برادران درنده

*سؤال: چطور مي شود پسر يک گاريچي ظرف 50 سال تبديل به بانکداري بشود که فقط 50 وزير بازنشسته جزو کارمندهاي بانکش باشند؟ شايد براي جواب اين معما بشود سناريوهاي مختلفي نوشت و از شانس و اقبال تا سختکوشي و از ميدان به در نرفتن و مورچه امير تيمور بودن را جواب سؤال دانست و با هر کدام از اين جواب ها يک فيلم
دوشنبه، 10 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
برادران درنده

برادران درنده
برادران درنده


 

نويسنده:احسان رضايي




 
چطور تجارت ايران به دست سه گاريچي زاده افتاد؟
*سؤال: چطور مي شود پسر يک گاريچي ظرف 50 سال تبديل به بانکداري بشود که فقط 50 وزير بازنشسته جزو کارمندهاي بانکش باشند؟ شايد براي جواب اين معما بشود سناريوهاي مختلفي نوشت و از شانس و اقبال تا سختکوشي و از ميدان به در نرفتن و مورچه امير تيمور بودن را جواب سؤال دانست و با هر کدام از اين جواب ها يک فيلم هاليوودي ناب هم ساخت. اما سناريويي که در واقعيت و در زمان پهلوي نوشته شد، اصلاً چيز جذابي نبود. ماجرا از اين قرار بود که آن گاريچي، گاريچي سفارت انگليس بود، فقط همين.
برادران رشيديان، يعني سيف الله (1294 تا 1350)، اسد الله (1295 تا 1362) و قدرت الله (1296 تا 1352) رشيديان، زماني آن قدر معروف بودند که اسمشان به عنوان اسم رمز هر جاسوس انگليسي در ايران به کار مي رفت؛ يعني انگلسي ها به جاي اينکه اسم عاملشان را بگويند و او را لو بدهند، از عنوان کلي «يکي از برادران رشيديان» استفاده مي کردند و اسم خانواده اي را مي آورند که همه مي دانستند جاسوس انگليس هستند. حتي وينستون چرچيل هم در کتاب خاطراتش، به فصل ايران و ملي شدن صنعت نفت که مي رسد از آنها به نام «برادران» ياد مي کند.
در بين اين سه برادر، سيف الله مغز متفکر به حساب مي آمد. درس خوانده بود و به نقل جملات ماکياولي در لابه لاي صحبت هايش علاقه داشت. قدرت الله بيشتر با محافل هنري لندن ارتباط داشت و فيلم وارد مي کرد. اما اسد الله بود که علناً در سياست مداخله مي کرد، حزب راه مي انداخت، نماينده مجلس (از تهران در دوره بيستم مجلس شوراي ملي) مي شد و با اشرف پهلوي جلسات ثابت داشت. به جز اين علايق فردي، هر سه برادر يک علاقه مشترک هم داشتند: تجارت. رشيديان ها تاجر بودند و هر چيزي، از هواپيماي اف 14 تا داروهاي آنتي بيوتيک را مي فروختند. معمولاً روي هر چيزي هم که دست مي گذاشتند، دوست داشتند که انحصار آن تجارت را مال خودشان بکنند و با ديني که دربار به آنها داشتند معمولاً اين دوست داشتن عملي مي شد.
زماني رشيديان ها طرح «جاده سوم» را ارايه کردند. طبق اين طرح، قرار شد جاده ديگري به جز جاده هاي چالوس و هراز به مازندران کشيده شود. رشيديان ها اول مجوز جاده سوم را از شخص شاه گرفتند، بعد رفتند و تعداد زيادي از زمين هاي بين تهران و شمال را خريدند، هر کس هم که نفروخت به زور زمينش را صاحب شدند و بعد اعلام کردند که جاده سوم از ميان زمين هاي خودشان مي گذرد. اين بار نوبت فروش بود. زمين هاي رشيديان ها به قيمتي حداقل ده برابر فروخته شد و هرگز هم هيچ جاده سومي کشيده نشد. اين فقط يک نمونه از هنرمندي هاي اين سه برادر بود. يک بار ديگر مقداري داروي آنتي بيوتيک وارد کرده بودند. با کمک روزنامه نگاراني که در اختيار داشتند، شايعه کردند وبا آمده است. ظرف دو هفته داروهايشان را به شش برابر قيمت جهاني فروختند. آنها در تمام سال هاي پهلوي دوم، بزرگ ترين شبکه مافياي تجارت ايران را اداره مي کردند و هيچ کس حتي خود «اعليحضرت» هم جلودارشان نبود (در مطلب کناري، ماجراي تأسيس «تعاوني مرکبات شمال ايران» توسط همين سه برادر را مي خوانيد).
