خداشناسي(2)
امکان شناخت خداوند
در پي شناخت ذات خداوند نبودن
توصيه:
عارف (2) کردگار چون (3) باشي
چون نداني تو سرّ ساختنش
چون توهمّ کني شناختنش؟
وهم ها قاصر است از اوصافش
فهم ها هرزه (4) من زند لافش (5)
رحيم عذرپذير
بار سوم بيامد و گفت: ديگر باره در گناه افتادم، بگوي تا بيامرزد! همچنين تا هفتاد بار مي آمد، و مي گفت و آن پيغمبر مي گفت، و خداي – عزّ و جلّ- مي آمرزيد. تا آن گاه که اين مرد گناهکار را شرم آمد از اين پيغمبر، گفت: ديگر باره گناه کرده آمدم چه کنم؟ خود به صحرا بيرون آمد و گفت: اي بار خداي! شرم مي دارم که باز عذر خواهم، وگناه مي کنم، وهفتاد بار هم دراين گناه افتادم، وباز خواهم افتاد، تا عمر
باشد هم اين خواهم کرد که پيشه من اين است. ندايي شنيد که: پيشه تو گناه کردن است و پيشه من گناه آمرزيدن، و چون تو از پيشه خود توبه نمي کني، من با خدايي خود- که پيشه من غفاري، و رحيمي، و کريمي، و ستاري است- کي روا دارم که پيشه خويش بگذارم؟! تو گناه مي کني، و مي کني؛ ومن مي آمرزم، و مي آمرزم، و مي آمرزم.
از چنين خداوندي با چندين کرم، نوميدي روا نيست. عدل و سياست او نيز بسيار است. از عدل او برحذر مي بايد بود، و به رحمت او اميد مي بايد داشت، و فرمان او را مطيع مي بايد بود، و به جاي مي بايد آورد، و از هرچه نهي کرده است پرهيز مي بايد کرد، و بر گناه جسوري نبايد کرد که بر گناه گستاخي کردن شوم باشد؛ نبايد که تخت بخت نگون سار گردد، و زيان ديده روزگار خويش گردي (6)
صاحب عدل و داد
هميشه جاويد
مريد (11) و مدبّر
توجه کامل به خداوند
رباعي:
گر دل دل تو گل گذرد گل باشي
ور بلبل بي قرار، بلبل باشي
تو جزوي و حق کل است اگر روزي چند
انديشه کل پيشه کني کل باشي
ز آميزش جان و تن تويي مقصودم
و ز مردن و زيستن تويي مقصودم
تو دير بزي (13) که من برفتم زميان
گر «من» گويم، ز من تويي مقصودم (14)
حق بديدن، بريدن از باطن
اين همه علم جسم، مختصر است
علم رفتن به راه حق، دگر است.
چيست زاد (15) چنين ره، اي غافل!
حق بديدن بريدن از باطل
رفتن از فعل حق سوي صفتش
و ز صفت زي (16) مقام معرفتش
آنگه از معرفت به عالم راز
بس رسيدن به آستان نياز
با نياز آنگهي که گردي يار
دل برآرد زنفس تيره دمار
در درون تو نفس دل گردد
زان همه کرده ها خجل گردد
پس از او حق نياز بستاند
چون نيازش نماند، حق ماند (17)
شناخت حضوري و پرهيز از تقليد
تمثيل: همه اهل همدان دانند که سلطاني هست محمود نام. اين، نه معرفت سلطان بود. معرفت آن بودکه با سلطان نشيند و خورد و خيزد. (19)
توصيه: هرکه خداي عزّ و جل را با آموختن از معلم شناسد، هرگز از ايمان او بوي شناخت حقيقي نيايد. و ايمان تقليدي هرگز از شرک خالي نباشد؛ زيرا تا معلم نگويد، يا تعليم نکند که چنين است يا چنان است، اين تعليم گيرنده نتواند گفت که آري چنين است. ممکن است کسي لفظ «توحيد» بر کسي بياموزد و آن کس آن لفظ که از معلم آموخته باشد، همچنان تکرار کند. ليکن او را هرگز از توحيد و شناخت هيچ خبر نباشد. و لفظ ايمان نيز چنين است.
اما به حقيقت بيايد دانست که ايمان بنده، بي هدايت خداي، همچون ايمان منافقان است. اما اگر هدايت خداي باشد، و تعليم معلم نيز با او يار گردد، طي راه ايمان آسان تر باشد. (20)
پي نوشت:
1- زبون: خوار.
2- عارف: شناسنده و دانا.
3- چون: چگونه.
4- هرزه: بيهوده.
5- خلاصه حديقه (برگزيده حديقه الحقيقه)، ص 8.
6- روضه المذنبين، ص 225 و 226.
7- مزدور: کارگر
8- نصيحه المولک، صص 103 و 104
9- قصص: 81
10- چهار مقاله: چهل حکايت (بازنويسي چهار مقاله)، ص 19.
11- مريد: اراده کننده
12- نصيحه الملوک، صص 7 و 8
13- دير بزي: عمرت طولاني باد.
14- بهارستان و رسائل جامي، ص 451
15- زاد: توشه، طعامي که در سفر با خودگيرند.
16- زي: به سوي.
17- خلاصه حديقه (برگزيده حديقه الحقيقه)، صص 45 و 47.
18- کشف المحجوب، ص 399.
19- نامه هاي عين القضات همداني، ج 1، صص 93 و 94.
20- روضه المذنبين، صص 17 و 18؛ مفتاح النجات، ص 77 و 78.