گفتگو با فاطمه دانش آشتياني
درآمد
دلسوزيهاي خالصانه،دقت و هوشياري و لطافت طبع او به گونهاي بود كه هنوز پس از سالها، فقدان اين همه صفات برجسته در وجود يك انسان والا، لحن نزديكان او را به حسرت و دريغي عميق ميآلايد، فقداني كه بعدها شهادت پدر بر آن دامن زد و تحملش را صد چندان دشوار ساخت. حديث اين دلتنگيها را خواهر شهيد در اين گفتوگو واگويه ميكند.
هنگامي كه خواهرتان شهيد شدند، شما چند سال داشتيد؟
من متولد سال 1331 هستم و در آن هنگام 26 سال داشتم. محبوبه هفده ساله و دانشآموز سال آخر دبيرستان هشترودي بود. شاگرد فوقالعاده زرنگي بود و همه درسهايش را بيست ميگرفت و پدرم هميشه به او جايزه ميدادند. سر كلاس گوش به درس ميداد و همين كافي بود. همه وقتش را صرف مطالعات خارج از درس ميكرد.
پس دوران كودكي و شكلگيري خواهرتان را خيلي خوب به ياد ميآوريد.
محبوبه در روز هفده شهريور به شهادت رسيد. ميدانيد كه در آن روز زنان نقش عظيمي داشتند. روز قبل، يعني عيد فطر، همه ما شركت كرديم و از قيطريه تا ميدان آزادي راهپيمايي شد. محبوبه هم در آن روز فعاليت زيادي كرد. روز هفده شهريور از مادرم خداحافظي ميكند و به ايشان ميگويد اگر شهيد شدم، بيتابي نكنيد. انگار به او الهام شده بود كه شهيد خواهد شد.
از ويژگيهاي اخلاقي و رفتاري او چه خاطراتي را به ياد داريد؟
خيلي دلسوز و مهربان بود. يادم هست كه هميشه كتاب ميخريد و ساكش را از كتاب پر ميكرد و براي بچههاي جنوب شهر ميبرد و آنها را بين بچهها توزيع ميكرد و به آنها ميگفت كه رژيم شاه ظالم است و بايد در مقابل زورگوييهاي آن ايستاد.
محيط خانهتان چگونه محيطي بود؟
محيطي فرهنگي مذهبي بود. پدرم دبير و روحاني بودند و به مسائل فرهنگي و درس بچهها بسيار اهميت ميدادند.
با چه كساني رفت و آمد ميكرديد؟
با خانوادههاي شهيد بهشتي، آقاي رفسنجاني، شهيد باهنر، شهيد مفتح و اين بزرگواراني كه با پدرم رفت و آمد داشتند و ما هم طبيعتاً با خانوادههايشان مراوده داشتيم.
قطعاً پدرتان به سئوالات شما جوابهاي جامع و قانعكنندهاي ميدادند، اما ارتباط شما با افرادي كه نام برديد به نوعي بود كه بتوانيد از آنها هم سئوالاتتان را بپرسيد.
از آنجا كه پدرم خيلي به درس ما اهميت ميدادند، ما بيشتر وقتمان را صرف خواندن درس ميشد، ولي اگر سئوالي پيش ميآمد، اين امكان وجود داشت كه از آنها بپرسيم. البته پاسخ اغلب سئوالاتمان را پدر ميدادند و مادر خواندن كتابهاي مختلف راهنمايي ميكردند.
نوعاً چه جور كتابهايي ميخوانديد؟
غير از قرآن و نهجالبلاغه كه جزو مطالعات هميشگي ما بود. كتابهاي دكتر شريعتي، شهيد مطهري و ديگراني كه پدر مناسب ميدانستند. البته ايشان به هيچ وجه موافق نبودند كه ما كتابها را در خانه نگه داريم، چون نميخواستند ساواك صدمهاي به ما بزند. پدرم خودشان انگليسي درس ميدادند و اشكالاتم را از پدر ميپرسيدم.
آيا هيچ وقت پيش آمد كه ساواك به خاطر اين كتابها، آزار و اذيتي به شما برساند؟
به خاطر كتاب خير، ولي يك بار ريختند در خانه ما و خواهرم فهيمه را گرفتند و بردند. پدرم هم همراهش رفتند. يك شب هم او را آنجا نگه داشتند. پدرم واقعاً ناراحت بودند. فهيمه آن موقع مدرسه رفاه ميرفت و آنجا هميشه كانون مبارزه بود.
خود شما هم مدرسه رفاه رفتيد؟
خير، من دبيرستان هشتردوي درس خواندم. موقعي كه بچهها مدرسه رفاه ميرفتند، من دانشجو بودم. به هر حال وقتي فهيمه را بردند، پدرم به كمك يكي از شاگردان سابقشان كه جزو مأموراني بود كه به خانهمان ريخته بودند، توانستند فهميه را بيرون بياورند.
شهيد محبوبه كه هيچ وقت گير ساواك نيفتاد؟
خير، او خيلي مسائل امنيتي را رعايت ميكرد و حواسش حسابي جمع بود.
از ويژگيهاي اخلاقي خواهرتان ميگفتيد.
اشاره كردم كه خيلي دلسوز و مهربان بود. يادم هست يك بار با هم رفتيم برايش كفش بخريم. من يك مرتبه چشم باز كردم و ديدم كنارم نيست. هر چه گشتم پيدايش نكردم. بعد از مدتي كه برگشت، پرسيدم، «كجا رفته بودي؟» گفت، «پيرزني آمده بود خريد، بارش خيلي سنگين بود، رفتم او را رساندم و آمدم» هر جا ميرفت، به همه كمك ميكرد. يادم هست خيلي هم روزه ميگرفت. ميگفتيم حالا كه ماه رمضان نيست. ميگفت هم ثواب دارد،هم روزههاي قرضي پدربزرگ و مادربزرگ را ادا ميكنم. درك و فهمش خيلي بيشتر از سن شناسنامهاش بود. همه مسائل را خيلي دقيق مقيد بود. لباسهايش هميشه بسيار ساده بودند، اما در نهايت تميزي و آراستگي، هم در درس و كلاس و مدرسه نظم داشت، هم در ساير مسائل و موضوعات. هيچكاري را نصفه نيمه رها نميكرد. همه كارهايش برنامه و نظم داشت. به نظر من كه اعجوبه بود. حالا كه او را با همسن و سالهاي خودش مقايسه ميكنم، ميفهمم كه چقدر استثنايي بود. هميشه در تب و تاب اين بود كه به ديگران آگاهي بدهد كه شاه دارد ظلم ميكند و بايد در مقابل ستمهاي او مقاومت كرد. هميشه با كتابهايي كه براي بچههاي جنوب شهر ميبرد و با سخنرانيهايي كه برايشان ميگذاشت، در واقع آنها را هدايت ميكرد. اگر هم دچار مشكلي ميشد، با ما حرفي نميزد. به هر حال پدر من هم در جريان مسائل سياسي بودند و يك بار موقعي كه من نوجوان بودم همراه با آقاي گلزاده غفوري دستگير شدند و نزديك به يك ماه زندان بودند. محبوبه هم از پدرمان و هم از جاهاي ديگر، اعلاميههاي امام را ميگرفت و مينشست با دوستانش رونويسي ميكرد و به اين ترتيب اعلاميهها را تكثير ميكردند. دائماً در اين برنامهها بود و ما هم از خيلي از كارهايش خبر نداشتيم.
معمولاً كساني كه به كارهاي سياسي و مبارزاتي ميپردازند، به مسائل هنري و ظريف اهميتي نميدهند. خواهر شما در اين زمينهها چگونه بود؟
محبوبه اتفاقاً بسيار دقيق و با سليقه بود. يادم هست كه به كمك الگوهايي كه بعضي از مجلات ميدادند و آن موقع وجود داشت، لباسهاي بسيار خوبي ميدوخت. در زمينههاي هنري هم صاحب سليقه بود. كلاً هر كاري را كه دست ميگرفت، ناقص انجام نميداد. خيلي با استعداد و هنرمند بود. كارهاي دستي و نقاشي را خيلي خوب انجام ميداد.
پر جنب و جوش بود يا ساكت؟
خيلي پرجنب و جوش و فعال بود. همه كارها را با سرعت و در عين حال با دقت زياد انجام ميداد. تند راه ميرفت. انگار خوب ميدانست كه وقت زيادي ندارد و بايد هر چه سريعتر كارهايش را به سر و سامان برساند. حتي لحظهاي وقتش را هدر نميداد.
چه ويژگيهاي از او بيش از هر چيز ديگر يادتان مانده است؟
محبت و صميمتش و دقت و نظمش. خيلي با گذشت بود و هيچ وقت عصباني نميشد.
چطور با آن سن كم به اين تواناييها رسيده بود، چون فعاليت سياسي، آن هم در آن دوره فشار، آدمها را عصبي ميكرد.
عمومي من و پدرم هم توي كارهاي سياسي بودند و محبوبه از تجربه آنها هم بهره ميبرد، ولي اساساً دختر شاد، خوش روحيه و فعالي بود. خانواده ما اساساً مخالف رژيم بود و محبوبه خيلي چيزها را به همين دليل، پيشاپيش ميدانست، در عين حال كه خيلي هم روي خودش كار ميگرد. از جمله همان روزههايي كه ميگرفت. بسيار روي او تأثير ميگذاشت و كمكش ميكرد كه خوددار باشد. دبيرستان كه ميرفت. من ازدواج كرده بودم و شوهرم گاهي به مأموريت ميرفت. محبوبه ميآمد و پيش من ميماند و ميديدم كه شبها تا دير وقت نشسته است و مطالعه ميكند. البته گمانم آن موقع همه دانشآموزان و دانشجويان بيشتر مطالعه ميكردند، شايد به اين دليل كه اين همه و مسائل سرگرمكننده وجود نداشت. شايد هم دائماً براي انسان سئوال ايجاد ميشد و ناچار بوديم براي پيدا كردن جوابهايمان، مطالعه كنيم. به نظر ميرسد كه همه ما به خصوص اين دو گروه، خيلي كم مطالعه ميكنند. آن زمان به هر حال امكانات تفريحي خيلي كمتر بود.
آيا فعاليت ورزشي هم ميكرد؟
بله، مدرسه در زمينه ورزشي خيلي فعال بود. روزهاي جمعه را هم كه معمولاً خانوادگي ميرفتيم كوهپيمايي.
رابطهاش با پدر، مادر و خواهر و برادرها چگونه بود؟
هرگز به ياد نميآورم كه با كسي بگو مگو كرده باشد. خيلي عاقلتر از سنش بود، مضافاً بر اينكه اساساً خانه ما خانه بگو و مگو نبود. محيطي بسيار آرام و فرهنگي بود.
در كارهاي خانه هم كمك ميكرد؟
كارهاي خانه را تقسيم كرده بوديم و هر كدام سهم خودمان را انجام ميداديم. خانه خيلي خوبي بود. الان كه بعد از سالها مرا ياد اين چيزها انداختيد، ميبينم چقدر حيف شد كه محبوبه رفت. با آن همه جوش و خروش و استعداد و پيگيري، اگر ميماند ميتوانست خيلي كمك كند.
واكنش خواهرتان نسبت به فرزندان شما چگونه بود؟
خيلي آنها را دوست داشت و با آنها شوخي ميكرد. پسر بزرگم هنوز هم كه هنوز است با حسرت از او ياد ميكند و ميگويد خاله محبوبه خيلي مهربان بود. با بچهها خيلي خوب بود. استعداد بسيار زيادي در رفتار مناسب با هر سن و قشر و طبقه را داشت.
موقع شهادت خواهرتان كجا بوديد؟
تهران بودم و روز شانزده شهريور هم همراه با بقيه خانواده در راهپيمايي عيد فطر شركت كردم. منزل ما طرفهاي ميدان آزادي بود. محبوبه از خانه پدريمان راه افتاده بود و ماه هم راه افتاديم، ولي اوضاع به شكلي بود كه شوهرم گفت وضعيت خطرناك است و ما را از معركه دور كرد، محبوبه خودش را رسانده بود به ميدان شهدا، محبوبه را نشان كرده بودند و به طرفش تيراندازي ميكنند و تير دقيقاً به قلبش خورده بود. يكي از جوانهايي كه همان نزديكي بوده، زخمي شده بود. او را كه به بيمارستان برده بودند گفته بود كه مردها به زنها ميگفتند شما از معركه برويد بيرون و محبوبه گفته بود، «من ميمانم. من و شما يك هدف مشترك داريم. هدفمان مبارزه عليه ظلم است.» او با صداي بلند الله اكبر ميگفته و هدف گلوله يك ساواكي قرار ميگيرد.
شما كجا بوديد كه خبر شهادت او را شنيديد؟
همه برگشتيم منزل پدرم، ولي محبوبه نيامد. مسجدي نزديك ميدان شهدا بود. از آنجا زنگ زدند كه اينجا چند جنازه هست كه يكيشان چنين مشخصاتي دارد. زنعمو و عموي من رفته بودند و محبوبه را شناسايي كرده بودند. او هم زنگ زد و موضوع را گفت.
پدرم رفتند و آن روز جنازه را تحويل ندادند و گفتند فردا صبح بياييد. مادرم خيلي حالشان بد بود.
زن عمويتان چطور خبردار شدند؟
همان روز ايشان هم در ميدان شهدا بودند و وقتي ديدند تيراندازي شده و تعدادي جنازه را بردند به مسجد محل، رفته بودند براي شناسايي جنازهها، چون هر گشته بودند محبوبه را پيدا نكرده بودند و حدس زدند كه شايد شهيد شده باشد.
از مادرتان درباره محبوبه چه شنيديد؟
آن اوايل چند باري آمدند و با مادر مصاحبه كردند كه من نكاتي را يادآوري ميكنم. مادرم ميگفتند شب قبل از شهادت محبوبه خواب ميبيند كه ميخواهند در كلاسي ثبت نام كنند، ولي خانم مسئول از ثبت نام از نوشتن اسم ايشان خودداري ميكند. مادرم هر چه اصرار ميكنند فايده ندارد. بعد از اصرار زياد، آن خانم دري را باز ميكند و مادرم ميبيند باغي پر از گل بوتههاي گل سرخ آتشين هست.وقتي محبوبه شهيد شد، مادرم وقتي ميروند بهشت زهرا ميگويند، «خوابم تعبير شد. اينها همه گلهاي سرخ همه مادرها.» مادرم روز 17 شهريور، مهمان داشتند و نتوانستند راهپيمايي و تظاهرات بيايند. و با برادر كوچكم در خانه ماندند. ولي بقيه همگي رفتيم. محبوبه با دوستانش در فرحآباد قرار گذاشته بودند و جداي از ما رفت. شب قبل، محبوبه پاهايش را به مادرم نشان ميدهد كه به خاطر راهپيمايي طولاني قيطريه تا ميدان آزادي، تاول زده بود. بعد به اتاقش ميرود. ساعت يازده شب بوده كه مادرم به اتاق او ميروند و ميبينند كه دارد قرآن و نهجالبلاغه ميخواند. فردا صبح زود، محبوبه از مادر خداحافظي ميكند. مادرم ميگويند «چيزي بخور» ميگويد، «ميل ندارم.» و به مادرم ميگويد، «اگر شهيد شدم شما غمگين نشويد.» مادرم ميگفتند از خانه كه رفت بيرون، برگشت و نگاهي به من انداخت و من براي يك لحظه احساس كردم ديگر او را نخواهم ديد و قلبم لرزيد.
مادر ميگفتند كه جسد او را هم ابتدا تحويل ندادند و بعد با پيگيريهاي پدرم بالاخره جسد را تحويل گرفتند. يادم هست كه وقتي ميخواستيم محبوبه را دفن كنيم. جنازه يك خانم باردار را هم كه در ميدان شهدا كشته شده بود، آورده بودند.
آيا توانستيد مراسم ختم بگيريد؟
نميگذاشتند مراسم بگيريم. در مراسم سادهاي كه گرفتيم ساواكيها ريختند كه يك عدهاي فرار كردند و يك عدهاي را هم گرفتند. مراسم را در منزل خودمان گرفتيم كه آمدند و گفتند حق نداريم ختم بگيريد. آن زمان اجازه نميدادند كسي براي شهيدش ختم بگيرد. حتي مردم ميگفتند كه براي هر گلولهاي هم كه شهدا خورده بودند، پول ميگرفتند.
شما كه براي دفن جنازه رفتيد، كساني كه در 17 شهريور شهيد شده بودند، خيلي زياد بودند؟
بله، در كنار قبر محبوبه ههم دختر بيستسالهاي بود. عدهاي هم موقعي كه از بالا تيراندازي شده بود، شهيد شده بودند. من خودم دير به ميدان شهدا رسيدم. تيراندازي بود. مسجدي در آن نزديكي بود كه مردم ميرفتند آنجا. من تصميم داشتن بروم، ولي شوهرم گفتند كار خطرناكي است. چون ممكن است در مسجد را ببندند و مردم را با تير بزنند كه بعداً شنيدم كه همين طور هم بوده و خيليها آنجا كشته شدند.
تأثير شهادت خواهرتان را بر هم نسلهاي او و نسلهاي بعدي چگونه ميبينيد؟
به نظر من بايد كسي در آن معركهها بوده باشد تا تأثير بگيرد و يا دستكم كساني كه متولي امور فرهنگي و هنري هستند، آن قدر هنر و شهامت به خرج بدهند كه شهدا را به شكلي صحيح، صادقانه و بسيار هنرمندانه به نسلهاي پس از آنها معرفي كنند، نه اينكه چهرهاي از شهيد بسازند كه اصلاً به درد كسي نميخورد و به قدري دور از واقعيت است كه كسي باور نميكند.
از ديگر ويژگيهاي خواهرتان از زبان مادر چه نكاتي را به ياد داريد؟
ايشان ميگفتند كه محبوبه خيلي زياد مطالعه ميكرد. ارادت عجيبي به ائمه اطهار، به خصوص حضرت فاطمه(س) داشت و ميگفت كه مردم ما هنوز آن طور كه بايد و شايد ايشان را نميشناسند. محبوبه غير از قرآن، نهجالبلاغه را هم زياد مطالعه ميكرد. او بعد از تعطيل مدرسه به سراغ بچههاي محروم جنوب شهر ميرفت و پاي درد دل آنها مينشست و غروب در حال كه غبار غم بر چهرهاش نشسته بود، به خانه بر ميگشت و با مادرمان درد و دل ميكرد كه، «چرا بايد وضعيت به اين شكل باشد كه عدهاي در ثروت غرق باشند و عده زيادي نان خالي هم براي خوردن نداشته باشند؟»
از ساده زيستي خواهرتان چه خاطرهاي داريد؟
محبوبه خودش در نهايت سادهزيستي زندگي ميكرد و به ديگران هم توصيه ميكرد كه ساده زندگي كنند. يادم هست عروسي خواهرم بود و محبوبه دائماً ميگفت كه ما نبايد تشريفات قائل شويم و ريخت و پاش كنيم، چون عده زيادي هستند كه توان مالي براي اداره معيشت روزانه خودشان را هم ندارند و بهتر است به جاي هزينههاي اضافي، به آنها كمك كنيم.
با دلتنگي نبودن محبوبه چه ميكنيد؟
فقط محبوبه نيست. محبوبه نماد مجموعهاي از ايثارها و از خودگذشتگيهاست كه متأسفانه اين روزها كمتر ميبينيم. آدمها بدجوري گرفتار خودشان شدهاند. عده زيادي براي تأمين حداقل زندگي، دائماً بايد بدوند و حتي به خط شروع هم نرسند. عده ديگري هم انگار فراموش كردهاند كه آن همه فداكاري و گذشت براي چه بود. زندگي مصرفي، اسراف و بيتوجهي به مشكلات ديگران، به شدت رايج شده است و اين چيزي است كه شهداي ما، از جمله محبوبه، جانشان را فدا كردند كه اين طور نباشد. نميدانم. خدا عاقبت همهمان را به خير كند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27