بهاريّه ها در ادبيات فارسي (2)
بهار در اشعار مولانا با مفاهيم عرفاني مانند رستاخيز طبيعت و تولد از درون مرگ درهم مي آميزد. همچنين رسيدن بهار همراه با وصال يار است. تمام عناصر طبيعت داراي چشم و گو ش و زبان هستند و تولد دوباره را نويد مي دهند:
يار بردبار
بهار آمد، بهار خوش عذرا آمد
خوش و سر سبزه شد عالم، اوان(1) لاله زار آمد
ز سوسن بشنو اي ريحان، که سوسن صد زبان دارد
يه دشت آب و گل بنگر که پر نقش و نگار آمد
گل از نسرين همي پرسد که چون بودي درين غربت؟
همي گويد خوشم زيرا خوشي ها زان ديار آمد
سمن يا سرو مي گويد که مستانه همي رقصي
به گوشش سرو مي گويد که يار بردبار آمد
بنفشه پيش نيلوفر در آمد که مبارک باد
که زردي رفت و خشکي رفت و عمر پايدار آمد
همي زد چشمک آن نرگس به سوي گل خنداني
بدو گفتا که خندانم که يار اندر کنار آمد (2)
سماع آسمان
آمد بهاري اي دوستان، منزل سوي بستان کنيم
گرد غريبان چمن خيزيد تا جولان کنيم
امروز چون زنبورها پرّان شويم از گل به گل
تا در عسل خانه جهان شش گوشه آبادان کنيم
بشنو سماع آسمان، خيزيد اي ديوانگان
جانم فداي عاشقان، امروز جان افشان کنيم
چون کوره آهنگران در آتش دل مي دميم
کآهن دلان را زين نفس مستعمل (3) فرمان کنيم
آتش درين عالم زنيم، وين چرخ را بر هم زنيم
وين عقل پا بر جاي را، چون خويش سر گردان کنيم (4)
بهار مشک بار آمد
بهار آمد، بهار آمد بهار مشک بار آمد
نگار آمد، نگار آمد، نگار بردبار آمد
صفا آمد، صفا آمد که سنگ و ريگ روشن شد
شفا آمد، شفا آمد، شفاي هر نزار آمد
حبيب آمد، حبيب آمد، به دلداري مشتاقان
طبيب آمد، طبيب آمد، طبيب هوشيار آمد
ربيع آمد، ربيع آمد، ربيع بس بديع آمد
شقايق ها و ريحان ها و لاله خوش عذارآمد
کسي آمد، کسي آمد که ناکس زو کسي گردد
مهي آمد، مهي آمد، که دفع هر غبار آمد
کنون ناطق خمش گردد، کنون خامش به نطق ايد
رها کن حرف بشمرده، که حرف بي شمار آمد (5)
قاصدي ز بستان عقل و جان
امروز روز شادي و امسال سال گل
نيکوست حال ما، که نکو باد حال گل
گل را مدد رسيد ز گلزار روي دوست
تا چشم ما نبيند ديگر زوال گل
مست است چشم نرگس و خندان دهان باغ
از کرّ و فرّ (6) و رونق لطف و کمال گل
سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو
اسرار عشق بلبل و حُسن خصال گل
جامه دران رسيد گل از بهر داد ما
زان مي دريم جامه به بوي وصال گل
گل آن جهاني است نگنجد در اين جهان
در عالم خيال چه گنجد خيال گل؟
گل کيست؟ قاصديست ز بستان عقل و جان
گل چيست؟ رقعه اي (7) است ز جاه و جمال گل
گيريم دامن گل و همراه گل شويم
رقصان همي رويم به اصل و نهال گل
اصل و نهال گل، عرق لطف مصطفاست
زان صدر بدر (8) گردد آنجا هلال گل
خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار
مي خند زير لب تو به دير ظلال (9) گل (10)
بهاريّات بايد گفت
بيا که باز جان ها را شهنشه باز مي خواند
بيا که گلّه را چوپان به سوي دشت مي راند
بهارست و همه ترکان به سوي ييله (11) رو کرده
که وقت آمد که از قشلق (12) به ييلا رخت گرداند
مده مر گوسفندان را گياه و برگ پارينه
که باغ و بيشه مي خندد که برگ تازه افشاند
بياييد اي درختاني که دي تان حُلّه ها بستد
بهار عدل (13) باز آمد کز انصاف بستاند
درختان همچو يعقوبان بديده يوسف خود را
که هر مهجور را آخِر ز هجران صبر برهاند
بهار آمد، بهار آمد، بهاريّات بايد گفت
بکن ترجيع تا گويم: «شکوفه از کجا بشکفت»
بهارست آن
بهارست آن، بهارست آن و يا روي تگارست آن
درخت از باد مي رقصد که چون من بيقرارست آن
زهي جمع پري زادان، زهي گلزار آبادان
چنين خندان چنين شادان، ز لطف کردگارست آن
به کُه بر لاله چون مجنون، جگر سوزيده دل پر خون
ز عشق دلبر موزون که چون گل خوش عذراست آن
نجوري مي کند ريحان، که هنگام وصال آمد
چناران دست بگشاده، که هنگام کنارست آن
حقايق جان عشق آمد که دريا را درآشامد
که استسقاي(14) حق دارد، که تشنه شهرياست آن(15)
فصل بهاران شد
فصل بهاران شد ببين بستان پر از حوري و پري
گويي سليمان بر سپه عرضه نمود انگشتري
رومي رخان ماه وش،زاييده از خاک حبش
چون تو مسلمانان خوش بيرون شده از کافري
گلزار بين، گلزار بين، در آب نقش يار بين
و آن نرگس خمّار بين، و آن غنچه هاي احمري
گلبرگ ها بر همدگر افتاده بين چون سيم و زر
آويزها و حلقه ها بي دستگاه زرگري
در جان بلبل گل نگر، و زگل به عقل کل نگر
وز رنگ در بي رنگ پر، تا بوک آنجا ره بري
گل عقل غارت مي کند، نسرين اشارت مي کند
کاينک پس پرده ست آن کو مي کند صورتگري
اي صُلح داده جنگ را، وي آب داده سنگ را
چون اين گل کند بدرنگ را در رنگ ها مي آوري!
گر شاخ ها دارد تري، ور سرو دارد سروري
ور گل کند صد دلبري، اي جان، تو چيز ديگري
چه جاي باغ و راغ و گُل؟! چه جاي نُقل و جام مُل؟!
چه جاي روح و عقل کل؟!، کز جانِ جان هم خوش تري(16)
بهار پيام آور مستان
از ان پيغامبر خوبان پيام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقي کرامت هاي مستان گفت
شنيد آن، سرو از سوسن قيام آورد مستان را
ز اوّل باغ در مجلس نثار آورد آن گه نُقل
چو ديد از لاله کوهي که جام آورد مستان را
ز گريه ابر نيساني، دم سرد زمستاني
چه حيلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را
«سقاهم ربُّهم» خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامه ساقي چه نام آورد مستان را
درون مجمر دل ها سپند و عور مي سوزد
که سرماي فراق او زکام آورد مستان را
درآ در گلشن باقي، برآ بر بام، کان ساقي
ز پنهان خانه غيبي پيام آورد مستان را
چو خوبان حلّه پوشيدند، درآ در باغ و پس بنگر
که ساقي هر چه در بايد، تمام آورد مستان را
که جان ها را بهار آورد و ما را روي يار آورد
ببين کز جمله دولت ها کدام آورد مستان را ؟!
ز شمس الدّين تبريزي بناگه ساقي دولت
به جام خاص سلطاني مدام آورد مستان را (17)
پينوشتها:
1ــ هنگام، زمان.
2ــ کليات شمس تبريزي، ج2، ص 27.
3ــ به کار گماشته.
4ــ کليات شمس تبريزي، ج3، صص 165 و 166.
5ــ همان، ج2، ص 26 و 27.
6ــ جلال و شکوه.
7ــ قطعه کاغذ و نامه مکتوب.
8ــ ماه تمام.
9ــ سايه.
10ــ کليات شمس تبريزي، ج3، صص 153 و 154.
11ــ ييلاق، منطقه خوش آب و هوا در تابستان.
12ــ گرمسير، در مقابل ييلاق.
13ــ اينجا به معني عادل است.
14ــ نام بيماري اي است که بيمار آب بسيار مي خواهد.
15ــ کليات شمس تبريزي، ج 7، ص 108 و 109.
16ــ همان، انتشارات اقبال [تک جلدي]، ص 1038.
17ــ همان، ص 33.
منبع:گنجينه شماره 82
ادامه دارد...
/ج