مساله با خانم بلين

خانم پامر داشت مي مرد. خودش و بقيه ساکنين منزل هيچ ترديدي در اين باره نداشتند. تعداد ساکنين خانه در ده روز گذشته از دو نفر -خانم پامر و خدمتکارش السي- به چهار نفر رسيده بود. ليزا، دختر چهارده ساله السي، آمده بود و به مادرش کمک کند وپرينسي، سگ پشمالويشان را هم با خودش آورده بود،
پنجشنبه، 24 شهريور 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مساله با خانم بلين

مساله با خانم بلين
مساله با خانم بلين


 

نويسنده: پاتريشياهاي اسميت
ترجمه: مينا فرشيدنيک




 
مساله با دنيا
خانم پامر داشت مي مرد. خودش و بقيه ساکنين منزل هيچ ترديدي در اين باره نداشتند. تعداد ساکنين خانه در ده روز گذشته از دو نفر -خانم پامر و خدمتکارش السي- به چهار نفر رسيده بود. ليزا، دختر چهارده ساله السي، آمده بود و به مادرش کمک کند وپرينسي، سگ پشمالويشان را هم با خودش آورده بود، که از نظر خانم پامر چهارمين عضو خانه محسوب مي شد. ليزا بيشتر وقتش را در آشپزخانه مي گذراند و شب ها روي يک تخت دو طبقه مي خوابيد، در اتاقي پايين پله هاي اتاق خانم پامر که سقف کوتاهي داشت.
خانه ساحلي کوچک بود، نشيمن، غذا خوري و آشپزخانه در طبقه پايين و اتاق خانم پامر با دو تخت در طبقه بالا. يک اتاق پشتي جمع وجور هم بود که السي در ان مي خوابيد. همه سقف ها کوتاه بود و در راهروها و پله ها کوتاه تر هم مي شد. طوري که بايد سرت را خم کند: فقط براي يکي دوباري که در طول روز براي رفتن به دستشويي از رختخوابش مجبور شود سرش را خم کند: فقط براي يکي دوباري که در طول روز براي رفتن به دستشويي از رختخوابش بيرون مي آمد؛ و در تمام آن مدت هم بالاپوش ياسي رنگش را از زور سرما محکم دورش مي پيچيد.
خانم پامر سرطان داشت. درد نداشت اما به شدت ضعيف شده بود. 61 سالش بود. پسرش گرگوري، افسر نيروي هوايي انگلستان، براي ماموريتي در خاور ميانه به سر مي برد و شايد به موقع مي رسيد، شايد هم نه، خانم پامر عمدا تلگراف اضطراي نفرستاده بود، نمي خواست پسرش را نگران کند يا به زحمت بيندازد، و او هم در جواب تلگرافش خيلي ساده نوشته بود سعي اش را مي کند پروازي گير بياورد و به ديدنش بيايد، و هر وقت موفق شد خبرش مي کند. خانم پامر با خودش فکر کرد تلگرافي که براي پسرش فرستاده چقدر بزدلانه بوده. چرا شجاعت اين را پيدا نکرده بوده که خيلي سر راست بگويد «من تا يک هفته ديگه مي ميرم، مي تواني بيايي منو ببيني؟»
«خانم پامر؟» السي سرش را از لاي در آورده بود تو و دست آردي اش را روي چهار چوب گذاشته بود «خانم بلين گفت امروز ساعت چهارونيم يا پنج و نيم؟»
خانم پامر نمي دانست، ويرايش کوچک ترين اهميتي هم نداشت. «فکر کنم پنج و نيم»
السي با حواس پرتي سري تکان داد، به اين فکر مي کرد که حالا به جاي چاي ساعت چهارونيم، همراه چاي پنج و نيم چه چيزي بايد سرو کند. چاي پنج و نيم اهميت کمتري داشت، چون خانم بلين معمولا قبلش يکجايي چاي خورده بود.
«چيزي لازم دارين براتون بياورم خانم پامر؟» با لحني دلنشين پرسيد، با نوعي دل نگراني واقعي.
«نه، ممنونم السي، کاملا راحتم.» وقتي السي در را بست، خانم پامر آهي کشيد السي مشتاق خدمت کردن بود. اما باهوش نبود. خانم پامر نمي توانست با او همکلام شود. نه اينکه بخواهد با او صميمي شود، اما اگر مي توانست با يک نفر توي خانه «حرف بزند» بد نبود.
خانم پامر هيچ دوست نزديکي در شهر نداشت. براي اينکه فقط يک ماه بود اينجا آمده بود. در راه بازگشت به اسکاتلند، ضعف دوباره بر او غلبه کرد و در ايستگاه قطاري در آيپسويچ از حال رفت. ادامه اين سفر طولاني به اسکاتلند با قطار، يا حتي با هواپيما، محال بود براي همين به توصيه يک دکتر غريبه، تاکسي گرفت و به شهري در ساحل شرقي- به نام ايمينگتون- آمد که هوايش عالي بود و دکتر يک پرستار را آنجا مي شناخت که مي توانست هر روز به خانم پامر سر بزند. دکتر اعتقاد داشت که با چند هفته استراحت دوباره سرپا مي شود، اما حسي به خانم پامر مي گفت که اين حقيقت ندارد. چند روز اول، اين شهر کوچک و ساکت حالش را بهتر کرده بود يک خانه ساحلي گير آورده به اسم «دوشيزه ي دريا» و زود اجاره اش کرد. اما اين فوران ناگهاني انرژي کوتاه مدت بود. در دوشيزه دريا، او دوباره از پا درآمد. خانم پامر احساس مي کرد السي و چند آشناي ديگري که پيدا کرده، از جمله خانم فرولي نماينده املاک، از ناتواني و شکنندگي او به تنگ آمده اند. او نه تنها غريبه اي بود که با نيازهايش آنها را به زحمت انداخته بود، بلکه عود کردن بيماري اش، شهرت هواي شفابخش ايمينگتون راهم لکه دار کرده بود- هوايي که الان مدتي بود تبديل به بادها ي توفان مانندي شده بود که از سمت شمال شرقي مي وزيدند و لايه اي چسبناک از نمک و ذرات آب را روي تمام پنچره هاي رو به ساحل مي نشاندند.
خانم پامر از اينکه باري بر دوش ديگران بود احساس شرمندگي مي کرد، اما فکر مي کرد خوب است که دست کم مي تواند بهايش را بپردازد. يک خانه قديمي را اجاره کرده بود که اگر او نبود، تمام زمستان خالي مي ماند، السي را با حقوقي کمي بالاتر از ميانگين حقوق معمول در ايمينگتون استخدام کرده بود، به خانم بلين بابت هرويزيت نيم ساعته (که بيشترش هم به صرف چاي مي گذشت) يک گوئينا مي پرداخت، و به زودي مسئول امور کفن و دفن. خادم کليسا، گورکن و گلفروش را به نان و نوايي مي رساند. به علاوه با اينکه اوايل فوريه خانه را اجاره کرده بود، اجاره اش را تا آخر مارس پرداخته بود.
در ميان هياهوي باد، خانم پامر صداي گام هاي تندي شنيد که در پياده رو نزديک مي شدند. در بسترش نيم خير شد. خانم بلين داشت مي آمد. با دلواپسي چيني به پيشاني استخواي اش انداخت. اما بعد جايش را به لبخندي محو و و مودبانه داد. آينه دسته داري را که روي ميز کنار تختش بود برداشت. صورت رنگ پريده اش ديگر متعجب با خجالت زده اش نمي کرد. کهولت، کهولت بود و مرگ، مرگ، وگر چه هيچ کدام زيبا نبودند اما او هنوز اين انگيزه را داشت که هر چه از دستش بر مي آمد انجام دهد تا در چشم جهان زيباتر به نظر برسد.
چند تار مو را پشت گوش هايش گذاشت، لب هايش را تر کرد و سعي مي کرد لبخند بزند. يقه لباس خوابش را مرتب کرد و ژاکتش را جمع تر دور خودش پيچيد. رنگ پريدگي، رنگ آبي چشم هايش را آبي تر نشان مي داد. اين تصور، برايش خوشايند بود.
السي همزمان که به در ضربه مي زد، در را باز کرد. «خانم بلين»
«عصربخيرخانم پامر.» خانم بلين از دو پله اي که چهار چوب در را به اتاق خانم پامر مي رساند پايين آمد. زني تنومند و ميانه بالا بود با موهاي بلوند تيره و حدودا چهل و پنج ساله. همان کت و دامن مشکي هميشگي اش را پوشيده بود، با سنجاق سينه اي به شکل گل رز، معمولا رژلب صورتي کمرنگ مي زد و کفش پاشنه بلند مي پوشيد مانند بسياري ديگر از زن هاي ايمينگتون، بيوه ي دريا بود و پرستاري را بعد از چهل سالگي شروع کرده بود. در شهر او را به عنوان زني پر انرژي مي شناختند که کار مفيدي انجام مي داد. «امروز بعد از ظهر حالتون چطوره؟»
عصر بخير. خوبم. البته اونقدري که مي شه خوب بود. فکر کنم شما اينطوري مي گين؟» خانم پامر سعي کرد سر حال به نظر برسد. داشت پتويش را آرام پس مي زد و آماده مي شد که براي تزريق روزانه اش آن را کاملا کنار بزند. اما خانم بلين با لبخندي محو و دست هايي که پشتش قلاب کرده بود، وسط اتاق به ديوارها و منظره بيرون زل زده بود. خانم بلين مدتي با شوهرش اينجا زندگي کرده بود- شش ماه، وقتي تازه ازدواج کرده بودند- و هر روز درباره آن دوره چيزي مي گفت. شوهر خانم بلين کاپيتان يک کشتي تجاري بود که ده سال پيش در حادثه برخورد با يک کشتي سوئدي، به همراه کشتي اش در اعماق دريا غرق شد، در فاصله اي کمتر از پنجاه مايل از ساحل ايمينگتون. خانم بلين هيچ وقت دوباره ازدواج نکرده بود. السي مي گفت که خانه او پر از عکس هاي کاپيتان است که با يونيفرم در عرشه کشتي ايستاده است.
«خونه کوچيک و قشنگيه. هر چند که از پنجره هايش يک کم باد مياد تو.»
خانم بلين با چشماني که پر فروغ تر به نظر مي رسيدند به خانم پامرنگاه کرد، انگار که بخواهد بگويد «خب،حالا يه تزريق ديگه و اون وقت شما بهتر مي شيد. او نقدري که مي شه بهترشد.»
اما چند لحظه بعد حالت چهره خانم بلين عوض شد. در کيفش دنبال سرنگ و شيشه کوچک آمپول گشت. لبخندش محو شد لب هايش را جمع کرد. خطوط کنار لب هايش عميق تر به نظر مي رسيدند. حالا ديگر سوزن را در بدن نحيف خانم پامر فرو کرده بود و چشم هاي خاکستري- سبز برآمده اش بي روح به نظر مي رسيدند، انگار چيزي نمي بيند و لازم هم نيست ببيند: اين حرفه اش بود، مي دانست که چطور انجامش دهد. خانم پامر يک جسم متحرک بود که در ازاي هر ويزيت، يک گوئينا مي پرداخت. خانم بلين بي احساس و بي تفاوت شده بود، طوري که انگارديگر برايش فرقي نمي کرد اين گوئيناها تا سه روز ديگر قطع شود يا هشت روز.
گوئيناها براي خانم پامر هم اهميتي نداشت، اما در مواجهه با اين حقيقت که او به زودي داشت اين دنيا را ترک مي کرد. آرزو داشت که خانم بلين به او به چشم يک انسان نگاه کند، نه اسبابي براي ادامه داشتن گوئيناها. چشم هاي خانم بلين همان طور بي روح باقي ماندند، حتي وقتي به در چشم دوخته بود تا ببيند آيا السي يا سيني چايش از راه مي رسد.
تزريق امروز درد داشت. اما خانم پامر چيزي بروز نداد. سوزن، کوچک بود، از باريکي آن خنده اش گرفت. «امروز هوا يک کم آفتابي شد. اينطورنيست؟»
«جدا؟» خانم بلين سوزن را بيرون کشيد.
«دور وبر يازده. حسش کردم» با بي حالي پنجره پشت سرش اشاره کرد. «بايد حداکثر استفاده رو ازش ببريم» خانم بلين وسايلش را داخل کيفش مي گذاشت. «بايد از اين آتيش هم حداکثر استفاده رو ببريم.» کيفش را بسته بود و در حالي که دست هايش را به هم مي ماليد به شومينه نزديک مي شد.
پرينسي جلوي آتش تمام قد دراز شده بود و مثل يک قاليچه پرزدار لوله شده به نظر مي رسيد.
خانم پامر سعي کرد حرف خوشايندي به ذهنش برسد تا به خانم بلين بگويد، راجع به و شوهرش و زماني که در اين خانه زندگي مي کردند، درباره شهر، يا درباره هر چيز ديگري. تنها چييزي که مي توانست بهش فکر کند اين بود که زندگي خانم بلين بعد از شوهرش چقدر به تنهايي گذشته است. آنها بچه اي نداشند و براساس حرف هاي السي، خانم بلين همسرش را مي پرستيده و هميشه از اينکه بعد از ازدواج نکرده، احساس غرور مي کرده. «اين موقع سال بيماران زيادي دارين؟»
«اوه، بله. مثل همه وقت هاي ديگه.» خانم بلين هنوز به آتش خيره شده بود و دست هايش را به هم مي ماليد.
خانم پامر با خودش فکر کرد «مثلاکي؟ راجع بهشون حرف بزن.» جلوي خودش را گرفت و نفس عميقي کشيد.
السي با گوشه سيني به در زد.
«بيا تو السي»، هر دو هم زمان گفتند و البته خانم بلين کمي بلندتر.
«بفرماييد» السي سيني را گوشه تخت روي دو تا کوسن گذاشت. کره از کنار کلوچه شره کرده بود و همان طور که هالسي داشت چاپي مي ريخت، کف بشقاب منجمد مي شد.
السي يک فنجان چاي با سه پيمانه شکر دست خانم پامرداد، بدون کلوچه، چون خانم بلين گفته بود اين کلوچه ها براي وضع مزاجي خانم پامر خوب نيستند. خانم پامر برايش مساله اي نبود. به هر حال از ديدن کلوچه هاي کره اي و اينکه آدم هاي سالمي مثل خانم بلين مي تواسنتد از آنها بخورند، لذت مي برد. السي يک بيسکوئيت زنجبيلي به او تعارف کرد و وارد کرد. خانم بلين، جسته و گريخته راجع به لوله هاي آب خانه اش وارزان شدن قيمت گوشت در هفته گذشته با السي حرف زد و السي همان طور دست به سينه به چهارچوب در تکيه داده بود و متوجه نگاه مات خانم پامر بود.السي به اطلاعات خانم بلين در مورد قيمت ها اطمينان داشت. اين هفته فروشگاه هلس، سس گوجه فرنگي را حراج کرده بود.
«اگر چيزي لازم داشتين منو صدا کنين.» السي طبق معمول به حال خميده از در بيرون رفت.
خانم بلين سخت مشغول خوردن کلوچه بود و طوري لم داده بود که ممکن بود کره آب شده از کنار کلوچه روي دامنش يا روي زمين بريزد.
خانم پامر لرزش گرفت وپتو را بالاتر کشيد.
خانم بلين با صدايي بلند ورسا پرسيد: «پسرتون داره مياد؟»
خانم بلين با صدايي بلند و رسا پرسيد: «پسرتون داره مياد؟ مستقيم توي چشم هاي خانم پامر نگاه مي کرد. خانم پامر نمي دانست السي به خانم بلين چي گفته بود. او به السي گفته بود شايد پسرش بيايد، فقط همين. «هنوز باهام تمام نگرفه. احتمالا منتظره زمان دقيق اومدنش معلوم شه، يا اينکه بفهمه اصلا مي تونه بياد يا نه. مي دونين که تو نيروي هوايي وضعيت چطوره.»
