قرباني مرگ در اوج درخشش*
نويسنده: محمدحسين توکلي
زندگي آمادئو موديلياني سخت اما پر از آثار درخشان هنري بود
وقتي به آثاري که در فلورانس روي ديوارهاي موزه ها بود فکر مي کرد و خودش را مي ديد که به خاطر تب حصبه در بستر افتاده، غم همه وجودش را مي گرفت. مي ترسيد هيچ وقت نتواند از رختخوابش بيرون بيايد و به ديدن آثار هنرمندان مورد علاقه اش برود ولي مادرش قول داده بود وقتي کمي بهتر شد، او را به فلورانس ببرد. همين طور هم شد. آمادئوي کوچک کم کم بهتر شد و مادر به قولش عمل کرد اما خوشبختي آمادئو در همان حد نبود. مادر هديه ديگري هم براي آمادئو داشت و آن هم اين بود که او را نزد بهترين نقاش ليوورنو يعني گوليه موميکلي فرستاد و اين شروع کار آمادئو بود.
آمادئو نزديک به سه سال در کارگاه ميکلي ماند. اولين کارهاي او در آنجا جلوه گر علاقه خاصش به هنر دوران رنسانس بود. ميکلي بيشتر تاکيد داشت که شاگردانش در فضاي باز نقاشي کنند اما او چيز ديگري مي خواست و ترجيح مي داد در کارگاهش نقاشي بکشد. آمادئو آدم شيک پوشي بود ولي کمي بعد از اينکه در اواسط دهه اول قرن بيست ميلادي به پاريس برود، تغيير راديکالي کرد و تبديل به يک ولگرد شد. مودي(اين لقب او در پاريس برود و برگرفته شده از نام خانوادگي اش. البته مودي در زبان فرانسه به معناي رانده شده يا نفرين شده هم هست.) آدم عجيب و خاصي بود و حالات مخصوص به خودش را داشت. پابلو پيکاسو که مدتي دل خوشي از او و کارهايش نداشت، مي گفت که اين کارهاي مودي همه فيلم است و او اين بازي ها را درمي آورد تا توجه مردم را به خودش جلب کند. اما هيچ کس از دل اين رهگذر نيمه شب هاي پاريس خبر نداشت. آمادئو يک دوره کوتاه در پاريس ماند و بعدش به زادگاهش، ايتاليا، برگشت ولي پاريس آن قدر در خوابش آمد که دلش تاب نياورد و دوباره به اين شهر عجيب و غريب برگشت. حالا خيلي ها او را به خاطر نقاشي هايش مي شناختند، هرچند که او دوباره به سرش زد و مدتي بعد از حضورش در آنجا- يعني بعد از اينکه با کنستانتين برانکوزي رفيق شد- اعلام کرد که ديگر دلش نمي خواهد نقاشي کند و فقط دوست دارد که مجسمه بسازد. آمادئو روش جالبي را براي مجسمه سازي در پيش گرفت. او به خاطر فقر و نداري اش از سر ساختمان ها سنگ مي دزديد و در کارگاهش آنها را مي تراشيد و هنر خلق مي کرد. تا اينکه سنگ هاي مودي با رکود اقتصادي در اروپا کم شد و جدا از اين، ضعف بدني هم به سراغش آمد و به همين خاطر مودي ترجيح داد که دوباره همان نقاشي را ادامه دهد. از دوران مجسمه سازي اش علاوه بر آثارش يادگار ديگري هم برايش مانده بود و آن هم سرطان ريه بود. البته از اين هم نگذريم که الکل و موادمخدر در بيماري ها و سرفه هاي پياپي اش که شروعش در دهه 20 بود، بي تأثير نبودند. در کارهاي موديلياني هنر بدوي تاثير زيادي داشت، او در دوره اوج کارهايش اغراق هاي زيادي در اندازه هاي اعضاي بدن انسان مي کرد و بيشتر درگير فرم هاي خاص و تروتميز بود. مودي صورت هاي تخت مي کشيد که بيشتر به ماسک مي ماند و يادآور نقاشي هاي مصر باستان بود. او حتي مثل پابلو پيکاسو از کارهايي که در قبيله هاي آفريقايي خلق مي شد، تأثير مي گرفت. 24 ژانويه 1920 سرانجام بيماري سل و سرطان ريه بر مودي غلبه کرد و در نيمه شب همان روز زن و فرزندش زا تنها گذاشت، همسر او که با داروندار او ساخته بود، دو روز بعد از مرگ موديلياني با فرزندي که در شکم داشت و قرار بود چند روز بعد به دنيا بيايد، از ساختماني خودش را به بيرون انداخت و خودکشي کرد. تشييع جنازه موديلياني عظيم بود اما چه فايده که در زمان حياتش نتوانست به آن صورتي که دلش مي خواست خودش را نشان دهد و فقط و فقط يک نمايشگاه گذاشت. گفتيم که پيکاسو بارها و بارها موديلياني را به خاطر کارهايش که به عقيده پيکاسو ادا و اطوار بودند، سرزنش مي کرد اما همين جناب پيکاسو در زمان مرگش تنها نامي که بر زبان آورد، نام موديلياني بود.
وقتي به آثاري که در فلورانس روي ديوارهاي موزه ها بود فکر مي کرد و خودش را مي ديد که به خاطر تب حصبه در بستر افتاده، غم همه وجودش را مي گرفت. مي ترسيد هيچ وقت نتواند از رختخوابش بيرون بيايد و به ديدن آثار هنرمندان مورد علاقه اش برود ولي مادرش قول داده بود وقتي کمي بهتر شد، او را به فلورانس ببرد. همين طور هم شد. آمادئوي کوچک کم کم بهتر شد و مادر به قولش عمل کرد اما خوشبختي آمادئو در همان حد نبود. مادر هديه ديگري هم براي آمادئو داشت و آن هم اين بود که او را نزد بهترين نقاش ليوورنو يعني گوليه موميکلي فرستاد و اين شروع کار آمادئو بود.
آمادئو نزديک به سه سال در کارگاه ميکلي ماند. اولين کارهاي او در آنجا جلوه گر علاقه خاصش به هنر دوران رنسانس بود. ميکلي بيشتر تاکيد داشت که شاگردانش در فضاي باز نقاشي کنند اما او چيز ديگري مي خواست و ترجيح مي داد در کارگاهش نقاشي بکشد. آمادئو آدم شيک پوشي بود ولي کمي بعد از اينکه در اواسط دهه اول قرن بيست ميلادي به پاريس برود، تغيير راديکالي کرد و تبديل به يک ولگرد شد. مودي(اين لقب او در پاريس برود و برگرفته شده از نام خانوادگي اش. البته مودي در زبان فرانسه به معناي رانده شده يا نفرين شده هم هست.) آدم عجيب و خاصي بود و حالات مخصوص به خودش را داشت. پابلو پيکاسو که مدتي دل خوشي از او و کارهايش نداشت، مي گفت که اين کارهاي مودي همه فيلم است و او اين بازي ها را درمي آورد تا توجه مردم را به خودش جلب کند. اما هيچ کس از دل اين رهگذر نيمه شب هاي پاريس خبر نداشت. آمادئو يک دوره کوتاه در پاريس ماند و بعدش به زادگاهش، ايتاليا، برگشت ولي پاريس آن قدر در خوابش آمد که دلش تاب نياورد و دوباره به اين شهر عجيب و غريب برگشت. حالا خيلي ها او را به خاطر نقاشي هايش مي شناختند، هرچند که او دوباره به سرش زد و مدتي بعد از حضورش در آنجا- يعني بعد از اينکه با کنستانتين برانکوزي رفيق شد- اعلام کرد که ديگر دلش نمي خواهد نقاشي کند و فقط دوست دارد که مجسمه بسازد. آمادئو روش جالبي را براي مجسمه سازي در پيش گرفت. او به خاطر فقر و نداري اش از سر ساختمان ها سنگ مي دزديد و در کارگاهش آنها را مي تراشيد و هنر خلق مي کرد. تا اينکه سنگ هاي مودي با رکود اقتصادي در اروپا کم شد و جدا از اين، ضعف بدني هم به سراغش آمد و به همين خاطر مودي ترجيح داد که دوباره همان نقاشي را ادامه دهد. از دوران مجسمه سازي اش علاوه بر آثارش يادگار ديگري هم برايش مانده بود و آن هم سرطان ريه بود. البته از اين هم نگذريم که الکل و موادمخدر در بيماري ها و سرفه هاي پياپي اش که شروعش در دهه 20 بود، بي تأثير نبودند. در کارهاي موديلياني هنر بدوي تاثير زيادي داشت، او در دوره اوج کارهايش اغراق هاي زيادي در اندازه هاي اعضاي بدن انسان مي کرد و بيشتر درگير فرم هاي خاص و تروتميز بود. مودي صورت هاي تخت مي کشيد که بيشتر به ماسک مي ماند و يادآور نقاشي هاي مصر باستان بود. او حتي مثل پابلو پيکاسو از کارهايي که در قبيله هاي آفريقايي خلق مي شد، تأثير مي گرفت. 24 ژانويه 1920 سرانجام بيماري سل و سرطان ريه بر مودي غلبه کرد و در نيمه شب همان روز زن و فرزندش زا تنها گذاشت، همسر او که با داروندار او ساخته بود، دو روز بعد از مرگ موديلياني با فرزندي که در شکم داشت و قرار بود چند روز بعد به دنيا بيايد، از ساختماني خودش را به بيرون انداخت و خودکشي کرد. تشييع جنازه موديلياني عظيم بود اما چه فايده که در زمان حياتش نتوانست به آن صورتي که دلش مي خواست خودش را نشان دهد و فقط و فقط يک نمايشگاه گذاشت. گفتيم که پيکاسو بارها و بارها موديلياني را به خاطر کارهايش که به عقيده پيکاسو ادا و اطوار بودند، سرزنش مي کرد اما همين جناب پيکاسو در زمان مرگش تنها نامي که بر زبان آورد، نام موديلياني بود.
پينوشتها:
* تيتر مطلب جمله اي است که روي قبر موديلياني نوشته شده است. از زندگي موديلياني فيلمي به همين نام ساخته شده و جالب است بدانيد که بازيگر نقش اصلي، اندي گارسياي معروف است و نقش پابلو پيکاسو را هم اميد جليلي بازيگر ايراني بازي کرده است.
/ج