ضرب المثل ها

هنگامي که حضرت داوود (ع) بدرود حيات گفتند، پسر ايشان، حضرت سليمان بر تخت رسالت و سلطنت نشستند. حضرت سليمان در عبادات طولانيش از خداوند قدرت فراوان درخواست مي کرد. خداوند نيز اجابت کرد و به مرور، آدميان، مرغان، پريان، باد و آ ب را به فرمان حضرت سليمان در آورد.
چهارشنبه، 2 شهريور 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ضرب المثل ها

ضرب المثل ها
ضرب المثل ها


 

نويسنده:ليلا رحماني




 

دو قورت و نيمش باقيست:
 

اين ضرب المثل در مورد افرادي به کار مي رود که بسيار متوقع هستند و بيشتر از آنچه شايستگي آن را داشته باشند، از ديگران انتظار لطف دارند.
*ريشه ي پيدايش اين ضرب المثل چيست؟
هنگامي که حضرت داوود (ع) بدرود حيات گفتند، پسر ايشان، حضرت سليمان بر تخت رسالت و سلطنت نشستند. حضرت سليمان در عبادات طولانيش از خداوند قدرت فراوان درخواست مي کرد. خداوند نيز اجابت کرد و به مرور، آدميان، مرغان، پريان، باد و آ ب را به فرمان حضرت سليمان در آورد.
خداوند براي اينکه هيچ عذري براي حضرت باقي نماند، هر آنچه از قدرت و عزت بود به او عطا فرمود و عناصر اربعه را نيز به فرمان او در آورد. هنگامي که حضرت سليمان از قدرت عظيم خود آسوده خاطر گشت، به خداوند عرض کرد که خدايا اجازه فرما تا تمام جانداراني که آفريدي را به غذا ميهمان کنم و حتي با يک وعده غذا، پذيراي خلايقت باشم. خداوند فرمود که من روزي دهنده ي خلايقم هستم و اين کار از تو بر نمي آيد. حضرت سليمان باز هم اصرار کرد و به خداوند عرض کرد که:من هم اکنون قدرت فراواني دارم و از عهده ي انجام دادن اين وظيفه بر مي آيم. بارها اين درخواست را از خداوند داشت و بارها بر اختياراتي که خدا به وي ارزاني داشته بود اشاره نمود.
سرانجام به خاطر پافشاري بر خواسته و تقاضايش، خداوند خواسته اش را پاسخ گفت و به همه ي موجودات عالم از جمله آبزيان، پرندگان، خزندگان و... امر کرد که در يک روز، طعام و روزي خود را از سليمان طلب کنند.
سليمان بسيار خوشحال شد و به همه ي خدمتگزاران خود مانند آدميان، پريان، و پرندگان امر کرد که خود را براي يک ميهماني بزرگ آماده کنند و تدارک غذاهاي بسياري را ببينند. خدمتگزاران هفتصد هزار ديگ سنگي ساختند ک هر کدام هزار گز ارتفاع و هفتصد گز (واحد طول) پهنا داشت. منطقه ي بسيار وسيعي را براي انداختن سفره در نظر گرفتند که براي پيمودن اين منطقه، ماهها فرصت لازم بود.
روز موعود فرا رسيد و سفره اي بزرگ انداخته شد که در آن انواع غذاهاي گوناگون با مقادير بسيار زياد به چشم مي خورد. حضرت سليمان بر تختي نشست و سران مملکت نيز در کنار وي نشستند. ميهمانان به صرف غذا دعوت شدند. در همان وقت، يک ماهي غول پيکر سر از آب بيرون آورد و از حضرت پرسيد که گويا امروز، روزي ده ما شما هستيد؟ حضرت فرمود آري، بفرما و غذا ميل کن. ماهي به يکباره هر آنچه که در سفره بود را بلعيد. همه ي حاضرين متعجب شدند. سليمان رو به ماهي کرد و گفت:من اين همه غذا را براي تمام موجودات عالم تدارک ديده بودم و تو به يکباره همه ي آنها را در يک چشم بر هم زدن بلعيدي؟
ماهي که هنوز هم گرسنه بود و از شدت گرسنگي توان صحبت کردن نداشت عرض کرد:خداي من روزي سه بار و در هر بار يک قورت به من روزي مي داد. امروز ميهمان تو هستم و تو تا بدين جا به من نيم قورت طعام دادي. هنوز از سهم من دو قورت و نيمش باقيست. اما ديگر در سفره ات غذايي نمانده است. لطفا به من غذا بده و مرا سير کن.
حضرت سليمان از هوش رفت و بعد از اينکه به هوش آمد، از سر خضوع و خشوع خداوند بزرگ را تعظيم و تکريم نمود.