«اوهوم» خانم بلين با کلوچه اي که توي دهانش بود جواب داد، طوري که انگار خودش شوهري داشته که در نيروي هوايي کار مي کرده.
«به گمونم تنها پسر و تنها وارثتونه؟»
«تنها پسرم.»
«ازدواج کرده؟»
«بله.»سوال بعدي را پيش بيني کرد. «يه بچه داره يه دختر. اما خيلي کوچيکه.»
چشم خانم بلين به ميز کنار تخت خانم پامر افتاد وخانم پامر فهيمد که او دارد به چي نگاه مي کند، سنجاق سينه ياقوت او. چند روزي آن را روي ژاکتش زده بود تا به خودش روحيه بدهد، تا اينکه ديگر دلش را زد و به نظرش زيادي پر زرق و برق آمد و از ژاکت جداش کرد.
«سنجاق سينه زيباييه.»
«بله . همسرم اونو بهم داد. سال ها پيش.»
خانم بلين جلوتر آمد تا نگاهي به سنجاق بيندازد اما به آن دست نزد. ياقوت چهار گوشي در ميان الماس هاي کوچک. ايستاده بود و با چشمان تيز و برآمده اش آن را نگاه مي کرد. «فکر کنم اونو براي پسرتون مي ذارين با براي همسرش.»
صورت خانم پامر سرخ شد، معذب شده بود، شايد هم خشمگين. هنوز فکر نکرده بود که سنجاق را براي کي به ارث بگذارد. «فکر مي کنم پسرم همه چيز رو به ارث ببره.»
«اميدوارم همسرش قدر اينو بدونه» خانم بلين با لبخندي، روي پاشنه هايش چرخيد و فنجان را در سيني گذاشت.
آن موقع بود که خانم پامر فهميد در چند روز گذشته هر بار خانم بلين به ميز چشم مي دوخته، آن سنجاق را نگاه مي کرده است. وقتي خانم بلين رفت، خانم پامر سنجاق را برداشت و آن را محکم توي مشتش گرفت. جعبه جواهراتش ان طرف اتاق بود. السي آمد تو وخانم پامر گفت: «السي، مي توني اون جعبه آبي رنگ رو بهم بدي؟»
«حتما خانوم» السي از سمت سيني به طرف قفسه چرخيد.«اينو مي گين خانوم؟«
بله ممنونم.»خانم پامر آن را گرفت، درش راباز کرد و سنجاق را روي مرواريدهايش گذاشت.جواهرات زيادي نداشت، ده، دوازده تکه، اما هر کدام ياداور مناسبتي در زندگي اش بود، با يک دوره خاص، و به تک تکشان عشق مي ورزيد. به نيمرخ فاقد ظرافت السي نگاه کرد که همه چيز را در سيني چيده بود تا يکباره از اتاق بيرون ببرد.
السي سرش را تکان داد و بدون اينکه به خانم پامر نگاه کند گفت:«اين خانم بلين از من پرسيد فکر مي کنم پسر شما بياد. من از کجا بدونم؟ گفتم بله. فکر مي کنم بياد.» همان طور که سيني دستش بود به خانم پامر نگاه کرد. لبخندي زد. طوري که انگار از حرفي که زده،معذب شده بود.«اشکال خانم بلين اينه که هميشه در حال فضولي کردنه. البته مي بخشيد که اينطوري مي گم، اما هميشه آدم رو سوال پيچ مي کنه. مي فهمين که چي مي گم؟»
خانم پامر سري تکان داد. بي رمق تر از آن بود که بخواهد نظر بدهد. به هر حال نظري هم نداشت. با خودش فکر کرد السي روزها از کنار اين سنجاق سينه رد شده بدون اينکه اشاره اي به آن بکند، به آن دست بزند يا حتي اصلا متوجهش بشود. خانم پامر يکدفعه فهميد چقدر السي را بيشتر از خانم بلين دوست دارد. السي همان طور که سيني را دو دستي نگه داشته بود شانه اي بالا انداخت: «اشکال خانم بلين اينه که... البته منظوري نداره ها، اما خب خيلي بده. همه راجع بهش همينو مي گن.»
حرفش را تمام کرد _انگار با اين جمله آخر حرفش را جمع بندي کرده باشد _و به سمت در اتاق راه افتاد اما دم در دوباره برگشت «مثلا در مورد همين چايي. هميشه بايد همراه چايي شيريني هاي خاصي تهيه کنم که اون يک روز جلوتر بهم سفارش مي ده. انگار که يک بانوي اشرافيه. نمي دونم چرا خودش چيزهايي رو که دوست داره همراه چايي بخوره شيريني پزي نمي خره. مي دونين که منظورم چيه؟»
خانم پامر سري تکان داد. السي گمان کرد که او مي گويد مي دانم. مي دانست. خانم بلين مانند پرستاري بود که يک مدت براي گرگوري گرفته بود. مانند زن مطلقه اي که او وشوهرش در لندن مي شناختند. آدم هاي بسياري مانند او او را مي شناخت.
خانم پامر دو روز بعد مرد. آن روز خانم بلين شش بار به او سرزد شايد هم هشت بار. همان روز صبح تلگرافي از گرگوري رسيده بود که مي گفت او بالاخره موفق شده بهانه اي جور کند و تا چندساعت ديگر در ايمينگتون خواهد بود. خانم پامر نمي دانست آيا پسرش را خواهد ديد يا نه، نمي دانست چقدر مي تواند دوام بياورد خانم بلين مدام درجه حرارت بدنش را چک مي کرد و نبضش را مي گرفت بعد دور اتاق چرخي مي زد و غرق افکار خودش مي شد، طوري که انگار در اتاق تنهاست. چهره اش بي هيچ ملاحظه اي، حالتي سرخوش داشت. گونه هاي سرخ و سفيدش خبر از سلامتي اش مي داد.
«پسرتون امروز مي آد» خانم بلين در يکي از ويزيت هايش، اين را با لحني بين خبر دادن و پرسيدن گفت. خانم پامر جواب داد «بله».
کمي بعد هوا تاريک روشن شد با اينکه تازه ساعت چهار بعد از ظهر بود.
اين آخرين گفت و گوي واضح خانم پامر بود پيش از آنکه به حالت اغما برود. در اوهام خانم بلين را مي ديد که به صندوقچه آبي خيره شده است، حتي وقتي دماسنج را تکان مي داد چشم از جعبه برنمي داشت. بعد خانم بلين در اتاق نبود و اوالسي را صدا زد و گفت صندوقچه را برايش بياورد: «اين به پسرم مي رسه، همه ش، همه چيز به اون مي رسه. همه رو نوشتم.... ماما حتي اگر همه چيز هم ثبت شده بود، يک تکه جواهر کوچک مثل آن سنجاق سينه ممکن بود فکر کند مادرش آن را در همين چند هفته گم کرده و فراموش کرده از فهرست خط بزند. گرگوري چنين آدمي بود. بعد خنده اش گرفت و خودش را شماتت کرد. «نمي توني که اون روبا خودت ببري.» حقيقت داشت و آدم هايي که سعي مي کنند چنين کاري کنند حقير و نامعقولند. «السي، اين مال توئه.» خانم پامر اين را گفت و سنجاق را به سمت السي گرفت.
السي گفت: «اوه، خانم پامر، نه من نمي تونم اين رو قبول کنم.» و حتي يک قدم عقب رفت.
«تو خيلي با من خوب بودي.»خانم پامر به شدت احساس ضعف مي کرد. زير لب زمزمه کرد «خيلي خوب». ولي وقتي ديد هيچ فايده اي ندارده بازويش روي تخت افتاد.
پسرش ساعت شش بعد از ظهر رسيد. کنار تخت خانم پامر نشست، دستش را در دست گرفت و پيشاني اش را بوسيد. اما هنگامي که خانم پامر مرد، خانم بلين از همه به او نزديکتر بود، رويش خم شده بود، با گونه هاي سرخ و سفيد و چشمان خاکستري اش که مثل چشم هاي يک خزنده افسانه اي بي احساس به نظر مي رسيد. خانم بلين تا آخرين لحظات با لحن خشک و قاطعش چيزهايي مي گفت مثل اينکه:«نفس عميق بکش، خوبه.» يا «سردت که نيست؟ هست؟ خوب». يک نفر يادآوري کرد که کشيش خبر کند. اما گرگوري و خانم پامر از قبل اين پيشنهاد را رد کرده بودند. به اين ترتيب کسي که خانم پامر هنگام مرگ در چشمانش خيره شده بود، خانم پلين بود، آن قدر مقتدر، قوي و با کفايت که ممکن بود با خدا اشتباه گرفته شود.
خانم پامر به سمت پسرش نگاه مي کرد اما نمي توانست او را ببيند. فقط يک سايه مبهم و تار مي ديد که قد بلند و شق ورق گوشه اي ايستاده، با لکه اي سياه در بالا که احتمالا موهايش بود. به پسرش خيره شده بود اما ضعيف تر از آن بود که بتواند صدايش کند. به هر حال خانم بلين همه را تخت دور کرده بود. السي دم در ايستاده بود، آماده براي اينکه بيرون برود و چيزي بياورد، آماده براي انجام هر فرماني. نزديک او شمايل ريز نقش تر ليزا بودکه گهگاه چيزي را زير لب زمزمه کرد و مادرش از او مي خواست ساکت باشد. در چشم به هم زدني خانم پامر تمام زندگي اش را ديد- کودکي و نوجواني شاد و سبکبارش، ازدواج سعادتمندش، اندوه از دست دادن پسر ديگرش در سن ده سالگي، لطمه روحي از دست دادن همسرش، هشت سال پيش- اما روي هم رفته رضايت بخش، خانم پامر اين طور فکر مي کرد؛ هر چند شايد مي شد آرزو کند اي کاش شخصيتش بهتر و بي آلايش تر مي بود، طوري که مثلا هيچگاه در زندگي اش دچار خشم يا خودخواهي نمي شد. همه اينها حالا ديگر سپري شده بود و تنها چيزي که باقي مانده بود اين احساس بود که او ناقص و اشتباه بوده است، اشتباه مثل حضورخانم بلين در اين لحظه، مثل لبخند محو خانم بلين، اشتباه اشتباه در اين زمان و در اين موقعيت. خانم بلين او را نمي شناخت. خانم بلين درکي از شفقت نداشت. ايراد همين بود، ايراد زندگي. خانم پامر با خودش فکر کرد زندگي عجز مداوم در رسيدن به تفاهم است، دريغ کردن احساسات.
خام پامر سنجاق ياقوت را در دست چپ مشت شده اش نگه داشته بود. ساعت ها قبل، زماني در بعد از ظهر، آن را برداشته بود تا ازش محافظت کند، اما الان عبث بودن اين کار را مي فهميد مي خواست آن را مستقيما به گرگوري بدهد اما فراموش کرده بود. دست مشت شده اش اندکي تکان خورد، لب هايش مي لرزيد اما صدايي بيرون نمي آمد. مي خواست آن را به خانم بلين بدهد، با خودش فکر کرد اين يک کار خوب و سخاوتمندانه است که مي تواند اين فضاي عاري از همدلي را تغيير دهد، اما الان ديگر تواني نداشت که خانم بلين را از اين خواسته اش آگاه کند، و اين هم مثل همه زندگي بود، همه چيز کمي دير اتفاق مي افتد.
پلک هاي خانم پامر روي نگاه بي روح و مراقب خانم بلين بسته شد.
منبع: نشريه داستان-خردنامه همشهري شماره63




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما