً 3 ماه طول كشيد. شهيد پاك نژاد هر روز صبح بعداز نماز به منزل مادرش مي رفت و دستان ايشان را مي بوسيد و بعد به سركار مي رفت.
يكي از پسران دكتر كه سيدهادي نام داشت دچار بيماري صرع بود كه دكتر او را براي معالجه به خارج از كشور برد.
دكتر به زرتشتيها و يهوديها هم كمك مي كرد. روزهاي شنبه به مسجد يهوديها مي رفت و چراغ را براي آنها روشن مي كرد. چون يهوديها روزهاي شنبه آتش روشن نمي كردند، به همين خاطر دكتر، هرجا كه بود خانه پدرش يا مطب با ماشين مي رفت و چراغ روشن مي كرد.

دكتر بيمار زرتشتي هم داشت؟
 

بله، فراوان. بيماران زرتشتي و يهوديها به مطب دكتر مي آمدند و در آنجا درمان مي شدند.

در مورد مبارزات دكتربا بهائيت بفرماييد.
 

يك روز بچه ها رفته و در خانه يك نفر بهائي را شكسته بودند. دكتر بسيار ناراحت شد و به آقاي مفيدي گفت: الان ساعت 2 بعدازظهر است، ساعت 6 بايد اين در، درست شده باشد. قرار نيست ما با جنگ و دعوا پيش برويم ما بايد با اخلاق و صحبت و آرامش جلو برويم و آنها را قانع كنيم.
آن زمان دو تا از بچه هاي بهائي درمانگاه با صحبتهاي دكتر مسلمان شدند و حرفهاي ايشان را پذيرفتند. البته يك نفر بود كه اسمش خاطرم نيست و در بانك صادرات كار مي كرد و از دوستان دكتر بود و ايشان او را مي فرستاد تا با آنها در مورد اسلام صحبت كند.
دكتر در مجالس ديگر هم شركت مي كرد و نشست هاي قرآني هم انجام مي داد. سخنراني و جلسه وتفسير قرآن هم برگزار مي كرد، مثلاً در مدرسه رسوليان سخنراني مي کرد.
دكتر هميشه مي گفت: دلم مي خواهد شهيد بشوم. من مي گفتم: اين چه حرفي است كه مي زنيد و ايشان مي گفت: نمي دانيد شهادت چه لذتي دارد.

در مورد خانواده پدري دكتر بفرماييد؟
 

خانواده دكتر در فهادان زندگي مي كردند كه بعد از شهادت دو پسرشان آنها هم فوت كردند. خانواده هاي بسيار متدين،‌ با ايمان و به معني واقعي،‌ انسان بودند.

دكتر اطلاعيه ها و نوشته هاي انقلاب را به محل كار هم مي آورد؟
 

نه، اصلاً به هيچ وجه دكتر اين كار را نمي كرد. يك زمان پيش مي آمد كه همه در مطب دكتر جمع مي شدند اعم از عرب و عجم و آخوند و آقاي راشد- ولي فقط صحبتهاي معمولي مي كردند و راجع به انقلاب صحبتي نمي كردند و هرگز اخبار اين ارتباطات را به منزل نمي بردند. البته همسر دكتر از اين مسائل اطلاع داشت، ولي هرگز صحبتي نمي كرد. دكتر هم به خانواده بسيار پاي بند بود و به امور خانواده اش رسيدگي مي كرد يك اتاق هم براي همسرش در ده بالا اجاره كرده بود تا اين رفت و آمدها و جريانهاي سياسي، مزاحمتي براي خانواده ايجاد نكند.
دكتر ابتدا معلم مدرسه اسلامي بود، بعد به مشهد رفت،‌بعد هم به تهران كه پيش حاج عباس ريسماني مشغول به كار شد. حاج عباس مرد بسيارخوبي بود. پدر دكتر هم در كاروانسراي خواجه پيش حاج برخوردار كار مي كرد. دكتر، سربازي نرفته بود و زماني كه براي وكالت رفت، مطب تعطيل شد و مطب دكتر هنوز همانطور هست. با آنكه امروز آن ساختمان به خرابه اي تبديل شده، ولي‌آن را به عنوان يادبودي از شهيد پاك نژاد نگه داشته اند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 46



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط