گفتگو با معصومه بزرگي
درآمد
شخصيت تأثيرگذار محبوبه به گونهاي بود كه شيوه تفكر و منش ديگران را تصحيح ميكرد بيآنكه كمترين شائبه تحميل و تحكم را در ذهن مخاطب بر جاي بگذارد، تأثيري كه ناشي از اعتقادي راسخ و تلاشي بي وقفه براي كشف حقايق بود؛ گوئي خود به خوبي بر اين امر آگاه بود كه فرصتش اندك است و راه، دشوار. در اين گفتوگو شمهاي از اين تلاش ارزشمند از زبان يكي از ياران وي به تفصيل نقل ميشود تا دريابيم كاروان عظيم انقلاب اسلامي بر شانههاي كدامين فرزندان مخلص اين مرز و بوم به سر منزل مقصود رسيد.
نحوه آشنايي شما با محبوبه چگونه بود؟
آن موقع سيزده ساله بودم و محبوبه شانزده سال داشت. من كلاس اول راهنمايي بودم و براي اينكه بتوانم كار سياسي هم بكنم، به طور متفرقه يا به قول آن زمان، به صورت آزاد شبانه درس ميخواندم و تا آخر ديپلم به همين شكل درس خواندم. البته خانواده من مذهبي بودند و به خاطر جو خاص مدرسهها، ترجيح ميدادند كه من به همين شكل درس بخوانم. محبوبه در دوره راهنمايي به مدرسه رفاه ميرفت، بعد كه رفاه را تعطيل كردند؛ به دبيرستان هشترودي ميرفت. برادر من با شهيد مالكي و شهيد اجارهدار در كارهاي مبارزاتي مشاركت داشت. ما در آن دوره به مسجد آقاي غروي به نام مسجد گلشن ميرفتيم. اين مسجد در محله سيداسماعيل است. در كوچه گلشن ميرفتيم. اين مسجد در محله سيد اسماعيل است. در كوچه گلشن يك مجموعه از حمام و مسجد بود و خيلي هم كوچه پر بركتي بود، از جمله خانه آقاي جلال آل احمد آنجا بود، خانه آيتالله مدرس يزدي آنجا بود، خانه آقاي غروي كه مبارزه سياسي هم بودند و خلاصه در سراسر كوچه عده زيادي از روحانيون و مبارزين سكونت داشتند و اين موضوع براي من خيلي جالب بود. من با محبوبه در مسجد غروي آشنا شد.
با توجه به اينكه سه سال با هم فاصله سني داشتيد، چطور شما را براي كارهاي مبارزاتي انتخاب كرد؟
اين هم براي خودش موضوع جالبي است. ميدانيد كه وارد شدن در كارهاي مبارزاتي در آن روزها خيلي سخت بود. كافي بود آدم را بگيرند، ديگر حسابش با كرامالكاتبين بود. بماند كه اساساً بچه ترسو هم بار ميآمدند و ممكن بود يك سوسك را به يك دختر نوجوان نشان بدهند، از ترسش همه چيز را بگويد، ولي نميدانم چه جوري بود كه خداوند يك جرئت و نترسي عجيبي را توي دل ماها انداخته بود و كسي تصورش را هم نميكرد كه من با آن سن و سال سرم توي اين كارها باشد.
محبوبه در آن مسجد چه فعاليتهايي داشت؟
خانه محبوبه قيطريه بود. همين خانهاي كه الان ساختهاند و در يكي از طبقاتش، برادر محبوبه سكونت دارد. بقيهشان از آنجا رفتند. آن موقع زمينهاي اطراف تپههاي قيطريه ارزان بود. ما كه از خانه محبوبه ميآمديم بيرون، روي تپههاي قيطريه پيادهروي ميكرديم. خانهشان روي تپههاي قيطريه بود و هيچ خانهاي جلو خانه آنها نبود. ما خانهمان ميدان خراسان بود. برادرم در مسجد غروي و با مبارزين همراه و دوست بود. در مسجد گفتند كتابدار ميخواهند و من رفتم. محبوبه در آنجا معلم قرآن بود.
اولين خاطرهاي كه از محبوبه داريد چيست؟
درست روز اولي كه وارد مسجد شدم، محبوبه داشت پاي تخته قرآن درس ميداد. البته من خودم قرآن را از بچگي شروع كرده بودم، چون شاگرد مدرسه آيتالله فومني بودم. ايشان مبارزه را به ما ياد داد. مدرسه ملي بود. خيلي هم زرنگ بودم و شاگرد اول كل منطقه هم شدم. يادم هست كه توي مدرسه اصلاً عكس شاه به ديوارها نبود. مدرسه، خانه آباء و اجدادي آقاي فومني بود. يادم هست كه هر چند وقت بار بازرس ميآمد و تهديد ميكرد كه مدرسه را خواهد بست. ما در آن مدرسه، كلي سياست ياد گرفتيم. معلم كلاس پنجم، بعد از اينكه درس رياضي ميداد، قصه باغ ميرم را برايمان ميخواند و ميگفت بچهها دست بزنيد و آن را ميخواند و به اين ترتيب مسائل سياسي را به ما ياد ميدادند. يادم هست كه من رساله امام ميبردم مدرسه كه بعد آقاي فومني گفتند نياور كه مدرسه را ميبندند. مادرم هم خيلي شجاع بود و ميگفت بچه من بايد احكامش را بلد باشد يا نه؟ از روي رساله امام ياد نگيرد، از كجا ياد بگيرد؟ انگار نه انگار كه داشتن رساله امام، جرم است! مادرم خيلي شجاع بود. پدرم هم با شهيد صالحي خيابان خراسان دوست بود كه از دوستان صميمي و نزديك شهيد اندرزگو بود. راستي از ويژهنامه اندرزگوي شما هم ممنونم. خيلي جالب بود. من خيلي از خاطرات را از زبان حاج خانم، همسر شهيد اندرزگو شنيدهام. خودم هم شاگرد مدرسه چيذر بودهام و خاطرات زيادي را از حاجآقا درباره شهيد اندرزگو شنيدهام.
اولين تأثيري كه محبوبه روي شما گذاشت، چه بود؟
در يك جمله بگويم آراستگي، نظم و مهربانياش فوقالعاده بود. خيلي منظم بود. واقعاً نميتوانم نمونهاش را بياورم. در اوج مبارزات، لباسهايش مرتب و آراسته بودند. چادرش را كه در ميآورد، حتما به شكل بسيار منظمي تا ميكرد. چهره بسيار مليح و دلپذيري داشت و به خصوص وقار و متانتش به شدت انسان را تحت تأثير قرار ميداد.
صدا و لحنش هم گرمي خاصي داشت. وقتي هم كسي را ميديد، در همان برخورد اول طوري رفتار ميكرد كه انگار سالهاست او را ميشناسد. آدم خودش شك ميكرد كه نكند او را قبلاً ديده و با او آشنا شده و خبر ندارد. وقتي با آدم دست ميداد، تا تو دستش را رها نميكرد، او دستش را عقب نميكشيد و بسيار گرم و صميمي دست ميداد.
