مفاهيم و تعاريف رويکرد تجربي(1)

به منظور درک هر کدام از رفتارهاي آدمي، اهميت زيادي دارد که نه تنها دريابيم چه رفتاري انجام شده، بلکه ضرورت دارد بفهميم که چرا عمل به خصوصي صورت گرفته است. چرا روان شناسان به ارزيابي شخصيت مي پردازند؟ اين اقدام چه فوايدي را در بر دارد؟ به طور کلي، روان شناسان به دو دليل شخصيت را اندازه گيري مي کنند: ابتدا اين
شنبه، 5 شهريور 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مفاهيم و تعاريف رويکرد تجربي(1)

مفاهيم و تعاريف رويکرد تجربي(1)
مفاهيم و تعاريف رويکرد تجربي(1)


 

نويسنده:ریچارد آی . لانیون و فلئونارد دی
ترجمه:سیامک نقشبندی



 
به منظور درک هر کدام از رفتارهاي آدمي، اهميت زيادي دارد که نه تنها دريابيم چه رفتاري انجام شده، بلکه ضرورت دارد بفهميم که چرا عمل به خصوصي صورت گرفته است. چرا روان شناسان به ارزيابي شخصيت مي پردازند؟ اين اقدام چه فوايدي را در بر دارد؟ به طور کلي، روان شناسان به دو دليل شخصيت را اندازه گيري مي کنند: ابتدا اين عمل مي تواند به درک ما از رفتار يک فرد خاص کمک کند، که اين کار به معناي ارزيابي باليني يک فرد است؛ و دوم در حوزه پژوهش روان شناختي و نظريه سازي، اندازه گيري شخصيت باعث گسترش اطلاعات کلي ما از رفتار آدمي مي شود.
کاربرد عمده ابزارهاي شخصيت در روان شناختي حرفه اي اصولاً به زمينه اول ارتباط داشته است، يعني، ارزيابي فرد. در اينجا هدف اصلي اين است که بتوان در خصوص اعمال آتي يک فرد خاص تصميم گرفت يا درباره رفتار منحصر به فرد بعدي وي دست به پيش بيني زد. اين کاربرد حرفه اي دليل اصلي رشد و وجود مداوم اکثر ابزارهاي ارزيابي متداول شخصيت بوده است.
با توجه به کاربرد دوم ارزيابي، محققان در حوزه روان شناسي فنون ارزيابي شخصيت را به دلايل چندي مورد استفاده قرار مي دهند. بعضي از آنها در صدد مطالعه مفاهيم خاص شخصيت مانند اقتدارگرايي، نيرومندي خود، يا فقدان کنترل به منظور نقش مطالعه يا در چهارچوب برخي از رويکرديهاي نظري به شخصيت هستند. دليل پژوهشي ديگري که مي توان در خصوص کاربرد فنون ارزيابي مطرح کرد، به درک بهتر الگوي معيني از رفتار مانند رفتار مديريتي يا يک نشانگان باليني خاص مربوط مي شود. دليل سوم مي تواند دامنه تفاوتهاي فردي را در بين آزمودنيها با طبقه بندي آنها بر اساس خصوصيات متمايز شخصيتي کاهش دهد. براي مثال، محققي که تأثير يک روش روان درماني مانند آرميدگي آموزي را مورد بررسي قرار مي دهد ممکن است تصميم بگيرد که آزمودنيهايي را که اضطراب زيادي دارند با آزمودنيهايي که اضطراب اندکي دارند مقايسه کند، زيرا فرض بر اين است که اين آزمودنيها در توانايي آرميدگي با يکديگر تفاوت دارند. يا امکان دارد اين تصميم گرفته شود که افراد وابسته به زمينه و ناوابسته به زمينه در پژوهشي جهت يک مسئله مديريتي با يکديگر مقايسه شوند. در کاربردهاي پژوهشي که در خصوص ارزيابي صورت مي گيرد، علاقه محقق عمدتاً معطوف تفاوتهاي فردي است تا شناخت يک فرد خاص يا تلويحات ضمني خاصي که ممکن است براي يک فرد در بر داشته باشد. پژوهشگران عمدتاً به اين موضوع علاقه مند هستند که چگونه اين نتايج کلي بعضي از واقعيتها يا قوانين رفتاري را که در رفتار آزمودنيهاي آزمايشي انعکاس مي يابند، توجيه مي کند.
آشکار است که دو موضوع يا عامل عمده که دانش کنوني ما را در خصوص ارزيابي شخصيت شکل داده اند عبارت اند از: الف) گرايش ما به حل مشکلات کاربردي و عملي، و ب) علاقه ما به درک نظري بهتري از کارکرد آدمي. ما قبلاً توجه کرديم که گلدبرگ (a 1971) به واسطه بحث درباره افزايش علاقه نسبت به پرسشنامه هاي شخصيت به نتيجه گيري مشابهي رسيد. نتيجه گيري وي بخوبي مي تواند کل حوزه ارزيابي شخصيت را در برگيرد، زيرا کاملاً آشکار است که رابطه دروني بين اين دو موضوع، يعني، جنبه کاربردي يا فردي و جنبه کلي يا نظري قوياً صحنه کنوني حوزه ارزيابي شخصيت را تحت الشعاع قرار داده است. در ادامه به منظور گسترش درک خود از مفاهيم و موضوعهاي مربوط در اين زمينه مي توان به بررسي بيشتر در اين جنبه ها پرداخت. به همين دليل، ما بحث خود را معطوف نقش باليني يا علمي ارزيابي خواهيم کرد و در صورت نياز، ويژگيهاي نظري آن را از نظر خواهيم گذراند.

ارزيابي شخصيت: رويکرد تجربي
 

ما با تحليل روشهاي ارزيابي شخصيت که مستلزم دانش تجربي هستند، آغاز مي کنيم. با توجه به يک مثال ساده، فرض کنيد شواهدي در اختيار داريم که يک پاسخ يا مجموعه پاسخهاي خاصي (براي مثال، نمره اي در يک پرسشنامه خودسنجي شخصيت يا مجموعه پاسخهايي که به محرکهاي مبهم يک آزمون فرافکن داده مي شوند) به ميزان بالايي با بعضي از رفتارهاي غيرآزموني (ملاک) همبستگي دارند. امکان دارد که نمره هاي بالا در آزمون ABC همبستگي زيادي با موفقيت در فروشندگي خانه به خانه داشته يا اينکه تعداد زيادي از پاسخهاي حيواني در آزمون XYZ به ميزان بالايي با توان بخشي ناموفق به دنبال مرخص شدن از بيمارستان رواني همبستگي داشته باشند.
در رويکرد تجربي به ارزيابي شخصيت، روان شناس صرفاً بايد هر کدام از اين آزمونها را اجرا و نتايج حاصل را با نتايج به دست آمده از يافته هاي پژوهشي تجربي مقايسه کند و در خصوص احتمال موفقيت يا شکست فرد در فروشندگي خانه به خانه يا توان بخشي بعدي دست به پيش بيني بزند. اين روان شناس معمولاً در خصوص رابطه روان شناختي يا نظري بين پاسخهاي فرد به آزمون و مورد پيش بيني، نه اطلاعي دارد و نه بدان علاقه مند است. در رويکرد تجربي، درک اين نکته که چرا بين نمره هاي بالا در آزمون ABC و رفتار فروشندگي رابطه وجود دارد، ضروري نيست؛ زيرا تنها کافي است بدانيم که اين رابطه به طور پايا وجود دارد. در اينجا طبيعي است که آگاهي از شرايط محدودکننده اين رابطه تجربي اهميت زيادي دارد؛ يعني آگاهي از گروههاي آزمودني و نوع فروشي که در خصوص آن اين رابطه صدق مي کند و شرايطي که به تبع آن اين رابطه تضعيف مي شود. با وجود اين، چنانچه فرض کنيم که اين اطلاعات در دسترس باشد، و در عين حال، آزمودنيها از جامعه مناسبي انتخاب شده باشند، مي توان از اين اطلاعات براي پيش بيني يا تصميم گيري درباره افراد استفاده کرد. رويکرد تجربي را مي توان به صورت زير نشان داد:
اطلاعات حاصل از روشهاي ارزيابي ----> يافته هاي تجربي قبلي ----> تصميم گيري درباره فرد
با اتکا به عواملي مانند ميزان رابطه بين عامل پيش بيني کننده و عامل ملاک، معرف بودن داده هاي تجربي اوليه و شباهت ملاک کنوني با ملاک قبلي، روان شناسِ حرفه اي کم و بيش در پيش بيني يا تصميم گيري خود درست عمل خواهد کرد. از آنجايي که بين داده ها و تصميم گيري مراحل نسبتاً اندکي وجود دارد و بررسي صحت روابط گزارش شده قبلي چندان مشکل نيست، احتمال بروز يک خطاي جدي و چشمگير زياد نيست. با وجود اين، پيک(159) (1953)، لووينگر(160) (1957) و سايرين اين بحث را به راه انداخته اند که يک رويکرد تجربي محض، که کاملاً بر روابط مشاهده شده متکي است، محدود و تصنعي خواهد بود. بدين ترتيب، روان شناسان نمي توانند در خصوص اينکه چرا اين تصميم يک تصميم گيري مفيد بوده است، به جز در يک سطح همبستگي ابتدايي، استدلالي را طرح کنند.
رويکرد تجربي به ارزيابي شامل فرض بنيادي ثبات رفتار بين فردي است؛ يعني، الگوهاي پايداري از پاسخهاي رفتاري وجود دارند که به موقعيتهاي خاصي محدود نيستند و مي توان از آنها براي شناخت افراد به خصوصي سود جست. تلاش جهت شناخت خصوصيات پايدار افراد به شناسايي کل حوزه شخصيت به عنوان عرصه اي جهت تحقيق کمک مي کند. اگرچه توجه به ماهيت اين خصوصيات پايدار به وضوح در حوزه رويکردهاي نظري تر به ارزيابي شخصيت قرار مي گيرد، ولي در رويکردهاي تجربي بايد وجود اين خصوصيات در نظر گرفته شود. درک معناي اين فرض اهميت زيادي دارد، زيرا بعضي از روان شناساني که رويکرد رفتاري را نسبت به ارزيابي اتخاذ کرده اند، وجود اين خصوصيات پايدار را مورد سؤال قرار داده اند. اين روند نظري که اهميت خصوصيات کلي و پايدار را به عنوان تعيين کننده هاي رفتار به حداقل مي رساند، در افراطي ترين شکل خود در دهه 1960 ديده شده است (براي مثال، کانفر و ساسلو، 1965؛ ميشل، 1968؛ پترسون، 1968). پرسش عمده اي که امروزه مطرح است اين نيست که آيا خصوصيات بين فردي پايدار را مي توان مورد بررسي قرار داد يا نه، بلکه اين سؤال مطرح است که آيا آنها در حوزه نظريه شخصيت و به ويژه از لحاظ ارزيابي از اهميت برخوردارند يا خير. در جنبش ارزيابي رفتاري، تأکيد اصلي بر تعيين کننده هاي کنوني موقعيتي و بر پاداش ها و تنبيه هاي مناسب است که به اين رفتارها وابسته هستند. بنابراين، درک و پيش بيني رفتار فرد، به آن اندازه که بر تحليل رفتار واقعي و زمينه اي که در آن رفتار به وقوع مي پيوندد مبتني است، بر ارزيابي "شخصيت زيربنايي" قرار ندارد. ما بعداً در اين فصل به اين موضوع اشاره خواهيم کرد.

توصيف و ارزيابي شخصيت
 

در رويکرد تجربي به ارزيابي شخصيت، روان شناس حرفه اي بدون توجه به هر گونه فرايند مداخله کننده مستقيماً بر مبناي داده هاي حاصل دست به پيش بيني و تصميم گيري مي زند. اين رويکرد تجربي مبتني بر داده هاي حاصل است و کاربرد آن به موقعيتهايي محدود است که داده هاي آزمون که معمولاً از ماهيت روان سنجي برخوردارند، داراي ارزش پيش بيني هستند. اين محدوديت در عمل به يک مشکل جدي تبديل مي شود. امکان دارد که با استفاده از داده ها بتوان فروشندگي خانه به خانه را پيش بيني کرد، ولي احتمال دارد که در اينجا قابليت فروشندگي در موقعيتهاي مختلف مورد توجه باشد. به همين ترتيب، اگرچه ممکن است داده هاي تجربي به موفقيت در توان بخشي به دنبال مرخص شدن از بيمارستان اشاره کنند، ولي امکان دارد موقعيتهاي مربوط ديگري نظير توان بخشي به دنبال مرخص شدن از زندان نيز مد نظر باشد.
مي توان چنين استدلال کرد تمام آن چيزي که تحت اين شرايط مورد نياز است، گسترش رويکرد تجربي به اين موقعيتهاي جديد است؛ يعني، جمع آوري داده هاي تجربي جديد در هر کدام از موقعيتهاي خاص مورد نظر. متأسفانه به علت هزينه بالاي جمع آوري و پردازش داده ها با توجه به زمان، پول و ساير موارد ديگر، اين معمولاً آن چيزي نيست که در عمل اتفاق مي افتد، بلکه داده هاي موجود با استفاده از زبان غيراختصاصي توصيف شخصيت در يک قالب کلي تر تفسير مي شوند و بعد براي پيش بيني يا تصميم گيري به کار برده مي شوند. بنابراين، افرادي که در آزمون ABC نمره هاي بالا مي آورند با اصطلاحهاي کلي نظير "عملکرد بالا در فروشندگي" و افرادي که در آزمون XYZ پاسخهاي حيواني زيادي دارند با اصطلاحهايي نظير "قابليت پايين در توان بخشي" توصيف مي شوند. به عبارت ديگر، به جاي تصميم گيري بر اساس يافته هاي تجربي آنچنان که در خصوص رويکرد تجربي صادق است، رويکرد توصيف شخصيت اطلاعات حاصل از ارزيابي را به عنوان داده هايي که از روي حالتهاي روان شناختي با ثبات استنباط مي شوند، مطرح مي کند. اين حالت استنباط شده: الف) امکان نتايج کلي تري را درباره آزمودنيها فراهم مي آورد، و ب) احتمالاً پيش بيني هاي کلي تري را در مقايسه با تعميم ساده يافته هاي تجربي به موقعيتهاي ديگر به دست مي دهد. رويکرد توصيف شخصيت به ارزيابي را مي توان به شکل زير نشان داد:
اطلاعات حاصل از روشهاي ارزيابي ----> توصيف شخصيت (با توجه به حالتهاي روان شناختي فرضي) ----> تصميم گيري درباره فرداين رويکرد را مي توان در خصوص ارزيابي باليني يا فردي از لحاظ نظري مورد توجه قرار داد، ولي ترجيح مي دهيم که چنين نکينم. دلايل ما در اين زمينه عبارت اند از: الف) فراتر از عقل سليم، در اينجا "نظرپردازي" ناچيزي مطرح است، و ب) انتخاب مفاهيم اين روش عمدتاً از طريق ملاحظه هاي عملي تعيين مي شوند تا ملاحظه هاي نظري. بنابراين، تصميم مي گيريم که آزمون ABC مربوط به "فروشندگي" يا آزمون XYZ مربوط به "قابليت توان بخشي" را به کار ببريم زيرا به رفتارهايي علاقه مند هستيم که احتمالاً مي توان آنها را از طريق اين ابزارها پيش بيني کرد و براي کاربرد آنها در عمل يا تهيه آنها براي استفاده، حداقل مفاهيم نظري مورد نياز است.
منطقي به نظر مي رسد که دقيقاً منظور خود از کلمه نظريه را شرح دهيم. مارکس(161) و هيليکس(162) (1973) در نوشته هاي معاصر روان شناسي در اين زمينه سه معناي کلي را مشخص مي کنند. کلي ترين کاربرد اين واژه، اشاره به هر فرايند مفهومي است که در علم وجود دارد و اين کاربرد در برابر جنبه هاي تجربي يا مشاهده اي قرار مي گيرد. کاربرد دوم، اشاره به هر گونه اصل تبييني کلي دارد؛ اصلي که معمولاً به نوعي قضاوت در خصوص روابط کارکردي ميان متغيرها مربوط مي شود. کاربرد سوم که مارکس و هيليکس (و نويسندگان کتاب حاضر) بر آن صحه گذارده اند، به مجموعه قوانيني اشاره دارد که به طور منطقي سازمان يافته و به طور قياسي در کنار يکديگر قرار گرفته اند، و در عين حال، معمولاً بر مشاهده هاي تجربي مبتني هستند. اين نوع کاربرد بيشتر با علوم گسترده تر همخوان است و ارتباط نزديکتري با مفهوم نظام دارد که در چهارچوب روان شناسي به مجموعه اي از پيش فرضهاي نظري و سوگيريهاي روش شناختي اشاره مي کند. با در نظر گرفتن کاربرد سوم به عنوان يک ملاک، به سادگي روشن مي شود که نظريه هاي شخصيت با ثبات اندکي وجود دارد. در ادامه اين کتاب، اصطلاح نظريه به کاربر سوم محدود خواهد شد و به همين دليل قسمت زيادي از اصطلاح نظريه از نظر ما منطقي و مبتني بر عقل سليم است.
خواننده بايد به اين نکته توجه کند، چه از لحاظ روش شناختي و چه از لحاظ نظري در خصوص روش ارزيابي از طريق توصيف، هيچ چيزي از لحاظ ذاتي نادرست نيست. در واقع، اگر داده هايي دال بر اين موضوع وجود داشتند که آزمون ABC افرادي را شناسايي مي کند که مي توانند به فروشنده هاي موفقي در موقعيتهاي مختلف تبديل شوند يا اينکه آزمون XYZ مي تواند پيش بيني کند چه افرادي به کوششهاي توان بخشي تحت شرايط مختلف پاسخهاي نامناسب مي دهند، در آن صورت، هيچ اعتراض جدي به اين نوع روش وارد نمي آمد. متأسفانه ادبيات مربوط به ارزيابي شخصيت مملو از نمونه هايي است که عکس اين موضوع را نشان مي دهند. در مقابل، اين طور به نظر مي رسد که شاخصهاي موجود براي پيش بيني خصوصيتي مانند فروشندگي در يک موقعيت خاص اغلب به طور نسبي مختص آن موقعيت هستند و اينکه وقتي موقعيت مورد پيش بيني با موقعيتهاي ديگر تفاوت فاحشي داشته باشد، از کارايي اين شاخصها کاسته مي شود. بنابراين، همواره بررسي تجربي کليت پيش بيني ضرورت دارد. آزمون ABC را بايد به منظور بررسي اين موضوع که آيا در خصوص افراد جديدي که ممکن است پيرتر يا جوانتر بوده يا نسبت به نمونه اصلي، تحصيلات بيشتري داشته باشند يا به منظور بررسي اينکه آيا علاوه بر فروش خانه به خانه کتابهاي دايرة المعارف، فروش بيمه عمر را نيز پيش بيني خواهد کرد يا خير، مورد بررسي قرار داد. چنانچه کليت نتيجه گيريها از لحاظ تجربي تأييد نشود، در نتيجه خطر پيش بيني هاي نادرست و تصميم گيري هاي نادرست و گاه دستيابي به نتايجي که حتي ممکن است به مراتب بدتر از اتکاي صِرف به شانس در تصميم گيري باشد، وجود خواهد داشت. به طور خلاصه مشکل اصلي استفاده از اين سازه هاي توصيفي مانند "فروشندگي" و "قابليت توان بخشي" اين است که انعطاف پذيري آنها ممکن است باعث شود که در آينده به طور نادرستي مورد استفاده قرار گيرند.
از آنجايي که ملاکهاي غيرآزموني براي گرايشهاي کلي مانند فروشندگي يا قابليت توان بخشي اغلب به دشواري به دست مي آيند، بعضي اوقات چنين استدلال مي شود که روان شناسان بايد از درجه بندي همسالان يا کارشناسان به عنوان ملاکهاي مقايسه پاسخهاي آزمون استفاده کنند. مشکل اصلي اين رويکرد، اعتبار نامعلوم درجه بنديهاست. بر چه اساسي مي توان فرض کرد که درجه بندي همسالان يا کارشناسان در خصوص گرايشهاي رفتاري کلي با رفتارهاي مورد نظر همبستگي دارند؟ اين سؤال يک سؤال تجربي است و بدون داشتن شواهد مناسب نمي توان فرض کرد که درجه بنديها را مي توان به جاي داده هاي حاصل از ملاکهاي تجربي تر جايگزين کرد. در واقع، ماهيت دقيق اين حالتهاي کلي روان شناختي فرضي توسط روان شناساني با رويکرد رفتاري تر مورد سؤال قرار گرفته است. آنها معتقدند که موفقيت در موقعيتهاي مختلف فروشندگي بيشتر به وسيله ويژگيهاي موقعيت مورد نظر تعيين مي شود تا حالتهاي دروني روان شناختي فروشنده و اينکه ناديده گرفتن اين متغيرهاي موقعيتي از دقت هر پيش بيني مي کاهد. ما بعداً در اين فصل به اين مبحث اشاره خواهيم کرد.
روش استفاده از روابط تجربي بين نمره هاي آزمون و رفتارهاي غيرآزموني به منظور کاربرد يک سازه انتزاعي و کلي، اهميت مفهوم اعتبار سازه را به ما مي نماياند (کرونباخ(163) و ميل(164)، 1955) که در فصل ششم اين کتاب مورد بحث قرار خواهد گرفت. چيزي که بايد در اين مرحله مد نظر قرار گيرد، وجود مشکلات فراوان در کاربرد روشهاي ارزيابي شخصيت است- اين فرض که نمره يا شاخص يک آزمون مبين بعضي از خصوصيتهاي کلي دروني آزمودنيها در مواردي است که داده هاي با ارزش اندکي در خصوص حمايت اين فرض وجود دارد.

زبان توصيف شخصيت
 

ما پيش از طرح موضوعهاي نظري در ارزيابي شخصيت، درباره زباني بحث خواهيم کرد که براي توصيف خصوصيات شخصيت به کار مي بريم. عبارتهايي مانند "بيشتر از حد معمول مي خوابد"، "روي مسايل انرژي زيادي را صرف مي کند" و "به هيچ وجه ديده نشده است که گريه کند" توصيفهاي روشن و خاصي را در خصوص رفتارهاي قابل مشاهده نشان مي دهند. با وجود اين، در توصيف شخصيت معمولاً قصد داريم که فراتر از اين عمل کنيم. ما معمولاً به آن دسته از مفاهيم توصيفي علاقه مند هستيم که با خصوصيات بنيادي تر فرد ارتباط داشته باشد. بدين ترتيب، مفاهيم توصيفي کلي خاصي را مانند "سست و بي حال"، "با انرژي" و "بي احساس" به جاي عبارتهاي رفتاري فوق به کار مي بريم. زبان ما شامل بسياري از اين واژه هاي توصيفي کلي است که هم در مکالمه هاي عاميانه و هم در گفتگوهاي حرفه اي به منظور توصيف خود و ديگران به کار مي رود.
مردم شناسان فرهنگي ادعا کرده اند که مطالعه روي واژه هاي مورد استفاده در گفتگوهاي متداول و مرسوم يک فرهنگ به ما نشان خواهد داد که در هر فرهنگ کدام واژه ها اساسي و مهم قلمداد مي شوند. مشاهده اينکه در زبان اسکيمويي واژه هاي متفاوتي براي انواع مختلف برف وجود دارد (که به همين دليل در زبان انگليسي براي اين کلمه عبارتهاي چند واژه اي وجود دارد) و اينکه گويشهاي پلي نزيايي واژه هاي منفردي را در بر مي گيرد که مبين روابط پيچيده خانوادگي (نظير همسر برادر پدرم) هستند، گوياي اين نکته هستند که برف و روابط خانوادگي در اين فرهنگها مفاهيم مهمي قلمداد مي شوند. خصوصيات شخصيت نيز به عنوان ويژگيهاي اساسي تر در فرهنگ ما با کلمه هاي تک واژه اي بيان مي شوند.
اين ديدگاه که بر اساس آن تفاوتهاي فردي بيشترين اهميت را در ارتباطهاي روزانه آدمي دارد و به عنوان توصيف کننده هاي تک واژه اي وارد زبان طبيعي و روزانه شده، در اصل به وسيله آلپورت (1937) مطرح و قوياً توسط نورمن (c1963) و گلدبرگ (a1978، 1982) مورد حمايت قرار گرفته است. يک فرض مربوط در اين خصوص اين است که در زبان انگليسي به منظور ارايه نکات ظريف و بامعنا در مورد اين ويژگيهاي مهم آدمي کلمه هاي مترادف زيادي وجود دارد. براي شرح اين موضوع تعداد زيادي از واژه ها را که براي توصيف فردي با انرژي زياد به کار مي رود در نظر بگيريد؛ براي مثال، نيرومند، پرانرژي، فعال، سرزنده، چالاک، بشاش، سمج و شلوغ. با وجود اين، هيچ لغت تک واژه اي خاصي براي توصيف افرادي که در تکان دادن گوشهايشان مهارت دارند، وجود ندارد.
بدين ترتيب، ما دريافتيم که اهميت تفاوتهاي فردي به نوعي در زبان طبيعي انعکاس مي يابد. گاف (1965) و کتل (1950، 1957) در تهيه و تدوين مقياسهاي شخصيت، آگاهانه از توصيف کننده هاي تک واژه اي در زبان روزمره براي شناسايي ويژگيهايي سود جستند که ارزش اندازه گيري را داشتند. گاف متغيرهايي را که براي توصيف و تحليل شخصيت در زندگي روزمره و تعامل اجتماعي مورد استفاده قرار مي گرفتند، انتخاب کرد. فرض بر آن است که اين مفاهيم عاميانه (که از رفتارهاي بين فردي پديد مي آيند) داراي نوعي معني بي واسطه و تناسب جهان شمول هستند (1965، ص295).
در حالي که گاف در خصوص تهيه فهرستي از خصوصيات مهم بر روشهاي غيررسمي متکي بود، کتل 17954 صفتي را که آلپورت و آدبرت (1936) از دومين فرهنگ کامل وبستر استخراج کرده بودند، مورد استفاده قرار داد. آلپورت و آدبرت از اين فهرست 4504 اسم را که از نظر آنها "صفتهاي واقعي" محسوب مي شدند، انتخاب کردند. کتل بعدها با حذف واژه هاي مترادف 171 صفت را از اين فهرست استخراج کرد. يک تحليل خوشه اي روي درجه بندي همسالان با استفاده از 171 توصيف کننده، 36 خوشه را به دست داد که کتل آنها را "صفتهاي سطحي" نام نهاد. چندين تحليل عاملي نيز که مبتني بر درجه بنديهاي همسالان از اين صفتهاي سطحي بود، باعث اين نتيجه گيري از جانب کتل شد که 15 تا 20 عامل متمايز با "صفتهاي عمقي" زيربناي اين صفتهاي سطحي هستند. اين عوامل اصلي شخصيت با استفاده از آزمون شانزده عامل شخصيت اندازه گيري مي شوند (کتل، اِبر و تاتسوکا، 1970). بدين ترتيب، کتل با استفاده از فرايند تلخيص که شامل ترکيبي از عقل سليم و علم آمار است، توانست حدود 18000 خصوصيت را به يک فهرست 16 عاملي کاهش دهد.
نورمن (1967) 17954 خصوصيتي را که آلپورت و آدبرت تنظيم کرده بودند، به همراه 170 خصوصيت ديگر که از نسخه سوم فرهنگ وبستر انتخاب شده بودند، به فهرستي متشکل از 7300 توصيف کننده تبديل کرد. او اصطلاحهايي را که گنگ و مبهم بوده يا صرفاً جنبه توصيف فيزيکي يا ارزشي داشتند (مانند وحشتناک، بد يا عالي)، حذف نمود. بنابراين، 7300 صفت باقي مانده با اتکا به نظر اکثريت افراد توسط نورمن و همکاران وي به سه طبقه تقسيم شدند. اين سه طبقه عبارت بودند از: الف) صفتهاي با ثبات (مانند شجاع، خيال پرداز، تنبل، ثابت قدم) که تقريباً 40 درصد کل اين فهرست را در بر مي گرفت؛ ب) حالتهاي موقتي و گذرا (مانند مردد، غمگين، کج خلق و گزافه گو) که تقريباً 40 درصد کل اين فهرست را شامل مي شد؛ و ج) نقشها، روابط و اثرهاي اجتماعي (براي مثال شاغل، مدير، مشهور، قابل احترام) که 20 درصد اين فهرست را به خود اختصاص داد. بدين ترتيب، اين فهرست بر اساس صفتها يا زمينه ها و پاسخهايي پايدار که در زمينه سازگاري درون فردي و بين فردي از معاني ضمني برخوردار هستند و حالتها که بيشتر موقتي و زودگذر مي باشند، طبقه بندي شد. براي مثال، اضطراب به عنوان يک صفت، شرايط پايدار و کلي يک فرد را نشان مي دهد و به عنوان يک حالت، نوعي وضعيت موقتي و گذرا را به تصوير مي کشد. يکي از اشتباههاي رايج در زمينه توصيف شخصيت اين است که وجود صفتها اغلب بر اساس رفتار استنباط مي شوند که البته تنها نشان دهنده حالتها هستند. هنگامي که ما بر خلاف پيش بيني يک رفتار خاص در يک موقعيت معين توصيفي از شخصيت را ارايه مي دهيم، مسلم است که مي کوشيم زمينه ها يا پاسخهاي پايدار و زيربنايي فرد را بشناسيم.

تعيين کننده هاي سرشتي در برابر تعيين کننده هاي موقعيتي رفتار
 

همان طوري که پيشتر در اين فصل گفته شد، تعدادي از روان شناسان - به ويژه ميشل (1968،1973،1977)، اهميت اين زمينه هاي پاسخي پايدار و زيربنايي را به حداقل رسانده اند. اکنون به تفصيل مي توان اعتراضهاي وارده به اهميت تعيين کننده هاي سرشتي را بررسي کرد. به خاطر سهولت، اصطلاح صفت براي اين تعيين کننده هاي سرشتي زيربنايي که معمولاً در اين حوزه متداول است به کار مي رود. (همان طور که بعداً در اين فصل توضيح داده مي شود، تعريف اين اصطلاح مشکل و تا اندازه اي پيچيده است.) هوگان، دسوتو و سولانو (1977) در خلاصه کردن اعتراضهايي که هم از لحاظ نظري و هم از لحاظ عملي در خصوص کاربرد صفت مطرح شده اند، شش انتقاد عمده را شناسايي کرده اند. ابتدا "منتقدان ادعا مي کنند که محققان شخصيت صفتها را به عنوان ساختهاي رواني يا عصب شناسي پايدار که در جايي از ذهن يا دستگاه عصبي قرار دارند، تعريف مي کنند" (ص 256). يا همان طور که ميشل (1976) اظهار داشت، "صفتها احتمالاً هم داراي ريشه ژنتيکي و هم داراي ريشه زيست – شيميايي هستند" (ص 166). در اين ديدگاه صفتها به عنوان چيزي بيشتر از انتزاعهاي ساده يا متغيرهاي رابط مطرح مي شوند و اين امر احتمالاً مبين آن است که بخشهاي عصبي يا زيست – شيميايي را مي توان دقيقاً شناسايي کرد.
انتقاد دوم به اين فرض بر مي گردد که اکثر روشهاي ارزيابي شخصيت صفتها را اندازه مي گيرند و اين اتهام وارد است که اعتباريابي اين روشها غيرممکن است، زيرا شاخصهاي مستقلي از صفتها وجود ندارند. انتقاد سوم شامل اين فرض است که آن دسته از روان شناساني که آزمونهاي شخصيت را به کار مي برند، لزوماً گرفتار نظريه صفت هستند. چون آزمونها صفتها را اندازه مي گيرند، روان شناساني که آزمونها را به کار مي برند بايد اعتقاد داشته باشند که "صفتها ساختار مولکولي شخصيت را تشکيل مي دهند" (هوگان و همکاران، 1977، ص 257).
انتقاد چهارم آن است که صفتها فاقد توان تبييني هستند. براي توجيه خصومت يک فرد از طريق مراجعه به صفت زيربنايي پرخاشگري ظاهراً به نظر مي رسد که يک فرايند دوري مطرح باشد. انتقاد پنجم آن است که شواهد اندکي در خصوص ثبات صفتها در موقعيتهاي مختلف وجود دارد. چنين استدلال مي شود که تفاوتهاي بين موقعيتي در رفتار افراد بسيار بيشتر از آن چيزي است که هر نظريه صفت توصيف مي کند. بررسيهاي اوليه هارتشورن و مي (1928) در خصوص فريبکاري اغلب به عنوان شواهد مربوط به فقدان ثبات درون فردي گزارش شده است. هارتشورن و مي بر اساس داده هاي خود نتيجه گرفته اند که رفتار کودکان کمتر تابع هرگونه زمينه هاي دروني جهت صداقت و بيشتر تابع زمينه هاي وسوسه کننده مي باشد. طرفداران ديدگاه موقعيتي رفتار (براي مثال، ميشل، 1963، 1973، 1977؛ پترسون، 1968) بر اين باورند که پنجاه سال تحقيق در اين زمينه اين نتيجه گيري را تغيير نداده است. پترسون در اين خصوص گفته است که "اين تحقيق قوياً نشان مي دهد که مفاهيم سنتي در حوزه شخصيت، يعني، گرايشهاي دروني رفتاري نامناسب و ناکافي بوده اند" (ص 23) بايد توجه داشت که اين استدلالي عليه احتمال درک و پيش بيني رفتار نيست، بلکه عليه اين ديدگاه است که پيش بيني را به نحو بهتري مي توان بر اساس تعيين کننده هاي دروني انجام داد، تا تعيين کننده هاي بيروني.
انتقاد ششم و آخر اين است که صفتها مفاهيمي هستند که توسط ناظران بيروني ساخته مي شوند و نه به وسيله بعضي از حالتهاي دروني افراد. در اينجا بحث کلي بر سر اين موضوع است که صفتهاي شخصيت مي توانند به بهترين وجهي نه به عنوان داراييهاي فرد، بلکه به عنوان قضاوتهاي ارزشي که در خصوص رفتار فرد توسط ناظران به عمل مي آيد در نظر گرفته شوند. ما اين ديدگاه را در فصل 1 که به بحث ما در خصوص نظريه اسناد مربوط مي شود، مطرح کرديم (جونز، و نيسبت، 1971). در اين ديدگاه چنين فرض مي شود که گرايشهاي کلي افراد به منظور نسبت دادن رفتار ديگران به زمينه هاي دروني و رفتار خودشان به عوامل بيروني، نوعي شيوه همسان از درک رفتاري که ماهيت واقعي شخصيت آدمي را تحريف مي کند، ايجاد کرده است.
اين انتقادها صرفاً به اين دليل مطرح شده اند که از بين رفتن يا حداقل تنزل ارزيابي شخصيت را به عنوان يک روش مفيد نشان دهند (برسوف(165)، 1973؛ کليولند(166)، 1976؛ ميشل، 1977). با وجود اين، هر کدام از اين انتقادها را مي توان هم بر اساس زمينه هاي نظري و هم بر اساس زمينه هاي تجربي مورد بحث قرار داد. ابتدا آيا صفتها را واقعاً مي توان به عنوان نظامهاي زيست- فيزيکي مورد توجه قرار داد؟ آلپورت (1937)، کتل (1950، 1957) و معدودي ديگر از نويسندگان ظاهراً از اين ديدگاه دفاع کرده اند، ولي تعداد زيادي از روان شناسان صفت مدار در خصوص ماهيت زيربنايي صفتها به گونه مشخصي عمل نکرده اند. اکثر روان شناساني که از رويکرد صفت دفاع مي کنند، ظاهراً در اين نکته با يکديگر اتفاق نظر دارند که اصطلاح صفت به يک همساني قانون مند در رفتار بين فردي اشاره مي کند، ولي هيچ توافقي درباره ريشه هاي اين همسانيها وجود ندارد. هوگان و همکاران وي (1977) خاطرنشان کرده اند که وارد کردن انتقاد بر اين روان شناسان به خاطر تعريف نکردن صفتها منطقي است، ولي اين مناسب نيست فرض کنيم آنها لزوماً تعريف آلپورت را پذيرفته اند.
دوم، آيا اکثراً آزمونهاي شخصيت واقعاً صفتها را اندازه گيري مي کنند؟ همان طور که پيشتر ذکر شد، اکثر تهيه کنندگان آزمونها در ارايه يک استدلال منطقي روشن براي انتخاب مقياسها يا اطلاعات مربوط به رفتارهايي که به اين صفتها مربوط هستند، غفلت مي کنند. بعضي از نويسندگان مانند گاف(167) (1957،1987) به صراحت مشخص کرده اند که صفتها قابل اندازه گيري نيستند، بلکه در مقابل، گاف اعتقاد دارد که مقياسهاي CPI را بايد "براي پيش بيني کاري که فرد در يک موقعيت مشخص انجام خواهد داد و يا براي شناسايي افرادي که به يک شيوه خاص توصيف مي شوند، به کار برد (ص 56). با وجود اين، اکثر تهيه کنندگان آزمونها مقاصد خود را کمتر از گاف به روشني بيان کرده اند.
اين استدلال همچنين با کاربرد سوم نيز ارتباط پيدا مي کند، يعني افرادي که از آزمونها استفاده مي کنند لزوماً به نوعي از نظريه صفت تعهد دارند. همان طوري که هوگان، دي سوتو و سولانو (1977) خاطر نشان کردند "مي توان آزمونهاي شخصيت را به کار گرفت، و در عين حال، هر کدام از ديدگاههاي موجود را درباره ساختار شخصيت پذيرفت، درست به همان صورتي که مي توان يک شتاب دهنده اتم را به کاربرد و هر کدام از ديدگاههاي موجود را درباره ساختمان ماده پذيرفت" (ص 257).کل آن چيزي که در اين خصوص ضرورت دارد شواهد روشن مربوط به پايايي و اعتبار ابزار به خصوصي است که جهت هدف معيني به کار مي رود. البته مبناي اين کاربرد نيز به اين فرض بر مي گردد که رفتار افراد تا اندازه زيادي در موقعيتهاي مختلف همسان مي باشد.
انتقاد چهارم قدرت تبييني صفتها را در بر مي گيرد. اتخاذ هر موضعي در اين خصوص تا اندازه اي به سطح و ميزان تبييني که مورد نياز است، بستگي دارد. مي توان روشن کردن يک اتاق را بر اساس موارد زير "تبيين" کرد: چرخاندن کليد لامپ، يا بررسي دقيق سيستم مولد الکتريسيته که جريان برق را براي روشن شدن لامپ فراهم مي کند، يا طرح سؤالهايي درباره ماهيت نور. هر کدام از اين تبيينها در موارد خاصي مناسب و در موارد ديگر نامناسب هستند. به همين ترتيب، صفتها را به عنوان نوعي تبيين مي توان هم به عنوان تبيين مناسب و هم به عنوان تبيين نامناسب در نظر گرفت. اين واقعيت را که نظم بنديهاي خاصي در رفتار آدمي وجود دارد و اينکه اين نظم بنديها را مي توان به منظور پيش بيني به کار برد، مي توان به عنوان نمونه اي از قانون کلي در سطح پايين، و نيز به عنوان يک تبيين معتبر در آن سطح در نظر گرفت. چنين تبيين هايي سؤالهاي ديگري را مطرح مي کنند، و اين به دانشمند يا متخصص بستگي دارد که تصميم بگيرد کدام سطح از تبيين براي هدف وي مناسب است.
پنجمين و مهمترين انتقاد در زمينه نظريه صفت آن است که عملاً هيچ شواهد تجربي در جهت حمايت از آن وجود ندارد. در اين خصوص، منتقدان نظريه صفت با اشاره به همبستگيهاي پايين درجه بنديهاي رفتاري در موقعيتهاي مختلف (که معمولاً بيشتر از 0/30 نيست و اين ضريب کمتر از 10 درصد واريانس کل را تبيين مي کند) استدلال مي کنند که هيچ گونه همساني بين موقعيتي در رفتار آدمي وجود ندارد، به جز در شرايطي که رفتار به عنوان تابعي از شباهت نشانه هاي محيطي رخ مي دهد.
با وجود اين، اين استدلال موقعيتي قابل تکذيب است. ابتدا نظريه پردازان صفت هرگز اهميت تعيين کننده هاي موقعيتي رفتار را انکار نکرده اند. کاملاً آشکار است که موقعيتها تا اندازه زيادي از لحاظ قيد و بندهايي که بر رفتار آدمي وارد مي کنند با يکديگر تفاوت دارند. بعضي از موقعيتها مانند شرکت در مراسم کليسا يا ايراد يک سخنراني محدوديتهاي مهمي را ايجاد مي کنند. رفتارهاي مورد انتظار کاملاً معلوم هستند و صرفاً افرادي که به ميزان معيني انحراف نشان مي دهند تا اندازه زيادي هنجارهاي رفتاري مربوط را مورد تخطي قرار مي دهند. ساير موقعيتها به نحو قابل ملاحظه اي راه حلهاي رفتاري بيشتري را مانند رفتن به يک ميهماني يا به ساحل در اختيار فرد قرار مي دهند. همساني بين موقعيتي تنها در موقعيتهايي قابل انتظار است که رفتارهاي مناسب را بتوان آزادانه ابراز کرد.
دومين نکته در خصوص اين تکذيب اين است که تفاوتهاي فردي حتي در صورت وجود نشانه هاي قوي موقعيتي وجود دارد. براي مثال، بعضي از کليساروندگان به دقت از آداب و رسوم کليسا پيروي مي کنند، بعضي در حين انجام اين آداب و رسوم به خواب مي روند و بعضي نيز خيال پردازي مي کنند. هوگان و همکاران (1977) در اين زمينه به ما يادآوري کرده اند که در بررسيهاي معروف مربوط به اطاعت ميلگرام (1974) که در آن متغيرهاي موقعيتي به شدت نيرومند بودند، 30درصد آزمودنيها نافرماني کردند، و از دادن شوک خودداري نمودند. اين تفاوتهاي فردي در ميان افراد کاملاً با ديدگاه موقعيتي تفاوت دارد، درست همان طوري که يافته هاي مربوط به همساني پايين بين موقعيتها با موضع طرفداران نظريه صفت تفاوت دارد.
صفتها از لحاظ اهميتي که در خصوص فرهنگ، رفتار فرد و مشاهده رفتار ديگران دارند با يکديگر متفاوت هستند. براي مثال، عمل دزدي سکه هاي پني در بررسيهاي اوليه هارتشورن و مي (1928) از طرف ديگران رفتارهاي کم اهميتي محسوب مي شد، و بنابراين، احتمالاً مبناي قانع کننده اي نبود که بتوان بر اساس آن تعميم هايي را به عمل آورد. از طرف ديگر، "نياز به پيشرفت" مک کللند و همکاران وي (1953) خصوصيت محوري تر و مهمتري است، و براي اينکه بتوان آن را به عنوان يک مفهومکارآمد و مؤثر در نظر گرفت، به ميزاني از همساني نيازمنديم. بنابراين، به نظر مي رسد يک ديدگاه منطقي اين باشد که صرفاً خصوصيتهاي شخصي معين بايد داراي ميزان بالايي از کليت در موقعيتهاي مختلف باشد و اينکه نتيجه گيريهاي مربوط به همساني بين موقعيتي در کل بايد بر مبناي يافته هاي مربوط به صفتهاي مهم باشد تا صفتهاي بي اهميت.
محققان اخيراً چنين نتيجه گيري کرده اند که همساني رفتار فردي بيشتر از آن چيزي است که ميشل و ساير منتقدان صفت استدلال کرده اند (براي مثال، ازکمپ(168)، مينديک(169)، برگر(170) و موتا(171)، 1978؛ سچرست(172)، 1976). هوگان، دي سوتو و سولانا (1977) توجه خودرا به کارهاي بلاک (1971) که با استفاده از روش شناسي دسته بندي پرسشها ثبات بالاي تعدادي از خصوصيات شخصيت را در طول يک زمان طولاني نشان داد و گزارش استرانگ (1955) در خصوص ثبات بسيار زياد علايق شغلي که به وسيله سياهه شغلي وي در طي 22 سال اندازه گيري شده بود، معطوف کردند. يافته هاي کوستا و مک کرا (1986) در نشان دادن ثبات صفتها در سراسر زندگي نيز در اينجا از اهميت زيادي برخوردار است. بنابراين، يک نگاه دقيق به ادبيات مربوط در اين زمينه بيانگر اين موضوع است که شرايط مربوط به همساني بين موقعيتها و ثبات صفتها همانند گذشته نااميدکننده نيست. يک ديدگاه ميانه روتر (براي مثال، ميشل، 1977؛ 1979) که در ادامه مطرح خواهد شد، يک تأکيد عمده را بر اهميت تعاملهاي فرد- محيط نشان مي دهد.
يکي از بينشهاي جالب و مهم در زمينه همساني رفتار در موقعيتهاي مختلف در کارهاي بم(173) و آلن(174) (1974) ديده مي شود. اين محققان خودسنجيهاي متعددي را در خصوص صفتهايي مانند دوستي، وظيفه شناسي به همراه درجه بنديهاي والدين و همسالان در مورد همين صفتها به دست آوردند. اين آزمودنيها همچنين بر اين باور بوده اند که همساني هر ويژگي را اندازه بگيرند (در برابر تغييرپذيري). بم و آلن فرض کردند که همساني بين موقعيتي را فقط در رفتارهايي مي توان يافت که خود افراد آنها را همسان فرض کرده باشند. اين نتايج تا اندازه زيادي از فرضيه آنها حمايت کردند. همبستگيهاي بين درجه بنديهاي شخصي و ديگران در خصوص آزمودنيهايي با تغييرپذيري کم، بيشتر بود تا در خصوص آزمودنيهايي با تغييري پذيري زياد. براي مثال، ميانگين همبستگي در خصوص "دوستي" براي آزمودنيهايي با تغييرپذيري پايين 0/57 و براي آزمودنيهايي با تغييرپذيري بالا 0/27 بود. بم و آلن در اين خصوص چنين نتيجه گرفتند که " پيش بيني بعضي از افراد در برخي از مواقع" امکان پذير است (ص 517)، و اينکه افراد مي توانند همسانيهاي خود را به يک شيوه نسبتاً مستقيم شناسايي کنند. به علاوه، مي توان اين سؤال را مطرح کرد که آيا همساني مي تواند يک صفت عمقي باشد که ارزش بررسيهاي بيشتري را داشته باشد.
ششمين و آخرين انتقاد آن است که مردم تمايل دارند تا درباره ميزاني که رفتار ديگران تحت تأثير صفتهاي بنيادي قرار مي گيرند، اغراق کرده و درباره ميزاني که تحت تأثير عوامل بيروني قرار دارند، کمتر مبالغه کنند. اگرچه يافته هاي پژوهشي (براي مثال، گلدبرگ، a1978؛ نيسبت، کاپوتو(175) لگانت(176) و مارسک(177)،1973) ظاهراً از تفاوتهاي عامل – ناظر که در نظريه اسناد مطرح شده اند، حمايت مي کند (جونز، نيسبت، 1971)، يک تحليل دقيقتر از اين داده ها سؤالهاي جدي تري را درباره نيرومندي و کليت اين نتايج به دست مي دهد. همان طوري که گلدبرگ (a1978) به وضوح اشاره کرده است، علي رغم گرايش شديد آزمودنيها براي استفاده از پاسخ موقعيتي در توصيف خود و پاسخ صفت در توصيف ديگران، " اين واقعيت که پاسخ موقعيتي نيز يک پاسخ بينابيني، خنثي، متوسط، نامطمئن و مبهم" است (ص 1028)، تفسير اين يافته ها را از آن چيزي که در ابتدا به نظر مي رسيد، مشکل تر مي کند؛ زيرا پاسخ موقعيتي را مي توان به عنوان "ترکيبي از ناهمساني، خنثايي و عدم قطعيت" در نظر گرفت (ص 1027). آخرين کلام در اين زمينه به هيچ وجه به رشته تحرير در نيامده است، ولي امکان دارد به همان اندازه که وقتي منتقدان نظريه صفت اعتقاد داشته اند، براي تفسير نظريه صفت در خصوص صفتها، حمايت وجود نداشته باشد.
به طور خلاصه، يک بررسي نظري و تجربي دقيق از اين شش انتقاد عمده که عليه ديدگاه سرشتي از رفتار آدمي مطرح شده است نشان مي دهد که اين استدلالها ناقص هستند، و در عين حال، در مقايسه با ديدگاههاي طرفداران آنها از قاطعيت کمتري برخودارند. ارزيابي شخصيت به عنوان يک کوشش سالم و شکوفا باقي مانده است و اطلاعات پايه فزاينده اي وجود دارد که از کاربرد تجربي بسياري از ابزارهاي ارزيابي استاندارد حمايت مي کند (اين اطلاعات پايه در ادامه اين کتاب توصيف و تحليل خواهند شد). از ميان ابزارهاي شخصيت موجود، بسياري فاقد ويژگيهاي روان سنجي هستند که براي کاربرد مناسب ضروري مي باشند، و علاوه بر اين، سؤالهاي نظري و روش شناختي مهم و حل نشده اي در اين حوزه وجود دارد؛ اين مسايل و موضوعها نيز به يک شيوه متعادل مورد بحث قرار خواهند گرفت.

تعيين کننده هاي موقعيتي و سرشتي رفتار
 

ترديد اندکي وجود دارد که منتقدان موقعيتي گرايشهاي دروني در خصوص موضع خود اغراق کنند، ولي به همان ميزان واقعيت دارد که - روان شناسان به خصوص آنهايي که به ارزيابي شخصيت علاقه مند هستند، توجه اندکي را به تعيين کننده هاي موقعيتي رفتار مبذول داشته اند. همان طوري که باورس(178) (1973) نتيجه گرفته است: "اگرچه بدون شک واقعيت دارد که رفتار بيشتر از آنکه نظريه صفت تصديق کند وابسته به موقعيت مي باشد... معلوم شده است که موقعيتها عمدتاً وابسته به شخص هستند". (ص 307). باورس اعتقاد داشت که يک ديدگاه تعامل گرا در خصوص رفتار آدمي، ديدگاهي که در آن نه اثرهاي اصلي صفتها و نه موقعيتها براي تبيين رفتار مناسب نيستند، تنها رويکرد کارآمد تلقي مي شود.
باورس (1973) يازده پژوهش چاپ شده را مرور کرد که در آنها امکان ارزيابي اهميتهاي نسبي متغيرهاي شخص و موقعيت در رفتار وابسته مورد مطالعه وجود داشت. او با استفاده از فن تحليل واريانس، توانست واريانس موقعيتها، افراد و تعامل فرد – موقعيت را از يکديگر تفکيک کند. نتيجه گيري او اين بود که اگرچه درصد واريانس ناشي از موقعيتها کمتر از واريانس افراد بود، تعامل افراد و موقعيتها درصد واريانس بالاتري را نسبت به اثر شخص يا موقعيت به تنهايي تبيين مي کرد. به همين ترتيب، مروري در ادبيات پژوهشي که توسط اندلر(179) و مگنسون(180) (1976) صورت گرفت، نشان داد که رفتار تابعي است از فرايند تعامل مداوم بين فرد و موقعيتهايي که او با آنها روبه رو مي شود.
به طور خلاصه، همزمان با کاهش علاقه نسبت به ديدگاه موقعيتي رفتار، در خصوص ديدگاه تعاملي گرايش فزاينده اي پديد آمد که در آن چنين استدلال شده بود که علل رفتار در تعامل بين شخص و محيط قرار دارد. اندلر و مگنسون (1976) حتي تا ديدگاه عليت دوسويه پيش رفتند. در ديدگاه آنها، نه تنها رويدادها بر رفتار افراد اثر مي گذارند، بلکه شخص نيز عامل فعالي در اثرگذاري بر وقايع محيطي محسوب مي شود.
ديدگاه تعاملي رفتار آدمي يک ديدگاه جديد در روان شناسي نيست. کارهاي اوليه وودورث(1920) و موراي (1938) همان طوري که به وسيله اکهامر(181) (1974) و ديگران مورد توجه قرار گرفت، منطبق با اين سنت بودند. با وجود اين، براي ارزيابي و طبقه بندي موقعيتها و محيطها روش شناسي و ابزار مناسبي وجود ندارد. صرفاً حمايت از يک ديدگاه تعاملي کافي نيست؛ بلکه علاوه بر اينکه نظريه بايد به کوششهايي که در اين زمينه به عمل مي آيد جهت دهد، يک روش شناسي مناسب نيز براي تحقق اين ديدگاه ضروري است. بدون داشتن نظريه و روش شناسي، پژوهشهايي که حول محور پيش بيني رفتار آدمي دور مي زند تا اندازه زيادي بر صفتها يا سرشتها متمرکز خواهند بود، يعني، جايي که وجود نظريه و روش شناسي ضروري است.

ساختار شخصيت
 

همان طوري که در بخش قبلي اشاره شد، گسترش رويکرد تعاملي به مطالعه شخصيت مستلزم وجود يک طبقه بندي مناسب از محيطها و موقعيتهاست که البته ايده آل آن است که با يک مبناي نظري مناسب همراه باشد. همين وضعيت نيز در زمينه خصوصيات شخصيت ضروري است. در اينجا مشکل اصلي اين است که چگونه مي توان همانند کاري که شيمي دانها در خصوص عناصر جدول تناوبي انجام مي دهند، بسياري از صفات و خصوصيات آدمي را به شيوه اي نظامدار، قابل درک و منطقي طبقه بندي کرد. همان طوري که قبلاً توجه کرديم، کارهاي اوليه بر طبق همين الگو انجام شده اند (کتل، 1950، 1957؛ نورمن، 1967) و در خلال 15 سال گذشته علاقه به اين زمينه، مجدداً احيا شده است. با توجه به مطالب فصل 1، طرحي که امروزه از بيشترين محبوبيت برخوردار است، مدل عاملي مي باشد.
(براي مثال، ديگمن(182)، 1990) که در فصل هاي بعدي مورد بحث قرار خواهد گرفت.
مدلهاي ديگري نيز وجود دارند که بايد به آنها توجه کرد. ويگينز (1980، 1982) مدلي را پيشنهاد کرده است که بر اساس آن، صفتهايي که در قطبهاي مخالف هستند رو به روي يکديگر و صفتهاي مشابه در کنار يکديگر قرار مي گيرند. مدل ويگينز در شکل 1-2 نشان داده شده است. ويگينز و همکاران وي (به ويگينز و پينکاس(183)، 1992 نگاه کنيد) اخيراً اين مدل را با تلفيق ويژگيهاي مدل پنج عاملي کامل کرده اند.
يک رويکرد متفاوت به ساختار شخصيت توسط گلدبرگ و همکاران ارايه شده که ابعادي مانند وسعت و تناسب صفت را به عنوان شيوه هايي براي گسترش مدلهاي ساختاري موجود مطرح کرده است (هامپسون، جان و گلدبرگ، 1986). آنها همچنين يک طرح مرتبه اي را که در آن صفتهاي مختلف در سطوح متفاوتي قرار مي گيرند، معرفي کردند. اگرچه تنها مدل پنج عاملي براي طبقه بندي صفتها و خصوصيات شخصيت باعث رشد و گسترش ابزارهاي اندازه گيري شده است، ساير مدلها نيز سهم مهمي را در درک فزاينده ما نسبت به ساختار شخصيت ايفا مي کنند.
چنانچه فرض شود که علم زمينه اي براي کشف حقيقت مي باشد، پس مسئله اصلي اين موضوع است که چگونه اين خصوصيات شخصيت نظم پيدا مي کنند - يا به عبارت ديگر، چگونه مي توانيم "بلوکهاي ساختماني" طبيعت را بشناسيم. اگر از طرف ديگر، ديدگاه ما از علم اين باشد که دانشمندان سازه هاي تبييني را در مشاهده هاي خودشان از محيط پيرامون تحميل مي کنند تا به کمک آنها پديده هاي معيني را درک کنند و اينکه هيچ "نظم واقعي" در جهان وجود ندارد، آنگاه وظيفه اصلي ما توليد سازه هاي تبييني مفيد و مناسب است. از لحاظ ديدگاه دوم، مشکل اصلي در مطالعه شخصيت گسترش شيوه هاي طبقه بندي يا توصيف ساختار و کارکرد شخصيت است. همان طوري که پيشتر در اين فصل توضيح داده شد، کار کتل (1957، 1965) معرفي دقيق و مستدلي از ديدگاه اول (يعني، کشف حقيقت) بود که در خصوص سازمان صفتهاي شخصيت به کار رفت؛ جورج کلي (1955) يکي از طرفداران پرشور ديدگاه دوم ("خلاق") بود و مدل پنج عاملي و رويکردهاي ويگينز و گلدبرگ نيز در زمره ديدگاههاي خلاق به شمار مي روند. بايد تأکيد کرد که ديدگاه اکتشافي صرفاً يک ديدگاه صحيح و واحد را در خصوص ساختار شخصيت در نظر مي گيرد. ديدگاه خلاق در اين خصوص اين فرض را مي پذيرد که امکان دارد شيوه هاي نگرش مختلف و حتي کاملاً مفيدي به ساختار شخصيت وجود داشته باشد. از آنجايي که اکثر روان شناسان به طور ضمني و نه آشکار به ديدگاه خلاق متعهد هستند، خواننده احتمالاً در مي يابد که چرا اين همه مفاهيم و انديشه هاي مختلف در خصوص شخصيت، ساختار شخصيت و ارزيابي شخصيت وجود دارد.

پي نوشت:
 

159- Peak
160- Loeviger
161- Marx
162- Hillix
163- Cronbach
164- Meehl
165- Bersoff
166- Cleveland
167- Gough
168- OsKamp
169- Mindick
170- Berger
171- Motta
172- Sechrest
173- Bem
174- Allen
175- Caputo
176- Legant
177- Marecek
178- Bowers
179- Endler
180- Magnusson
181- Ekehammer
182- Digman
183- Pincus
 

منبع:تالیف:آی . لانیون،ریچارد و دی فلئونارد ، ترجمه:نقشبندی،سیامک و .... «ارزيابي شخصيت» ، نشر روان ،1385



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.