شهيد هاشمي نژاد در قامت يك برادر(1)
گفتگو با حجت الاسلام سيد احمد هاشمي نژاد
شهيد هاشمي نژاد هم يكي از شخصيت هاي بزرگ اين انقلاب است و بايد بگويم متأسفانه به رغم اينكه در سالگردها پيرامون شخصيت ايشان سخنراني و مقاله هائي نوشته مي شود، ولي به نظر من عمق شخصيت اصيل ايشان شناخته نشده است. بعضي اشاره به سخنوري ايشان دارند و مي گويند ايشان سخنران بي نظيري بودند، بعضي هم از قلم بسيار شيوا و مردم پسند ايشان سخن مي گويند و همين طور از اينكه ايشان استاد حوزه بودند و شخصيت برجسته اي داشتند. البته همه اينها درست است، ولي به نظر من شخصيت شهيد هاشمي نژاد را بهتر از هر كسي شخص امام (ره) و مقام معظم رهبري و دوستان نزديكشان مانند آقاي طبسي مي توانند براي مردم بيان كنند. تعبيري كه امام درباره شخصيت شهيد هاشمي نژاد داشتند، كمتر درباره ساير شخصيت ها به كار برده شده است. ايشان درباره شخصيت شهيد هاشمي نژاد فرموده اند: «جوانمرد عالم فاضل مجاهد» چنين تعبيري را امام (ره) راجع به ساير شخصيت ها از جمله شهيد بهشتي نكردند. امام درباره شخصيت شهيد هاشمي نژاد بر اينكه ايشان مجتهد مسلم و مرد جوانمردي بود، تأكيد داشتند و جوانمردي و شجاعت از خصوصياتي بود كه امام (ره) در زندگي ايشان به خوبي لمس كرده بودند و بايد روي كلمه كلمه بيان هاي امام (ره) فكر و دقت كرد.
در روز شهادت ايشان در ساعت دو بعد از ظهر، مقام معظم رهبري پيامي را فرستادند كه متن آن از راديو پخش مي شد و انصافاً متن زيبا و پرمحتوائي بود. شخصيت هاي ديگر آن روزها مثل آيت الله مشكيني، آيت الله منتظري و آقاي طبسي و بسياري از شخصيت هاي درجه اول كشور درباره ايشان صحبت مي كردند. تعبيري كه يكي از شخصيت ها درباره ايشان داشتند اين بود كه زبان شهيد هاشمي نژاد همچون شمشير مالك اشتر بود، يعني تا اين حد برنده بود و واقعاٌ هم دشمن را به زانو در مي آورد.
البته من همه وقتم را با ايشان نبودم. زماني كه كلاس ششم ابتدائي را به پايان رساندم، به اصرار ايشان به مشهد آمدم و با ايشان زندگي كردم و مطالعه دروس حوزوي را شروع كردم و تحت تربيت ايشان بودم. طبعاً در بخش
عظيمي از زندگي ايشان حضور داشتم و شاهد آن بودم، البته به جز زماني كه من در زندان بودم و ايشان بيرون از زندان يا برعكس. در زندان ما با هم نبوديم، با هم نه به معنائي كه همزمان نبوديم (مواردي پيش مي آمد كه همزمان در زندان بوديم)، ولي در يك جا نبوديم، چون نوع فعاليت هاي ما با يكديگر تفاوت داشت و جايگاه ايشان جايگاه خاصي بودند كه رژيم خيلي حساس بود. يك سخنراني ايشان مي توانست به اندازه چندين عمليات چريكي و مبارزه مسلحانه ارزش داشته باشد و واقعاً هم ارزش داشت و باعث تحول و تحرك در جامعه مي شد، در حالي كه كار ما اثر آن چناني نداشت.
ايشان از كودكي از محضر آيت الله كوهستاني كه شخصيت برجسته، معنوي و عالم حوزه بودند، بهره بردند. آيت الله كوهستاني شخصيتي بودند كه رژيم وقت خيلي از ايشان حساب مي برد و مي ترسيد، طوري كه وقتي امام را دستگير كردند و همه مراجع به طرف تهران حركت كردند، وقتي آيت الله كوهستاني عازم تهران شدند، رژيم جلوي ايشان را گرفت و مانع شد، چون اگر به تهران مي رسيدند، كل مازندران حركت مي كرد. بنابراين آيت الله كوهستاني در شكل دهي شخصيت فكري، فرهنگي، مذهبي، ديني و اعتقادي ايشان نقش اصلي را ايفا مي كردند. منزل آيت الله كوهستاني چسبيده به مدرسه و حسينيه شان بود. همسر آيت الله كوهستاني كه ما به ايشان ننه مي گفتيم، خانم فوق العاده اي بودند و براي من نقل مي كردند: «عبدالكريم از همان كودكي از وقتي كه براي طلبگي به حوزه مي رفت مي ديدم كه اكثر نيمه هاي شب بلند مي شد و نماز شب مي خواند.» به اين ترتيب ايشان در سن بيست سالگي تقريباً جاافتاده و سخنراني قوي شده بودند، طوري كه آيت الله فلسفي خطيب بزرگ در يكي از منبرهايشان نقل مي كردند كه سيد جواني پيدا شده و كتابي به نام «مناظره دكتر و پير» نوشته است كه كتاب فوق العاده اي است و مطالعه آن را به همه توصيه مي كنم. در شهر ما مردم از كودكي ايشان خاطراتي دارند كه ايشان بچه بسيار آرام، متين، جاافتاده و مؤدبي بود. البته يكي از اقوام نقل مي كرد كه پس از اينكه پدر، ايشان را خدمت آيت الله كوهستاني برد، يك روز كه آقاي كوهستاني مي خواستند درس را شروع كنند، شهيد هاشمي نژاد فرار كردند، چون هنوز درس و محيط ايشان جا نيفتاده بود. پدر دوباره ايشان را نزد آيت الله كوهستاني برد و آيت الله كوهستاني هم با جاذبه خاصي كه داشتند، ايشان را جذب و درس را شروع كردند.
خوشبختانه ايشان با وجود سن كم مجتهد مسلم بودند و خيلي از مراجع، از جمله آيت الله قمي را در مشهد به بحث آزاد دعوت مي كردند و مي گفتند آقايان اگر حرفي دارند بيايند بنشينيم مذاكره، بحث و استدلال كنيم.
شهيد هاشمي نژاد چنين شخصيتي بود و طبعاً من نمي توانم از كودكي ايشان زياد سخن بگويم. شايد در بهشهر و در منطقه ما هنوز پيرمردهائي باشند كه بتوانند در اين زمينه مطالب و خاطراتي را بيان كنند. البته اخوي دوم ما اگر زنده بودند، مي توانستند در اين باره بسيار سخن بگويند، اما متأسفانه دوسال پيش بر اثر ابتلا به سرطان فوت كردند.
ما هم مسائلي داشتيم كه مخفي كرده بوديم، مثلاً گروه تشكيل داده و مسلح شده بوديم، چون مرتباً تحت تعقيب بوديم و حاج آقا هم در جريان بودند. اسلحه را قبل از آخرين دستگيري روغن مالي كردم و در پلاستيك گذاشتم و در يك ظرف آهني قرار دادم و در باغچه دفن كردم و اين همچنان تا بعد از آزادي ام از زندان آنجا مانده بود.
در هر حال زمينه هاي مبارزه را در منزل ايشان مشاهده مي كردم. آن زمان با مبارزيني كه در حال حاضر هم شناخته شده هستند، مثل رهبر معظم انقلاب آقاي خامنه اي – كه در دوره اي هم رئيس جمهور بودند و در نظام مسئوليت هائي داشتند- ارتباط داشتيم و چندين بار به منزل ايشان هم رفته بوديم كه دوستان زيادي هم آنجا حضور داشتند. بنده غير از اخوي، آقاي خامنه اي و آقاي طبسي با سايرين ارتباط چنداني نداشتم و اين اشخاص هم انقلابيون زمان و محور انقلاب بودند و لذا عملاً جذب مبارزه و اين سه مبارزه انقلابي شدم و آرام آرام در جريان سخنراني ها و برنامه هاي شهيد قرار گرفتم و شاهد آن بودم. البته من در روزهاي اوج انقلاب نبودم، چون از سال 51 تا 57 در زندان بودم. دوران محكوميتم 12 سال بود كه با پيروزي انقلاب پس از 6 سال از زندان آزاد شدم، بنابراين در اوج قضايا حضور نداشتم و از طريق ايشان در جريان اخبار قرار مي گرفتم.