اين ميزان از قدرت و نفوذ، ثمره کاري بود که رشيديان ها و پدرشان براي «اعليحضرت» و پدرش انجام داده بودند. پدر اين سه برادر، همان گاريچي اول قصه، حبيب الله رشيديان کسي بود که سيد ضياء الدين طباطبايي را به مقامات سفارت انگليس معرفي کرده بود و سيد ضياء هم که مي دانيد، با کودتايي در سال 1299 خودش و رضاخان را وارد زندگي سياسي ايراني ها کرده بود. البته رضاخان بعد از به قدرت رسيدن، هم سيد ضياء را کنار زد و هم حبيب الله گاريچي را. سيد ضياء به فلسطين رفت و رشيديان بزرگ به زندان قصر. حبيب الله رشيديان در اين زندان تازه تأسيس، در بند دو، در اتاقي روبه روي اتاق فرخي يزدي ــ شاعري که به دستور رضاخان لب هايش را با نخ و سوزن به هم دوختند ــ يک اتاق انفرادي داشت. مي گويند هر هفته يکي از کنسول هاي سفارت انگليس در همان زندان به ديدار او مي آمد. انگليسي ها مهره هايشان را حالا حالاها لازم داشتند. بعد از فرار رضاخان، حبيب الله رشيديان آزاد شد. در همان اوايل حکومت پهلوي دوم، رشيديان ها با متحد کردن چند عشيره در جنوب ايران، قصد جداسازي خوزستان را داشتند که هيچ وقت معلوم نشد چرا يک باره برنامه عوض شد و برادران رشيديان به دوستان نزديک دربار تبديل شدند.
آنها نقش تاريخي خودشان را در کودتاي 28 مرداد 1332 ايفا کردند؛ وقتي که کرميت روزولت ــ نوه تئودور روزولت معروف و فرمانده عمليات آژاکس ــ در تمام مدتي که ايران بود، در خانه رشيديان ها به سر برد. نقش رشيديان ها در کودتا دو چيز بود؛ آنها از يک طرف مأموريت داشتند تا با ايجاد هياهو و جلب توجه ها به خودشان، فرصتي براي ديگر عوامل سيا و M16 ايجاد کنند تا بدون سر و صدا برنامه هايشان را پيش ببرند و از طرف ديگر، اسدالله رشيديان قول داده بود تا در روز کودتا 20 هزار نفر از کسبه و اصناف را به خيابان بکشاند تا عليه مصدق شعار بدهند (مسؤوليت به ميدان آوردن شعبان بي مخ و اوباش، با کس ديگري بود). رشيديان ها مأموريت اول را به خوبي انجام دادند، طوري که مصدق براي چند هفته آنها را زنداني هم کرد. اما در ايفاي قسمت دوم مأموريت چندان موفق نبودند، حتي پول آنها هم نتوانست بيشتر از 2 هزار نفر را به ميدان بياورد. به هر حال هر چه که بود، اين سه برادر بعد از کودتا به پاس خدمتشان، «نشان درجه يک رستاخيز» گرفتند و اجازه براي تأسيس يک شبکه مافيايي در بازار تجارت ايران.
منزل اسدالله رشيديان، در تمام سال هاي بعد از کودتا، پاتوق رجال سياسي بود. او و برادرانش مي خريدند و مي فروختند؛ هر چيزي و هر کسي را؛ فقط يک بانک داشتند به اسم «بانک تعاون و توزيع» که هر بار در مرز ورشکستگي رفت، بانک مرکزي تمام کسري اش را تأمين کرد. آنها به جز سفارت انگليس، با سيا هم در ارتباط بودند. کرميت روزولت که رشيديان ها او را «کيم» صدا مي زدند، سالي چندبار به تهران مي آمد و به جاي سفارت آمريکا در خانه آنها مي ماند. آن طور که در اسناد ساواک آمده، هيچ کس حتي «اعليحضرت» نمي دانست که اين افسر سيا براي چه کاري پيش رشيديان ها مي آيد. شاه به مأموران ساواک دستور داده بود که سر از اين ماجرا در بياورند.
کرميت روزولت، در کتاب خاطراتش از عمليات آژاکش (همان کودتاي 28 مرداد)، که در ايران با نام «کودتا در کودتا» ترجمه شده، از اسدالله و سيف الله رشيديان با اسامي مستعار «نوسي»(پسر خندان) و «کافرون»(موسيقيدان ديوانه) ياد کرده است. روزولت نوشته ترتيب ملاقات شبانه او با شاه را نوسي داد. او مي گويد شاه در برابر نوسي، مثل يک نوکر مي مانست در برابر يک ارباب.

فصلي از رمان نادر ابراهيمي درباره برادران رشيديان است
 

آتش، بدون دود نمي شود
 

رشيديان ها و اقداماتشان آن قدر مشهور هستند که به داستان ها هم راه پيدا کرده اند. متني که در ادامه مي خوانيد، بخشي از رمان بلند «آتش بدون دود» است که در آن يکي از فاميل هاي آلني ــ قهرمان رمان ــ با رشيديان ها در مي افتد. ماجراي «تعاوني مرکبات شمال» فصل شش از جلد هفت اثر معروف نادر ابراهيمي است که ما در اينجا بخشي از آن را به اختصار آورده ايم.
*آرتا، با صداي مرتعش، تن مرتعش، دل مرتعش گفت: «...آنها فقط مي گويند که نمي خواهند عضو شرکت تعاوني باغداران مرکبات آقايان رشيديان ها بشوند. فقط همين را مي گويند. آنها مخالف شاه نيستند، يعني تا اين لحظه نبوده اند، مخالف استبداد نيستند؛ مخالف ساواک نيستند؛ اصلاً مخالف هيچ چيز نيستند. باغدار، فقط باغدار است. کسي که مرکبات دارد، فقط مرکبات دارد، نه اعتقادات سياسي، باغدار، تا اين لحظه، عضو هيچ حزبي نبوده. باغدار، در هيچ تظاهراتي شرکت نکرده...».
رئيس دادگاه فرياد کشيد: «بس است آقاي دکتر افشاري! بس است! اين مزخرفات چيست که مي گوييد؟ شما وکيل باغداران شمال هستيد يا دشمن خوني آنها؟ دفاع، کافي است آقا! بنشينيد!
ــ آقاي رئيس! خواهش مي کنم! التماس مي کنم! اجازه بفرماييد لااقل يک گزارش فشرده از ماوقع به عرض تان برسانم. خدمت به اين باغداران درمانده بي پناه، شرف مي خواهد و شما شرف قضا هستيد! اين حرفه شريف خدايي را به تباهي نکشيد آقاي رئيس!
ــ اگر بيش از اين براي دادگاه ايجاد مزاحمت کنيد دستور مي دهم شما را به عنوان اخلالگر بيرون کنند. بس کنيد نمايش را آقاي افشاري! بس کنيد!
*قصه باغداران شمال وطن، قصه ساده غمباري بود. آرتا افشاري، آهسته و سر به زير و افسرده، در شبي بي مهتاب، قدم زنان، به سوي خانه محقر خود مي رفت. خيابان، خلوت خلوت بود. شب بي مهتابي بود؛ مرطوب مثل هميشه شمال وطن، معطر مثل هميشه شمال وطن؛ اما با عطر غم آغشته.
صداي دريا از دور مي آمد، صداي زوزه چند سگ از نزديک. صداي عبور يک کاميون. صداي جيرجيرک ها. صداي يک آواز غمناک گيلکي.
چراغ هاي يک وانت، مه رقيق خيابان را شکافت و جلو آمد. وانت، کنار آرتا ايستاد. وانت پر بود از آدم هاي چوب به دست. چوب به دست ها فرو ريختند و هجوم آوردند. آرتا فرصت نيافت که سر را در پناه دست ها قرار دهد. شب بي مهتابي بود.
*قصه باغداران شمال وطن، قصه ساده غمباري بود. رشيديان بزرگ، پاي ميز قمار در باشگاه ايران، از شاه اجازه گرفت که زندگي باغداران شمال را سر و ساماني ببخشيد و آنها را از وحشت فروش نرفتن يا ارزان فروش رفتن مرکباتشان نجات بدهد.
ــ اعليحضرتا! ما مي توانيم تمام باغداران شمال را، بدون هيچ استثنا، در يک تعاوني بزرگ مجهز گرد هم آوريم، محصولاتشان را بيمه کنيم. به همه آنها به موقع سم و سمپاش بدهيم، روش نگهداري و بسته بندي درست مرکبات را به آنها بياموزيم، براي هر نوع از مرکبات، قيمت معيني پيشنهاد کنيم، خريد کليه محصولات باغداران مرکبات را تضمين کنيم، به پرورش انواع بسيار مرغوب و پيوندي مرکبات اقدام کنيم و ... .
ــ هوم ...مشغول شويد ببينيم چه مي شود! نبايد نارضايي عمومي ايجاد کنيد! مي فهميد؟
ــ بله اعليحضرتا! خاطر مبارک کاملاً آسوده باشد! اسباب رضايت همه شان را فراهم مي آوريم... .
ــ عيب ندارد...مشغول شويد!
*قصه باغداران خطه شمال، قصه ساده غمباري بود. شبي دير وقت، يک وکيل دعاوي، به ديدن آرتا افشاري رفت: «رشيديان ها را مي شناسي؟»
ــ بله. به صحرا آمدند، براي انحصار خريد و فروش پنبه؛ آواره شان کرديم.
ــ پس درست آمده ام. حالا رفته اند به شمال و مثل وبا افتاده اند به جان باغداران. مي خواهند کل باغ هاي مرکبات را در اختيار بگيرند، هر طور که بخواهند، قيمت بگذارند، به هر شکلي که بخواهند، بخرند و به هر قيمتي که دوست داشته باشند بفروشند.
ــ همين طور است.
ــ گروهي از باغداران بينوا را فريب داده اند و با خود همراه کرده اند. الباقي فهميده اند و آماده مقابله شده اند: «نمي خواهيم عضو تعاوني آنها باشيم. نمي خواهيم پرتقال هايمان را تحويل رشيديان ها بدهيم. مي خواهيم همين جا کنار جاده بريزيم و بفروشيم. ديگر از کيلويي سه ريال که رشيديان ها مي خرند که کمتر نمي فروشيم، بله؟» اما رشيديان ها رحم، ذره اي ندارند... .
ــ و حالا، تو، وکالت باغداران را قبول کرده اي.
ــ تو مي داني؟
ــ من چيزي نمي دانم اما وقتي مي بينم پي کمک مي گردي، مي فهمم دنبال چه چيز آمده اي، مرد! اين طور شد که آرتا وارد اين نزاع خونين شد.
*مردي، سر و پابرهنه، نيمه شبان، فرياد کشان، مي دويد و بر سر و روي مي کوفت: «آي مردم! آي مردم! باغم...باغم...باغم را آتش زدند...آي مردم به دادم بريد! باغم، زندگي ام...همه را سوزاندند...».
*آقاي رئيس! شما را به خدا فکري به حال اين مردم درمانده بکنيد! هر کس که حاضر نمي شود مرکباتش را مفت مفت بار کند و به انبار رشيديان ها تحويل بدهد، اين آقايان، بلافاصله، باغش را به آتش مي کشند... . تا به حال، شش بچه شيرخواره در اين باغ سوزي ها سوخته اند. آخر جنايت چقدر؟ قساوت چقدر؟ سراسر شمال وطن، عرصه جولان جنايتکاران بين المللي شده است. مگر اين وطن، وطن شما نيست؟ اين باغ ها، باغ هاي ايران شما نيست؟ اين آدم ها که اين طور قطعه قطعه مي شوند، هموطنان شما نيستند؟
ــ آقاي وکيل! شما سند، دليل و مدرکي داريد؟
ــ آقاي رئيس! امور بديهي که مدرک نمي خواهد. جنابعالي مي فرماييد که هر جنايتي که با نهايت مهارت انجام شود و جنايتکار، ردي از خود باقي نگذارد، جنايتي است مجاز و بي مجازات؟
ــ اينجا حرف از امور بديهي نيست آقا! اين آقايان مي گويند که خود شما اين باغ ها را آتش زده ايد تا پرونده سازي کنيد. اگر آنچه شما مي فرماييد، کاملاً بديهي است و مدرک نمي خواهد، سخن وکيل اين آقايان هم بديهي است و مدرک نمي خواهد... .
*«آي مردم! آي مردم! باغم...باغم....آتش زدند...آتش زدند... زندگي ام به باد رفت...آي مردم...»
هر شب ...هر شب از باغي از باغ هاي معطر شمال، اين ناله و فرياد برمي خاست و رشيديان بزرگ به شاه مي گفت: «اعليحضرتا! باغداران به نحو غريبي از تعاوني مرکبات شمال استقبال مي کنند. فرصت نمي دهند که ما به کارها سر و سامان بدهيم».
شاه مي گفت: «اِ؟ استقبال مي کنند؟ پس اين جار و جنجال ها چيست که در شمال به راه افتاده؟ بله؟ مي گويند که شما باغ هاي مخالفان تعاوني را با صاحبان باغ ها، يکجا مي سوزانيد. خلاف مي گويند؟»
ــ اعليحضرتا! جسارتاً به عرض مي رسانم که اين شايعات را کمونيست ها درست کرده اند. اعليحضرت اطلاع دارند که کمونيست ها مي خواهند با پخش اين شايعات، زمينه را براي تجزيه شمال فراهم آورند.
ــ عجب! عجب! پس من اين عکس هايي که از باغ سوزي هاي شمال ديده ام، تمامش کشک بوده؟
ــ عکس؟ عکس عليحضرتا؟ خب جسارتاً به عرض مي رسانم که هميشه، در فصل چيدن ميوه، باغ هايي در شمال آتش مي گيرند؛ چون زن هاي ميوه چين، کپه کپه، اينجا و آنجا، در باغ ها آتش روشن مي کنند تا گرم شوند...بله... .
ــ و بچه هاي خودشان را هم توي همان آتش ها کباب مي کنند و مي خورند، بله؟
ــ کباب؟ کباب؟ بچه؟ بچه اعليحضرتا! جسارتاً... .
ــ به هر حال لازم است که زودتر به اين وضع، خاتمه بدهيد اگر کار به آشوب عمومي بکشد، ما قادر به حفظ منافع شما نخواهيم بود؛ گمان نبريد که سيا، در همه حال شما را به ما ترجيح مي دهد. اين مسأله را هر چه زودتر حل کنيد آقا!
ــ امر، امر مبارک است اعليحضرتا!
*50 چوب، پيوسته بالا و پايين مي رفت. ديگر نه از فرق سر چيزي مانده بود نه از سر، نه از بازو، نه از تن؛ اما قلب، تمامش مانده بود و اين تنها چيزي است که اگر خوب نگهش داري، عاقبت مي تواني با کمکش جهان را نجات بدهي.
آرتا تا شد، مچاله شد، گلوله شد، له شد، متلاشي شد و آنها هنوز مي زدند. نعش آرتا، حتي شناخته هم نشد.
منبع:همشهري جوان، شماره 249




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط