مباني انسان شناختي اخلاق سکولار (1)
نويسنده: محمد سربخشي
چکيده
کليد واژه ها: اخلاق، اخلاق ديني، اخلاق سکولار، سکولاريسم، اومانيسم، فردگرايي، ليبراليسم، داروينيسيم، حق، تکليف.
مقدمه
اومانيسم
واژه ي «اومانيسم»ابتدا توسط برخي از روشنفکران ايتاليا براي ناميدن دروس دبيرستان ها و دانشگاه ها که شامل برنامه ي مطالعه ي زبان يوناني، لاتين باستان، تاريخ و فرهنگ مردمان اين دو زبان مي شد، به کار رفت. در قالب اين برنامه ي ــ درسي، نوعي رنسانس و تولد دوباره ي تمدن يوناني ــ رومي و ارزش هاي موجود در آن، به وسيله ي اومانيست ها ترويج مي شد. به عبارت ديگر، مفهومي که اين واژه تداعي مي کرد، نوعي بازگشت به نگرش هاي اومانيستي يونان باستان و روم بود. پس از ايتاليا، فرهنگ اومانيستي وارد فرهنگ روشنفکري کشورهاي آلمان، انگلستان، فرانسه و ديگر کشورهاي ــ اروپايي شد.(3)
چنان که گفته شد، انسان مداري يا اومانيسم نوعي بازگشت به فرهنگ و تمدن يوناني ــ رومي بود.(4) به اعتقاد طرفداران اومانيسم، در يونان و رم باستان، انسان و استعدادهاي نهفته ي او ارزش واقعي داشته، مردم به پرورش آنها همت مي گماشتند؛ اما فرهنگ ديني مسيحيت، در قرون وسطا آنها را از بين برد و انسان را موجودي تلقي مي کرد که از ازل گناهکار بوده و گناهکار به دنيا مي آيد و همين موضوع سبب انحطاط و عقب ماندگي آدمي شد. اومانيست ها سعي داشتند با زنده کردن علومي که از نظر ايشان موجب ارتقاي جايگاه آدمي در دوران باستان بوده است، ارزش والاي او را دوباره احيا، و او را از اين انحطاط فرهنگي رها کنند. از نظر ايشان علوم رياضي، منطق، شعر، تاريخ، اخلاق و سياست و به ويژه علوم بلاغي، چنين جايگاهي داشتند.(5)
توني ديويس به نقل از سيموندز مي گويد:
جوهر اومانيسم، دريافت تازه و مهمي از شأن انسان به عنوان موجودي معقول و جدا از مقدرات الاهياتي است و دريافت عميق تر، اين مطلب که تنها ادبيات کلاسيک ماهيت بشر را در آزادي کامل فکري و اخلاقي نشان داده است. اومانيسم تا اندازه اي واکنش در مقابل استبداد کليسايي و تا اندازه اي تلاش به منظور يافتن نقطه ي وحدت براي همه ي افکار و کردار انسان در چارچوب ذهني است که به آگاهي از قوه ي فائقه ي خود رجوع مي کند.(6)
به طور خلاصه، ويژگي هاي دين مسيحي و نظام حاکم بر کليسا موجب شد انسان غربي احساس کند در صورت پايبندي به اعتقادات مسيحي، جايگاه مطلوب خود را پيدا نکرده و هرگز نمي تواند آن چنان که خواهان آن است، حيات دنيوي خود را سامان بخشد. پيشينه ي تاريخي غرب نيز نشاني از ابهت و کرامت انسان داشت و آشنايي دوباره با اين پيشينه، موجب شد براي دستيابي به چنان عزت و کرامتي، خود را ناگزير از نفي دين و اصالت آن، اثبات خود و اصالت خويش ببينند.
به اعتقاد اومانيست ها، کمال آدمي در ارتباط با همنوعان خود اوست و نه خدا و اخلاق. از نظر آنان، کسب بيشترين خير در دنيا بالاترين هدفي است که يک انسان بايد به دنبال آن باشد؛ بدين معنا که انسان بايد عشق به خود را جايگزين هر تعلق خاطر ديگري کند.(7) دکارت نيز يکي از مهم ترين و شاخص ترين کساني است که با طرح شيوه ي فکري خود، موجب پيدايش و تقويت اومانيسم شد. دکارت منکر دين، خدا و باورهاي مذهبي و اخلاقي نبود و حتي کوشيد خدا را اثبات کند؛ اما با طرح شيوه ي تفکري خود(شک دستوري) و اصل قرار دادن انسان و انديشه اش و تابع کردن ساير معرفت ها به اين موضوع، پايه گذار فلسفه ي انسان گرايانه شد. جمله ي معروف دکارت که مي گفت: «من مي انديشم پس هستم»، تکليف همه را روشن ساخت و ذهنيت گرايي را جانشين اصالت خارج و اوژه قرار دارد؛ تفکري که با خداي اديان و باورهاي ناشي از آن سازگار نبود.
در ميان اومانيست ها، افراد متدين و معتقد به خدا نيز وجود داشته اند؛ اما روشن است که با اصالت دادن به انسان و خواسته هاي او در مقابل اصالت خداوند و اراده ي مطلقه اش، اومانيسم گرايشي است که کاملاً با انکار دين و باورهاي ديني و به تبع آن، ارزش ها و هنجارهاي اخلاقي وابسته به آن سازگار است. از بررسي اجمالي سير تحولات تاريخي و نيز زندگي نامه ي بيشتر طرفداران آن، اين واقعيت به روشني قابل استنتاج مي باشد. بي ترديد هر گاه آدمي محور همه چيز قرار گيرد ــ چنانچه اومانيست ها داعيه دار آن هستند ــ روز به روز از جايگاه دين و ارزش هاي وابسته به آن کاسته شده، بي ديني و انکار خدا تبليغ خواهد شد. همچنين اين موضوع به نوعي بيانگر تناقضي است که اومانيست هاي متدين دچار آن هستند. از يک طرف اصالت را با آدمي و خواست هاي او مي دانند و از طرف ديگر، خدا را خالق انسان و کسي که اطاعت از او واجب است، تلقي مي کنند.(8)
نقد و بررسي
در نقد اومانيسم، به جنبه هاي مختلفي مي توان توجه کرد؛ يک جنبه، بررسي عوامل به وجود آمدن اومانيسم است که عامل آن همان تحريف آميز بودن آموزه هاي کليسا و مسيحيت بوده است. از اين رو، نمي توان اومانيسم را پيامد ناگريز هر دين و مذهبي دانست. مقايسه اي اجمالي نشان مي دهد دين اسلام با اثبات کرامت حقيقي براي انسان و برشمردن قابليت خليفة اللهي براي او، جايگاه بسيار والا و ارزشمندي براي آدمي در نظر مي گيرد. از سوي ديگر، توجه به علايق مادي و اصالت دادن به آنها، فروکاستن آدمي تا حد حيوان بوده، سبب فراموشي ساير ابعاد وجودي آدمي مي شود. پرسش اساسي در اين زمينه آن است که آيا روح آدمي و نيازهاي روحي و رواني او که جنبه ي معنوي و الهي دارند، آن قدر ارزش ندارد که بدان پرداخته شود؟ اين تنزل جايگاه آدمي، نتيجه ي تک ساحتي انگاشتن انسان و نفي بعد روحاني و معنوي اوست و با اثبات نفس و نيازهاي روحي براي انسان، اين جزء مهم از پيش فرض هاي اومانيسم، از بين خواهد رفت. بنابراين، منحصر ساختن علايق و نيازهاي آدمي در جسم و نيازهاي جسماني، جنبه ي تفريطي نگرش اومانيسم است.(9)
افزون بر تفريطي که اشاره شد، اومانيسم جنبه ي افراطي نيز دارد. طرفداران اين نظريه با اصل قرار دادن آدمي و خواست هاي او، معيار همه چيز را انسان و طلب هاي او مي دانند و اين برداشت، برداشتي افراطي از توانايي ها و جايگاه آدمي است. انسان و هر آنچه با اوست، مخلوق خداوند متعال است و شايسته نيست مخلوق اراده ي خود را بر اراده و خواست خالق خويش ترجيح دهد. چنين عملي شبيه عمل شيطان است که براي خود ربوبيتي در برابر ربوبيت الهي فرض کرد و به سبب تکبري که داشت، حاضر نشد به فرمان الهي، آن گاه که فرمود: «اسجدوا لآدم»(بقره: 34) گردن نهد.(10)
از جمله اشکال هايي که مي توان بر اومانيسم وارد کرد، موضوع حق گرايي در برابر تکليف گرايي است. بديهي است که بنا بر اصالت انسان و محور قرار گرفتن خواست هاي او، ديگر نمي توان از تکليف سخني گفت. انساني که خود را اصل و معيار همه چيز مي داند، خداپرستي و دين داري را نيز حق خود خواهد دانست و نگاهي تکليفي بدان نخواهد داشت. اين موضوع را مي توان از لوازم جنبه ي افراطي اومانيسم به شمار آورد. به لحاظ اهميتي که اين موضوع دارد، آن را به صورت جداگانه در همين بخش بررسي مي کنيم.
حق گرايي در برابر تکليف گرايي
به اعتقاد ايشان، يکي از ويژگي هاي مهم سکولاريسم در تمامي ابعاد آن، رويکرد حق گرايانه و گريز از تکليف و بي اعتنايي به مسئوليت است. در طرف مقابل، اخلاق و معرفت ديني، آدميان متدين را به خضوع در برابر خلقت دعوت مي کنند و از او مي خواهند به آنچه به او اعطا شده است، قانع باشد، شکر آن را به جا آورد و در اين جهان تصرف بيشتري نکند و تمتع بيشتري نبرد.(11)
ايشان معتقدند انسان جديد با رويکرد سکولاريستي خود در ياد زندگي (نه ياد مرگ)، طالب بطر و طرب(نه اندوه فراق)، طالب حقوق(نه فقط تکليف)، متوجه به بيرون(نه فقط درون)، محبّ دنيا(نه تارک دنيا)، متصرف در دنيا و واجد اخلاق در خور آن(نه فقط متمتع از دنيا)، غافل از بنده بودن و مباهي به صانع بودن و غافل از مصنوع بودن خويش است.(12)
در جهان امروز، ادب علم و ادب توانگري، اخلاق نويني را پي افکنده است. جامعه و اخلاق و سياست، همه مصنوع آدمي شده است و چيزي نمانده که به نحو پيش ساخته و دست نخورده، مورد قبول آدمي واقع شود. جهان امروز، نه فقط راديو و کامپيوتر و هواپيمايش مصنوع آدميان اند، بلکه اخلاق، سياست و ايدئولوژي اش هم ساخته ي آدميان است.(13)
از نظر اين نويسندگان، انسان گذشته يا ماقبل مدرن، انسان مکلف بوده و در مقابل، انسان مدرن، انسان محق است.
در اين دوران، انسان ها بيش از آنکه طالب فهم و تشخيص و تکاليف خود باشند، طالب درک و کشف حقوق خود هستند.(14)
آن گاه ايشان براي آنکه اين معنا وضوح بيشتري يابد، خواننده ي مطالب خود را به بررسي زبان دين و مقايسه ي آن با زبان عصر جديد فرا مي خواند. از نظر نويسنده ي مذکور، زبان دين ــ به ويژه دين اسلام ــ آن چنان که در روايات و قرآن متجلي شده است، بيش از آنکه زبان حق باشد، زبان تکليف است:
در اين متون، از موضع يک وليّ صاحب اختيار و اقتدار، به آدميان امر و نهي مي شود و همواره مؤمنان و پيروان به تکليف خود توجه داده مي شوند. لسان شرع، لسان تکليف است. از نظر دين، انسان موجودي مکلف است. در بسياري موارد نيز همچون رساله ي حقوق امام سجاد (عليه السلام) که کلمه ي حق به کار رفته است، در اصل براي افاده ي معناي تکليف بوده و نشاني از نگاه حق گرايانه در آن نيست. در اين رساله، از حق همسايه به همسايه، حق خدا بر مردم و ...سخن به ميان رفته است که همه به معناي تکاليف است. سخن از حق من بر گردن همسايگان نيست. سخن از حق همسايگان بر گردن من است و اصلاً در اين رساله و امثال آن، اثري از حقوق بشر به معناي مدرن آن در ميان نيست. در حالي که زبان عصر جديد، زبان حق و زبان طلب است. در دوران مدرن، سخن از تکاليف نيست؛ بلکه سخن از حقوقي است که يک انسان داراست و نه تنها مي تواند اين حقوق را اختيار و انتخاب نمايد، بلکه طالب اين حقوق است و عده اي مسئوليت پاسخ گويي به اين طلب ها را دارند.(15)
به اعتقاد ايشان، اين جابه جايي در حق و تکليف تا بدانجا ادامه پيدا کرده است که در جهان جديد، انسان ها حق دارند ــ نه تکليف ــ دين داشته باشند؛ يعني اجازه دارند متدين باشند؛ ولي اگر نخواستند، مي توانند دين دار نباشند؛ اما در نظريه ي تکليف، انسان ها مکلف اند دين داشته باشند.
انسان جديد براي خود حق بندگي قائل است ــ توجه کنيد که مي گوييم «حق بندگي» نه «تکليف بندگي»ــ اما از سوي ديگر، انسان جديد براي هيچ کس حق خدايي کردن قائل نيست و اين دستاورد بسيار نيکويي است.(16)
بازتاب چنين ديدگاهي در عرصه ي اخلاق اين است که انسان مدرن اخلاقيات را تا زماني مي پذيرد که حق او را استيفا کند؛ و گر نه آنها را انکار و حتي ضد اخلاقي تلقي مي کند. به عبارت ديگر، چنين رويکردي موجب مي شود آنچه براي آدمي در مسائل اخلاقي مهم جلوه کند، همان سود دنيوي و لذت هاي عادي باشد و به اعتراف اين نويسنده، سراسر وجود انسان مدرن آکنده از اشتياق به آنهاست. هم چنان که خود ايشان تصريح کرده اند، با اين رويکرد، آدمي ديگر دنيا را به منزله ي معبري براي ورود به زندگي اخروي نمي بيند. از اين روي، حداکثر تلاش خود را در بهره وري از لذت هاي مادي و دنيوي انجام مي دهد.
بديهي است ثمره ي چنين نگاهي توجيه حرص و طمع، پول دوستي و جاه طلبي خواهد بود. انسان مدرن از اينکه براي چنين اموري چانه زني کرده و با صداي بلند به طلب آنها بپردازد، هيچ احساس شرم نمي کند. نتيجه آنکه حق گرايي موجب مي شود فضايل انساني و الهي مانند: احسان، نيکوکاري، رحم و شفقت، ايثار، گذشت و مردم داري، جاي خود را به قلدري، سرسختي، تنگ نظري، خودخواهي، پرتوقّعي، و مانند آن بدهد؛ اين همان اخلاقيات سکولار است که بدون هيچ شرمي داعيه ي جهاني شدن دارد.
نقد و بررسي
1ـ حقوق و تکاليف متقابل انسان ها با تکليف مطلق آنان در برابر خداوند؛
2ـ برداشت هاي ناصواب عده اي از متدينان، به ويژه برداشت هايي که پيروان برخي از اديان الهي همچون مسيحيت از گزاره هاي اخلاقي و ديني داشته اند با واقعيت و حقايق منزل از طرف خداوند (دين حقيقي)؛
3ـ واقعيت هاي موجود در نگاه بشر جديد به مسئله ي حق و تکليف، با آنچه که بايد باشد.
اکنون به بررسي هر يک از اين سه مطلب مي پردازيم:
الف.خلط حقوق و تکاليف متقابل با تکليف مطلق
موضوع ديگر آنکه حق و تکليف گاهي يک طرفه و گاهي دو طرفه هستند. يعني گاهي همان طور که من بر گردن شما حقي دارم و شما تکليفي در مقابل من داريد، شما نيز حقي بر گردن من داريد و من تکليفي در برابر شما خواهم داشت. حق و تکليف متقابل يک همسايه با همسايه ي ديگر را مي توان مثالي از حق و تکليف دو طرفه دانست.
اما گاهي حق و تکليف يک طرفه است و در اين حالت، يک طرف فقط مکلّف است و طرف ديگر محقّ. تکليف پدر و مادر در برابر فرزند خردسالي که هيچ قدرت حرکت و تشخيص ندارد را مي توان از اين نمونه دانست. مثال دقيق چنين رابطه اي، تکليفي است که مخلوق در برابر خالق خود دارد. در اين رابطه، مخلوق فقط مکلّف است و خالق فقط محقّ. البته گاهي به صورت اعتباري گفته مي شود که خالق بر خود تکليف کرده است روزي مخلوق خود را بدهد و او را نيز هدايت کند؛ اما اين زبان، زبان اعتبار و مجاز است، و گر نه هيچ تکليفي برعهده ي خالق نيست؛ زيرا معنا ندارد خالق و مالک، در برابر مخلوق و مملوک خود مکلّف باشد.(17)
البته منظور از مالکيت، مالکيت اعتباري نيست؛ بلکه مالکيتي مراد است که از خالقيت ناشي شده و امر تکويني و حقيقي است. بر اين اساس، گفته مي شود خداوند متعال در برابر انسان ها محقّ است و انسان ها در برابر او مکلف. چنان که معلوم است، علت يک طرفه بودن حق و تکليف در اين مورد، رابطه ي خالقيت و مخلوقيت است. در حالي که در روابط بين انسان ها چنين مسئله اي وجود ندارد؛ انسان ها اگر در برابر هم تکليفي دارند، حقي نيز دارند. به عبارت ديگر، حقي که براي يک همسايه در مقابل همسايه ي ديگر ايجاد شده، حقي است که صاحب حقّ حقيقي و مالک همه ي انسان ها به او اعطا کرده است. همسايه ي ديگر نيز اگر در مقابل او مکلف مي باشد، به اعتبار تکليفي است که مالک حقيقي برگردن او گذارده است.
با توجه به آنچه گفته شد، اگر مراد آن است که از نظر دين همسايه برگردن همسايه ي ديگر هيچ حقي ندارد و فقط در برابر او تکليف دارد، سخني نادرست است؛ زيرا حق و تکليف دو امر ملازم بوده و در اين مورد، رابطه دو طرفه مي باشد و اگر تکليفي برعهده ي يکي است، حقي نيز براي او ثابت است؛ اما اگر مراد اين است که از نگاه انسان مدرن اساساً تکليف در برابر خداوند معنا ندارد و او زير بار هيچ تکليفي نمي رود ــ ظاهراً شواهدي بر اراده ي اين معنا وجود دارد ــ بايد گفت چنين ديدگاهي باطل است و هيچ منطق عقلاني آن را پشتيباني نمي کند. بايد توجه کرد که با توصيف انسان مدرن و خصوصيات الحادي و عصيان گرايانه و طغيان مآبانه ي او نمي توان اخلاق جديدي را نتيجه گرفت و آن گاه آن را توصيه کرد. چنين نگاهي به رابطه ي بين انسان و خدا، لا جرم اخلاق جديدي را سامان خواهد داد و ادب ديگري اقتضا خواهد کرد؛ اما اين نيز چيزي بيش از توصيف يک واقعيت نيست؛ واقعيتي که از حقارت انسان مدرن از يک طرف و گستاخي او از طرف ديگر حکايت مي کند. اينکه انسان مدرن اين گونه مي انديشد و آن گاه چنين عمل مي کند، توصيه اي به ما ارائه نخواهد داد.
ب. خلط برداشت هاي متدينان از اصل حقايق ديني
در اين باره بايد گفت اگر منظور از ترک دنيا رهبانيت شايع در مسيحيت است، اين موضوع ربطي به حقيقت دين ندارد؛ زيرا رهبانيت همانند بسياري از آموزه هاي ديگر مسيحيت، تحريفي است که وارد آن شده است و نمي توان چنين انحراف هايي را جزو تمام اديان و بلکه حقيقت دين که همان اسلام است دانست. دين مبين اسلام هم چنان که آخرت را محل اصلي زندگي انسان معرفي کرده، دنيا را معبري براي ورود به آن برشمرده است و آن را همچون مزرعه اي دانسته که هر آنچه در آن کشته شود، در آخرت درو خواهد شد. با چنين نگاهي معلوم مي شود تارک دنيا بودن با آموزه هاي دين حق سازگار نيست. اميرمؤمنان عليه السلام در پاسخ به فردي که به مذمت دنيا پرداخته بود مي فرمايند: «الدنيا متجر اولياء الله».(18) امام سجاد (عليه السلام) نيز در دعاي خود آرزوي طول عمر در زندگي دنيا مي کنند تا فرصت بيشتري براي کسب توشه و در نتيجه باريافتن در محضر قرب الهي داشته باشند.(19)
چه بسا مراد اين باشد که اساساً انسان مدرن دنياي نقد را طالب است و از ياد مرگ هراسان؛ او دلبسته ي لذت هاي اين دنياست و ياد مرگ و ترک دنيا مانع رسيدن به اين دلبستگي هاست. او خواهان طرب و دست افشاني و استغراق در بي خودي لذت هاي مادي است و حاضرنيست با يادآوري اموري همانند مرگ، کام خود را تلخ سازد. در اين صورت بايد گفت اينچنين دلبستگي به دنيا البته از نگاه دين مذموم بوده و بر اساس روايات اهل بيت (عليهم السلام) آن گاه که گفته مي شود حب الدنيا رأس کل خطيئة»، همين معنا اراده شده است.
ج. خلط بين واقعيت موجود با حقيقت مطلوب
منبع:معرفت اخلاقي(2)
ادامه دارد...
/ج