حال و احوال الکس فرگوسن در سال هاي کودکي
نويسنده:حميدرضا صدر
2 سالي است ترجمه کتاب «رئيس؛ وجوه مختلف الکس فرگوسن» نوشته مايکل کريک (که با بازيکني با نام مشابه در منچستر يونايتد فرق دارد) را آغاز کرده ام. اما همه چيز به کندي پيش مي رود و تصور نمي کنم ترجمه اين متن 650 صفحه اي پايان يابد! حداقل به اين زودي ها. بنابراين اميدوارم بخش هايي از آن را بي بهانه و با بهانه ارائه کنم. اين تکه، متن بسيار کوتاه شده فصل آغازين کتاب است. جايي که زمينه هاي خانوادگي فرگوسن و مکاني که در آن زاده و بزرگ شده عيان مي شوند و به ريشه هاي سرسختي و سختکوشي اش دست مي يابيم. آنچه که تا حد بسياري براي دستيابي به راز پايداري نامتعارف او از عصري به عصر ديگر کارساز است.
مفهوم اين جمله براي کساني که با لهجه اسکاتلندي آشنا هستند روشن است و براي آن هايي که اين لهجه را نمي فهمند، بسيار گنگ. جمله اسکاتلندي «AHCUMFIGOVIN» با حروف بزرگي روي تابلويي بر ديوار اتاق او در زمين تمرين منچستر يونايتد خودنمايي مي کند و معادل انگليسي آن جمله که واژه هايش پيوسته آمده اند اين است:«من از گوان مي آيم» نه گلاسکو، فقط گوان.
گوان در آغاز قرن بيستم يکي از کارگاه هاي بزرگ کشتي سازي امپراتوري انگلستان بود. مي گفتند محال است صداي کوفتن چکش ها را در گوان نشنويد. مي گفتند صداي به هم خوردن آهن ها در گوان هميشه و همه جا بي وقفه، از صبحگاهان تا شبانگاهان، به گوشتان مي رسد. در حقيقت «کلايد سايد» در سواحل غربي اسکاتلند تا نيمه هاي قرن بيستم، پايتخت کشتي سازي جهان به شمار مي رفت و 3 کارگاره معروف در گوان برپا شده بود. جايي که شب ها صداي کوفته شدن چکش ها و سوارخ کردن قطعات فلزي اجازه نمي دادند خواب به چشم هاي تان راه يابد... الکس فرگوسن مي گفت:«دشوار بود و آزار دهنده، ولي همان شرايط سخت، همان صداي چکش ها، احساس کنار هم بودن را از پدر به پسر منتقل مي کرد و اهميت سختکوشي و جان سختي را متبادر مي ساخت.»
اکنون کارگاه هاي کشتي سازي در فضاهاي سرپوشيده فراخ برپا مي شوند، در حالي که کارگران آن دوران در فضاي باز دست به چکش و فولاد مي بردند. جايي که کارکردن در زمستان طاقت فرسا بود. با اين وصف سرالکس بارها مصائب کار کردن در آن شرايط را ستود و يادگارهايش را به رخ کشيد. او مي گويد: «شخصيت شما در آن حال و هوا شکل مي گرفت.با چکش زدن بالاي عرشه يک کشتي در اوج سرماي زمستان.با تحمل شلاق بادهاي سر کلايد. وقتي پارچه اي دور دستتان مي پيچيديد تا آهن منجمد شده پوستتان را نسوزاند.»
اگر امروز سري به گوان بزنيد، رديف آپارتمان هاي دولتي ساز يک شکل، فضاهاي فراخ گذشته را محو کرده اند. گوان اين دوران نشاني از شور زندگي سال هاي کودکي الکس فروگوسن ندارد. همان جايي که فرگوسن هميشه بدان اشاره کرده و جمله معروف محلي را بارها و بارها در ستايش از سرزمين مادري و همشهري هاي سرسختش بر زبان آورده:«مي توانيد پسري را از گوان جدا کنيد، ولي نمي توانيد گوان را از پسرهايش بگيريد.»