بعد از آن جريان به بهشهر بازگشتم و هنوز خيلي در بحبوحه مسائل نبودم. خاطره جالبي كه از ايشان در درگيري هاي سال 42 دارم اين است كه آن زمان مي توانستيم از بيرون براي آنها غذا ببريم. يك روز چلوكباب يا چلوخورش گرفته بوديم و آن را در ديگ گذاشتيم و با شوهر همشيره براي ملاقات ايشان به زندان قصر رفتيم. قبلاً اخبار را روي يك برگه كاغذ نوشتيم و در يك پلاستيك گذاشتيم و داخل يك استخوان لوله كرديم. استخوان را لابه لاي خورش گذاشته بوديم و طبعاً آنها هم براي بيرون آوردن مغز از كاغذ لوله شده مطلع شدند و به اين ترتيب ما توانستيم اخبار بيرون را به زندان انتقال دهيم. جالب اينجا بود كه آنها هم متقابلاً بخشي از اخبار را روي كاغذ نوشته و داخل استخوان ها و لابه لاي برنج ها گذاشته بودند و ما هم از اخبار زندان مطلع شديم. اين خاطره را كمتر در جائي نقل كرده بودم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره35
درآمد
از دوران كودكي شهيد هاشمي نژاد اگر خاطره اي در ذهن داريد كه نشان دهنده شخصيت ايشان باشد، بفرمائيد.
شهيد هاشمي نژاد هم يكي از شخصيت هاي بزرگ اين انقلاب است و بايد بگويم متأسفانه به رغم اينكه در سالگردها پيرامون شخصيت ايشان سخنراني و مقاله هائي نوشته مي شود، ولي به نظر من عمق شخصيت اصيل ايشان شناخته نشده است. بعضي اشاره به سخنوري ايشان دارند و مي گويند ايشان سخنران بي نظيري بودند، بعضي هم از قلم بسيار شيوا و مردم پسند ايشان سخن مي گويند و همين طور از اينكه ايشان استاد حوزه بودند و شخصيت برجسته اي داشتند. البته همه اينها درست است، ولي به نظر من شخصيت شهيد هاشمي نژاد را بهتر از هر كسي شخص امام (ره) و مقام معظم رهبري و دوستان نزديكشان مانند آقاي طبسي مي توانند براي مردم بيان كنند. تعبيري كه امام درباره شخصيت شهيد هاشمي نژاد داشتند، كمتر درباره ساير شخصيت ها به كار برده شده است. ايشان درباره شخصيت شهيد هاشمي نژاد فرموده اند: «جوانمرد عالم فاضل مجاهد» چنين تعبيري را امام (ره) راجع به ساير شخصيت ها از جمله شهيد بهشتي نكردند. امام درباره شخصيت شهيد هاشمي نژاد بر اينكه ايشان مجتهد مسلم و مرد جوانمردي بود، تأكيد داشتند و جوانمردي و شجاعت از خصوصياتي بود كه امام (ره) در زندگي ايشان به خوبي لمس كرده بودند و بايد روي كلمه كلمه بيان هاي امام (ره) فكر و دقت كرد.
در روز شهادت ايشان در ساعت دو بعد از ظهر، مقام معظم رهبري پيامي را فرستادند كه متن آن از راديو پخش مي شد و انصافاً متن زيبا و پرمحتوائي بود. شخصيت هاي ديگر آن روزها مثل آيت الله مشكيني، آيت الله منتظري و آقاي طبسي و بسياري از شخصيت هاي درجه اول كشور درباره ايشان صحبت مي كردند. تعبيري كه يكي از شخصيت ها درباره ايشان داشتند اين بود كه زبان شهيد هاشمي نژاد همچون شمشير مالك اشتر بود، يعني تا اين حد برنده بود و واقعاٌ هم دشمن را به زانو در مي آورد.
البته من همه وقتم را با ايشان نبودم. زماني كه كلاس ششم ابتدائي را به پايان رساندم، به اصرار ايشان به مشهد آمدم و با ايشان زندگي كردم و مطالعه دروس حوزوي را شروع كردم و تحت تربيت ايشان بودم. طبعاً در بخش
عظيمي از زندگي ايشان حضور داشتم و شاهد آن بودم، البته به جز زماني كه من در زندان بودم و ايشان بيرون از زندان يا برعكس. در زندان ما با هم نبوديم، با هم نه به معنائي كه همزمان نبوديم (مواردي پيش مي آمد كه همزمان در زندان بوديم)، ولي در يك جا نبوديم، چون نوع فعاليت هاي ما با يكديگر تفاوت داشت و جايگاه ايشان جايگاه خاصي بودند كه رژيم خيلي حساس بود. يك سخنراني ايشان مي توانست به اندازه چندين عمليات چريكي و مبارزه مسلحانه ارزش داشته باشد و واقعاً هم ارزش داشت و باعث تحول و تحرك در جامعه مي شد، در حالي كه كار ما اثر آن چناني نداشت.
سئوال من اين بود كه از دوران كودكي ايشان مطلبي به خاطر داريد؟
ايشان از كودكي از محضر آيت الله كوهستاني كه شخصيت برجسته، معنوي و عالم حوزه بودند، بهره بردند. آيت الله كوهستاني شخصيتي بودند كه رژيم وقت خيلي از ايشان حساب مي برد و مي ترسيد، طوري كه وقتي امام را دستگير كردند و همه مراجع به طرف تهران حركت كردند، وقتي آيت الله كوهستاني عازم تهران شدند، رژيم جلوي ايشان را گرفت و مانع شد، چون اگر به تهران مي رسيدند، كل مازندران حركت مي كرد. بنابراين آيت الله كوهستاني در شكل دهي شخصيت فكري، فرهنگي، مذهبي، ديني و اعتقادي ايشان نقش اصلي را ايفا مي كردند. منزل آيت الله كوهستاني چسبيده به مدرسه و حسينيه شان بود. همسر آيت الله كوهستاني كه ما به ايشان ننه مي گفتيم، خانم فوق العاده اي بودند و براي من نقل مي كردند: «عبدالكريم از همان كودكي از وقتي كه براي طلبگي به حوزه مي رفت مي ديدم كه اكثر نيمه هاي شب بلند مي شد و نماز شب مي خواند.» به اين ترتيب ايشان در سن بيست سالگي تقريباً جاافتاده و سخنراني قوي شده بودند، طوري كه آيت الله فلسفي خطيب بزرگ در يكي از منبرهايشان نقل مي كردند كه سيد جواني پيدا شده و كتابي به نام «مناظره دكتر و پير» نوشته است كه كتاب فوق العاده اي است و مطالعه آن را به همه توصيه مي كنم. در شهر ما مردم از كودكي ايشان خاطراتي دارند كه ايشان بچه بسيار آرام، متين، جاافتاده و مؤدبي بود. البته يكي از اقوام نقل مي كرد كه پس از اينكه پدر، ايشان را خدمت آيت الله كوهستاني برد، يك روز كه آقاي كوهستاني مي خواستند درس را شروع كنند، شهيد هاشمي نژاد فرار كردند، چون هنوز درس و محيط ايشان جا نيفتاده بود. پدر دوباره ايشان را نزد آيت الله كوهستاني برد و آيت الله كوهستاني هم با جاذبه خاصي كه داشتند، ايشان را جذب و درس را شروع كردند.
خوشبختانه ايشان با وجود سن كم مجتهد مسلم بودند و خيلي از مراجع، از جمله آيت الله قمي را در مشهد به بحث آزاد دعوت مي كردند و مي گفتند آقايان اگر حرفي دارند بيايند بنشينيم مذاكره، بحث و استدلال كنيم.
