عروس شهادت
با شهیده محبوبه دانش آشتیانی در واپسين لحظات در هفدهم شهريور 57
زهرا آشتياني
«علي! اين همون پسريه كه وقتي براي ملاقات زندانيهامون به اتاق انتظار اوين رفته بودم ديدمش. شماره تلفن كتابخونه رو كف دستش نوشتم. شايد امروز اونو ببينم.»
با چرخش اتوبوس، شانهاش به ديواره آن خورد. در فكر كتابخانه بود. با پول توجيبيهايش براي آنجا كتاب خريده بود:
«كاش ميتونستم باز هم بخرم. كاش از اين كتابخونهها همه جا بود، نه فقط توي ميدون سيد اسماعيل.»
«ميدون ژاله نبود؟»
رشته افكارش پاره شد. به سرعت از اتوبوس پياده شد. عينكش را از توي كيفش بيرون آورد و آن را روي بينياش جا به جا كرد.
***
ميدان ژاله شلوغتر از آن بود كه فكرش را ميكرد. هوا رو به گرمي ميرفت. از هر طرف، جمعيت وارد ميدان ميشد. خيابان خورشيد از همه خيابانهاي اطراف شلوغتر بود. محبوبه ميخواست به طرف ضلع شمالي ميدان كه زنها در آن تجمع كرده بودند، برود كه چشمش به سربازاني افتاد كه با اسلحههاي سنگين، روي پشت بام خانههاي اطراف ميدان، آماده بودند. از حركت باز ايستاد. سكوت عجيبي بر همه جا حكمفرما بود. در هوا عطر خاصي موج ميزد. شايد عطر شهادت بود.
كسي شعار نميداد. صداي ضجه كودكي، سكوت مقدس ميدان را شكست. محبوبه هنوز چشم از سربازها برنداشته بود:
«ان تنصر الله ينصركم و يثبت اقدامكم»
آري اين فرياد حسين(ع) بود كه در گوشهايش طنين ميافكند و او را زينبوار به خروش ميآورد. ناخنهايش در گوشت كف دستهايش فرو رفتند. از پشت شيشههاي قهويهاي عنيك ميتوانستي شرار خشم را در چشمهايش ببيني.
«چه باك از اين جلادان؟ چه باك از اين خونخواران؟»
«حق هميشه پيروز است.»
«سلام محبوبه!»
«سلام! تو اومدي؟ منو بگو كه ميخواستم صبحونه رو خونه شما بخورم، واسه همين زود از خونه راه افتادم»
«حالا بيا بريم. هنوز كه تظاهرات شروع نشده. زود بر ميگرديم.»
«نه ديگه نميارزه... الله اكبر... الله اكبر... الله اكبر...»
شعارها شروع شدند. محبوبه گفت:
«زود باش خودمونو برسونيم به صف زنها... الله اكبر.... لا اله الا الله...»
محبوبه و دوستش رفتند و به صف زنها پيوستند. رفت و آمد ماشينها به ميدان ژاله قطع شده بود. از آن سو، انگشتها روي ماشه سلاحها بازي ميكردند. در دل سربازها ترس عجيبي موج ميزد و با نگاههاي هراسان، مردم را ميپاييدند. مردم توجهي به سربازها نداشتند. از خيابانهاي اطراف، ناله پيامآوران مرگ، چيفتنهاي انگليسي كه ريوهاي خاكستري، آنها را اسكورت ميكردند، شنيده ميشد.كمكم تانكها دور ميدان مستقر شدند و آن را كاملاً محاصره كردند. از بلندگوي يكي از جيپها اين پيام خوانده شد:
«از جانب دولت، از تاريخ 17 شهريور به مدت شش ماه حكومت نظامي در تهران و 13 شهر ديگر ايران برقرار ميباشد... اجتماعات بيش از سه نفر اكيداً ممنوع است... فرماندار نظامي تهران: غلامعلي اويسي.»
در ميان مردم ولوله افتاد. يكي از روحانيون روي يكي از بشكههاي زباله رفت و مردم را به نظم و سكوت دعوت كرد:
«نصر من الله و فتح غريب»
نظاميان متحير بودند و در دل خدا خدا ميكردند كه فرمان تيراندازي داده نشود. هليكوپتري، همچون جغدي شوم، بالاي ميدان ميچرخيد و هر لحظه، ارتفاع خود را كمتر ميكرد. از داخل يكي از تانكها، سري بيرون آمد و با بلندگوي دستي فرمان داد كه مردم متفرق شوند، و گرنه تيراندازي خواهند كرد.
«برادر ارتشي! چرا برادركشي؟»
اين شعار همچون مشتي محكم بر سر آن فرمانده جلاد فرود آمد. سرش را داخل تانك برد و اولين گلوله شليك شد. كسي نفهميد از كجا و توسط چه كسي، اما به دنبال آن، رگبار گلولهها، فضا را شكافت و جوانان را به خاك و خون كشيد. محبوبه چون سروي رشيد در ميان زنها ايستاده بود و شعار ميداد و در دل جلادان رعب ميافكند. جنازه شهدا بر فراز دستها، ميچرخيد. دختري پرچمي را كه روي آن نوشته شده بود، «استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي» حمل ميكرد كه ناگهان به ضرب گلوله از پاي درآمد. محبوبه با شتاب، پرچم را به دست گرفت.
همه جا خون بود و فرياد و گلوله. آتش بود و دود و اشك و هر دم به كاروان حسين(ع)، شهداي جديدي افزوده ميشدند. در اين هنگام، جلادي ديگر، ماشه اسلحهاش را چكاند و گلولهاي، چون مرغي از دام رسته، به سوي قلب محبوبه پرواز كرد. آهن بود و عاطفه سرش نميشد. سينه او را شكافت و گوشت و رگ او را دريد و خون سرخش را از پشتش خارج كرد و از حركت ايستاد. او كارش را انجام داده بود!
محبوبه كه هنوز پايه پرچم در دستش بود، روي زمين نشست و بعد آرام دراز كشيد. گرداگرد پيكرش را خون فرا گرفت. لحظه آخر بود و تصوير كتابخانه، خلاصه كتابها، چهره دوستان، پدر، مادر، معلمها و امام كه معبودش بود...
«اشهد ان لا اله الا الله... اشهد... ان...»
***
صداي تلفن، مادر خسته و منتظر را از جا پراند. گوشي را برداشت:
«الو؟ منزل آقاي دانش؟»
«فرمايش؟»
«سلام! آقاي دانش تشريف دارند؟»
«نخير!»
«چند تا سئوال داشتم.»
«بفرماييد. خواهش ميكنم.»
«امروز محبوبه عينك زده بود؟»
«بله! چطور مگه؟»
«گروه خونش چه بود؟»
«چي شده؟ تو رو خدا به من بگين.»
«به آقاي دانش بگين فردا تشريف بيارن بهشت زهرا.»
و تلفن قطع شد.
«انا الله و انا اليه راجعون»
***
اما تو...
تو چه كردي خواهرم؟
اي عروس شهادت!
كه در اين خاك مغضوب گرفتار تبليغ و تحقير زن ديگري جوانه زد:
سبز، شاداب، ترد، مشتاق اوجها
تو... تو... شب را دريدي
تا از شكافش
زن مسلمان طلوع كند
تو به اعماق تاريخ رفتي
و شخصيت زن ناقصالعقل ترسو را
زن فضول ميانه به هم زن را
زن متكي به جسم و زيبايي را
عروسك بدن نماي خودنماي را
زن رنگ و روغني عطرآگين را
كنيز حرمسراي شخصي را
شخصي و خياباني را
خدمتكار شبانهروزي خانه را
مبلغ كالاهاي بنجل اضافه توليد را
آري!
اين زني كه شخصيتش را هزاران سال است مشاطهگران نظامهاي منحط ميآرايند
چهره اين زن را
با خون پاكت شستي
تو كفن خونين را
در راه خدا و خلق
به پيرهن سپيد عروسي ترجيح دادي
اي زينب زمان!
راه تو راه ماست.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
زهرا آشتياني
«علي! اين همون پسريه كه وقتي براي ملاقات زندانيهامون به اتاق انتظار اوين رفته بودم ديدمش. شماره تلفن كتابخونه رو كف دستش نوشتم. شايد امروز اونو ببينم.»
با چرخش اتوبوس، شانهاش به ديواره آن خورد. در فكر كتابخانه بود. با پول توجيبيهايش براي آنجا كتاب خريده بود:
«كاش ميتونستم باز هم بخرم. كاش از اين كتابخونهها همه جا بود، نه فقط توي ميدون سيد اسماعيل.»
«ميدون ژاله نبود؟»
رشته افكارش پاره شد. به سرعت از اتوبوس پياده شد. عينكش را از توي كيفش بيرون آورد و آن را روي بينياش جا به جا كرد.
***
ميدان ژاله شلوغتر از آن بود كه فكرش را ميكرد. هوا رو به گرمي ميرفت. از هر طرف، جمعيت وارد ميدان ميشد. خيابان خورشيد از همه خيابانهاي اطراف شلوغتر بود. محبوبه ميخواست به طرف ضلع شمالي ميدان كه زنها در آن تجمع كرده بودند، برود كه چشمش به سربازاني افتاد كه با اسلحههاي سنگين، روي پشت بام خانههاي اطراف ميدان، آماده بودند. از حركت باز ايستاد. سكوت عجيبي بر همه جا حكمفرما بود. در هوا عطر خاصي موج ميزد. شايد عطر شهادت بود.
كسي شعار نميداد. صداي ضجه كودكي، سكوت مقدس ميدان را شكست. محبوبه هنوز چشم از سربازها برنداشته بود:
«ان تنصر الله ينصركم و يثبت اقدامكم»
آري اين فرياد حسين(ع) بود كه در گوشهايش طنين ميافكند و او را زينبوار به خروش ميآورد. ناخنهايش در گوشت كف دستهايش فرو رفتند. از پشت شيشههاي قهويهاي عنيك ميتوانستي شرار خشم را در چشمهايش ببيني.
«چه باك از اين جلادان؟ چه باك از اين خونخواران؟»
«حق هميشه پيروز است.»
«سلام محبوبه!»
«سلام! تو اومدي؟ منو بگو كه ميخواستم صبحونه رو خونه شما بخورم، واسه همين زود از خونه راه افتادم»
«حالا بيا بريم. هنوز كه تظاهرات شروع نشده. زود بر ميگرديم.»
«نه ديگه نميارزه... الله اكبر... الله اكبر... الله اكبر...»
شعارها شروع شدند. محبوبه گفت:
«زود باش خودمونو برسونيم به صف زنها... الله اكبر.... لا اله الا الله...»
محبوبه و دوستش رفتند و به صف زنها پيوستند. رفت و آمد ماشينها به ميدان ژاله قطع شده بود. از آن سو، انگشتها روي ماشه سلاحها بازي ميكردند. در دل سربازها ترس عجيبي موج ميزد و با نگاههاي هراسان، مردم را ميپاييدند. مردم توجهي به سربازها نداشتند. از خيابانهاي اطراف، ناله پيامآوران مرگ، چيفتنهاي انگليسي كه ريوهاي خاكستري، آنها را اسكورت ميكردند، شنيده ميشد.كمكم تانكها دور ميدان مستقر شدند و آن را كاملاً محاصره كردند. از بلندگوي يكي از جيپها اين پيام خوانده شد:
«از جانب دولت، از تاريخ 17 شهريور به مدت شش ماه حكومت نظامي در تهران و 13 شهر ديگر ايران برقرار ميباشد... اجتماعات بيش از سه نفر اكيداً ممنوع است... فرماندار نظامي تهران: غلامعلي اويسي.»
در ميان مردم ولوله افتاد. يكي از روحانيون روي يكي از بشكههاي زباله رفت و مردم را به نظم و سكوت دعوت كرد:
«نصر من الله و فتح غريب»
نظاميان متحير بودند و در دل خدا خدا ميكردند كه فرمان تيراندازي داده نشود. هليكوپتري، همچون جغدي شوم، بالاي ميدان ميچرخيد و هر لحظه، ارتفاع خود را كمتر ميكرد. از داخل يكي از تانكها، سري بيرون آمد و با بلندگوي دستي فرمان داد كه مردم متفرق شوند، و گرنه تيراندازي خواهند كرد.
«برادر ارتشي! چرا برادركشي؟»
اين شعار همچون مشتي محكم بر سر آن فرمانده جلاد فرود آمد. سرش را داخل تانك برد و اولين گلوله شليك شد. كسي نفهميد از كجا و توسط چه كسي، اما به دنبال آن، رگبار گلولهها، فضا را شكافت و جوانان را به خاك و خون كشيد. محبوبه چون سروي رشيد در ميان زنها ايستاده بود و شعار ميداد و در دل جلادان رعب ميافكند. جنازه شهدا بر فراز دستها، ميچرخيد. دختري پرچمي را كه روي آن نوشته شده بود، «استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي» حمل ميكرد كه ناگهان به ضرب گلوله از پاي درآمد. محبوبه با شتاب، پرچم را به دست گرفت.
همه جا خون بود و فرياد و گلوله. آتش بود و دود و اشك و هر دم به كاروان حسين(ع)، شهداي جديدي افزوده ميشدند. در اين هنگام، جلادي ديگر، ماشه اسلحهاش را چكاند و گلولهاي، چون مرغي از دام رسته، به سوي قلب محبوبه پرواز كرد. آهن بود و عاطفه سرش نميشد. سينه او را شكافت و گوشت و رگ او را دريد و خون سرخش را از پشتش خارج كرد و از حركت ايستاد. او كارش را انجام داده بود!
محبوبه كه هنوز پايه پرچم در دستش بود، روي زمين نشست و بعد آرام دراز كشيد. گرداگرد پيكرش را خون فرا گرفت. لحظه آخر بود و تصوير كتابخانه، خلاصه كتابها، چهره دوستان، پدر، مادر، معلمها و امام كه معبودش بود...
«اشهد ان لا اله الا الله... اشهد... ان...»
***
صداي تلفن، مادر خسته و منتظر را از جا پراند. گوشي را برداشت:
«الو؟ منزل آقاي دانش؟»
«فرمايش؟»
«سلام! آقاي دانش تشريف دارند؟»
«نخير!»
«چند تا سئوال داشتم.»
«بفرماييد. خواهش ميكنم.»
«امروز محبوبه عينك زده بود؟»
«بله! چطور مگه؟»
«گروه خونش چه بود؟»
«چي شده؟ تو رو خدا به من بگين.»
«به آقاي دانش بگين فردا تشريف بيارن بهشت زهرا.»
و تلفن قطع شد.
«انا الله و انا اليه راجعون»
***
اما تو...
تو چه كردي خواهرم؟
اي عروس شهادت!
كه در اين خاك مغضوب گرفتار تبليغ و تحقير زن ديگري جوانه زد:
سبز، شاداب، ترد، مشتاق اوجها
تو... تو... شب را دريدي
تا از شكافش
زن مسلمان طلوع كند
تو به اعماق تاريخ رفتي
و شخصيت زن ناقصالعقل ترسو را
زن فضول ميانه به هم زن را
زن متكي به جسم و زيبايي را
عروسك بدن نماي خودنماي را
زن رنگ و روغني عطرآگين را
كنيز حرمسراي شخصي را
شخصي و خياباني را
خدمتكار شبانهروزي خانه را
مبلغ كالاهاي بنجل اضافه توليد را
آري!
اين زني كه شخصيتش را هزاران سال است مشاطهگران نظامهاي منحط ميآرايند
چهره اين زن را
با خون پاكت شستي
تو كفن خونين را
در راه خدا و خلق
به پيرهن سپيد عروسي ترجيح دادي
اي زينب زمان!
راه تو راه ماست.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
/ج