بيشتر تحت تأثير چه كساني بود؟
به نظرم مادرش، مادرش خيلي زن مؤمن و درستكاري بود. پدرش را هم كه ميشناسيد. روحاني فهيم و روشنفكري كه در فاجعه 7 تير شهيد شد. محيط خانوادگيشان فوقالعاده گرم و صميمي بود. واقعاً انسان از ارتباط با آنها لذت ميبرد. با وجود اختلاف عقيدهاي كه بين افراد خانوادهها وجود داشت، اما يك جور صميميتي هم بود كه انسان در محيط خانواده، احساس خلقتنگي نميكرد. خانه محبوبه هم يك خانه گرم و صميمي و سرشار از انرژي بود كه آدم وقتي در آن قرار ميگرفت، واقعاً حالش خوب ميشد. محبوبه حاصل چنين خانوادهاي بود، چون بچههاي مذهبي آن موقع خدائيش همه اين جوري نبودند كه عقايد مخالف را تحمل كنند و صبور باشند و از كوره در نروند. محبوبه نتيجه تربيتي بود كه تفكر، صبر، مدارا و خوشخلقي جزو ذاتش بود. سواي اينها، خود محبوبه هم استعدادها و قابليتهاي ذاتي زيادي داشت كه از اين امكانات استفاده صحيح ميكرد. شما اگر به سير مطالعاتياي كه محبوبه در اختيار بچههاي مسجد و يا ديگر جمعها ميگذاشت، دقت كنيد، متوجه ميشويد كه چقدر اين گزينشها براساس اصول دقيق و محكمي صورت گرفته بودند. اين مطالعات به قدري جدي و درست بودند كه بچهها واقعاً به وفاداري، وفاي به عهده، صداقت، نظم، پايداري و صفات انساني ايمان پيدا ميكردند و در آنها نهادينه ميشد. قرار ما در مسجد گلشن ساعت 6 صبح بود. حسابش را بكنيد كه محبوبه چه ساعتي بايد از قيطريه راه ميافتاد كه ساعت 6 ميرسيد، يك بار نشد كه او دير كند. يك بار يادم هست كه خودش را با وانت رسانده بود. يك چادر رنگي داشت كه هر وقت ميديد شرايط مشكوك است، چادر سياهش را در ميآورد و در كيفش ميگذاشت و چادر رنگي سر ميكرد. اطرافيانش هم به نوعي سياسي بودند و خيلي چيزها را از آنها ياد ميگرفت، اما خودش هم زيركي خاصي داشت.
مصداقي از اين زيركي يادتان هست؟
با اينكه برادرم را ميشناخت، اما سعي ميكرد خودش هم در مورد من شناخت بيشتري پيدا كند. يك روز گفت ميخواهم بيايم خانهتان، يادم هست با دقت تمام به همه چيز نگاه ميكرد، انگار ميخواست از نوع زندگيمان بفهمد كه من چه جور آدمي هستم. در همان زمان من دو تا دوست داشتم كه بعدها آنها و دو تا خواهر و برادرشان به يكي از گروهكها پيوستند، اما در آن زمان هنوز اين جور چيزها معلوم نميشد. آنها به ظاهر، خيلي انقلابتر از محبوبه به نظر ميرسيدند و تند و تيزتر هم بودند. وقتي از شرايط خانوادگي آنها براي محبوبه تعريف كردم، خيلي صريح گفت بهتر است با آنها رابطه نداشته باشي. هر قدر هم آنها اصرار كردند شماره تلفن خانه محبوبه را بگيرند، نداد. در حالي كه به من كه مدت كوتاهي بود با او آشنا شده بودم و سنم هم كمتر بود، تلفنش را داد و خيلي راحت توانستم با او ارتباط برقرار كنم. حواسش خيلي جمع بود. مورد ديگر دقت و توجه زياد او به مسائل مذهبي بود و جذب و دفع افراد توسط او هم بر همين اساس بود.
از ويژگيهاي اخلاقي او ميگفتيد.
بچههايي كه براي درس قرآن به مسجد ميآمدند، غالباً بچههاي خانوادههايي بودند كه از منطقهاي كه نميخواهم اسم ببرم به آنجا مهاجرت كرده بودند. اينها غالباً سر و وضع بسيار ژوليده و كثيفي داشتند، به طوري كه خود من واقعاً رغبت نميكردم با آنها دست بدهم، اما محبوبه با نهايت تواضع و گرمي با آنها دست ميداد. مهرباني و تواضع جزو ذاتش بود و به خودش نميبست. ما هم به هر تقدير اين جور كارها را انجام ميداديم، اما اين كجا و آن كجا؟ نظم و ترتيبش هم كه مثال زدني است. كتابخانه مسجد هزارتايي كتاب داشت. در انتهاي آنجا، يك جايي بود به شكل تاقيهاي قديمي كه ما كتابها را آنجا ميگذاشتيم. يادم هست كه يك روز محبوبه يك جعبه استوانهاي شكل را آورد كه در آن يك دستمال مرطوب بود و داد به من و گفت هر وقت بچهها دستشان را روي ميز گذاشتند و آن را لك كردند. ميتوانم با اين دستمال، روي ميز را پاك كنم و ديگر منتظر نمانم كه روز تمام شود و آخر روز آنجا را تميز كنيم. براي آوردن آب بايد تا حياط ميرفتيم، چون تنها شيرآبي كه مسجد داشت، آنجا بود. من كتابداري و نحوه طبقهبندي كتابها را هم از محبوبه ياد گرفتم. كيف محبوبه براي خودش حكايتي بود. به قدري مرتب بود كه چشم بسته ميتوانستي بگويي اسكناسها را كجا گذاشته، بليط اتوبوس را كجا و همين طور لوازم و وسايل ديگر را اين قدر مرتب بود.
غير از قرآن درس دادن چه فعاليتهاي ديگري در مسجد داشت؟
به بچهها كتاب ميداد كه بخوانند و خلاصه كنند و در واقع يك جور برنامه مطالعاتي براي آنها گذاشته بود. براي خودمان هم برنامه مطالعاتي جداگانهاي داشتيم.
چه چيزهايي را ميخوانديد؟
خودسازي امام را به صورت نوار بين خودمان دست به دست ميگردانديم. كتابهاي شهيد مطهري خيلي چاپ نشده بودند و ما حتي كتاب شناخت را با نوار گوش ميداديم كه گمانم هنوز هم كه هميشه جزو برنامه مطالعاتيمان بود. محبوبه قرآن را طوري خوانده بود كه در حاشيه همه صفحاتش مطلب و سئوال نوشته بود. در صورتي كه در آن دوران اگر كنار قرآن مطلبي مينوشتي و سئوالي ميپرسيدي، زندان داشت.
فعاليت سياسي شما و دوستانتان در چه سطوحي بود؟
اعلاميههاي امام را تكثيرو توزيع ميكرديم. تايپ دستي داشتيم و آنها را ميزديم و با دستگاههاي پر سر و صداي استنسيل تكثير ميكرديم. در كل منطقه خانهمان، خودم اعلاميههاي را توزيع ميكردم. گاهي ميرفتم روي پشتبامها و از آنجا اعلاميهها را ميريختم توي هوا كه برود داخل خانهها و چه كيفي ميكردم.
مهارت محبوبه در ايجاد ارتباط با اقشار مختلف اجتماعي چگونه بود؟
بسيار عالي. نمونهاي را كه در ارتباط با بچههاي قشرهاي خاص اجتماعي گفتم. كتابخانه مسجد را به نوعي مديريت ميكرد كه بسيار فضاي مطلوبي پديد آمد بود. اگر يادتان باشد در آن دوران عدهاي بودند كه ميگفتند روحانيت سكوت كرده و مبارزه نميكند و لذا با روحانيون ارتباط برقرار نميكردند. پدر محبوبه روحاني بودند و با تمام روحانيون مبارز و روشنفكر ارتباط داشتند و محبوبه به خوبي از نقش آنها در تربيت كادرهاي اصيل و درست انقلابي خبر داشت، به همين دليل پل ارتباطي محكمي بين جوانها و روحانيت زده بود و از اين طريق هم توانست خدمات ارزندهاي را انجام دهد. محبوبه بسيار به آقاي غروي كه خودشان مبارز بودند، احترام ميگذاشت و نهايت دقت را به خرج ميداد كه يك وقت فعاليتهاي سياسي او، خدشهاي به فعاليتهاي مسجد وارد نكند، چون آنجا پاتوق بچه مذهبيهاي مبارز هم بود. ما در مسجد همراه با آقايان جلسه ميگذاشتيم و جلسات بحث ديني سياسي داشتيم. برادرم و شوهرم هم در آن جلسات بودند. شوهرم ميگفت ما جلسات متعددي با خانمها ميگذاشتيم، ولي وقتي محبوبه شهيد شد، من نميدانستم او كدام يك از آنهاست. اين قدر مراعات ميكردند كه حتي يك بار به چهره ما كه هم بحث آنها بوديم، توجه نداشتند. به قدري ذهنمان مشغول مسائل مبارزاتي بود كه اصلاً نميفهميديم روز و شبمان چگونه ميگذرد. حواسمان به اين نبود كه به اطراف خودمان نگاه كنيم. عجيب مقيد بودند كه خلاف احكام شرع عمل نكنند و واقعاً هم نميكردند. به اعتقاد من همين خلوص و پاكي بچهها بود كه باعث شد به رغم تعداد اندكمان بتوانيم موفق عمل كنيم. انسان واقعاً از گذران عمرش لذت ميبرد. حالا كو آن شور و حال خوب؟ من معتقدم امام قلوب همه ما را تسخير كرده بود، طوري كه سر از پا نميشناختيم و جز رسيدن به هدف و انجام وظيفه، فكري نداشتيم.
