نماد تواضع و حق مداري
نويسنده:سيد علي حسيني قائم مقام
بهار سال 1360 بود، من يكي از محافظين بيت حضرت امام (ره) بودم. آن روزها، پاسدارهاي بيت، روزهاي سه شنبه، هر هفته نوبت دست بوسي حضرت امام را داشتند. علاوه بر محافظين بيت، برخي از كساني كه هم از قبل نوبت گرفته بودند، براي دست بوسي حضرت امام مي آمدند.
همه در يك صف و به ترتيب و پشت سر هم، از در منزل با صفاي آن وجود نوراني وارد حياط مي شدند تا به مراد دل خود كه در ايوان عشق بر سرير نور نشسته بود، برسند و بوسه اي از عشق بر دستان سبز و با كفايتش بنشانند. آن روز، ما در صف بوديم و حضرت آقاي جمي، امام جمعه رشيد و فداكار و ايثارگر آبادان همراه پسر و دامادشان، پشت سر ما در صف ايستاده بودند.
از قضا همان روز جلسه اي هم بايد در محضر حضرت امام (ره) منعقد مي شد. صبح بود. در منزل باز شد و حاج احمدآقا(ره) با قيافه اي نگران سرش را از لاي در بيرون آورد و نگاهي سطحي به اطراف انداخت و رفت. از اين نگراني و اضطراب تعجب كرديم. پاسدارها به هم نگاه كردند و از هم پرسيدند كه چه اتفاقي افتاده و نگراني حاج احمد آقا از چه بود؟ آيا كمكي از ما ساخته است ؟ باز همان اتفاق افتاد و حاج احمد آقا با نگراني آمد و به اطراف نگاه كرد و پرسيد، «آقاي جمي را نديديد؟»
من كه مترصد ياري رساندن وكمك به رفع نگراني حاج احمدآقا بودم، با دست، آقاي جمي را كه پشت سر پسر و دامادشان ايستاده بودند، نشان دادم و گفتم، «بفرماييد. اين هم آقاي جمي. ايشان اينجا هستند.» حاج احمد آقا به سرعت جلو آمد و آرام به آيت الله جمي گفت، «حاج آقا جمي! شما كجا هستيد آقا ؟ حضرت امام و اعضا جلسه همگي منتظر شما هستند و آن وقت شما اينجا در صف ايستاده ايد؟ بفرماييد برويم.» آقاي جمي با متانت و لحن آرام گفتند، «آخر ما هم بايد به نوبت خدمت آقا برسيم.» فرزند برومند حضرت امام با خنده گفتند،«حاج آقا! امام و اعضاي جلسه منتظر شما هستند، بفرماييد برويم.» حاج آقا جمي بالاخره با حالتي ناچار و مجبور و فقط براي انجام وظيفه، همراه احمد آقا به داخل خانه رفت، ولي ناگهان با سرعت برگشت و با صدايي خيلي آرام به پسر و دامادش گفت، «شما بمانيد و به نوبت داخل شويد. من بايد بروم جلسه، امام امر فرموده اند.» حاج احمدآقا كه بي تاب بود، ايشان را كشيد و برد.
داماد آقاي جمي كه جوان تركه اي بود، كمي بعد از رفتن آقاي جمي راه افتاد كه پشت سر ايشان به داخل برود. پسر حاج آقا كه پشت سرما ايستاده بود، به سرعت جلو رفت و دست او را گرفت و گفت، «كجا؟» داماد گفت، «برويم داخل ديگر! آخر حاج آقا رفتند.» پسر حاج آقا گفت، «خوب حاج آقا بروند. ايشان جلسه داشتند، ولي ما بايد بمانيم و همراه بقيه به نوبت برويم. مگر نشنيدي حاج آقا امر كردند كه ما همراه صف و در نوبتمان وارد شويم؟ سر جايت بايست، هر وقت كه نوبتمان شد، مي رويم داخل.»