ـ در ستايش طبقه کارگر
پدران خانواده فرگوسن از نسلي به نسل ديگر از طبقه کارگر برخاستند. آن ها از دوره اي به دوره ديگر در کارگاه هاي کشتي سازي کار کردند. پدربزرگ سرالکس، کارگر ساده جابه جايي صفحات فلزي بود و پدر پدربزرگش، رابرت فرگوسن، پرچ کننده. پدر الکس نيز کارش را به عنوان کارگر آغاز کرد. وظيفه اوليه اش جابه جايي و قرار دادن صفحات فولادي بود. در عين حال اگر کشتي سازي سنت ديرينه فرگوسن ها بود، فوتبال سنت ديگرشان به شمار مي رفت. جان فرگوسن، پدربزرگ الکس طي سال هاي پيش از جنگ جهاني اول، به عنوان هافبگ تيم «دامبرتن» در سوي ديگر کلايد بازي کرده بود. پدر سرالکس (که او را نيز الکس مي خواندند، و در حقيقت الکس سنيور)نيز بازيکن فوتبال به شمار مي رفت وقتي مادر بيوه الکس سنيور در دهه 1920 دوباره ازدواج کرد، راهي شمال اسکاتلند شد. جايي که الکس سنيور با تيم «هميلتن هيل» جام حذفي جوانان را به دست آورد. الکس و مارتين ادعا مي کنند بزرگترين توفيق پدرشان در فوتبال طي دهه 1930 رقم خورد. زماني که خانواده براي مدت کوتاهي راهي ايرلند شمالي شد و الکس سنيور در کارگاه معروف کشتي سازي «هارلنداند وولف» بلفاست شروع به کار کرد. سرالکس مي گويد:«اوج زندگي فوتبالي پدرم در بلفاست سپري شد وقتي با پيراهن گلانتوران کنار بهترين بازيکني که ادعا مي کرد ديده، قرار گرفت. کنار پيتر داچرتي.» ولي به نظر مي رسد اگر الکس سنيور براي «گلانتوران» بازي هم کرده باشد، نقش با اهميتي نداشته چرا که نامي از او در ديدارهاي 2 دهه 1920 و 1930 باشگاه نيامده. چنان که بعدها نويسنده کتاب تاريخ باشگاه گلانتوران نيز نتوانست مدرکي از سرالکس در اين زمينه کسب کند.
اليزابت هارداي مادر الکس 10 سال جوانتر از الکس سنيور بود. دختر يک سرکارگر محلي و يک گواني تمام عيار. کسي که در گوان زاده شده و در گوان هم بزرگ شده بود. ليزبا ليزي، (نامي که صدايش مي کردند)، نيز در کارگاه هاي محلي فعاليت مي کرد. او حتي زمان ازدواج با الکس سنيور در تابستان 1941 در يک کارخانه لاستيک سازي کار مي کرد و بعدها هم فعاليتش را تا مدتي در کارگاهي نزديک خانه شان ادامه داد. ليز کمتر از يک سال پس از ازدواج، الکس را به دنيا آورد. مارتين هم کمتر از 12 ماه بعد به خانواده اضافه شد. او به دنيا آمد و خانواده کامل شد. آن چه در خانواده هاي اسکاتلندي متعلق به طبقه کارگر که معمولا پربچه بودند، نامتعارف به شمار مي رفت البته الکس هم بعد ها به داشتن 2 پسر قناعت کرد.
او نه در قلب گوان بلکه در ساختمان شماره 357 «شيلد هال رود» به دنيا آمد. در يکي از همان خانه هاي ارزان قيمت دولتي.او بعدها در يک مستند تلويزيوني طي بازگشت به آن محله کنايه آميزها گفت:«بايد اين نقطه پلاکي نصب کنند و رويش بنويسند:هيولا اين جا زاده شد.» الکس 31 دسامبر 1941 به دنيا آمد؛ شب سال نو. در دومين سال جنگ دوم جهاني بمب هاي پرشماري سر کلايد فرود آمدند، ولي به نظر نمي رسيد خطري خانواده فرگوسن را تهديد کرده باشد. او را الکساندر چاپمن فرگوسن خواندند. نام اولش برگرفته از نام پدر بود و نزديکان و رفقاي شان هر دو را «الک» صدا مي کردند. هر چند کاتوليک هاي ايرلندي پرشمار هم آن جا زندگي مي کردند ولي اکثريت ساکنان گوان، پروتستان بودند. پدر سرالکس پروتستان بود و مادرش کاتوليک. آن ها 2 پسرشان را به عنوان پروتستان بارآوردند. شايد براي آن که پس از جنگ دوم جهاني، در پاسخ به اين پرسش که کجا درس خوانده اند، نگويند در مدرسه کاتوليک ها تا شغلشان به خطر نيفتد. فرگوسن بعدها طرفدار باشگاه رنجرز، باشگاه پروتستان ها، شد و در دوران حضورش در ميدان هم پيراهن رنجرز را بر تن کرد.
ـ آن 7 پوند
الکس فرگوسن بارها حکايت دستمزد پدرش را تعريف کرد. بارها گفت:«11-10 ساله بودم که دريافتم دستمزد هفتگي پدرم 7 پوند است. مبلغ شايد قابل قبولي براي آن روزها. ولي براي بدست آوردنش جان کنده بود. سه شنبه و پنج شنبه شب را هم کار کرده بود. همين طور شنبه صبح و سراسر يکشنبه تعطيل را...7پوند براي حدود 68 ساعت کار طاقت فرسا، فقط 7 پوند»
سرالکس از پدرش به عنوان يک مرد منضبط و مقرراتي ياد مي کند و مي گويد: «او به من ارزش هاي زندگي را آموخت، همين طور اهميت ارزش هاي دروني را. ولي خب همه خانواده هاي اطرافمان مثل ما بودند. پدرم در سال هاي کودکي هميشه من را به جلو راند.هرگز اجازه نداد احساس کنم آن چه داريم کافي است. هميشه ما را به کار و فعاليت فرا خواند.» مارتين فرگوسن مي گويد:«پدرمان مرد ناشکيبايي بود. سريع واکنش نشان مي داد و زود به خشم مي آمد. درست مثل الک. الک اين حالتش را از او گرفته. آن ها گاه و بي گاه با هم برخوردهاي تندي مي کردند.»
به نظر مي رسد فرگوسن نظم آهنينش را هم از پدر وام گرفت. مي گويد:«پدرم انتظار داشت وقتي بعداز ظهر به خانه باز مي گردد سوپ داغش را روي ميز ببيند. يعني مادرم بايد برنامه زماني را دقيقا رعايت مي کرد.» فرگوسن جوان از پنجره اتاق به بيرون خيره مي شد تا خبر نزديک شدن پدر از کارگاه کشتي سازي به خانه را بدهد. مي گويد:«مي توانستم همه کارگرها را حين ترک کار ببينم. دريايي از کلاه هاي لبه دار روي سر کارگرها برپا مي شد، ولي پدرم را از نيم مايلي تشخيص مي دادم.»
برادران فرگوسن سال هاي بعد دريافتند پدرشان در گوان از چه احترامي برخوردار بود. همان جايي که او را «فرگي بزرگ» مي خواندند. چرا که قدش بيش از 5 فوت و 10 اينچ بود و مرد بلند قامتي به شمار مي رفت. وقتي سرالکس بعدها به عنوان چهره سرشناسي به محله قديمي اش بازگشت با يکي از دوستان قديمي پدر روبه رو شد. دوست قديمي رو به پيرمردي کرد و گفت «نيگاش کن، او پسر الکس فرگوسنه.» پيرمرد با خونسردي نگاهي به سرالکس انداخت و زير لب زمزمه کرد «يادت باشه هيچ وقت به خوبي بابات نمي شي.»
ليز فرگوسن فضاي خانه را شاد نگاه مي داشت. پر از خنده، لبالب از حرف و آواز. او که در کليسا يک همسرا بود و شيفته موسيقي به شمار مي رفت هميشه و همه جا آوازي زير لب زمزمه مي کرد. بعدها هم نزديکان سرالکس او را مردي يافتند که بر خلاف ظاهرش معمولا قطعه اي زير لب زمزمه مي کند. ليز شخصيت اول خانه فرگوسن ها بود. در حقيقت هرچند الکس فرگوسن نظم آهنين را از پدر به ارث برد، ولي ژن مادري اش بود که او را از سايرين متمايز ساخت. مي گويد:«ادعا مي کنند شبيه پدرم هستم. ولي آن هايي که پدرم را خوب مي شناسند مي گويند بيشتر شبيه مادرم شده ام. او زني با اراده بود و عزمي باورنکردني داشت.» مارتين فرگوسن نيز در توصيف انرژي ليز مي گويد:«مادرمان راه نمي رفت و با سرعت 100 مايل در ساعت مي دويد.»
به همين دليل سرالکس از مرگ مادر پس از مبارزه اش با سرطان، سخت متاثر بود. ليز 4 هفته پس از ورود الکس به منچستر يونايتد درگذشت. پدرش نيز کمي پس از ورود او به ابردين درگذشته بود. آن ها هرگز نديدند که پسر بزرگشان چه شخصيت بزرگي در دنياي فوتبال مي شود. آن چه حسرت بزرگ زندگي فرگوسن را ساخت. او از آن چه بر مادرش در بيمارستان «ساترن جنرال هاسپيتال» گلاسکو گذشت متاثر شد. شرايط بيماران آن بيمارستان دولتي بد بود و به قول سرالکس، دولت مارگارت تاچر مردم را به فراموشي سپرده بود. به همين دليل او يک مرکز مبارزه با سرطان با عنوان «بنياد خيريه اليزابت هارداي فرگوسن» بنا نهاد که طي سال هاي بعد بزرگ و بزرگ تر شد و فعاليت هاي عام المنفعه اش گسترده تر.
ـ باسري افراشته
فرگوسن در مدرسه «بروملون رود» يک سال تحصيلي را به دليل 2 عمل جراحي از دست داد. به همين دليل او و مارتين همکلاس شدند. از سوي ديگر فضاي محله زندگي خانواده فرگوسن در دهه 1950 خشن شد و دارودسته هاي شري در آن تاخت و تاز کردند. مارتين فرگوسن تعريف مي کند اتاق او و الکس مشرف به کافه اي بود و معمولا آخر شب ها جلوي چشم هاي شان دعوايي برپا مي شد و چند نفري گريبان يکديگر را مي چسبيدند. زماني که تندخويي الکس فرگوسن بر همه آشکار شده بود معلم اش، اليزابت تامسن، که الکس را در سال آخر مدرسه «بروملون رود» به ياد مي آورد، از او به عنوان کسي مي توانست يکه و تنها دعوايي راه بيندازد ياد مي کند و به ياد مي آورد که حالت دست و صورت الکس، معمولا تهاجمي بود. او مي گفت الکس حتي در 12-11 سالگي هم سرش را بالا مي گرفت و حرف مي زد. حالتي که در او باقي ماند.
آپارتمان فرگوسن ها بسيار کوچک بود. 2 اتاق خواب داشت و 2 پسر زير يک سقف مي خوابيدند. حمامشان وان نداشت ولي آشپزخانه شان مجهز به سينک فلزي بود. ولي آپارتمان شان در مقايسه با آپارتمان هاي مشابه پرجمعيت نبود. در حالي که در برخي از آپارتمان هاي همان منطقه، خانواده 16 نفري زندگي مي کرد. فرگوسن مي گويد «پول چنداني براي خرج کردن نداشتيم، ولي فقير هم نبوديم. حداقلش اين که در خانه مان توالتي داشتيم که خيلي ها نداشتند.» مارتين فرگوسن مي گويد: «ما به دلايل زيادي خود را در مقايسه با ديگران در شرايط بهتري قلمداد مي کرديم.غذاي روي ميز هميشه آماده بود و لباس هاي تميز همواره آماده بر تن کردن. مادر و پدرمان هميشه به ما توجه داشتند. آن ها به خاطر ما پولشان را خرج چيزهايي که دوست داشتند نکردند.»