سر و گوش آب دادن:
 

اين ضرب المثل بسيار متداول است و در مواردي استفاده مي شود که بخواهيم نشان دهيم که شخصي در حال کسب اطلاعات به صورت مخفيانه است و معمولا به اين شکل گفته مي شود که فلان شخص سر و گوشي آب داد يا اينکه بروم سرو گوشي آب بدهم.
*ريشه پيدايش اين ضرب المثل چيست؟
در قديم براي محافظت از شهرها قلعه هاي بزرگي را در قسمت ورودي شهر مي ساختند. سربازان زيادي در اين دژها در حال آماده باش براي دفاع از شهر و جلوگيري از حمله ي مهاجمان بودند. گروه محافظ و سربازان، نيازمند آب بودند و براي رفع نيازشان، قناتهايي را در داخل قلعه حفر کرده بودند.
مدافعين مي توانستند به راحتي از داخل قلعه، بيرون قلعه را زير نظر داشته باشند و مناطق وسيع اطراف خود را بررسي کنند. ولي مهاجمين براي باخبر شدن از احولات درون قعله ها و مطلع شدن از کم و کاستيهاي تجهيزاتي و دفاعي قلعه راهي نداشتند. جز اينکه عده اي از افراد را در خدمت گرفته تا بتوانند به کمک آنها از راههاي ورودي قنوات به داخل قلعه بروند و هنگامي که احساس کردند امکان ديده شدنشان وجود دارد، خود را در داخل آب قنات پنهان کنند. آنها شب هنگام از تاريکي هوا استفاده مي کردند و به کسب اطلاعات مي پرداختند و به موقع هم در زير آب داخل قنوات، سر و گوششان را پنهان مي کردند. اينگونه بود که اصطلاح سر و گوش آب دادن توسط فرماندهان آنها رايج شد.

دست کسي را در پوست گردو گذاشتن:
 

اين مثل در مورد افرادي به کار مي روند که توان حرکت را از آنها گرفته باشند و در اصطلاح نه راه پس داشته باشند و نه راه پيش. اين مثل از نظر مفهوم، مشابه مثل دست کسي را در حنا گذاشتن است. دست کسي را در حنا گذاشتن در مواردي استفاده مي شود که شخصي با رفيق نيمه راهي مواجه شود که آن رفيق در ميانه ي انجام کاري، دوست خود را به حال خودش رها کند. در اين هنگام است که آن شخص مانند کسي که دستش را در حنا گير کرده باشد، توان حرکت و تغيير اوضاع پيرامونش را از دست مي دهد.
*حالا ببينيم که علت پيدايش مثل «دست کسي را در حنا گذاشتن» چيست.
در گذشته هاي نه چندان دور، آشپزخانه ها در گوشه اي از حياط ساخته مي شدند. اين طرز ساخت خانه ها، باعث مي شد که گربه هايي که دائم در حال گشت و گذار روي بامها و ديوارهاي خانه بودند، بوي شامه نواز غذاهايي که خانم خانه تهيه مي کرد، طاقت آنها را طاق کند و از هر راهي براي دستيابي به آن غذاي خوشمزه و خوشبو اقدام کنند. گاهي که صاحب آن خانه گربه را سمج مي ديد و بارها شاهد دزدي او از آشپزخانه بود، به فکر تنبيه آن گربه مي افتاد. براي تنبيه آن گربه، نيمه ي پوست گردويي را پر از قير داغ مي کردند و دست و پاي گربه ي بينوا را در آن پوستها قرار مي دادند. به اين ترتيب، گربه ي نگون بخت تا مدتي توان درست راه رفتن را نداشت . چه برسد به آنکه با آن راه رفتنِ پر از سر و صدايش بتواند دزدي کند. گاهي نيز همين وضعيت را تحمل مي کرد تا از گرسنگي بميرد!

سرو کيسه کردن :
 

اين مثل امروزه نيز زياد استفاده مي شود و گاهي آن را به شکل سر کيسه کردن به کار مي برند و معناي آن اين است که تمامي دار و ندار شخصي را به تاراج بردند يا او را فريب دادند يا در واقع او را سر کيسه کردند. همچنين در مورد افراد فريب خورده و ساده اي که فريب زبان ديگران را خورده اند و مال خود را از دست داده اند هم مصطلح است که بگويند فلان شخص را سر کيسه کردند.
*چگونه اين مثل رايج شد:
در قديم براي جلوگيري از ابتلا به بسياري امراض، دلاکان موي سر افراد را از ته مي تراشيدند و بعد از آن کل بدن فرد و حتي روي سر او را کيسه مي کشيدند تا چرک از بدن او دور شود. چنين شخصي کاملا پاک و تميز محسوب مي شد؛ طوريکه تا مدتها نيازي به حمام کردن نداشت.

زد که زد، خوب کرد که زد:
 

اين مثل را هنگامي به کار مي برند که ببينند شخصي در آرزوهاي بزرگ و گاه دست نيافتني به سر مي برد.
داستان اين ضرب المثل به يک بانوي روستايي برمي گردد که ظرف ماستي را روي سر خود گذاشته بود آنرا حمل مي کرد. در راه به اين فکر فرو مي رود که هم اکنون مي روم و اين ماست را مي فروشم و با پول آن چند دانه تخم مرغ مي خرم و تخم مرغها را زير مرغ همسايه مان مي گذارم تا به جوجه تبديل شود. جوجه ها که بزرگ شدند و مرغ شدند، آنها را مي فروشم و گوسفندي مي خرم. شير گوسفندم را هم کم کم مي فروشم و گوسفندان ديگري مي خرم و به اين ترتيب گله ي گوسفندي خواهم داشت که چوپان نياز دارد. آنوقت اگر روزي چوپان گله ي من با چوپان گله ي کدخدا دعوايش شود و کد خدا بگويد که:«چوپون تو با چوب بر سر چوپون من زده و سرش را شکسته» چه کنم؟ زن ساده دل فکري کرد و سعي کرد خودش را دلداري بدهد و گفت به کدخدا مي گويم:«زد که زد، خوب کرد که زد» و در همين حال و هوا سرش را هم تکان داد و تمام ماستي که همراه داشت، بر زمين ريخته شد!
منبع: نشريه بانو، شماره 26



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط