مباني انسان شناختي اخلاق سکولار (1)

هر مکتب اخلاقي مبتني بر مجموعه اي از مباني معرفت شناختي، هستي شناختي و انسان شناختي خاص خود است. اخلاق سکولار نيز به نوبه ي خود داراي چنين مباني اي است. اين مقاله، مباني انسان شناختي اخلاق سکولار و ميزان صحت و سقم آن و نيز جايگاه اخلاق ديني و به عبارت ديگر، حمايت دين از ارزش هاي اخلاقي را بررسي
دوشنبه، 24 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مباني انسان شناختي اخلاق سکولار (1)

مباني انسان شناختي اخلاق سکولار (1)
مباني انسان شناختي اخلاق سکولار (1)


 

نويسنده: محمد سربخشي




 

چکيده
 

هر مکتب اخلاقي مبتني بر مجموعه اي از مباني معرفت شناختي، هستي شناختي و انسان شناختي خاص خود است. اخلاق سکولار نيز به نوبه ي خود داراي چنين مباني اي است. اين مقاله، مباني انسان شناختي اخلاق سکولار و ميزان صحت و سقم آن و نيز جايگاه اخلاق ديني و به عبارت ديگر، حمايت دين از ارزش هاي اخلاقي را بررسي کرده است. اومانيسم، فردگرايي، ليبراليسم، نظريه ي تکامل طبيعي از جمله مباني انسان شناختي اخلاق سکولار مي باشند. در بحث از اومانيسم، به مسئله ي حق و تکليف و نسبت بين آن دو و نيز از موضوع اخلاق ديني، به نقدهاي نفي تکليف از انسان اشاره گرديده است.
کليد واژه ها: اخلاق، اخلاق ديني، اخلاق سکولار، سکولاريسم، اومانيسم، فردگرايي، ليبراليسم، داروينيسيم، حق، تکليف.

مقدمه
 

«اخلاق» به عنوان يکي از عناصر اصلي هويت انساني از اهميت فراواني برخوردار است. همه فرهنگ ها با بزرگ شمردن آن کوشيده اند خود را داعيه دار اخلاق و پيروان خود را متصف به اخلاق فاضله بدانند. بي شک اين بزرگ داشت امري انساني و متعالي است. در عين حال، به اعتقاد ما بزرگ داشت اخلاق، امري عقلاني و ديني نيز مي باشد. منطق اين بزرگ داشت، از منظر عقل و دين نيازمند گفتگو بوده و البته، سخنان فراواني درباره ي آن گفته و نوشته شده است. اما اين سخن که اخلاق و رفتارهاي اخلاقي، چنانکه توسط باورداشت هاي عموم انسان ها حمايت مي شوند، توسط عقل و منطق نيز مورد پشتيباني قرار مي گيرند، لزوماً مورد قبول همه نيست. برخي اخلاق را زائيده ي احساس محض و برخي نيز آن را زائيده ي قراردادهاي اجتماعي و برخي ديگر عوامل متفاوتي را براي ايجاد آن برشمرده اند. از سوي ديگر، اينکه اخلاق نيازمند حمايت از سوي باورهاي ديني است، مورد چالش جدي بسياري از متفکرين قرار گرفته است. حتي افرادي که خود را پيرو يکي از اديان الهي مي دانند، در اين زمينه قلم فرسايي کرده و به مخالفت با آن پرداخته اند. به اين ترتيب، اخلاق غير ديني و سکولار ظهور و بروز يافته است. آنچه گذشت و فرض هاي بسيار ديگري را مي توان در حوزه ي اخلاق، به خصوص در حوزه ي فلسفه ي اخلاق مورد بحث و گفتگو قرار داد. اين مقاله، به بررسي صحت و سقم برخي مباني اخلاق سکولار پرداخته است.

اومانيسم
 

انسان گرايي يا انسان مداري يکي از مباني مهم و عام اخلاق سکولار است؛ به طوري که مي توان مدعي شد همه ي گرايش هاي اخلاق سکولار به نوعي در مسئله ي انسان مداري مشترک اند. اومانيسم را مي توان هر نوع فلسفه اي داشت که جايگاه ويژه اي براي انسان و استعدادها و توانايي هاي او قائل است و او را مقياس و محور همه چيز قرار مي دهد. بنابراين فلسفه، سرشت انساني و حدود و علايق طبيعي او موضوعي است که بايد بيش از هر چيز بدان پرداخته شود.(1) عقل گرايي افراطي، تجربه گرايي، آزادي خواهي(ليبراليسم) و تسامح و تساهل از مؤلفه هاي اصلي اومانيسم است.(2)
واژه ي «اومانيسم»ابتدا توسط برخي از روشنفکران ايتاليا براي ناميدن دروس دبيرستان ها و دانشگاه ها که شامل برنامه ي مطالعه ي زبان يوناني، لاتين باستان، تاريخ و فرهنگ مردمان اين دو زبان مي شد، به کار رفت. در قالب اين برنامه ي ــ درسي، نوعي رنسانس و تولد دوباره ي تمدن يوناني ــ رومي و ارزش هاي موجود در آن، به وسيله ي اومانيست ها ترويج مي شد. به عبارت ديگر، مفهومي که اين واژه تداعي مي کرد، نوعي بازگشت به نگرش هاي اومانيستي يونان باستان و روم بود. پس از ايتاليا، فرهنگ اومانيستي وارد فرهنگ روشنفکري کشورهاي آلمان، انگلستان، فرانسه و ديگر کشورهاي ــ اروپايي شد.(3)
چنان که گفته شد، انسان مداري يا اومانيسم نوعي بازگشت به فرهنگ و تمدن يوناني ــ رومي بود.(4) به اعتقاد طرفداران اومانيسم، در يونان و رم باستان، انسان و استعدادهاي نهفته ي او ارزش واقعي داشته، مردم به پرورش آنها همت مي گماشتند؛ اما فرهنگ ديني مسيحيت، در قرون وسطا آنها را از بين برد و انسان را موجودي تلقي مي کرد که از ازل گناهکار بوده و گناهکار به دنيا مي آيد و همين موضوع سبب انحطاط و عقب ماندگي آدمي شد. اومانيست ها سعي داشتند با زنده کردن علومي که از نظر ايشان موجب ارتقاي جايگاه آدمي در دوران باستان بوده است، ارزش والاي او را دوباره احيا، و او را از اين انحطاط فرهنگي رها کنند. از نظر ايشان علوم رياضي، منطق، شعر، تاريخ، اخلاق و سياست و به ويژه علوم بلاغي، چنين جايگاهي داشتند.(5)
توني ديويس به نقل از سيموندز مي گويد:
جوهر اومانيسم، دريافت تازه و مهمي از شأن انسان به عنوان موجودي معقول و جدا از مقدرات الاهياتي است و دريافت عميق تر، اين مطلب که تنها ادبيات کلاسيک ماهيت بشر را در آزادي کامل فکري و اخلاقي نشان داده است. اومانيسم تا اندازه اي واکنش در مقابل استبداد کليسايي و تا اندازه اي تلاش به منظور يافتن نقطه ي وحدت براي همه ي افکار و کردار انسان در چارچوب ذهني است که به آگاهي از قوه ي فائقه ي خود رجوع مي کند.(6)
به طور خلاصه، ويژگي هاي دين مسيحي و نظام حاکم بر کليسا موجب شد انسان غربي احساس کند در صورت پايبندي به اعتقادات مسيحي، جايگاه مطلوب خود را پيدا نکرده و هرگز نمي تواند آن چنان که خواهان آن است، حيات دنيوي خود را سامان بخشد. پيشينه ي تاريخي غرب نيز نشاني از ابهت و کرامت انسان داشت و آشنايي دوباره با اين پيشينه، موجب شد براي دستيابي به چنان عزت و کرامتي، خود را ناگزير از نفي دين و اصالت آن، اثبات خود و اصالت خويش ببينند.
به اعتقاد اومانيست ها، کمال آدمي در ارتباط با همنوعان خود اوست و نه خدا و اخلاق. از نظر آنان، کسب بيشترين خير در دنيا بالاترين هدفي است که يک انسان بايد به دنبال آن باشد؛ بدين معنا که انسان بايد عشق به خود را جايگزين هر تعلق خاطر ديگري کند.(7) دکارت نيز يکي از مهم ترين و شاخص ترين کساني است که با طرح شيوه ي فکري خود، موجب پيدايش و تقويت اومانيسم شد. دکارت منکر دين، خدا و باورهاي مذهبي و اخلاقي نبود و حتي کوشيد خدا را اثبات کند؛ اما با طرح شيوه ي تفکري خود(شک دستوري) و اصل قرار دادن انسان و انديشه اش و تابع کردن ساير معرفت ها به اين موضوع، پايه گذار فلسفه ي انسان گرايانه شد. جمله ي معروف دکارت که مي گفت: «من مي انديشم پس هستم»، تکليف همه را روشن ساخت و ذهنيت گرايي را جانشين اصالت خارج و اوژه قرار دارد؛ تفکري که با خداي اديان و باورهاي ناشي از آن سازگار نبود.
در ميان اومانيست ها، افراد متدين و معتقد به خدا نيز وجود داشته اند؛ اما روشن است که با اصالت دادن به انسان و خواسته هاي او در مقابل اصالت خداوند و اراده ي مطلقه اش، اومانيسم گرايشي است که کاملاً با انکار دين و باورهاي ديني و به تبع آن، ارزش ها و هنجارهاي اخلاقي وابسته به آن سازگار است. از بررسي اجمالي سير تحولات تاريخي و نيز زندگي نامه ي بيشتر طرفداران آن، اين واقعيت به روشني قابل استنتاج مي باشد. بي ترديد هر گاه آدمي محور همه چيز قرار گيرد ــ چنانچه اومانيست ها داعيه دار آن هستند ــ روز به روز از جايگاه دين و ارزش هاي وابسته به آن کاسته شده، بي ديني و انکار خدا تبليغ خواهد شد. همچنين اين موضوع به نوعي بيانگر تناقضي است که اومانيست هاي متدين دچار آن هستند. از يک طرف اصالت را با آدمي و خواست هاي او مي دانند و از طرف ديگر، خدا را خالق انسان و کسي که اطاعت از او واجب است، تلقي مي کنند.(8)