آن روز همة حاضران تواضع و فروتني همراه با فرمانبرداري و اطاعت از ولي فقيه را در رفتار و عمل، از وجود نوراني اين روحاني متواضع و بزرگوار آموختند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 23
همه در يك صف و به ترتيب و پشت سر هم، از در منزل با صفاي آن وجود نوراني وارد حياط مي شدند تا به مراد دل خود كه در ايوان عشق بر سرير نور نشسته بود، برسند و بوسه اي از عشق بر دستان سبز و با كفايتش بنشانند. آن روز، ما در صف بوديم و حضرت آقاي جمي، امام جمعه رشيد و فداكار و ايثارگر آبادان همراه پسر و دامادشان، پشت سر ما در صف ايستاده بودند.
از قضا همان روز جلسه اي هم بايد در محضر حضرت امام (ره) منعقد مي شد. صبح بود. در منزل باز شد و حاج احمدآقا(ره) با قيافه اي نگران سرش را از لاي در بيرون آورد و نگاهي سطحي به اطراف انداخت و رفت. از اين نگراني و اضطراب تعجب كرديم. پاسدارها به هم نگاه كردند و از هم پرسيدند كه چه اتفاقي افتاده و نگراني حاج احمد آقا از چه بود؟ آيا كمكي از ما ساخته است ؟ باز همان اتفاق افتاد و حاج احمد آقا با نگراني آمد و به اطراف نگاه كرد و پرسيد، «آقاي جمي را نديديد؟»
من كه مترصد ياري رساندن وكمك به رفع نگراني حاج احمدآقا بودم، با دست، آقاي جمي را كه پشت سر پسر و دامادشان ايستاده بودند، نشان دادم و گفتم، «بفرماييد. اين هم آقاي جمي. ايشان اينجا هستند.» حاج احمد آقا به سرعت جلو آمد و آرام به آيت الله جمي گفت، «حاج آقا جمي! شما كجا هستيد آقا ؟ حضرت امام و اعضا جلسه همگي منتظر شما هستند و آن وقت شما اينجا در صف ايستاده ايد؟ بفرماييد برويم.» آقاي جمي با متانت و لحن آرام گفتند، «آخر ما هم بايد به نوبت خدمت آقا برسيم.» فرزند برومند حضرت امام با خنده گفتند،«حاج آقا! امام و اعضاي جلسه منتظر شما هستند، بفرماييد برويم.» حاج آقا جمي بالاخره با حالتي ناچار و مجبور و فقط براي انجام وظيفه، همراه احمد آقا به داخل خانه رفت، ولي ناگهان با سرعت برگشت و با صدايي خيلي آرام به پسر و دامادش گفت، «شما بمانيد و به نوبت داخل شويد. من بايد بروم جلسه، امام امر فرموده اند.» حاج احمدآقا كه بي تاب بود، ايشان را كشيد و برد.
داماد آقاي جمي كه جوان تركه اي بود، كمي بعد از رفتن آقاي جمي راه افتاد كه پشت سر ايشان به داخل برود. پسر حاج آقا كه پشت سرما ايستاده بود، به سرعت جلو رفت و دست او را گرفت و گفت، «كجا؟» داماد گفت، «برويم داخل ديگر! آخر حاج آقا رفتند.» پسر حاج آقا گفت، «خوب حاج آقا بروند. ايشان جلسه داشتند، ولي ما بايد بمانيم و همراه بقيه به نوبت برويم. مگر نشنيدي حاج آقا امر كردند كه ما همراه صف و در نوبتمان وارد شويم؟ سر جايت بايست، هر وقت كه نوبتمان شد، مي رويم داخل.»
آن روز همة حاضران تواضع و فروتني همراه با فرمانبرداري و اطاعت از ولي فقيه را در رفتار و عمل، از وجود نوراني اين روحاني متواضع و بزرگوار آموختند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 23