سرالکس جايي در توصيف خانواده اش گفت:«بعضي ها ادعا مي کنند در خانواده فقيري بزرگ شده اند. نمي دانم منظورشان چيست. البته که شرايط سختي داشتيم، ولي هرچه بود، فقير نبوديم. شايد تلويزيون و اتومبيل نداشتيم و حتي تلفن ولي احساس مي کردم همه چيز داريم و داشتيم چون من «فوتبال» را داشتم.
منبع:هفته نامه ورزشي تماشاگر شماره 38
مفهوم اين جمله براي کساني که با لهجه اسکاتلندي آشنا هستند روشن است و براي آن هايي که اين لهجه را نمي فهمند، بسيار گنگ. جمله اسکاتلندي «AHCUMFIGOVIN» با حروف بزرگي روي تابلويي بر ديوار اتاق او در زمين تمرين منچستر يونايتد خودنمايي مي کند و معادل انگليسي آن جمله که واژه هايش پيوسته آمده اند اين است:«من از گوان مي آيم» نه گلاسکو، فقط گوان.
گوان در آغاز قرن بيستم يکي از کارگاه هاي بزرگ کشتي سازي امپراتوري انگلستان بود. مي گفتند محال است صداي کوفتن چکش ها را در گوان نشنويد. مي گفتند صداي به هم خوردن آهن ها در گوان هميشه و همه جا بي وقفه، از صبحگاهان تا شبانگاهان، به گوشتان مي رسد. در حقيقت «کلايد سايد» در سواحل غربي اسکاتلند تا نيمه هاي قرن بيستم، پايتخت کشتي سازي جهان به شمار مي رفت و 3 کارگاره معروف در گوان برپا شده بود. جايي که شب ها صداي کوفته شدن چکش ها و سوارخ کردن قطعات فلزي اجازه نمي دادند خواب به چشم هاي تان راه يابد... الکس فرگوسن مي گفت:«دشوار بود و آزار دهنده، ولي همان شرايط سخت، همان صداي چکش ها، احساس کنار هم بودن را از پدر به پسر منتقل مي کرد و اهميت سختکوشي و جان سختي را متبادر مي ساخت.»
اکنون کارگاه هاي کشتي سازي در فضاهاي سرپوشيده فراخ برپا مي شوند، در حالي که کارگران آن دوران در فضاي باز دست به چکش و فولاد مي بردند. جايي که کارکردن در زمستان طاقت فرسا بود. با اين وصف سرالکس بارها مصائب کار کردن در آن شرايط را ستود و يادگارهايش را به رخ کشيد. او مي گويد: «شخصيت شما در آن حال و هوا شکل مي گرفت.با چکش زدن بالاي عرشه يک کشتي در اوج سرماي زمستان.با تحمل شلاق بادهاي سر کلايد. وقتي پارچه اي دور دستتان مي پيچيديد تا آهن منجمد شده پوستتان را نسوزاند.»
اگر امروز سري به گوان بزنيد، رديف آپارتمان هاي دولتي ساز يک شکل، فضاهاي فراخ گذشته را محو کرده اند. گوان اين دوران نشاني از شور زندگي سال هاي کودکي الکس فروگوسن ندارد. همان جايي که فرگوسن هميشه بدان اشاره کرده و جمله معروف محلي را بارها و بارها در ستايش از سرزمين مادري و همشهري هاي سرسختش بر زبان آورده:«مي توانيد پسري را از گوان جدا کنيد، ولي نمي توانيد گوان را از پسرهايش بگيريد.»
ـ در ستايش طبقه کارگر
پدران خانواده فرگوسن از نسلي به نسل ديگر از طبقه کارگر برخاستند. آن ها از دوره اي به دوره ديگر در کارگاه هاي کشتي سازي کار کردند. پدربزرگ سرالکس، کارگر ساده جابه جايي صفحات فلزي بود و پدر پدربزرگش، رابرت فرگوسن، پرچ کننده. پدر الکس نيز کارش را به عنوان کارگر آغاز کرد. وظيفه اوليه اش جابه جايي و قرار دادن صفحات فولادي بود. در عين حال اگر کشتي سازي سنت ديرينه فرگوسن ها بود، فوتبال سنت ديگرشان به شمار مي رفت. جان فرگوسن، پدربزرگ الکس طي سال هاي پيش از جنگ جهاني اول، به عنوان هافبگ تيم «دامبرتن» در سوي ديگر کلايد بازي کرده بود. پدر سرالکس (که او را نيز الکس مي خواندند، و در حقيقت الکس سنيور)نيز بازيکن فوتبال به شمار مي رفت وقتي مادر بيوه الکس سنيور در دهه 1920 دوباره ازدواج کرد، راهي شمال اسکاتلند شد. جايي که الکس سنيور با تيم «هميلتن هيل» جام حذفي جوانان را به دست آورد. الکس و مارتين ادعا مي کنند بزرگترين توفيق پدرشان در فوتبال طي دهه 1930 رقم خورد. زماني که خانواده براي مدت کوتاهي راهي ايرلند شمالي شد و الکس سنيور در کارگاه معروف کشتي سازي «هارلنداند وولف» بلفاست شروع به کار کرد. سرالکس مي گويد:«اوج زندگي فوتبالي پدرم در بلفاست سپري شد وقتي با پيراهن گلانتوران کنار بهترين بازيکني که ادعا مي کرد ديده، قرار گرفت. کنار پيتر داچرتي.» ولي به نظر مي رسد اگر الکس سنيور براي «گلانتوران» بازي هم کرده باشد، نقش با اهميتي نداشته چرا که نامي از او در ديدارهاي 2 دهه 1920 و 1930 باشگاه نيامده. چنان که بعدها نويسنده کتاب تاريخ باشگاه گلانتوران نيز نتوانست مدرکي از سرالکس در اين زمينه کسب کند.
اليزابت هارداي مادر الکس 10 سال جوانتر از الکس سنيور بود. دختر يک سرکارگر محلي و يک گواني تمام عيار. کسي که در گوان زاده شده و در گوان هم بزرگ شده بود. ليزبا ليزي، (نامي که صدايش مي کردند)، نيز در کارگاه هاي محلي فعاليت مي کرد. او حتي زمان ازدواج با الکس سنيور در تابستان 1941 در يک کارخانه لاستيک سازي کار مي کرد و بعدها هم فعاليتش را تا مدتي در کارگاهي نزديک خانه شان ادامه داد. ليز کمتر از يک سال پس از ازدواج، الکس را به دنيا آورد. مارتين هم کمتر از 12 ماه بعد به خانواده اضافه شد. او به دنيا آمد و خانواده کامل شد. آن چه در خانواده هاي اسکاتلندي متعلق به طبقه کارگر که معمولا پربچه بودند، نامتعارف به شمار مي رفت البته الکس هم بعد ها به داشتن 2 پسر قناعت کرد.
او نه در قلب گوان بلکه در ساختمان شماره 357 «شيلد هال رود» به دنيا آمد. در يکي از همان خانه هاي ارزان قيمت دولتي.او بعدها در يک مستند تلويزيوني طي بازگشت به آن محله کنايه آميزها گفت:«بايد اين نقطه پلاکي نصب کنند و رويش بنويسند:هيولا اين جا زاده شد.» الکس 31 دسامبر 1941 به دنيا آمد؛ شب سال نو. در دومين سال جنگ دوم جهاني بمب هاي پرشماري سر کلايد فرود آمدند، ولي به نظر نمي رسيد خطري خانواده فرگوسن را تهديد کرده باشد. او را الکساندر چاپمن فرگوسن خواندند. نام اولش برگرفته از نام پدر بود و نزديکان و رفقاي شان هر دو را «الک» صدا مي کردند. هر چند کاتوليک هاي ايرلندي پرشمار هم آن جا زندگي مي کردند ولي اکثريت ساکنان گوان، پروتستان بودند. پدر سرالکس پروتستان بود و مادرش کاتوليک. آن ها 2 پسرشان را به عنوان پروتستان بارآوردند. شايد براي آن که پس از جنگ دوم جهاني، در پاسخ به اين پرسش که کجا درس خوانده اند، نگويند در مدرسه کاتوليک ها تا شغلشان به خطر نيفتد. فرگوسن بعدها طرفدار باشگاه رنجرز، باشگاه پروتستان ها، شد و در دوران حضورش در ميدان هم پيراهن رنجرز را بر تن کرد.
ـ آن 7 پوند
الکس فرگوسن بارها حکايت دستمزد پدرش را تعريف کرد. بارها گفت:«11-10 ساله بودم که دريافتم دستمزد هفتگي پدرم 7 پوند است. مبلغ شايد قابل قبولي براي آن روزها. ولي براي بدست آوردنش جان کنده بود. سه شنبه و پنج شنبه شب را هم کار کرده بود. همين طور شنبه صبح و سراسر يکشنبه تعطيل را...7پوند براي حدود 68 ساعت کار طاقت فرسا، فقط 7 پوند»
سرالکس از پدرش به عنوان يک مرد منضبط و مقرراتي ياد مي کند و مي گويد: «او به من ارزش هاي زندگي را آموخت، همين طور اهميت ارزش هاي دروني را. ولي خب همه خانواده هاي اطرافمان مثل ما بودند. پدرم در سال هاي کودکي هميشه من را به جلو راند.هرگز اجازه نداد احساس کنم آن چه داريم کافي است. هميشه ما را به کار و فعاليت فرا خواند.» مارتين فرگوسن مي گويد:«پدرمان مرد ناشکيبايي بود. سريع واکنش نشان مي داد و زود به خشم مي آمد. درست مثل الک. الک اين حالتش را از او گرفته. آن ها گاه و بي گاه با هم برخوردهاي تندي مي کردند.»
به نظر مي رسد فرگوسن نظم آهنينش را هم از پدر وام گرفت. مي گويد:«پدرم انتظار داشت وقتي بعداز ظهر به خانه باز مي گردد سوپ داغش را روي ميز ببيند. يعني مادرم بايد برنامه زماني را دقيقا رعايت مي کرد.» فرگوسن جوان از پنجره اتاق به بيرون خيره مي شد تا خبر نزديک شدن پدر از کارگاه کشتي سازي به خانه را بدهد. مي گويد:«مي توانستم همه کارگرها را حين ترک کار ببينم. دريايي از کلاه هاي لبه دار روي سر کارگرها برپا مي شد، ولي پدرم را از نيم مايلي تشخيص مي دادم.»
برادران فرگوسن سال هاي بعد دريافتند پدرشان در گوان از چه احترامي برخوردار بود. همان جايي که او را «فرگي بزرگ» مي خواندند. چرا که قدش بيش از 5 فوت و 10 اينچ بود و مرد بلند قامتي به شمار مي رفت. وقتي سرالکس بعدها به عنوان چهره سرشناسي به محله قديمي اش بازگشت با يکي از دوستان قديمي پدر روبه رو شد. دوست قديمي رو به پيرمردي کرد و گفت «نيگاش کن، او پسر الکس فرگوسنه.» پيرمرد با خونسردي نگاهي به سرالکس انداخت و زير لب زمزمه کرد «يادت باشه هيچ وقت به خوبي بابات نمي شي.»
ليز فرگوسن فضاي خانه را شاد نگاه مي داشت. پر از خنده، لبالب از حرف و آواز. او که در کليسا يک همسرا بود و شيفته موسيقي به شمار مي رفت هميشه و همه جا آوازي زير لب زمزمه مي کرد. بعدها هم نزديکان سرالکس او را مردي يافتند که بر خلاف ظاهرش معمولا قطعه اي زير لب زمزمه مي کند. ليز شخصيت اول خانه فرگوسن ها بود. در حقيقت هرچند الکس فرگوسن نظم آهنين را از پدر به ارث برد، ولي ژن مادري اش بود که او را از سايرين متمايز ساخت. مي گويد:«ادعا مي کنند شبيه پدرم هستم. ولي آن هايي که پدرم را خوب مي شناسند مي گويند بيشتر شبيه مادرم شده ام. او زني با اراده بود و عزمي باورنکردني داشت.» مارتين فرگوسن نيز در توصيف انرژي ليز مي گويد:«مادرمان راه نمي رفت و با سرعت 100 مايل در ساعت مي دويد.»
به همين دليل سرالکس از مرگ مادر پس از مبارزه اش با سرطان، سخت متاثر بود. ليز 4 هفته پس از ورود الکس به منچستر يونايتد درگذشت. پدرش نيز کمي پس از ورود او به ابردين درگذشته بود. آن ها هرگز نديدند که پسر بزرگشان چه شخصيت بزرگي در دنياي فوتبال مي شود. آن چه حسرت بزرگ زندگي فرگوسن را ساخت. او از آن چه بر مادرش در بيمارستان «ساترن جنرال هاسپيتال» گلاسکو گذشت متاثر شد. شرايط بيماران آن بيمارستان دولتي بد بود و به قول سرالکس، دولت مارگارت تاچر مردم را به فراموشي سپرده بود. به همين دليل او يک مرکز مبارزه با سرطان با عنوان «بنياد خيريه اليزابت هارداي فرگوسن» بنا نهاد که طي سال هاي بعد بزرگ و بزرگ تر شد و فعاليت هاي عام المنفعه اش گسترده تر.
ـ باسري افراشته
فرگوسن در مدرسه «بروملون رود» يک سال تحصيلي را به دليل 2 عمل جراحي از دست داد. به همين دليل او و مارتين همکلاس شدند. از سوي ديگر فضاي محله زندگي خانواده فرگوسن در دهه 1950 خشن شد و دارودسته هاي شري در آن تاخت و تاز کردند. مارتين فرگوسن تعريف مي کند اتاق او و الکس مشرف به کافه اي بود و معمولا آخر شب ها جلوي چشم هاي شان دعوايي برپا مي شد و چند نفري گريبان يکديگر را مي چسبيدند. زماني که تندخويي الکس فرگوسن بر همه آشکار شده بود معلم اش، اليزابت تامسن، که الکس را در سال آخر مدرسه «بروملون رود» به ياد مي آورد، از او به عنوان کسي مي توانست يکه و تنها دعوايي راه بيندازد ياد مي کند و به ياد مي آورد که حالت دست و صورت الکس، معمولا تهاجمي بود. او مي گفت الکس حتي در 12-11 سالگي هم سرش را بالا مي گرفت و حرف مي زد. حالتي که در او باقي ماند.
آپارتمان فرگوسن ها بسيار کوچک بود. 2 اتاق خواب داشت و 2 پسر زير يک سقف مي خوابيدند. حمامشان وان نداشت ولي آشپزخانه شان مجهز به سينک فلزي بود. ولي آپارتمان شان در مقايسه با آپارتمان هاي مشابه پرجمعيت نبود. در حالي که در برخي از آپارتمان هاي همان منطقه، خانواده 16 نفري زندگي مي کرد. فرگوسن مي گويد «پول چنداني براي خرج کردن نداشتيم، ولي فقير هم نبوديم. حداقلش اين که در خانه مان توالتي داشتيم که خيلي ها نداشتند.» مارتين فرگوسن مي گويد: «ما به دلايل زيادي خود را در مقايسه با ديگران در شرايط بهتري قلمداد مي کرديم.غذاي روي ميز هميشه آماده بود و لباس هاي تميز همواره آماده بر تن کردن. مادر و پدرمان هميشه به ما توجه داشتند. آن ها به خاطر ما پولشان را خرج چيزهايي که دوست داشتند نکردند.»
سرالکس جايي در توصيف خانواده اش گفت:«بعضي ها ادعا مي کنند در خانواده فقيري بزرگ شده اند. نمي دانم منظورشان چيست. البته که شرايط سختي داشتيم، ولي هرچه بود، فقير نبوديم. شايد تلويزيون و اتومبيل نداشتيم و حتي تلفن ولي احساس مي کردم همه چيز داريم و داشتيم چون من «فوتبال» را داشتم.
منبع:هفته نامه ورزشي تماشاگر شماره 38