نميترسيديد؟
مگر ميشد نترسيد؟ چند بار به مدرسه ما حمله كردند و ما از در پشتي فرار كرديم. اما اين طور نبود كه از ترسمان دست برداريم. فرداي آن، دوباره شروع ميكرديم. چند ماه آخر نزديك پيروزي انقلاب، منطقهاي كه ما فعاليت ميكرديم. يعني منطقه 14 پر از تانك بود.
اعلاميهها را زير لباسهايمان پنهان ميكرديم و براي اينكه به ما شك نكنند، از جلوي روي آنها عبور ميكرديم. در تمام آن مدت بديهي است كه ميترسيديم، منتهي به خاطر هدفي كه داشتيم روي ترسمان پا ميگذاشتيم. يك وقتهايي بچههايم به من ميگويند چه روزگار خوبي داشتيد. به آنها و همه نوجوانها ميگويم روزگار شما بهتر است. ما يك كلاس نهجالبلاغه را با هزار بدبختتي و پنهانكاري بايد ميرفتيم. شما كه همه چيز در دسترستان است.
از ويژگيهاي محبوبه ميگفتيد.
صداقت، راستگويي، وفاي به عهد، وقتشناسي. وقتي ميگويم وقتشناسي، حساب دقيقهها و ثانيههاست. جوري با هم قرار ميگذاشتيم كه واقعاً يك دقيقه پس و پيش نميشد. اگر برايمان مشكلي پيش ميآمد و يكي دو دقيقه دير ميكرديم، بايد قراري را كه با خودمان ميگذاشتيم، انجام ميداديم، مثلاً من خودم روزه ميگرفتم، به همين دليل روي حرف همديگر حساب ميكرديم، بر خلاف حالا كه جلسه مهمي قرار است تشكيل شود و افراد گاهي نيم ساعت و يك ساعت دير ميآيند. انگار سروقت نيامدن و كاري را به موقع انجام ندادن نوعي تشخص شده و به امثال ما كه مقيديم سر وقت جايي باشيم، چپ چپ نگاه ميكنند. محبوبه با مباني اسلام به صورتي عميق و اساسي آشنا بود. در هيچ مسئلهاي سطحي نبود. از نظر سياسي و مبارزاتي هم كه مدرسه رفاه جاي اين گونه افراد بود و دوستانش ميگويند كه او آنجا عملاً سردسته مبارزين بود. بسيار صميمي و در عين حال مدير و مدبر بود.
بچهها در آن دوره و دوره جنگ خيلي زود بزرگ ميشدند.
درست است. من خودم گاهي به جبهه ميرفتم و با بچههايي روبرو ميشدم كه از آمپول ميترسيدند. به آنها ميگفتم اينجا حكايت گلوله و توپ و تانك است. نميترسيد؟ ميگفتند نه! حكايت اين فرق ميكند. با آن بچگي و نوجوانيشان از حضور در جبهه ترسي نداشتند. مناعت طبع، ايثار و گذشت اين بچهها در تاريخ بينظير است. من ميديدم كه توي بيمارستان، گاهي يك كمپوت بود و اين زخميهاي نوجوان، چطور آن را به يكديگر تعارف ميكردند و خودشان نميخوردند. فكر ميكنم يك سفره پر بركتي بود كه خداوند براي مدتي آن را پهن و بعد هم جمع كرد. شايد هم خودمان قدر ندانستيم و با سهلانگاريهايمان اين نعمت را از خودمان گرفتيم. بچه هاي بسيار عجيبي بودند. من خاطرات باور نكردني و حيرتانگيزي از جنگ دارم كه اگر تعريف كنم كسي باورش نميشود. چقدر خدا را شاكرم كه توانستم اين بچهها و صحنهها را ببينم.
از آخرين باري كه محبوبه را ديديد، چه خاطرهاي داريد؟
من او را در روز 16 شهريور ديدم كه جزو انتظامات راهپيمايي بود. يادم هست برادران نماز عيد فطر و راهپيمايي را به عهده داشتند. محبوبه يك عينك دودي زده بود. موقعي كه گاز اشكآور زدند، او را ديدم و بعد هم ديگر او را نديدم و فقط تلفني با او صحبت كردم. قرار شد من و خانم آيتاللهي و محبوبه در روز جمعه 17 شهريور برويم ميدان شهدا. قرارمان ساعت 8 بود. خانم آيتاللهي خانه مادرشان كنار پمپ بنزين نزدك ميدان شهداست. محبوبه صبح زود راه ميافتد كه به راه بندان نخورد. محبوبه با خانم آيتاللهي ميرود. به او ميگويند صبحانه بخور كه نميخورد. احتمالاً روزه بوده است. خانم آيتاللهي ميگويد بايست لباس بپوشم و بيايم. محبوبه ميگويد من ميروم سري ميزنم ببينم چه خبر است و بر ميگردم. خانم آيتاللهي ميگويد فاصلهاي نشد كه صداي رگبار تيراندازي آمد.
شما چطور از شهادت محبوبه با خبر شديد؟
دنبالش ميگشتيم كه پيدايش نكرديم. ظاهراً اول جنازهاش در يك خانهاي بوده و بعد ميبرند به يك مسجدي و فرداي آن روز فهميديم كه شهيد شده. البته همان روز 17 شهريور حدس زده بوديم، چون محبوبه به آن وقتشناسي و مرتبي، پيدايش نشد، اما فرداي آن روز، شهادتش محرز شد و جنازه را تحويل دادند.
چه حسي داشتيد؟
خيلي عجيب بود. همين حالا هم وقتي فكر ميكنم برايم خيلي سنگين است. عكس بزرگش هنوز روز تاقچه اتاقم هست و بچههايم هم او را خوب ميشناسند. هميشه با او حرف ميزنم و به او ميگويم خوش به حالت كه رفتي.
چه تأثيري در زندگي شما دارد؟
همه جا هست و كمك ميكند. من در يك خيريه كار ميكنم و يك بنده خدايي دو فرزند دارد كه يكيشان جزو نخبگان و از برندگان جشنواره خوارزمي است. او با قلاببافتني اين بچهها را اداره ميكرد تا اينكه تصادف كرد و از كمر به پايين فلج شد. از طرف صندوق آن قدري به او ميدهند كه نان بخور و نميري تهيه كند و پولش به اجاره نميرسد. دعا كردم امكاني فراهم شود كه بتوانيم برايش خانهاي بخريم و از روح محبوبه كمك خواستم و همين طور شد و حالا داريم برايش خانه ميخريم. خيلي با محبوبه رفيقم. دختر من هم با آنكه او را نديده، خيلي خوب او را ميشناسد. آن اوايل يك بار هم خوابش را ديدم كه به من گفت بيا برويم.
آيا به نظر شما محبوبه و امثال او درست معرفي شدهاند؟
ابداً. هيچ تلاشي هم در اين جهت نميشود، اين همه انيميشنهاي بيمحتوا درست ميكنند، يكي از آنها را به اين بچهها اختصاص نميدهند. كارهايي هم كه ميكنيم مقطعي هستند. يك وقتهايي كساني را جوري معرفي ميكنيم كه حتي ماها كه آنها را ديده و با آنها زندگي كردهايم، امر بر ما مشتبه ميشود كه نكند اشتباه فهميدهايم يا اصلاً اين آدم، آن كسي كه ما ديديم نيست. خيلي بد دفاع ميكنيم، در حالي كه آدمهايي كه آنها را ديدهاند، هنوز زندهاند و ميشود از آنها اطلاعات دست اولي را به دست آورد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27