نماد شور و پويايي جوان مسلمان
علي دانش آشتياني
شهیده محبوبه دانش آشتیانی يكي از شهداي سرخ هفده شهريور خونين سال 1357 است. او در سنين نوجواني، به عنوان يك دختر مبارز و مسلمان به صفوف فشرده مردم مسلمان ايران پيوست و در تظاهرات پر شكوه عليه رژيم شاه به شهادت رسيد. محبوبه در يك خانواده روحاني و مسلمان متولد شد. پدرش روحاني بود و در حادثه انفجار حزب جمهوري اسلامي به شهادت رسيد. برادرم علاقه خاصي داشت كه فرزندانش از تربيت اسلامي برخوردار باشند؛ به همين دليل آنها را به مدارسي ميفرستاد كه جو آنها مذهبي و مبارزاتي بود. يكي از اين مدارس، مدرسه رفاه بود كه محبوبه دوره ابتدايي و راهنمايي را در آنجا گذراند. مدرسه رفاه يكي از پايگاههاي مبارزاتي شهيد بهشتي، شهيد رجايي و آقاي هاشمي رفسنجاني بود و لذا سعي ميشد از معلمين مبارز استفاده شود تا اهداف مورد نظر آنان تأمين شود. محبوبه ضمن تحصيل در اين مدرسه، در خانواده نيز آموزشهاي لازم را ميديد و هماهنگي اين آموزشها با برنامههاي مدرسه موجب گرديد كه از همان ابتدا در محيطي اسلامي رشد كند و پايههاي اعتقادي او مستحكم شود. فضاي انقلابي جامعه و آشنايي با حركتهاي اسلامي مبارزاتي موجب گرديد كه او در نوجواني با مسائل اجتماعي آشنايي كافي پيدا كند و براي يافتن پاسخهاي مناسب به سئوالات بيشمار خود، به مطالعه دقيق و اصولي قرآن و نهجالبلاغه اهتمام جدي داشته باشد و از طريق شركت در مراكز اسلامي مترقي، بر دانش خود بيفزايد.
دوره راهنمايي محبوبه، اوج فعاليتهاي سياسي و مبارزاتي در مدرسه رفاه بود. در اين دوره، محبوبه دائماً مطالعه ميكرد و خوب هم ميفهميد. من و پدرش هم در كنارش بوديم و به سئوالاتي كه در ذهنش مطرح ميشدند، پاسخ ميداديم، در عين حال نميگذاشتيم شور و شوق نوجواني، او را به طرف گروهها بكشاند. در سالهاي اول دبيرستان، فعاليتهاي اجتماعي و سياسي خود را به شكلي جدي آغاز كرد و به دور از گرايشها، حركت مردمياش را ادامه داد. او اعلاميههاي امام را به مدرسه ميبرد و به بچهها ميداد و درباره آنها با دانشآموزان صحبت ميكردد. همچنين جلساتي هفتگي با آنها داشت و به بحث درباره احكام اسلام و شيوههاي صحيح مبارزاتي ميپرداخت. پايينتر از خيابان سيروس، كتابخانهاي را اداره ميكرد و براي بچههاي محروم جنوب شهر كتاب ميبرد. براي آنها يك برنامه مطالعاتي دقيق را قرار داده بود، برايشان داستانهاي اسلامي را تعريف ميكرد و به اين ترتيب، يك حركت اجتماعي عميق و به دور از جنجال گروهها را در ميان كودكان و نوجوانان آغاز كرده بود.
در اوايل انقلاب، نشريه مجاهد مربوط به منافقين، عكس محبوبه را چاپ و سعي كرده بود او را به نوعي به اين سازمان منتسب كند، در حالي كه محبوبه هيچ ارتباطي با گروهها نداشت و حركت كلي و مبارزاتي او در بستر اجتماعات مردمي شكل گرفت و ادامه پيدا كرد. من و پدر و خانواده محبوبه هم به جريانات سياسي آگاهي داشتيم و مانع از جذب او به گروه خاصي ميشديم و او را به سوي خط امام سوق ميداديم و نواقص و معايب ايدئولوژيهاي گروه را به او گوشزد ميكرديم.
محبوبه هميشه در مسائل درسي ممتاز بود و با آنكه شانزده سال بيشتر نداشت، معارف اسلامي را خوب ميشناخت، قرآن را بسيار خوب ميخواند و با تفاسير هم آشنا بود. كتابهايي را كه درباره مسائل سياسي و مبارزاتي نوشته ميشدند، با دقت ميخواند. يكي از دوستانش در توصيف ويژگيهاي اخلاقي او ميگفت، «رفتنش مثل زندگياش باور نكردني است. عقايد و شيوه تفكر او با همه فرق داشت. مسائل را به قدري دقيق و خوب تجزيه و تحليل ميكرد كه انسان در همان برخورد اول متوجه ميشد كه با يك دختر انسان معمولي 16، 17 ساله روبرو نيست. در او كمترين هيجان و كوته فكري و انحراف سنين جواني به چشم نميخورد. حرفهايش را راحت ميزد و جز حق چيز ديگري را نميديد و نميخواست و هيچ وقت حقيقت را فداي مصلحت نكرد. همه زندگياش را فداي راه و هدفش كرده بود. براي آگاه كردن ديگران از هيچ كاري كوتاهي نميكرد. هيچ چيزي ايمان او را به مبارزه سست نكرد. عاشق مردم و دشمن آشتي ناپذير دشمنان آنها بود. درد مردم را احساس ميكرد و نسبت به مسائل و مشكلات آنها احساس تحمل هرگونه ناراحتي را داشت. تقوا و ظرفيت انقلابي او ستودني بود. هرگز بيگدار به آب نميزد و با هر كسي در هر جايي بحث نميكرد. از آن آدمهايي نبود كه با شنيدن يك كلمه حرف مخالف، خونشان به جوش ميآيد. هميشه از حرفهاي بينتيجه و جنگهاي لفظي دوري ميكرد. به خاطر قدرت تجزيه و تحليلي كه داشت، معمولاً وقتي در يك جمع قرار ميگرفت، راه حل پيشنهادي او بود كه مشكلات را حل ميكرد. به بچهها اعتماد داشت و از سر و كله زدن با آنها خسته نميشد. هميشه از كار حرف ميزد و ميگفت از بيكاري، زياد ضربه خوردهايم. بچهها را دور هم جمع و آنها را به كار وادار ميكرد. هميشه از ما ميخواست كه مطالعه جمعي داشته باشيم. هميشه ميگفت بايد برنامه مطالعاتي منظمي داشته باشيم تا به نتيجه برسيم و با مطالعات پراكنده، ذهنمان را تبديل به يك كتابخانه بينظم نكنيم. از آن مهمتر اينكه از ما ميخواست در مطالعات، صرفاً مصرفكننده نباشيم و قدرت تجزيه و تحليل را در خودمان از بين نبريم. از درس نخواند بچهها رنج ميبرد و ميگفت نبايد به بهانه مبارزه، در درس خواندن تنبلي كنيم، بلكه بايد به خاطر هدفمان بهتر درس بخوانيم. به ضرورت تشكيلات اعتقاد داشت و از گروههاي سياسي مفتخوري كه سر بزنگاه پيدا ميشوند و قصد بهرهبرداري از نهضت را دارند، متنفر بود. او به راستي يك زن مسلمان، مؤمن و مسئول بود. يك شيعه معترض به ستم»
روز قبل از هفده شهريور راهپيمايي عظيمي صورت گرفت كه تا ميدان آزادي ادامه پيدا كرد. در آنجا برادرمان ناطق نوري قطعنامهاي را قرائت كردند. شهيد بهشتي هم در آنجا سخنراني كردند. بعد از راهپيمايي، محبوبه و خواهرش را ديدم كه از من پرسيدند فردا چه كنيم فردا چه كنيم. آيا با توجه به اينكه گروهي خاص يا روحانيت مبارز، راهپيمايي فردا را اعلام نكردهاند، آيا ما بايد شركت كنيم يا نه؟ من به آنها گفتم با دقت و توجه عمل كنيد. آنها به خانه خودشان برگشتند. فردا صبح من و بچههايم در حدود ساعت هشت ميخواستيم از خانه بيرون برويم كه تلفن زنگ زد. گوشي را كه برداشتم ديدم پدر محبوبه است. ايشان گفتند: «بچهها ساعت شش از خانه بيرون رفتهاند و و الان هم راديو اعلام كرده كه حكومت نظامي است. گمانم رژيم قصد سركوبي مردم را دارد. شما برو و آنها را پيدا كن و مراقبشان باش.» من و بچههايم به طرف ميدان شهدا حركت كرديم و ديديم نيروهاي ارتش درآنجا سنگر گرفتهاند. به ناچار ماشين را در كوچهاي پارك كرديم. طرف صبح كشتار شده بود و مردم فرياد ميزدند و به محله اكبرآباد ميآمدند. من لابلاي جمعيت رفتم و دنبال محبوبه گشتم، ولي او را پيدا نكرد. همراه با مردم حركت كردم و به خيابان پيروزي رسيدم. در آنجا نيروهاي ارتش به مردم تيراندازي كردند. چون تيراندازي خيلي شديد بود، ما داخل يك خانه رفتيم. پليس منطقه را اشغال كرده بود و اجازه نميداد كسي از خانهاش بيرون بيايد. به اين ترتيب من و زن و بچههايم در خانهاي در آن حوالي زنداني شديم و بعد توانستيم در ساعت 11/5 از خانه بيرون بياييم و با هزار زحمت، خود را به خانهمان برسانيم. برادرزادههايم معمولاًبا ما ميآمدند. از مادرم پرسيدم كه آيا محبوبه آمده است؟ و او پاسخ منفي داد. ساعت يك يا دو بود كه يكي از خواهرهايش آمد. سراغ محبوبه را از او گرفتم. گفت، «وقتي تيراندازي شد من از يك طرف رفتم و محبوبه از طرف ديگر.» ساعت حدود سه بود كه خانمي زنگ زد و وقتي فهميد من عموي محبوبه هستم، گفت كه او شهيد شده است. من پرسيدم كه شما مطمئن هستيد و او گفت بله، جسدش را به يكي از مساجد محله بردهايم. جريان را از او پرسيدم. گفت برادرها گفتند كه شما زنها برويد. ديگر لازم نيست اينجا باشيد، ولي محبوبه گفت، «تا وقتي شما در ميدان هستيد، ما هم ميمانيم.» بعدها هم ميگفت كه به اعتقاد او ساواكيها محبوبه را نشان كرده بودند. من واقعاً التهاب داشتم و نميدانستم اين خبر را چگونه به خانوادهاش بگويم. نگراني دوم من هم اين بود كه نميدانستم جنازه او را چگونه بايد بگيريم.
آن شب به خانه برادرم رفتم و كمكم به آنها گفتم كه محبوبه زخمي شده است. البته برادرم بسيار صبور و مقاوم بود و مادر محبوبه هم با روحيه خوبي برخورد كردم و گفت، «هر چه قسمت باشد همان ميشود. اگر شهيد شده باشد كه به آرزوي هميشگي خود رسيده است، اگر هم زنده باشد، اجر او با خداست.» در هر صورت شب را آنجا مانديم و بعضي از فاميلها زنگ زدند و گفتند جنازه محبوبه در مسجد مسلم بن عقيل است. صبح زود سريع به مسجد مسلم بن عقيل رفتيم. در آنجا به ما گفتند كه از طرف حكومت نظامي، اجساد را بردهاند. ما به كلانتري رفتيم و آنها گفتند كه شهدا را به بهشت زهرا بردهاند. بعد ما به بهشتزهرا رفتيم و با فعاليت بسيار شديد، جسد او را در ميان خيل شهدا شناسايي كرديم و ديديم كه چيزي جز يك اعلاميه امام همراه او نيست. او بسيار آگاه بود و ميدانست كه بايد مسائل امنيتي را خوب رعايت كند. در شرايط فعلي كه فرهنگ شهادت، فرهنگ جامعه ما شده است، شايد علاقه جوانان به شهادت، حرف تازهاي نباشد، ولي در آن زمان، اعتقاد به شهادت، بسيار ارزشمند بود. در راه خدا و اسلام حركت كند. او به امام خيلي علاقه داشت و در آن زمان كه فرهنگ كثيف غربي، حاكم بود و فقط افراد خاصي مبارزه ميكردند، بارها به مادرش گفته بود كه در آرزوي شهادت است. دو سه ماه قبل از شهادتش، از طرف مدرسه رفاه، اردويي گذاشته بودند و من هم در آن اردو شركت داشتم. محبوبه به من گفت، «عمو جان! من شبها وقتي مينشينم و قرآن ميخوانم؛ لذت عجيبي ميبرم.» اين خيلي رشد ميخواهد كه انسان اين گونه با معيارهاي اسلامي آميخته باشد. محبوبه، شهادت را با كمال آگاهي پذيرفته بود.
پدر محبوبه پس از شهادت او روحيه خاصي پيدا كرده بودند و اين شهادت، در خانواده عميقاً اثر گذاشت. شهيد علي دانش در زمينههاي فرهنگي، خدمات شايان توجهي داشتند و پس از انقلاب هم نماينده مردم آشتيان در مجلس شوراي اسلامي بودند.
زندگي محبوبه مبتني بر تربيت اصيل اسلامي و برگرفته از فرهنگ عميق اسلامي بود؛ لذا اين شيوه بايد الگوي نسل نوجوان و جوان قرار گيرد. امروز با كمال تأسف احساس ميشود كه يك جور حالت رها كردن در بين جوانان وجود دارد كه اين خيلي دردناك است. به اعتقاد من پيام خون محبوبه اين است كه نسل امروز بايد بيشتر به خودسازي و تفكر درباره قرآن بپردازد و ارزشهاي ديني و اخلاقي را در خو تقويت كند. زيرا آينده انقلاب به توانايي اين نسل بستگي دارد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
شهیده محبوبه دانش آشتیانی يكي از شهداي سرخ هفده شهريور خونين سال 1357 است. او در سنين نوجواني، به عنوان يك دختر مبارز و مسلمان به صفوف فشرده مردم مسلمان ايران پيوست و در تظاهرات پر شكوه عليه رژيم شاه به شهادت رسيد. محبوبه در يك خانواده روحاني و مسلمان متولد شد. پدرش روحاني بود و در حادثه انفجار حزب جمهوري اسلامي به شهادت رسيد. برادرم علاقه خاصي داشت كه فرزندانش از تربيت اسلامي برخوردار باشند؛ به همين دليل آنها را به مدارسي ميفرستاد كه جو آنها مذهبي و مبارزاتي بود. يكي از اين مدارس، مدرسه رفاه بود كه محبوبه دوره ابتدايي و راهنمايي را در آنجا گذراند. مدرسه رفاه يكي از پايگاههاي مبارزاتي شهيد بهشتي، شهيد رجايي و آقاي هاشمي رفسنجاني بود و لذا سعي ميشد از معلمين مبارز استفاده شود تا اهداف مورد نظر آنان تأمين شود. محبوبه ضمن تحصيل در اين مدرسه، در خانواده نيز آموزشهاي لازم را ميديد و هماهنگي اين آموزشها با برنامههاي مدرسه موجب گرديد كه از همان ابتدا در محيطي اسلامي رشد كند و پايههاي اعتقادي او مستحكم شود. فضاي انقلابي جامعه و آشنايي با حركتهاي اسلامي مبارزاتي موجب گرديد كه او در نوجواني با مسائل اجتماعي آشنايي كافي پيدا كند و براي يافتن پاسخهاي مناسب به سئوالات بيشمار خود، به مطالعه دقيق و اصولي قرآن و نهجالبلاغه اهتمام جدي داشته باشد و از طريق شركت در مراكز اسلامي مترقي، بر دانش خود بيفزايد.
