جهاد و شهدای خدایی

بسياري معتقدند اگر پيوند بين مردم و مسئولين كه اساسي ترين رمز پايداري، موفقيت و رستگاري جامعه است، بار ديگر همچون روزهاي انقلاب و دفاع مقدس، احيا و فاصله بين آنها برداشته شود، باز هم نوجوانان و جوانان ما، در عرصه هاي پيكار با نيرنگ هاي استكبار جهاني، يكشنبه، ره صد ساله را خواهند پيمود و جلوه هايي حيرت انگيز از جانشيني خداوند بر
يکشنبه، 2 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جهاد و شهدای خدایی

جهاد و شهدای خدایی
جهاد و شهدای خدایی


 






 

یادی از شهيدان حاج عبدالعلي مرادي، خدا مراد توكلي و اصلان اميري
 

گفتگو با صادق طالب باغباني
 

درآمد
بسياري معتقدند اگر پيوند بين مردم و مسئولين كه اساسي ترين رمز پايداري، موفقيت و رستگاري جامعه است، بار ديگر همچون روزهاي انقلاب و دفاع مقدس، احيا و فاصله بين آنها برداشته شود، باز هم نوجوانان و جوانان ما، در عرصه هاي پيكار با نيرنگ هاي استكبار جهاني، يكشنبه، ره صد ساله را خواهند پيمود و جلوه هايي حيرت انگيز از جانشيني خداوند بر عرصه زمين را توسط انسان هايي كه جز رضايت «او» را نمي طلبند، به رخ كج انديشان و حقارت پيشگان خواهند كشيد. هنوز شعله «كار انقلابي» و «شور جهادي» در دل ها زنده است. اميدآنكه اين شعله را با ايمان، يكدلي و اخلاص، همچون آن سال هاي گرانمايه، يار ديگر برافروزيم.

كمي از خودتان بگوييد.
 

در سال 1339 در روستاي ويس اهواز به دنيا آمدم. دوره ابتدايي را در آنجا بودم. دوره راهنمائي و دبيرستان را در اهواز گذراندم و خانواده پر جمعيتي هستيم. دو خواهر و شش برادر. سال آخر دبيرستان بودم كه مصادف شد با اوايل انقلاب. من هم مثل بقيه مردم در تظاهرات و راهپيمايي ها شركت داشتم. به دليل مشكلات اقتصادي خانواده، بيشتر كار مي كردم و فعاليت هاي آن چناني نداشتم، ولي مطالعاتم را هر جور بود، ادامه مي دادم.

بعد از ديپلم ادامه تحصيل داديد؟
 

خير، سال 58 اعزام شدم به كرمان. دوره آموزشي را آنجا بودم. شش ما از سربازيم گذشته بود كه جنگ شروع شد. علاقه خاصي به حضور در جبهه داشتم و در عين حال دوست داشتم فقط تا وقتي كه جنگ هست، فعاليت نظامي داشته باشم. بعد از آن نمي خواستم. دوستاني در جهاد داشتم، روحيه من هم بيشتر به كارهاي جهاد مي خورد. بعد از سربازي، عمليات ها را داوطلبانه مي رفتم ودر عمليات هاي فتح المبين و بيت المقدس به عنوان امدادگر و راننده شركت كردم. تا اينكه در ارديبهشت سال 61 وارد جهاد شدم و در پشتيباني جنگ مشغول شدم و تا پايان جنگ در جبهه بودم. بعد از جنگ ادامه تحصيل دادم و در سال 75 كارشناسي مديريت دولتي را از دانشگاه بهشتي گرفتم. از اواخر سال 62 مسئول روابط عمومي جهاد بودم، بعد كه ديدند نيروي ماندگاري هستم، جانشين گردان هاي مهندسي جنگ و بعد هم جانشين فرمانده گردان را به عهده ام نهادند. تا شهريور سال 63 كه مسئول پشتيباني، فرمانده گردان در منطقه جفير و كوشك و چزاير مجنون بودم و تابستان ها هم كه به كردستان مي رفتم. در منطقه در فعاليت هاي مهندسي مثل سنگرسازي، خاكريز زدن، پل سازي با ارتش و سپاه همكاري داشتم.

از كارهاي شاخصي كه انجام داديد نام ببريد.
 

شن جاده سيد الشهدا را تأمين كرديم. در سه راهي جفير آشيان هاي هليكوپتر زديم. در فرودگاه اهواز 70،80 آشيانه مي خواستند كه ساختيم. در عمليات و الفجر شاخص ترين كاري كه كرديم، تأمين لوله هاي پل بعثت بود كه از ورق خالي، لوله هاي 156 اينچي و 116 اينچي ساختيم. هم ساخت و هم حلقه گذاري و هم نصب آنها را همراه با جهاد خراسان انجام داديم.

با توجه به انجام كارهاي عظيمي كه شما به بخشي از آنها اشاره كرديد، چرا در آن زمان با حداقل امكانات، عظيم ترين كارها صورت مي گرفتند و حالا با وجود صرف هزينه زياد، در برخي از زمينه ها به آن نتايج دست نمي يابيم؟
 

ضرورت جنگ و درخطر بودن مملكت واطاعت محض از فرامين حضرت امام (ره) در ميان بود. هم خود افراد آمادگي روحي و رواني براي انجام اين كار را داشتند و هم خانواده و اطرافيان آمادگي همراهي داشتند و با كمترين امكانات مي ساختند و مي دانستند كه سرپرست خانواده براي دفاع از كشور و ناموس و مردمش رفته است. اما بعد از جنگ شرايط فرق كرد. مشكل جهاد اين بود كه از نهاد تبديل به وزارتخانه شد. وزارتخانه هم مقتضيات خودش را دارد. تا وقتي كه نهاد بود با يك كف دست يادداشت، اسلحه و امكانات و تجهيزات را جا به جا مي كرديم،‌ولي وقتي اداره شديم بايد مسائل اداري را رعايت مي كرديم و به اين ترتيب از كارامدي آن كاسته شد. به هر حال ضرورت ايجاب مي كرد.

آيا جهادگران اين ضرورت را متوجه نشدند كه اغلبشان جهاد را ترك كردند؟
 

در آن زماني كه آنجا را ترك كردند، اغلب مدارك تحصيلي قابل قبول براي سيستم اداري نداشتند. حالا را نبينيد كه اغلب ليسانس و فوق ليسانس هستند. در جبهه كسي به مدرك كسي كار نداشت. كارآمدي مهم بود. حالا كسي كه مدرك ندارد، در چارت سازماني از حقوق كافي بهره مند نمي شود، هم خودش گرفتار دردسر مي شود، هم سازمان كه نمي داند چگونه به او حقوق مكفي بدهد. بايد يك راه هايي پيدا مي كردند كه كارآمدي و مهارت هم ارزش پيدا مي كرد. فكرش را نكردند و جهاد نيروهاي كار آمدش را از دست داد. بعد هم تصمم گيري ها و اقدامات جهاد نوعا طوري بود كه همان موقع هم باورش مشكل بود و اين طور نبود كه بدون مقاومت طرح هايش پذيرفته شوند. جهادگران باور داشتند كه اين كارها شدني است، ولي آنها اين باور را نداشتند و مي گفتند كارشناسي نشده است.

مي توانيد مثالي بياوريد؟
 

مثلا جاده سيدالشهدا را قبل از عمليات خيبر، شش هفت كيلومتر به صورت آزمايشي كار كرديم. وقتي كه قرار شد 14 كيلومتر جاده زده بشود، عده اي آمدند كه بايد كارشناسي شود، سنگ از كجا بيايد، چقدر دوام مي آورد و خلاصه همان مسائل بوروكراتيك. ما گفتيم اين جوري بخواهيم عمل كنيم، عمليات از دست مي رود، هزار تا كمپرسي را در اختيار گرفتيم، شن و ماسه را از رامهرمز آورديم و كار را انجام داديم، ولي در شرايط فعلي نمي شود اين کار را كرد. بچه هاي جهاد به اين دلايل در جهاد نماندند. همين حالا هم اگر كار جهادي نمي شد، توي گندم خوكفا نمي شديم. همين مسئله بنزين را بدهند دست جهاد و بگويند مملكت را خود كفا كنيد. مطمئين باشيد ظرف سه سال اين كار انجام مي شود. جهادگرها به اين دليل موفق بودند كه در تصميم گيري ها مشاركت داشتند. وقتي اختيار نداشته باشي و تصميم را هم ديگران بدون حضور تويي كه بايد آن تصميمات را اجرا كني، بگيرند. بديهي است كه راندمان كار پايين مي آيد. هنوز هم كارهاي شاقي كه پيش مي آيد، باز جهادگرها در صحنه حضور دارند و آن قدر روحيه شان بالاست كه مثلا وقتي آمريكا به عراق حمله كرد، خيلي هاشان به من زنگ مي زدند و مي گفتند، «حاجي ! اگر نيرويي اعزام مي شود و يا كاري مي شود انجام داد، ما آماده ايم.» من خودم از آنها روحيه مي گرفتم، واقعا اسباب تأسف است كه افرادي كار بلد، آن هم با اين نوع روحيه هاي ايثارگرانه، به دليل نداشتن مدرك، كنار گذاشته شوند.

از شهيدمرادي خاطراتي را نقل كنيد.
 

اين شهيد بزرگوار اهل ايذه بود. در سال 43 به دنيا آمد. در 17 سالگي به جبهه رفت. در سال 63 در عمليات بدر شهيد شد. در كودكي پدرش را از دست داده بود. سه خواهر و دو برادر داشت و خود و برادرش مسئوليت اداره خانواده را به دوش داشتند. هر سال يكي درس مي خواند و ديگري كار مي كرد و سال بعد بر عكس. در سن نوجواني در فعاليت هايي چون پخش اعلاميه و حضور ر راهپيمايي شركت داشت. شهر ايذه جايي بود كه افرادي چون مقام معظم رهبري، حجت الاسلام قرائتي و ديگران را به آنجا تبعيد مي كردند و شهيد مرادي تحت تأثير حضور و تعاليم آنها، توانست در نوجواني به شناخت خوبي دست پيدا كند. هنگامي كه به جبهه آمد، كارهاي سنگيني چون رانندگي لودر و بولدوزر را انجام مي داد. قضيه هم از اين قرار بود كه ما در عمليات رمضان تقريبا شكست خورديم و نياز شديدي به نيروي مهندسي داشتيم. فرمانده آن زمان شهيدكشتگر بود و اعلام كرد كه به راننده بولدوزر نياز دارد، چون نيروهاي قبلي شهيد يا مجروح شده بودند. او مي گويد كه الان نيازي به تك تيرانداز و آر.پي. جي زن نداريم. نيازمان اين است. شهيد مرادي مي گويد كه من اين كار را بلدم و مي رود و در زدن خاكريز كمك مي كند و بشدت مجروح مي شود. يك تركش در نزديكي قلبش خورده بود و شوراي پزشكي گفته بود كه تركش به شكلي است كه به مرور زمان به قلب نزديك مي شود و او به شهادت مي رسد. گفته بودند كه بايد جاي آرامي كار كند ونهايتا شش ماه الي يك سال بيشتر دوام نمي آورد. او را به خانه مي برند. دو سه ماه كه مي گذرد، متوجه موضوع مي شود و مي گويد، «چرا در خانه بمانم و بميرم؟» و به جبهه مي آيد. تابستان سال 62 بود كه او را فرستاديم كردستان كه در جاده هاي مواصلاتي مورد نياز سپاه كمك كند. تاب نياورد و آمد جنوب. ما به او كارهاي ساده را ارجاع مي كرديم، ولي او دائما دنبال كارهاي سخت و طاقت فرسا بود و منطقه را تا لحظه شهادت ترك نكرد، در عمليات خيبر هم از او خاطره اي دارم. اين اولين عملياتي بودكه خيلي طول كشيد. جزيره اي را از دشمن گرفته بوديم و خورديم به نوروز كه در آن ايام منطقه معمولا خالي مي شد. آقاي محسن رضايي پيامي داد و نيروها را تشويق كرد كه درمنطقه بمانند و پيامي هم از حضرت امام (ره ) ابلاغ کرد که اگر در منطقه خالي شود، اين احتمال وجود دارد كه دشمن حمله كند و مناطقي را كه در عمليات خيبر گرفته ايم، پس بگيرد. امام فرموده بودند، «ما عيدمان زماني است كه پيروز شويم و رزمنده ها بهتر است كه عيد را در كنار همرزمانشان بمانند.» از جمله كساني كه برگشتند، شهيد مرادي بود كه از ناحيه پا و كمر به شدت مجروح شده بود. او و سه تا از همرزمانش كه همگي مجروح شده بودند ؛ با دست و پاي باندپيچي از بيمارستان فرار كرده و آمده بودند. گفتم، « با اين اوضاع و احوال چه اجباري است؟» گفتند، «امام (ره) پيام داده اند و بايد باشيم.» گفتم، «زود برگرديد اهواز، ما بايد چهار نفر بگذاريم مراقب شما باشند.» شهيد مرادي گفت، «اگر خدا را دوست داري، اگر شهدا را دوست داري، بگذار بمانيم. ما عهد كرده ايم نوروز را در منطقه باشيم. غذا هم نمي خواهيم. باند و دارو هم نمي خواهيم. بچه ها كه از مرخصي برگشتند مي رويم. » ديديم نمي توانيم در مقابل اصرار آنها ايستادگي كنيم. با يك پيامي حضرت امام (ره) كه به رزمنده اي سالم داده بودند، اينها با مجروحيت شديد ماندند.
شهيد مرادي چهره متين و مظلوم و روح بسيار بزرگي داشت. سال 63 يا 64 بود كه به ما گفتند رزمنده شاخصي را معرفي كنيد كه در يك ديدار خصوصي نزد امام (ره) برود. با توجه به اينكه ديگر چيزي از عمر او باقي نمانده بود و انصافا هم رزمنده شاخصي بود و مي دانستيم كه چقدر آرزومند ديدار امام (ره) است، او را معرفي كرديم، ولي او گفت نمي روم. همه داشتند براي چنين موقعيتي سرودست مي شكستند. وقتي پرسيديم، «چرا نمي روي؟» گفت،«نمي خواهم وقت اما مرا براي خودم بگيرم. امام مال همه مسلمان هاي دنياست و بايد فكر و ذكرش را صرف همه مسلمان هاي عالم كند. من حاضر نيستم حتي يك لحظه وقت ايشان را بگيرم.» روحش اين قدر بزرگ بود. اين قدر ايثارگر بود.
برادر بزرگ ترش مي گفت هميشه به او مي گفتيم، «تو حقوقي نمي گيري؟ چرا حقوقت را به خانه نمي آوري و چيزي به ما نمي دهي؟» او جواب درستي نمي داد. بعدها فهميديم كه همان كمك هزينه مختصري را هم كه مي گرفت، بين فقرا تقسيم مي كرد. مورد ديگر اينكه ايذه شيرخوارگاه نداشت. هلال احمر آنجا براي مدتي چند يتيم را به ما سپرده بود. برادر شهيدم دائما به مادرم توصيه مي كرد كه يك وقت اين بچه ها تفاوتي را احساس نكنند. مي گفت، «من راضي نيستم و خدا هم راضي نيست.»
شهيد مرادي بسيار شجاع و خط شكن بود. لحظه اي كه عمليات شروع مي شد، آدم شجاعي لازم بود كه خاكريز را بشكافد و جلو برود.در اين گونه مواقع براي بولدوزرها راننده ويژه اي لازم است. شهيد مرادي از اين جور راننده ها بود. كار خاكريز زدن بايد از شب تا سحر انجام مي شد. هميشه راننده لودر يك كمكي داشت، چون بسيار كار خسته كننده و طاقت فرسايي بود. شهيد مرادي هرگز از كمكي استفاده نكرد. به رغم سن كم، اهل نماز شب بود.

آيا در اثر بيماري و مجروحيت شهيد شدند؟
 

خير، قرار بود بولدوزري را روي صفحه آهني به جزيره مجنون ببرند و اين وسيله در مسير، به كندي پيش مي رفته و ممكن بوده كه 24 ساعتي طول بكشد. شهيد مرادي كنار صفحه آهني مي نشيند، بعد يكمرتبه نگاه مي كنند، مي بينند زير پيراهني و جورابش كنار صفحه فلزي هست و خودش نيست. به مقر بي سيم مي زنند كه مرادي نيست. بعد از مدتي مي بينند قايقي آمدكنار اين صفحه و مرادي پياده شد. از او پرسيدند، «كجا بودي؟» گفت، «ديدم تا با اين كندي بخواهيم پيش برويم نمي شود. با اين قايق رفتم ببينم اوضاع از چه قرار است.» به هر حال پشت بي سيم خبر مي دهند كه مرادي پيدا شد. هنوز حرفشان تمام نشده بود كه خمپاره اي مي خورد به صفحه فلزي و بچه ها پشت بي سيم مي گويند مرادي شهيد شد.
روح بلندي داشت. بعد از شهادتش پرونده اش را آوردم كه بفرستم بنياد شهيد، ديدم نكات جالبي در آن هست. از جمله اينكه پرسيده بودند، «تا كي در جهاد مي ماني ؟» جواب داده بود، «تا وقتي كه در خط امام (ره) باشد.» بچه كلاس سوم راهنمايي، در يك خانواده فقير، محروم و بي سرپرست، در نقطه دور افتاده اي مثل ايذه، بدون كم ترين امكانات رشد كند و در نوجواني به چنين فهم و شناخت و شعوري برسد. خيلي دلم مي خواهد از آنهايي كه يتيم بودن و فقير بودن و محروم بودن را دليل موجهي براي انحرافات مختلف مي دانند، بپرسم مگر اين بچه ها از جنس آدميزاد نبودند.

آيا اين شخصيت ها قابل تكرار هستد يا نه ؟ چرا؟
 

راستش مدتها بود كه نااميد بودم، ولي بعد روحاني بزرگواري به اسم حاج آقا موسوي جزايري همتي كرد و با برنامه ريزي و عزم راسخ براي نوجوان ها اردو گذاشت، با آنها رفيق شد و با شيوه اي جذاب، آنها را با معارف اسلامي و قرآن و نهج البلاغه آشنا كرد. اگر نوجوان عميقا با اين چيزها آشنا شود و باور كند، چيزهاي ديگر برايش جذابيت و لطف ندارند. عده اي از اين نوجوان ها انصافا روحيه اي نوجوان هاي دوره جبهه را دارند و جاي اميدواري بسياري هست. به نظر مي رسد بعد از جنگ، ما كار نكرده ايم، و گرنه نوجوان و جوان آمادگي پذيرش اين ارزش ها را دارد.

از ديگر شهداي جهاد كه به شكلي بارز در ذهن شما مانده اند، بگوييد.
 

شهيد خدا مراد توكلي كه در سال 1348 در روستاي گوتوند در نزديكي شوشتر به دنيا آمده بود و درسال 1365 در آزاد سازي مهران در عمليات كربلاي 1 در سن 17 سالگي شهيد شد. در سال 62 به جبهه آمد و راننده لودر بود. جثه ريزي داشت، اما بسيار زرنگ و شجاع بود. لودر 120 كوماتسو بزرگ است. پا او به پدال هاي گاز وترمز آن نمي رسيد، به همين خاطر به پاهايش تخته مي بست كه برسد. ترو فرز و جسور و توي كار بسيار تيزبود. به سرعت همه نقاط منطقه را حفظ مي كرد. هواي گرم و سرد حاليش نمي شد و در هر شرايطي كار مي كرد. در عين حال در كنار كار طاقت فرساي رانندگي، تمام كارهاي خدماتي از سفره انداختن تا ظرف شستن را هم انجام مي داد. بسيار سختكوش بود و طاقت زيادي داشت. از نظر شجاعت هم كارهاي سخت را مي پذيرفت و مأموريت هاي خطرناكي را كه ديگران جرئت نمي كردند يا ترديد داشتند، مي رفت. تا مي آمدي تصميم بگيري كه چه كسي برود و چه كسي نرود، مي پريد پشت دستگاه و راه مي افتاد. گاهي هم حركات بامزه اي مي كرد. يك روز داشتم با لندكروز مي رفتم، ديدم لودر را زده كنار جاده و بيل لودر بالاست. رفتم جلو ديدم بيل را پر از آب كرده، دارد آب تني مي كند. اين راه را براي فرار از گرماي شديد پيدا كرده بود.

جهاد و شهدای خدایی

آيا از شهيد ديگري هم مي خواهيد يادي بكنيد؟
 

بله، شهيدان اصلان اميري كه در سال 1330 در روستاي باغ ملك و ايذه بارون گرد به دنيا آمد و در تاريخ 65/6/4 به شهادت رسيد. او به عنوان جوشكار وارد منطقه شد و با جديت و حسن خلق كارش را انجام مي داد و هميشه هم لبخندي بر لب داشت. بعد از مدتي گفت، «من نمي خواهم در قسمت جوشكاري كار كنم و مي خواهم به خط مقدم بروم.» گفتم، «جوشكاري هم خدمت است. مضافا بر اينكه كمتر كسي اين كار را مي تواند انجام بدهد.» ماشين هاي سنگين نياز به تعمير دارند. ايشان زير آفتاب مستقيم وداغ خوزستان، كار طاقت فرساي جوشكاري را انجام مي داد، با اين همه گفت، «من مي خواهم بروم خط.» ما در منطقه آموزشگاهي را براي آموزش رانندگي لودر و بولدوزر راه انداخته بوديم. ايشان را به آنجا معرفي كرديم. سه ماهي آموزش ديده و بعد از سه ما راننده بولدوزر شد و با بچه هاي مهندسي به خط مقدم رفت. شب ها كار و روزها استراحت مي كردند. با توجه به اينكه آموزش خيلي فشرده اي ديده بود، اما خودش را خيلي خوب نشان داد و از راننده هاي خط شكن شد. او از نيروهاي نماز شب خوان و بسيار بي ادعاي ما بود و كم تر مي گذاشت كسي متوجه شود. در مورد خط شكن بايد بگويم موقع كار روي دستگاه هاي سنگين، هنگامي كه خاكريزي را بين خودمان و دشمن مي زديم و يا خاكريزي را مي زديم كه نيروها پشت آن مستقر مي شدند، راننده بولدوزر را مي زديم كه نيروها پشت آن مستقر مي شدند، راننده بولدوزر بايد با چنگك هاي بولدوزر كه اصطلاحا به آن رپير مي گويند، خط خاكريز را مشخص كند، يعني هم مسير با چنگك ها مشخص شود و هم خاك نرم شود كه لودرها بتوانند آن را به صورت تپه اي كه در واقع همان خاكريز است درآورند. راننده اي كه اين كار را مي كند و همراه با يك كمك مي رود كه مسير را برايش شناسايي كند، بايد دل شير داشته باشد، چون بولدوزري كه با آن همه سر و صدا و خيلي كند راه مي رود و مسير را مشخص ميكند، هم سرو صدايش و هم حجم بولدوزر، دشمن را متوجه مي كند و دشمن مرتبا آن را زير آتش دارد. بسياري از راننده ها به اين شكل كمين خوردند، يعني نيروي دشمن مي آمد و آنها را مي گرفت و مي برد و يا همان جا به شهادت مي رساند. او در فرصت كوتاهي از اين نوع راننده ها شد. بعد هم مسئول محور يكي از قسمت ها شد كه چند نفر زير نظرش بودند. او هميشه دنبال كارهاي سخت بود و مشتاقانه هر كار دشواري را مي پذيرفت.

از ويژگي هاي اخلاقي ايشان بگوييد.
 

بسيار متواضع، صبور و خندان چهره و بي ادعا بود. خانمش خاطره اي را تعريف مي كند كه با خصوصيات او هم كاملا مي خواند. ايشان بعد از يكي دو ماه كه در منطقه بوده، مي آيد اهواز و حقوقش را مي گيرد كه برود به خانواده اش سري بزند و برگردد. در مسير، جيب او را مي زنند. هم پول خودش را و هم پول يكي از همرزمانش را كه دست او بوده. به خانه كه مي رسد به خانمش مي گويد حقوق نداده اند. خانمش اصرار مي كند و او مي گويد كه جيبش را زده اند و او هم ديده چه كسي بوده. خانمش مي گويد، «پسر چرا لو ندادي؟» ميگويد، «اگر طرف نياز نداشت بر نمي داشت.» اين حقوق كه به آن كمك هزينه مي گفتيم، مبلغ زيادي هم نبود، ولي زن و بچه اش قطعا به آن نياز داشتند.

از نحوه شهادت ايشان بگوييد.
 