شهيد هاشمي نژاد چنين شخصيتي بود و طبعاً من نمي توانم از كودكي ايشان زياد سخن بگويم. شايد در بهشهر و در منطقه ما هنوز پيرمردهائي باشند كه بتوانند در اين زمينه مطالب و خاطراتي را بيان كنند. البته اخوي دوم ما اگر زنده بودند، مي توانستند در اين باره بسيار سخن بگويند، اما متأسفانه دوسال پيش بر اثر ابتلا به سرطان فوت كردند.
فرموديد كلاس ششم ابتدائي بوديد كه به مشهد رفتيد. ماجراي سفرتان به آنجا و نوع بحثي كه شهيد هاشمي نژاد با شما كرده بودند تا شما را به خواندن دروس حوزوي ترغيب كنند، چه بود؟
شما به دبيرستان و حوزه اشاره كرديد. آيا ايشان مخالفتي با تحصيلات آكادميك نداشتند؟
آيا خود شهيد هم تحصيلات آكادميك داشتند؟
زماني كه وارد مشهد شديد، اندكي بعد مبارزات شروع شد. از روزهاي اول نهضت از سوي امام و برخورد شهيد هاشمي نژاد خاطراتي داريد؟
ما هم مسائلي داشتيم كه مخفي كرده بوديم، مثلاً گروه تشكيل داده و مسلح شده بوديم، چون مرتباً تحت تعقيب بوديم و حاج آقا هم در جريان بودند. اسلحه را قبل از آخرين دستگيري روغن مالي كردم و در پلاستيك گذاشتم و در يك ظرف آهني قرار دادم و در باغچه دفن كردم و اين همچنان تا بعد از آزادي ام از زندان آنجا مانده بود.
در هر حال زمينه هاي مبارزه را در منزل ايشان مشاهده مي كردم. آن زمان با مبارزيني كه در حال حاضر هم شناخته شده هستند، مثل رهبر معظم انقلاب آقاي خامنه اي – كه در دوره اي هم رئيس جمهور بودند و در نظام مسئوليت هائي داشتند- ارتباط داشتيم و چندين بار به منزل ايشان هم رفته بوديم كه دوستان زيادي هم آنجا حضور داشتند. بنده غير از اخوي، آقاي خامنه اي و آقاي طبسي با سايرين ارتباط چنداني نداشتم و اين اشخاص هم انقلابيون زمان و محور انقلاب بودند و لذا عملاً جذب مبارزه و اين سه مبارزه انقلابي شدم و آرام آرام در جريان سخنراني ها و برنامه هاي شهيد قرار گرفتم و شاهد آن بودم. البته من در روزهاي اوج انقلاب نبودم، چون از سال 51 تا 57 در زندان بودم. دوران محكوميتم 12 سال بود كه با پيروزي انقلاب پس از 6 سال از زندان آزاد شدم، بنابراين در اوج قضايا حضور نداشتم و از طريق ايشان در جريان اخبار قرار مي گرفتم.
منظور بنده حوادث سال 42 بود.
بعد از آن جريان به بهشهر بازگشتم و هنوز خيلي در بحبوحه مسائل نبودم. خاطره جالبي كه از ايشان در درگيري هاي سال 42 دارم اين است كه آن زمان مي توانستيم از بيرون براي آنها غذا ببريم. يك روز چلوكباب يا چلوخورش گرفته بوديم و آن را در ديگ گذاشتيم و با شوهر همشيره براي ملاقات ايشان به زندان قصر رفتيم. قبلاً اخبار را روي يك برگه كاغذ نوشتيم و در يك پلاستيك گذاشتيم و داخل يك استخوان لوله كرديم. استخوان را لابه لاي خورش گذاشته بوديم و طبعاً آنها هم براي بيرون آوردن مغز از كاغذ لوله شده مطلع شدند و به اين ترتيب ما توانستيم اخبار بيرون را به زندان انتقال دهيم. جالب اينجا بود كه آنها هم متقابلاً بخشي از اخبار را روي كاغذ نوشته و داخل استخوان ها و لابه لاي برنج ها گذاشته بودند و ما هم از اخبار زندان مطلع شديم. اين خاطره را كمتر در جائي نقل كرده بودم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره35
/ج