خداشناسي (1)

نکته: حقيقت حق تعالي، جز هستي نيست و هستي او را سقوط و پستي نيست. از همه نشان ها بي نشان؛ نه در علم گنجد و نه در عيان. (1) همه چندها و چون ها (2) از او پيدا و او بي چند و چون. همه چيزها به او درک مي شود و او از احاطه ادراک بيرون. چشم، در مشاهده جمال او خيره و بي ملاحظه (3) کمال او تيره. (4)
پنجشنبه، 13 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خداشناسي (1)

خداشناسي (1)
خداشناسي (1)


 






 

چيستي خداوند
 

هستي مطلق
 

نکته: حقيقت حق تعالي، جز هستي نيست و هستي او را سقوط و پستي نيست. از همه نشان ها بي نشان؛ نه در علم گنجد و نه در عيان. (1) همه چندها و چون ها (2) از او پيدا و او بي چند و چون. همه چيزها به او درک مي شود و او از احاطه ادراک بيرون. چشم، در مشاهده جمال او خيره و بي ملاحظه (3) کمال او تيره. (4)

وجودحقيقي
 

نکته: اي دوست! طايفه اي از اهل وحدت مي گويند که وجود بر دو قسم است: وجود حقيقي و وجود خيالي: وجود حقيقي وجود خدا است، و وجود خيالي وجود عالم است؛ همچون موجوداتي که در خواب، و آب، و آينه به نظر مي آيند و به حقيقت وجود ندارند.
اي دوست! وجود خدا اول و آخر و مثل و شريک ندارد، و قابل تبديل و تغيير، و فنا و عدم و در مکان و در جهت نيست؛ از آن جهت که وجود خدا بالا و پايين و راست و چپ و پيش و پس ندارد.
اي دوست! اين طايفه مي گويند که خدا هست نيست نما( ) است وعالم نيست هست نما است.( )

خالق همه چيز
 

نکته: انديشه استوار چنين حکم مي کند که تمامي موجودات، بر دو نوعند: 1. موجودي که وجودش به ذات خودش استوار است؛ 2. موجودي که وجودش به غير وابسته است. موجودي را که به ذات خود استوار است، «واحب الوجود» مي نامند واين موجود، فقط خداوند بلند مرتبه و پاک است که به خودي خود، وجود دارد ودر نتيجه، همواره وجود داشته است؛ زيرابراي پديد آمدن، در انتظار عامل ديگري نبوده است؛ وهميشه خواهدبود؛ زيرا به خود استوار است، نه به ديگري. موجودي را که به ديگري وابسته است، «ممکن الوجود» مي نامند. ممکن الوجود چنان است که ما هستيم. وجود ما از نطفه است و وجود نطفه از خون، وجود خون از غذا، وجود غذا از آب وزمين و آفتاب، و وجود اينها از چيز ديگري است وهمه اينها پيش از اين نبوده اند ودر آينده نخواهند بود. اگر به نهايت کار بنگريم، زنجيره علل ومعلول، به علتي مي رسد که وجود او به ديگري وابسته نيست وعامل وجود او، خود اوست.
پس آفريننده همه چيز، اوست وهمه چيز از او پديد آمده وبه استوار است.( )

درهمه جا حاضر و در همه حال ناظر
 

نکته: حق سبحانه وتعالي درهمه جا حاضر است و در همه حال به ظاهر وباطن همه ناظر است. در زيان بزرگ هستي که ديده از او برداشته اي وسوي ديگر مي نگري؛ وطريق رضاي او رها کرده اي و راه ديگر مي روي.( ).

رباعي:

آمد سحر آن دلبر خونين جگران
گفت: از ز تو بر خاطر من بار گران

شرمت بادا که من به سويت نگران (9)
باشم، تو نهي چشم به سوي دگران.

ماييم به راه عشق، پويان همه عمر
وصل تو به جدّ و جهد جويان، همه عمر

يک چشم زدن خيال تو، پيش نظر (10)
بهتر که جمال خوبرويان همه عمر (11)

اسامي خداوند
اسامي اصلي
 

نکته: اسماء الله هزار يک از آن مشهور و بر زبان ها مذکور و نود و نه آن در کتب مسطور. و از آن جمله هفت اسم را که قادر و عالم و مريد و متکلم و سميع و بصير و مقسط که به معني عدل بود، ائمه اسماء خوانند؛ و اسم حق را امام الائمه خوانند. (12)

اسم اعظم
 

روايت و نکته: از رسول اکرم (صلي الله عليه و آله) درباره اسم اعظم خداوند پرسيدند: فرمود: هر اسم از اسماي خداوند اسم اعظم است.
پس قلبت را از هر چيزي غير از خدا رها کن و او را به هر اسمي که خواستي بخوان. پس در حقيقت براي خدا اسمي پايين تر از اسم ديگر نيست؛ بلکه او خداوند يکتاي قهار است. (13)

صفات خداوند
جامع جميع صفات
 

نکته: هر جمال و کمال که در جميع آفريدگان ظاهر است، پرتو جمال و کمال اوست. هرکه را دانايي بيني، اثر دانايي اوست؛ و هرکجا بينايي بيني، ثمره بينايي اوست و بالجمه همه صفات از اوست.

رباعي:

رفتم به تماشاي گل، آن شمع طراز (14)
چون ديد ميان گلشنم، گفت به ناز:

من اصلم و گل هاي جهان فرع من است
از اصل چرا به فر مي ماني باز (15)

پاک و منزه
 

بدان، که وي را صورت و تن و قالب نيست و او را در هيچ قالب فرود نمي آيد. و چگونگي و چون و چرا را به وي راه نيست؛ زيرا او به هيچ چيز مانند نيست و هيچ چيز مانند او نيست؛ و هرچه در انديشه و هم و خاطر و خيال آدمي آيد، از چوني و چرايي و چندي و چگونگي، وي از آن پاک است؛ زيرا آن همه، صفت آفريدگان وي است و وي به صفت هيچ آفريده نيست. و همچنين در جاي نيست و بر جاي نيست بلکه خود اصلاً در جاي نمي گنجد. (16)

آفريدگار يکتا
 

نکته: تو را آفريدگاري است که آفريدگار همه عالم است و هرچه در عالم است. و يکي است که او را شريک نيست. و يگانه است که او را همتا نيست. و هميشه بود، چون هستي او را اول نيست. و هميشه باشد، چون بودن او را آخر نيست. و هستي وي به خود است و وي را به هيچ سبب نياز نيست و هيچ چيز از او بي نياز نيست، بلکه بود وي به خود است و بود همه چيزها به وي است. (17)

کاردان حکيم

شادي آر (18) است و غمگسار خداي
رازدان است و رازدار خداي

آنچه او بهر آدمي آراست
آرزوش آن چنان نداند خواست (19)

او تو را بهتر از تو داند حال
تو چه گردي به گرد هزل (20) و محال

قاتل (21) او بس، تو گنگ باش و مگوي
طالب او بس، تو لنگ باش و مپوي (22)
 

دانا و بينا
 

نکته: داناست به هرچه دانستني، بينا و شنواست به هرچه ديدني و شنيدني... آواز پاي مورچه که در شب تاريک برود، از شنوايي وي بيرون نيست. و رنگ صورت کرمکي که در زير زمين بود از بينايي او بيرون نيست. و ديدن او به چشم و شنيدن او به گوش نبود؛ چنان که دانستن او به انديشه و تدبير نمود و کردار او به آلت و دست افراز نبود. (23)

عالم مطلق
 

نکته: وي داناست به هر دانستني. و علم وي به همه چيزها محيط است. عدد ريگ بيابان و قطره باران و برگ درختان و انديشه دل ها و ذره هوا در علم او همچنان آشکار است که عدد آسمان. (24)

لطيفه:
آن شنيدي که در حد مرداشت (25)
بود مردي گداي و گاوي داشت

از قضا را و باي گاوان خاست
هرکه را پنج بود چار بکاست

روستايي ز بيم درويشي
رفت تا بر قضا کند پيشي

بخريد آن حريص بي مايه
بدل گاو، خر ز همسايه (26)

چون برآمد ز بيع (27) روزي بيست
از قضا خرد بمُرد و گاو بزيست

سر برآورد از تحيّر و گفت
کاي شناساي رازهاي نهفت

هرچه گويم بود زنسناسي (28)
چون تو خر را ز گاو نشناسي (29)

قادر قاهر
 

نکته: بر همه چيزها قدر و تواناست. و قدرت و توانايي وي بر کمال است؛ که نقصان و ضعف و عجز را به وي هيچ راه نيست، بلکه هرچه خواست کرد و هرچه خواهد کند.و هفت آسمان و هفت زمين وعرش و کرسي و هرچه هست همه در قبضه (30) قدرت وي مقهور (31) و مسخّر است، و به دست هيچ کس جز وي هيچ چيز نيست. (32)

همه از صنع اوست کون و فساد (33)
خلق را جمله مبدأست و معاد

اختيار آفرين نيک و بد اوست
باعث نفس و مبدع (34) خرد اوست (35)

نکته:

هرکه در ملک او مني کرده (36)
از ره راست توسني (37) کرده

گر بگويد به مرده اي که برآي
مرده آيد کفن کشان بر پاي

ور بگويد به زنده اي که بمير
مرد در حال، ور چه باشد مير (38)

حکايت:
 

بود بقراط را خمي مسکن
بودش آن خم به جاي پيراهن

روزي از اتفاق سرما يافت
از بن خم به سوي دشت شتافت

پادشاه زمان رو بگذشت
ديدش او را چنان برهنه به دشت

شد بر او فراز و گفت اي تن (39)
گر بخواهي سبک سه حاجه زمن (40)

هر سه حالي (41) روا کنم، تو بخواه
که منم بر زمانه شاهنشاه

گفت بقراط حاجت اول
عملم هست يک به يک به خلل

گنهم محو کن بيامرزم
کز گراني (42) چو کوه البرزم

گفت: ويحک (43) خداي بتواند
مزد بدهد، گناه بستاند

گفت: برگوي حاجت دومين
که منم پادشاه روي زمين

گفت: پيرم مرا جوان گردان
عجز و ضعف از نهاد من بستان

گفت: اين از خداي بايد خواست
از من اين خواستن نيايد راست

زود پيش آر حاجت سومين
از من اين آرزو و مخواه چنين

گفت: روزي من فزون گردان
جانم از چنگ مرگ باز رهان

گفت: اين نيز کرد نتوانم
ملکم بر جهان، نه يزدانم

گفت: برتر شو از برخورشيد (24)
که رطب خيره باز نارد بيد (46)

حاجت از کردگار خواهم من
وز تو حالي بدو پناهم من (46)

تو چون من عاجزي و مجبوري
وز بزرگي و برتري دوري

برتري مر خداي را زيباست
که به ملکت (47) هميشه بي همتاست

يارب، اي سيدي، به حق رسول
دور گردان دل مرا از فضول (48)
 

پي نوشت:
 

1- عيان: ديدن به چشم، مشاهده.
2- چند و چون؛ بحث و گفت و گو درباره چگونگي چيزي.
3- ملاحظه: عنايت و لطف.
4- بهارستان و رسائل جامي، ص 454
5- هست نيست نما: آنچه هست ولي به نظر مي رسد که نيست.
6- انسان کامل (بازنويسي الانسان الکامل) صص 131 و 132.
7- چهار مقاله، چهل حکايت (بازنويسي چهار مقاله)، صص 18 و 19.
8- بهارستان و رسائل جامي، ص 448
9- نگران: نگرنده، بيننده.
10- اگر خيال تو لحظه اي از نظر ما بگذرد...
11- بهارستان و رسائل جامي، ص 448.
12- حسن دل، ص 59.
13- چراغ راه دينداري، (بازنويسي مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقه) ص 64.
14- طراز: شهري در چين که نزد شاعران به داشتن زيبا رويان معروف است. مراد از شمع طراز در اينجا زيبارويي است که بر ديگر زيبارويان برتري دارد.
15- چرا اصل را رها کرده اي و به فرع چسبيده اي؛ بهارستان و رسائل جامي، ص450.
16- نصيحه الملوک، ص5 و 6.
17- همان، ص 5.
18- شادي آر: شادي آورنده.
19- خداوند آدمي را به چيزهايي آراست که حتي آرزوي آدمي خود نمي توانست آنها را بخواهد.
20- هزل: بيهودگي
21- قاتل: گوينده
22- پوييدن: راه رفتن؛ خلاصه حديقه (برگزيده حديقه الحقيقه) ص37.
23- نصيحه الملوک، ص8 و 9.
24- همان، ص 7.
25- مرداشت: نام جايي.
26- روستانشيني از بيم فقر، گاوش را به همسايه فروخت و به ازاي آن الاغ او را خريد.
27- بيع: خريدن.
28- نسناسي: معني بدجنس و بي شعوري (هرچه بگويم از ناداني و بي شعوري خودم است).
29- خلاصه حديقه (برگزيده حديقه الحقيقه) ص 241.
30- قبضه: به مشت گرفته، کنايه از تسلط
31- مقهور: شکست خورده.
32- نصيحه الملوک، ص 7.
33- کون و فساد: از دست دادن صورتي و به صورت ديگري در آمدن: چنان که آب تبديل به هوا شود.
34- مبدع: به وجود آورنده
35- خلاصه حديقه (برگزيده حديقه الحقيقه)، ص 3.
36- مني کردن: تکبر کردن و از خود گفتن.
37- توسني: سرکشي، نافرماني.
38- مير: امير، خلاصه حديقه (برگزيده حديقه الحقيقه)، صص 34 و 35.
39- به سوي او رفت و گفت: اي برهنه.
40- اگرفوراً سه حاجت از من بخواهي....
41- حالي: در حال، فوري.
42- گراني: سنگيني
43- ويحک: واي بر تو.
44- از مقابل نور خورشيد کنار برو
45- هرگز از بيد بن رطب نخوري.
46- از تو حالا به خدا پناه مي برم.
47- ملکت: پادشاهي، سلطنت.
48- دل مرا از امور بيهوده فارغ گردان: خلاصه حديقه (برگزيده حديقه الحقيقه) ص 245.
 

منبع:نشريه گنجينه، شماره 83



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.