نزديكي هاي شلمچه، حوالي اذان صبح براي سركشي رفته بودم. ايشان مسئول يكي دو تا از محورها بود. جاده هاي تداركاتي قبل از كربلاي 5 را كه در شلمچه بود، به عهده ما گذاشته بودند. من و شهيد اشكبوس نادري رفتيم سركشي. هوا داشت روشن مي شد و من به شهيد اصلان اميري گفتم كه دستگاه ها را بخوابانند و برگردند به مقر. گفت، «كارم دارد تمام مي شود.» گفتم، «خير. هوا دارد روشن مي شود. به بچه ها بگوييد كار را تعطيل كنند.» اين دستور را كه صادر كرديم، رفتيم به بقيه نيروها سري بزنيم كه از پشت سرمان صداي انفجار آمد. به شهيد نادري گفتيم، «برگرديم. گمانم به بچه ها خورد.» گفت، «نگران نباش. از آنها فاصله داشت.» گفتم، «خير، بر مي گرديم.» برگشتيم ديديم كه شهيد اصلان داشته از نردبام گريدر بالا مي رفته كه به راننده بگويد كار را تعطيل كند كه تركش خمپاره خورده به كمرش و او را به گرديدر تكيه داده اند. به كتف سمت راستش سه تا تركش خورده بود. با حالت خاصي به من نگاه مي كرد و من با تمام وجودم احساس مي كردم كه مي خواهد حرفي به من بزند و پيام و كلام آخري را به من بگويد، منتهي چون زخم و جراحتش ظاهرا خيلي خطرناك نبود، گفتم كه سريع او را به بيمارستان برسانند. ما هم بچه ها را مي بريم عقب و مي گوييم دستگاه ها را بخوابانند. بچه ها را رسانديم مقر و به راننده گفتم، «برويم بيمارستان علي بن ابيطالب، ببينم حال اصلان چطور است.» نيم ساعت بيشتر نگذشته بود. به نگهبان گفتيم آمده ايم ملاقات مجروح. گفت، «اين سه چهار ساعتي كه من اينجا هستم، فقط يك شهيد آوردند، مجروح نداشتيم.»در آنجا حال عجيبي به من دست داد و ياد نگاهش افتادم. برايم تعجب آور بود چون تركش به كتف راست او خورده بود و در اثر چنين جراحتي، انسان به اين سرعت از بين نمي رود. در هر حال رفتيم و دكتر را پيدا كرديم. گفت، «يكي از تركش ها اريب رفته و به قلبش خورده و در مسير خونريزي كرده و به شهادت رسيده.» اين در ذهنم ماند كه اين بنده خدا چه مي خواست به من بگويد. چند سالي آمديم تهران براي ادامه تحصيل و سال 76 برگشتيم اهواز و ديديم پسرش در جهاد سازندگي ايذه مشغول كار است. آمد ديدن من و گفت، «شنيده ام شما در لحظه شهادت پدرم بوده ايد و چون من خيلي كوچك بودم، دلم مي خواهد موضوع را از زبان شما بشنوم.» برايش تعريف كردم و وقتي رسيدم به اينكه نمي دانم پدرت چه مي خواست به من بگويد، اشكش جاري شد. من عادت دارم كه در ايام نوروز به خانواده شهدا سركشي كنم. در سال 80 رفتم به ايذه و به خانواده ها سر زدم. پسر شهيد اصلان اميري اصرار كرد كه شبي براي شام به منزل آنها برويم. من گفتم، «مهمان و اداره هستيم.» ولي او اصرار كرد كه بايد بياييد. رفتيم و خواهرهايش هم بودند و باز اصرار كردند كه من قضيه شهادت پدرشان را تعريف كنم. يكي از دخترهاي شهيد كه در اهواز دانشجو بود، با شنيدن اين داستان خيلي بي تابي كرد، به طوري كه من واقعا پشيمان شدم و والده هم سخت به من اعتراض كرد كه، «پسر ! با اين كارت، شام اينها را برايمان زهرمار كردي. چرا اين را تعريف كردي؟» گفتم، «اصرار خودشان بود.» تا آنروز دردم يكي بود كه شهيد چه مي خواست به من بگويد و حالا از اينكه خانواده اش را هم ناراحت كرده بودم، دردم دوتا شد. اين گذشت تا شهريور همان سال، شهيد با همان لباس جبهه آمد به خوابم. سلام و احوالپرسي كرديم. من شنيده بودم كه اگر كسي مرده اي را در خواب ببيند و شست راست او را بگيرد. مي تواند سئوالاتش را از او بپرسد و او هم جواب مي دهد. سريع اين كار را كردم و از او وضعيت پدرم و همين طور همسرم را كه در سال 76 از دنيا رفته بودند، پرسيدم. گفت، «جايشان خوب است و راحتند.» آمدم سئوالات بعدي را بپرسم كه با لحن اندكي اعتراض آميز گفت،«حاجي ! آمده ام حرفم را به تو بگويم، تو باز داري سين جيم مي كني ؟» گفتم،«موقع شهادت چه مي خواستي بگويي؟» گفت، «مي خواستم به تو بگويم بروي به همسرم بگويي كه من دارم از دنيا مي روم،ولي پسر شش ماهه ما به جاي من. او همان اخلاق مرا دارد.» رفتم تلفن زدم و به پسرش گفتم، «خيالت راحت شد. پدرت ديشب به خوابم آمد و پيامش را داد و رفت . برو به مادر و خواهرهايت بگو.» بعد از تلفن نگاه كردم به تقويم و ديدم درست روز شهادت شهيد يعني 6/14 است.

و سخن آخر
 

پرسيديد چه شد كه در آن موقع رزمنده ها و جهادگرها به اين شيوه عمل مي كردند؟ گفتم كه شرايط جنگ و انقلاب در هر حال فرق مي كند، اما نكته قابل اهميت اين است كه در جبهه «همه باهم» بودند، يعني موقع غذا خوردن مسئول و فرمانده و راننده و نگهبان و بقيه فرقي نمي كرد. همه سر يك سفره بودند. سنگرها همه به يك شكل بود. اگر هم گاهي سنگر فرماندهي محكم تر بود، به خاطر اين نبود كه فرمانده، داخل آن نشسته، بلكه براي اين بودكه اداره جبهه به عهده او بود و نبايد صدمه مي خورد. لباس ها، پوتين ها، وسايل خواب و خلاصه همه چيز مثل هم بود. اگر خوب بود، براي همه خوب بود، اگر هم بد بود، براي همه بد بود. بين افراد به دليل درجه و مقام فرقي نبود. فرمانده ها ارتباط مستقيمي با نيروهاي تحت امر داشتند. سنگرها اساسا در نداشتند كه كسي پشت آن بماند. اگر مثلا من پشت جيپ فرماندهي مي نشستم. ضرورت ايجاب مي كرد،‌ نه اينكه فرقي با كسي داشته باشم. اگر راننده اي پشت لودري مي نشست و وحشت داشت، من فرمانده كنار دستش مي نشستم و او مي ديد كه من خودم را از خطر حفظ نمي كنم و او را به خط مي اندازم. اگر حالا مردم آن طور كه بايد گوش به حرف بعضي از مسئولين نمي دهند، به خاطر اين است كه اين تفاوت ها را مي بينند. موقع خواب اگر فلان جهادگر يا بسيجي پنكه يا كولر نداشت، من هم نداشتم و فرمانده هاي بالاتر از من هم نداشتند. نيروها احساس مي كردند مسئولين مثل آنها و در كنارشان هستند. در انتهاي صحبت هم دلم مي خواهد چند بيتي از شعر بلندي را كه براي جهادگرها گفته ام، بيان كنم.

بفرماييد.
 

شعر را از خودم شروع كردم تا برسم به زمان حال. به جبهه كه رسيدم، همان جا ماندم.
خاكريز و جبهه ها يادش به خير
سنگر عشق و صفا يادش به خير
همنشيني دوستان باوفا يادش به خير
خاك پاك كربلاي جبهه ها يادش به خير
لودر و شور و صفا يادش به خير
كار در راه خدا يادش به خير
ناله ما در فراق لاله ها يادش به خير
آن شعار راه قدس از كربلا يادش به خير
بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا يادش به خير
عشق ما روح خدا فرمانده كل قوا يادش به خير.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 21



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.