دوره راهنمايي محبوبه، اوج فعاليتهاي سياسي و مبارزاتي در مدرسه رفاه بود. در اين دوره، محبوبه دائماً مطالعه ميكرد و خوب هم ميفهميد. من و پدرش هم در كنارش بوديم و به سئوالاتي كه در ذهنش مطرح ميشدند، پاسخ ميداديم، در عين حال نميگذاشتيم شور و شوق نوجواني، او را به طرف گروهها بكشاند. در سالهاي اول دبيرستان، فعاليتهاي اجتماعي و سياسي خود را به شكلي جدي آغاز كرد و به دور از گرايشها، حركت مردمياش را ادامه داد. او اعلاميههاي امام را به مدرسه ميبرد و به بچهها ميداد و درباره آنها با دانشآموزان صحبت ميكردد. همچنين جلساتي هفتگي با آنها داشت و به بحث درباره احكام اسلام و شيوههاي صحيح مبارزاتي ميپرداخت. پايينتر از خيابان سيروس، كتابخانهاي را اداره ميكرد و براي بچههاي محروم جنوب شهر كتاب ميبرد. براي آنها يك برنامه مطالعاتي دقيق را قرار داده بود، برايشان داستانهاي اسلامي را تعريف ميكرد و به اين ترتيب، يك حركت اجتماعي عميق و به دور از جنجال گروهها را در ميان كودكان و نوجوانان آغاز كرده بود.
در اوايل انقلاب، نشريه مجاهد مربوط به منافقين، عكس محبوبه را چاپ و سعي كرده بود او را به نوعي به اين سازمان منتسب كند، در حالي كه محبوبه هيچ ارتباطي با گروهها نداشت و حركت كلي و مبارزاتي او در بستر اجتماعات مردمي شكل گرفت و ادامه پيدا كرد. من و پدر و خانواده محبوبه هم به جريانات سياسي آگاهي داشتيم و مانع از جذب او به گروه خاصي ميشديم و او را به سوي خط امام سوق ميداديم و نواقص و معايب ايدئولوژيهاي گروه را به او گوشزد ميكرديم.
محبوبه هميشه در مسائل درسي ممتاز بود و با آنكه شانزده سال بيشتر نداشت، معارف اسلامي را خوب ميشناخت، قرآن را بسيار خوب ميخواند و با تفاسير هم آشنا بود. كتابهايي را كه درباره مسائل سياسي و مبارزاتي نوشته ميشدند، با دقت ميخواند. يكي از دوستانش در توصيف ويژگيهاي اخلاقي او ميگفت، «رفتنش مثل زندگياش باور نكردني است. عقايد و شيوه تفكر او با همه فرق داشت. مسائل را به قدري دقيق و خوب تجزيه و تحليل ميكرد كه انسان در همان برخورد اول متوجه ميشد كه با يك دختر انسان معمولي 16، 17 ساله روبرو نيست. در او كمترين هيجان و كوته فكري و انحراف سنين جواني به چشم نميخورد. حرفهايش را راحت ميزد و جز حق چيز ديگري را نميديد و نميخواست و هيچ وقت حقيقت را فداي مصلحت نكرد. همه زندگياش را فداي راه و هدفش كرده بود. براي آگاه كردن ديگران از هيچ كاري كوتاهي نميكرد. هيچ چيزي ايمان او را به مبارزه سست نكرد. عاشق مردم و دشمن آشتي ناپذير دشمنان آنها بود. درد مردم را احساس ميكرد و نسبت به مسائل و مشكلات آنها احساس تحمل هرگونه ناراحتي را داشت. تقوا و ظرفيت انقلابي او ستودني بود. هرگز بيگدار به آب نميزد و با هر كسي در هر جايي بحث نميكرد. از آن آدمهايي نبود كه با شنيدن يك كلمه حرف مخالف، خونشان به جوش ميآيد. هميشه از حرفهاي بينتيجه و جنگهاي لفظي دوري ميكرد. به خاطر قدرت تجزيه و تحليلي كه داشت، معمولاً وقتي در يك جمع قرار ميگرفت، راه حل پيشنهادي او بود كه مشكلات را حل ميكرد. به بچهها اعتماد داشت و از سر و كله زدن با آنها خسته نميشد. هميشه از كار حرف ميزد و ميگفت از بيكاري، زياد ضربه خوردهايم. بچهها را دور هم جمع و آنها را به كار وادار ميكرد. هميشه از ما ميخواست كه مطالعه جمعي داشته باشيم. هميشه ميگفت بايد برنامه مطالعاتي منظمي داشته باشيم تا به نتيجه برسيم و با مطالعات پراكنده، ذهنمان را تبديل به يك كتابخانه بينظم نكنيم. از آن مهمتر اينكه از ما ميخواست در مطالعات، صرفاً مصرفكننده نباشيم و قدرت تجزيه و تحليل را در خودمان از بين نبريم. از درس نخواند بچهها رنج ميبرد و ميگفت نبايد به بهانه مبارزه، در درس خواندن تنبلي كنيم، بلكه بايد به خاطر هدفمان بهتر درس بخوانيم. به ضرورت تشكيلات اعتقاد داشت و از گروههاي سياسي مفتخوري كه سر بزنگاه پيدا ميشوند و قصد بهرهبرداري از نهضت را دارند، متنفر بود. او به راستي يك زن مسلمان، مؤمن و مسئول بود. يك شيعه معترض به ستم»
روز قبل از هفده شهريور راهپيمايي عظيمي صورت گرفت كه تا ميدان آزادي ادامه پيدا كرد. در آنجا برادرمان ناطق نوري قطعنامهاي را قرائت كردند. شهيد بهشتي هم در آنجا سخنراني كردند. بعد از راهپيمايي، محبوبه و خواهرش را ديدم كه از من پرسيدند فردا چه كنيم فردا چه كنيم. آيا با توجه به اينكه گروهي خاص يا روحانيت مبارز، راهپيمايي فردا را اعلام نكردهاند، آيا ما بايد شركت كنيم يا نه؟ من به آنها گفتم با دقت و توجه عمل كنيد. آنها به خانه خودشان برگشتند. فردا صبح من و بچههايم در حدود ساعت هشت ميخواستيم از خانه بيرون برويم كه تلفن زنگ زد. گوشي را كه برداشتم ديدم پدر محبوبه است. ايشان گفتند: «بچهها ساعت شش از خانه بيرون رفتهاند و و الان هم راديو اعلام كرده كه حكومت نظامي است. گمانم رژيم قصد سركوبي مردم را دارد. شما برو و آنها را پيدا كن و مراقبشان باش.» من و بچههايم به طرف ميدان شهدا حركت كرديم و ديديم نيروهاي ارتش درآنجا سنگر گرفتهاند. به ناچار ماشين را در كوچهاي پارك كرديم. طرف صبح كشتار شده بود و مردم فرياد ميزدند و به محله اكبرآباد ميآمدند. من لابلاي جمعيت رفتم و دنبال محبوبه گشتم، ولي او را پيدا نكرد. همراه با مردم حركت كردم و به خيابان پيروزي رسيدم. در آنجا نيروهاي ارتش به مردم تيراندازي كردند. چون تيراندازي خيلي شديد بود، ما داخل يك خانه رفتيم. پليس منطقه را اشغال كرده بود و اجازه نميداد كسي از خانهاش بيرون بيايد. به اين ترتيب من و زن و بچههايم در خانهاي در آن حوالي زنداني شديم و بعد توانستيم در ساعت 11/5 از خانه بيرون بياييم و با هزار زحمت، خود را به خانهمان برسانيم. برادرزادههايم معمولاًبا ما ميآمدند. از مادرم پرسيدم كه آيا محبوبه آمده است؟ و او پاسخ منفي داد. ساعت يك يا دو بود كه يكي از خواهرهايش آمد. سراغ محبوبه را از او گرفتم. گفت، «وقتي تيراندازي شد من از يك طرف رفتم و محبوبه از طرف ديگر.» ساعت حدود سه بود كه خانمي زنگ زد و وقتي فهميد من عموي محبوبه هستم، گفت كه او شهيد شده است. من پرسيدم كه شما مطمئن هستيد و او گفت بله، جسدش را به يكي از مساجد محله بردهايم. جريان را از او پرسيدم. گفت برادرها گفتند كه شما زنها برويد. ديگر لازم نيست اينجا باشيد، ولي محبوبه گفت، «تا وقتي شما در ميدان هستيد، ما هم ميمانيم.» بعدها هم ميگفت كه به اعتقاد او ساواكيها محبوبه را نشان كرده بودند. من واقعاً التهاب داشتم و نميدانستم اين خبر را چگونه به خانوادهاش بگويم. نگراني دوم من هم اين بود كه نميدانستم جنازه او را چگونه بايد بگيريم.
آن شب به خانه برادرم رفتم و كمكم به آنها گفتم كه محبوبه زخمي شده است. البته برادرم بسيار صبور و مقاوم بود و مادر محبوبه هم با روحيه خوبي برخورد كردم و گفت، «هر چه قسمت باشد همان ميشود. اگر شهيد شده باشد كه به آرزوي هميشگي خود رسيده است، اگر هم زنده باشد، اجر او با خداست.» در هر صورت شب را آنجا مانديم و بعضي از فاميلها زنگ زدند و گفتند جنازه محبوبه در مسجد مسلم بن عقيل است. صبح زود سريع به مسجد مسلم بن عقيل رفتيم. در آنجا به ما گفتند كه از طرف حكومت نظامي، اجساد را بردهاند. ما به كلانتري رفتيم و آنها گفتند كه شهدا را به بهشت زهرا بردهاند. بعد ما به بهشتزهرا رفتيم و با فعاليت بسيار شديد، جسد او را در ميان خيل شهدا شناسايي كرديم و ديديم كه چيزي جز يك اعلاميه امام همراه او نيست. او بسيار آگاه بود و ميدانست كه بايد مسائل امنيتي را خوب رعايت كند. در شرايط فعلي كه فرهنگ شهادت، فرهنگ جامعه ما شده است، شايد علاقه جوانان به شهادت، حرف تازهاي نباشد، ولي در آن زمان، اعتقاد به شهادت، بسيار ارزشمند بود. در راه خدا و اسلام حركت كند. او به امام خيلي علاقه داشت و در آن زمان كه فرهنگ كثيف غربي، حاكم بود و فقط افراد خاصي مبارزه ميكردند، بارها به مادرش گفته بود كه در آرزوي شهادت است. دو سه ماه قبل از شهادتش، از طرف مدرسه رفاه، اردويي گذاشته بودند و من هم در آن اردو شركت داشتم. محبوبه به من گفت، «عمو جان! من شبها وقتي مينشينم و قرآن ميخوانم؛ لذت عجيبي ميبرم.» اين خيلي رشد ميخواهد كه انسان اين گونه با معيارهاي اسلامي آميخته باشد. محبوبه، شهادت را با كمال آگاهي پذيرفته بود.
پدر محبوبه پس از شهادت او روحيه خاصي پيدا كرده بودند و اين شهادت، در خانواده عميقاً اثر گذاشت. شهيد علي دانش در زمينههاي فرهنگي، خدمات شايان توجهي داشتند و پس از انقلاب هم نماينده مردم آشتيان در مجلس شوراي اسلامي بودند.
زندگي محبوبه مبتني بر تربيت اصيل اسلامي و برگرفته از فرهنگ عميق اسلامي بود؛ لذا اين شيوه بايد الگوي نسل نوجوان و جوان قرار گيرد. امروز با كمال تأسف احساس ميشود كه يك جور حالت رها كردن در بين جوانان وجود دارد كه اين خيلي دردناك است. به اعتقاد من پيام خون محبوبه اين است كه نسل امروز بايد بيشتر به خودسازي و تفكر درباره قرآن بپردازد و ارزشهاي ديني و اخلاقي را در خو تقويت كند. زيرا آينده انقلاب به توانايي اين نسل بستگي دارد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
/ج