نقد و بررسي
 

به يقين اومانيسم و انسان مداري (انسان محوري) در برابر اعتقادات و اخلاق ديني قرار دارد؛ زيرا نمي توان آدمي را اصل و محور همه چيز دانست و خواست هاي او را بر خواست هاي هرکس ديگري ترجيح داد، اما در عين حال، تسليم دستورهاي دين و اخلاق ديني شد. بنابراين، سکولار شدن عرصه هاي مختلف حيات بشري از پيامدهاي ناگزير اومانيسم است و حوزه ي اخلاق نيز از اين امر مستثنا نيست.
در نقد اومانيسم، به جنبه هاي مختلفي مي توان توجه کرد؛ يک جنبه، بررسي عوامل به وجود آمدن اومانيسم است که عامل آن همان تحريف آميز بودن آموزه هاي کليسا و مسيحيت بوده است. از اين رو، نمي توان اومانيسم را پيامد ناگريز هر دين و مذهبي دانست. مقايسه اي اجمالي نشان مي دهد دين اسلام با اثبات کرامت حقيقي براي انسان و برشمردن قابليت خليفة اللهي براي او، جايگاه بسيار والا و ارزشمندي براي آدمي در نظر مي گيرد. از سوي ديگر، توجه به علايق مادي و اصالت دادن به آنها، فروکاستن آدمي تا حد حيوان بوده، سبب فراموشي ساير ابعاد وجودي آدمي مي شود. پرسش اساسي در اين زمينه آن است که آيا روح آدمي و نيازهاي روحي و رواني او که جنبه ي معنوي و الهي دارند، آن قدر ارزش ندارد که بدان پرداخته شود؟ اين تنزل جايگاه آدمي، نتيجه ي تک ساحتي انگاشتن انسان و نفي بعد روحاني و معنوي اوست و با اثبات نفس و نيازهاي روحي براي انسان، اين جزء مهم از پيش فرض هاي اومانيسم، از بين خواهد رفت. بنابراين، منحصر ساختن علايق و نيازهاي آدمي در جسم و نيازهاي جسماني، جنبه ي تفريطي نگرش اومانيسم است.(9)
افزون بر تفريطي که اشاره شد، اومانيسم جنبه ي افراطي نيز دارد. طرفداران اين نظريه با اصل قرار دادن آدمي و خواست هاي او، معيار همه چيز را انسان و طلب هاي او مي دانند و اين برداشت، برداشتي افراطي از توانايي ها و جايگاه آدمي است. انسان و هر آنچه با اوست، مخلوق خداوند متعال است و شايسته نيست مخلوق اراده ي خود را بر اراده و خواست خالق خويش ترجيح دهد. چنين عملي شبيه عمل شيطان است که براي خود ربوبيتي در برابر ربوبيت الهي فرض کرد و به سبب تکبري که داشت، حاضر نشد به فرمان الهي، آن گاه که فرمود: «اسجدوا لآدم»(بقره: 34) گردن نهد.(10)
از جمله اشکال هايي که مي توان بر اومانيسم وارد کرد، موضوع حق گرايي در برابر تکليف گرايي است. بديهي است که بنا بر اصالت انسان و محور قرار گرفتن خواست هاي او، ديگر نمي توان از تکليف سخني گفت. انساني که خود را اصل و معيار همه چيز مي داند، خداپرستي و دين داري را نيز حق خود خواهد دانست و نگاهي تکليفي بدان نخواهد داشت. اين موضوع را مي توان از لوازم جنبه ي افراطي اومانيسم به شمار آورد. به لحاظ اهميتي که اين موضوع دارد، آن را به صورت جداگانه در همين بخش بررسي مي کنيم.

حق گرايي در برابر تکليف گرايي
 

يکي از ويژگي هاي مهم نگرش سکولاريستي، موضوع حق گرايي در برابر تکليف گرايي است. برخي از نويسندگان داخلي نيز بر اين موضوع تأکيد کرده و سعي در تبيين و تحکيم آن داشته اند.
به اعتقاد ايشان، يکي از ويژگي هاي مهم سکولاريسم در تمامي ابعاد آن، رويکرد حق گرايانه و گريز از تکليف و بي اعتنايي به مسئوليت است. در طرف مقابل، اخلاق و معرفت ديني، آدميان متدين را به خضوع در برابر خلقت دعوت مي کنند و از او مي خواهند به آنچه به او اعطا شده است، قانع باشد، شکر آن را به جا آورد و در اين جهان تصرف بيشتري نکند و تمتع بيشتري نبرد.(11)
ايشان معتقدند انسان جديد با رويکرد سکولاريستي خود در ياد زندگي (نه ياد مرگ)، طالب بطر و طرب(نه اندوه فراق)، طالب حقوق(نه فقط تکليف)، متوجه به بيرون(نه فقط درون)، محبّ دنيا(نه تارک دنيا)، متصرف در دنيا و واجد اخلاق در خور آن(نه فقط متمتع از دنيا)، غافل از بنده بودن و مباهي به صانع بودن و غافل از مصنوع بودن خويش است.(12)
در جهان امروز، ادب علم و ادب توانگري، اخلاق نويني را پي افکنده است. جامعه و اخلاق و سياست، همه مصنوع آدمي شده است و چيزي نمانده که به نحو پيش ساخته و دست نخورده، مورد قبول آدمي واقع شود. جهان امروز، نه فقط راديو و کامپيوتر و هواپيمايش مصنوع آدميان اند، بلکه اخلاق، سياست و ايدئولوژي اش هم ساخته ي آدميان است.(13)
از نظر اين نويسندگان، انسان گذشته يا ماقبل مدرن، انسان مکلف بوده و در مقابل، انسان مدرن، انسان محق است.
در اين دوران، انسان ها بيش از آنکه طالب فهم و تشخيص و تکاليف خود باشند، طالب درک و کشف حقوق خود هستند.(14)
آن گاه ايشان براي آنکه اين معنا وضوح بيشتري يابد، خواننده ي مطالب خود را به بررسي زبان دين و مقايسه ي آن با زبان عصر جديد فرا مي خواند. از نظر نويسنده ي مذکور، زبان دين ــ به ويژه دين اسلام ــ آن چنان که در روايات و قرآن متجلي شده است، بيش از آنکه زبان حق باشد، زبان تکليف است:
در اين متون، از موضع يک وليّ صاحب اختيار و اقتدار، به آدميان امر و نهي مي شود و همواره مؤمنان و پيروان به تکليف خود توجه داده مي شوند. لسان شرع، لسان تکليف است. از نظر دين، انسان موجودي مکلف است. در بسياري موارد نيز همچون رساله ي حقوق امام سجاد (عليه السلام) که کلمه ي حق به کار رفته است، در اصل براي افاده ي معناي تکليف بوده و نشاني از نگاه حق گرايانه در آن نيست. در اين رساله، از حق همسايه به همسايه، حق خدا بر مردم و ...سخن به ميان رفته است که همه به معناي تکاليف است. سخن از حق من بر گردن همسايگان نيست. سخن از حق همسايگان بر گردن من است و اصلاً در اين رساله و امثال آن، اثري از حقوق بشر به معناي مدرن آن در ميان نيست. در حالي که زبان عصر جديد، زبان حق و زبان طلب است. در دوران مدرن، سخن از تکاليف نيست؛ بلکه سخن از حقوقي است که يک انسان داراست و نه تنها مي تواند اين حقوق را اختيار و انتخاب نمايد، بلکه طالب اين حقوق است و عده اي مسئوليت پاسخ گويي به اين طلب ها را دارند.(15)
به اعتقاد ايشان، اين جابه جايي در حق و تکليف تا بدانجا ادامه پيدا کرده است که در جهان جديد، انسان ها حق دارند ــ نه تکليف ــ دين داشته باشند؛ يعني اجازه دارند متدين باشند؛ ولي اگر نخواستند، مي توانند دين دار نباشند؛ اما در نظريه ي تکليف، انسان ها مکلف اند دين داشته باشند.
انسان جديد براي خود حق بندگي قائل است ــ توجه کنيد که مي گوييم «حق بندگي» نه «تکليف بندگي»ــ اما از سوي ديگر، انسان جديد براي هيچ کس حق خدايي کردن قائل نيست و اين دستاورد بسيار نيکويي است.(16)
بازتاب چنين ديدگاهي در عرصه ي اخلاق اين است که انسان مدرن اخلاقيات را تا زماني مي پذيرد که حق او را استيفا کند؛ و گر نه آنها را انکار و حتي ضد اخلاقي تلقي مي کند. به عبارت ديگر، چنين رويکردي موجب مي شود آنچه براي آدمي در مسائل اخلاقي مهم جلوه کند، همان سود دنيوي و لذت هاي عادي باشد و به اعتراف اين نويسنده، سراسر وجود انسان مدرن آکنده از اشتياق به آنهاست. هم چنان که خود ايشان تصريح کرده اند، با اين رويکرد، آدمي ديگر دنيا را به منزله ي معبري براي ورود به زندگي اخروي نمي بيند. از اين روي، حداکثر تلاش خود را در بهره وري از لذت هاي مادي و دنيوي انجام مي دهد.
بديهي است ثمره ي چنين نگاهي توجيه حرص و طمع، پول دوستي و جاه طلبي خواهد بود. انسان مدرن از اينکه براي چنين اموري چانه زني کرده و با صداي بلند به طلب آنها بپردازد، هيچ احساس شرم نمي کند. نتيجه آنکه حق گرايي موجب مي شود فضايل انساني و الهي مانند: احسان، نيکوکاري، رحم و شفقت، ايثار، گذشت و مردم داري، جاي خود را به قلدري، سرسختي، تنگ نظري، خودخواهي، پرتوقّعي، و مانند آن بدهد؛ اين همان اخلاقيات سکولار است که بدون هيچ شرمي داعيه ي جهاني شدن دارد.

نقد و بررسي
 

آنچه بيان شد، آميزه اي از سخنان حق و باطل است که سره را با ناسره آميخته و مخاطب خود را در ردّ يا قبول آنها به حيرت افکنده است. به نظر مي رسد چند چيز در کلام اين نويسنده خلط شده و به مصداق اين خلط، يک حکم درباره ي آنها بيان شده است.
1ـ حقوق و تکاليف متقابل انسان ها با تکليف مطلق آنان در برابر خداوند؛
2ـ برداشت هاي ناصواب عده اي از متدينان، به ويژه برداشت هايي که پيروان برخي از اديان الهي همچون مسيحيت از گزاره هاي اخلاقي و ديني داشته اند با واقعيت و حقايق منزل از طرف خداوند (دين حقيقي)؛
3ـ واقعيت هاي موجود در نگاه بشر جديد به مسئله ي حق و تکليف، با آنچه که بايد باشد.
اکنون به بررسي هر يک از اين سه مطلب مي پردازيم:

الف.خلط حقوق و تکاليف متقابل با تکليف مطلق
 

يکي از خلط هايي ايشان مسئله ي حقوق متقابل انسان ها نسبت به يکديگر و مکلف بودن ايشان در برابر خداوند است. در اين خلط پندار بر اين است که اگر با اثبات يک حق، تکليفي براي کسي ثابت شود، در حقيقت حقي اثبات نشده است؛ در حالي که اصلاً غير از اين ممکن نيست؛ زيرا حق و تکليف دو مفهوم متضايف بوده و بدون طرف مقابل معنا ندارند؛ يعني نمي شود حقي وجود داشته باشد، اما تکليفي در ميان نباشد. اساساً اين دو مفهوم بدون ديگري قابل فهم و استفاده نمي باشند. بنابراين، اگر گفته مي شود حق همسايه چنين است، بدين معناست که تکليفي برعهده ي همسايه ي ديگر ثابت است. در واقع، آنچه در متون مقدس به مثابه حق يک انسان بر انسان ديگر بيان شده، به عنوان يک حق، قابل طلب و درخواست است؛ از اين روي، اگر کسي که اين حق برگردن اوست، آن را ادا نکند، صاحب حق مي تواند آن را مطالبه و حتي در دادگاه آن را مطرح و حق خود را استيفا کند.
موضوع ديگر آنکه حق و تکليف گاهي يک طرفه و گاهي دو طرفه هستند. يعني گاهي همان طور که من بر گردن شما حقي دارم و شما تکليفي در مقابل من داريد، شما نيز حقي بر گردن من داريد و من تکليفي در برابر شما خواهم داشت. حق و تکليف متقابل يک همسايه با همسايه ي ديگر را مي توان مثالي از حق و تکليف دو طرفه دانست.
اما گاهي حق و تکليف يک طرفه است و در اين حالت، يک طرف فقط مکلّف است و طرف ديگر محقّ. تکليف پدر و مادر در برابر فرزند خردسالي که هيچ قدرت حرکت و تشخيص ندارد را مي توان از اين نمونه دانست. مثال دقيق چنين رابطه اي، تکليفي است که مخلوق در برابر خالق خود دارد. در اين رابطه، مخلوق فقط مکلّف است و خالق فقط محقّ. البته گاهي به صورت اعتباري گفته مي شود که خالق بر خود تکليف کرده است روزي مخلوق خود را بدهد و او را نيز هدايت کند؛ اما اين زبان، زبان اعتبار و مجاز است، و گر نه هيچ تکليفي برعهده ي خالق نيست؛ زيرا معنا ندارد خالق و مالک، در برابر مخلوق و مملوک خود مکلّف باشد.(17)
البته منظور از مالکيت، مالکيت اعتباري نيست؛ بلکه مالکيتي مراد است که از خالقيت ناشي شده و امر تکويني و حقيقي است. بر اين اساس، گفته مي شود خداوند متعال در برابر انسان ها محقّ است و انسان ها در برابر او مکلف. چنان که معلوم است، علت يک طرفه بودن حق و تکليف در اين مورد، رابطه ي خالقيت و مخلوقيت است. در حالي که در روابط بين انسان ها چنين مسئله اي وجود ندارد؛ انسان ها اگر در برابر هم تکليفي دارند، حقي نيز دارند. به عبارت ديگر، حقي که براي يک همسايه در مقابل همسايه ي ديگر ايجاد شده، حقي است که صاحب حقّ حقيقي و مالک همه ي انسان ها به او اعطا کرده است. همسايه ي ديگر نيز اگر در مقابل او مکلف مي باشد، به اعتبار تکليفي است که مالک حقيقي برگردن او گذارده است.
با توجه به آنچه گفته شد، اگر مراد آن است که از نظر دين همسايه برگردن همسايه ي ديگر هيچ حقي ندارد و فقط در برابر او تکليف دارد، سخني نادرست است؛ زيرا حق و تکليف دو امر ملازم بوده و در اين مورد، رابطه دو طرفه مي باشد و اگر تکليفي برعهده ي يکي است، حقي نيز براي او ثابت است؛ اما اگر مراد اين است که از نگاه انسان مدرن اساساً تکليف در برابر خداوند معنا ندارد و او زير بار هيچ تکليفي نمي رود ــ ظاهراً شواهدي بر اراده ي اين معنا وجود دارد ــ بايد گفت چنين ديدگاهي باطل است و هيچ منطق عقلاني آن را پشتيباني نمي کند. بايد توجه کرد که با توصيف انسان مدرن و خصوصيات الحادي و عصيان گرايانه و طغيان مآبانه ي او نمي توان اخلاق جديدي را نتيجه گرفت و آن گاه آن را توصيه کرد. چنين نگاهي به رابطه ي بين انسان و خدا، لا جرم اخلاق جديدي را سامان خواهد داد و ادب ديگري اقتضا خواهد کرد؛ اما اين نيز چيزي بيش از توصيف يک واقعيت نيست؛ واقعيتي که از حقارت انسان مدرن از يک طرف و گستاخي او از طرف ديگر حکايت مي کند. اينکه انسان مدرن اين گونه مي انديشد و آن گاه چنين عمل مي کند، توصيه اي به ما ارائه نخواهد داد.

ب. خلط برداشت هاي متدينان از اصل حقايق ديني
 

اشکال ديگري که در اين کلمات وجود دارد، برداشت ناقص و ناصحيحي است که برخي از متدينان از معارف ديني داشته اند و اين برداشت ها به کل دين سرايت داده شده و جزو حقيقت دين شده اند. گفته مي شود انسان متدين رويکردي سراسر اندوه به زندگي دنيوي دارد و هميشه به ياد مرگ است و دنيا را امري مذموم مي داند و خواستار ترک آن است؛ در حالي که انسان مدرن محب دنياست و به ياد مرگ نيست و... .
در اين باره بايد گفت اگر منظور از ترک دنيا رهبانيت شايع در مسيحيت است، اين موضوع ربطي به حقيقت دين ندارد؛ زيرا رهبانيت همانند بسياري از آموزه هاي ديگر مسيحيت، تحريفي است که وارد آن شده است و نمي توان چنين انحراف هايي را جزو تمام اديان و بلکه حقيقت دين که همان اسلام است دانست. دين مبين اسلام هم چنان که آخرت را محل اصلي زندگي انسان معرفي کرده، دنيا را معبري براي ورود به آن برشمرده است و آن را همچون مزرعه اي دانسته که هر آنچه در آن کشته شود، در آخرت درو خواهد شد. با چنين نگاهي معلوم مي شود تارک دنيا بودن با آموزه هاي دين حق سازگار نيست. اميرمؤمنان عليه السلام در پاسخ به فردي که به مذمت دنيا پرداخته بود مي فرمايند: «الدنيا متجر اولياء الله».(18) امام سجاد (عليه السلام) نيز در دعاي خود آرزوي طول عمر در زندگي دنيا مي کنند تا فرصت بيشتري براي کسب توشه و در نتيجه باريافتن در محضر قرب الهي داشته باشند.(19)
چه بسا مراد اين باشد که اساساً انسان مدرن دنياي نقد را طالب است و از ياد مرگ هراسان؛ او دلبسته ي لذت هاي اين دنياست و ياد مرگ و ترک دنيا مانع رسيدن به اين دلبستگي هاست. او خواهان طرب و دست افشاني و استغراق در بي خودي لذت هاي مادي است و حاضرنيست با يادآوري اموري همانند مرگ، کام خود را تلخ سازد. در اين صورت بايد گفت اينچنين دلبستگي به دنيا البته از نگاه دين مذموم بوده و بر اساس روايات اهل بيت (عليهم السلام) آن گاه که گفته مي شود حب الدنيا رأس کل خطيئة»، همين معنا اراده شده است.

ج. خلط بين واقعيت موجود با حقيقت مطلوب
 

اشکال ديگر، خلط بين وضعيت موجود و وضعيت ايدئال است. حقيقت آن است که زندگي دنيوي چند صباحي بيش نيست و حيات اصلي آدمي در جهاني ديگر و با قواعدي ديگر سامان خواهد يافت. اصالت آن حيات نيز به اعتبار ابديت آن است. انساني که چنين اعتقادي دارد و آن را مطابق با واقع مي داند، نمي تواند از رويکرد بشر امروزي تمجيد کرده و خود را شيداي آن بداند. اين انسان به چنين رويکري نگاهي ترحم آميز دارد و معتقد است بشر کنوني چون کودکي ناآگاه، فرق بين خوب و بد حقيقي را نمي شناسد.
منبع:معرفت اخلاقي(2)
ادامه دارد...




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.