اسطوره‌هاي گمنام یونانی

داستان ميداس را اوويد بهتر از هر داستانسراي ديگر گفته است و من اين را از نوشته‌هاي وي برگزيده ام. در مورد اِسکولاپيوس، من به نوشته‌ي پندار رجوع کرده ام، زيرا وي آن داستان را به تفصيل بيان داشته است. داستان دانايادها را هم در يکي از نمايشنامه‌هاي اسکيلوس مي‌بينيم. داستان‌هاي گلوکوس و اسکيلا، پومونا و ورتومنوس، اريسيختون را همه اوويد سروده است.
يکشنبه، 27 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اسطوره‌هاي گمنام یونانی

اسطوره‌هاي گمنام یونانی
اسطوره‌هاي گمنام یونانی


 






 

ميداس و ديگران
 

داستان ميداس را اوويد بهتر از هر داستانسراي ديگر گفته است و من اين را از نوشته‌هاي وي برگزيده ام. در مورد اِسکولاپيوس، من به نوشته‌ي پندار رجوع کرده ام، زيرا وي آن داستان را به تفصيل بيان داشته است. داستان دانايادها را هم در يکي از نمايشنامه‌هاي اسکيلوس مي‌بينيم. داستان‌هاي گلوکوس و اسکيلا، پومونا و ورتومنوس، اريسيختون را همه اوويد سروده است.
ميداس که نامش با ثروتمند مترادف شده است، کسي است که از دارايي اش بهره بسيار اندکي برده است. دوران دارا بودن اين مرد کمتر از يک روز به درازا کشيد و خطر مرگي سريع برايش به وجود آورد. او نمونه‌ي ناداني و بلاهتي بود که کم از گناه نبوده است، هر چند که او منظور بد و زيانباري نداشت. او مردي بود که از شعورش استفاده نمي‌کرد. داستانش ثابت مي‌کند که اصولاً وي شعور نداشته است.
ميداس پادشاه فريجي (فريژي)، سرزمين گل سرخ، بود و يک باغ بزرگ گل سرخ نزديک کاخش به وجود آورده بود. آورده‌‌اند که يک روز سيلِنوس سالخورده که مثل هميشه مست بود و از کاروان باکوس عقب افتاده و ره گم کرده بود به درون آن باغ راه يافت. چند نفر از کارگران باغ آن مرد فربه‌ي مست را زير آلاچيق گل سرخ خوابيده يافتند و دستان او را با ترکه‌هاي نازک بوته‌هاي گل بستند، يک حلقه‌ي گل نيز بر سرش گذاشتند، او را بيدار کردند و با همين حال و روزگار و براي خنده و شوخي نزد ميداس بردند. ميداس از او استقبال کرد و او تا ده روز ميهمان ميداس بود. پس از آن ميداس او را نزد باکوس فرستاد که از بازگشت او شادمان شد و در ازاي اين خدمت به ميداس گفت که هر آرزويي که دارد بگويد تا بي درنگ برآورده سازد. ميداس نسنجيده آرزو مي‌کند که هرگاه چيزي را لمس کند آن چيز به طلا مبدل شود. البته باکوس مي‌دانست که اگر اين آرزوي وي برآورده شود، خدا مي‌داند که بر سفره‌ي وي چه اتفاقي روي خواهد داد، اما ميداس از اين موضوع و از نتيجه‌ي حاصل از آن کاملاً بي خبر بود، تا اينکه بر سفره نشست و چون لقمه برداشت در دهان بگذارد ديد که لقمه اش به تکه‌اي فلز مبدل شده است. چون ديري گرسنه و تشنه ماند، ناگزير به آن خدا پناه آورد و از او خواست که اين لطف و عنايت خدايي را از او بازپس بگيرد. باکوس به او دستور داد برود و خود را در سرچشمه رودخانه‌ي پاکتولوس بشويد تا اين هديه مرگ آفرين از او گرفته شود. او نيز چنين کرد، و بر همين بنيان مي‌گويند که در شنهاي آن رودخانه طلا فراوان يافت مي‌شود (1).
ديري پس از اين رويداد، آپولو گوشهاي ميداس را به شکل گوشهاي خر درآورد، و اين بار هم اين کيفر را به خاطر ناداني و بلاهتش ديده بود، نه به سبب بدي يا گناه. معروف است که در مسابقه‌ي نوازندگي بين آپولو و پان، ميداس نقش حَکَم را بر عهده گرفته بود. پان، آن خداي روستايي مشرب، آهنگهاي دلنشين باني مي‌نواخت، اما هنگامي که آپولو آهنگي را با چنگ نقره‌اي اش مي‌نواخت هيچ آهنگي در جهان خاکي و حتي در ملکوت اعلا به پاي آن نمي‌رسيد، مگر آواز گروهيِ موزها. با وجود اين، گرچه يکي از داوران مسابقه به نام تمولوس که خداي کوهساران بود به سود آپولو رأي داده بود، اما ميداس که از موسيقي همان قدر بي خبر و ناآگاه بود که از چيزهاي ديگر، صادقانه به سود پان رأي داد. البته کار واقعاً ابلهانه‌اي کرده بود. اصولاً دورانديشي به وي حکم مي‌کرد که درافتادن و مخالفت با آپولو و همسويي با پان، که خدايي کوچکتر و کم اهميت تر بود، شرط عقل و درايت نيست. به همين سبب آن گوشهاي دراز خرگونه را يافت. آپولو مي‌گفت که اين گوشهاي دراز و زشت را بدان جهت به او داده است تا همگان بفهمند که اين گوش با شرايط عقلي و شعوري وي همساني و سازگاري دارد. ميداس گوشهاي درازش را هميشه زير کلاه ويژه‌اي پنهان مي‌کرد، ولي نوکري که موهايش را اصلاح مي‌کرد آنها را مي‌ديد. البته آن نوکر سوگند خورده بود که در اين باره با کسي سخن نگويد، اما آگاهي اين راز به حدي بر وجدانش سنگيني مي‌کرد که روزي برخاست و به صحرا شد و در آنجا گودالي حفر کرد و راز دل را به گودال گفت: «شاه ميداس گوشي مثل گوش خر دارد». چون اين سخن بگفت، سبکدل و آسوده خاطر شد و بعد گودال را پر کرد. اما در فصل بهار چند ساقه‌ي ني از آن گودال سر برآورد و چون باد آن ني‌ها را تکان مي‌داد همه با هم سخن مدفون شده را تکرار مي‌کردند... و اين ماجرايي که بر آن پادشاه بي خرد و نادان رفته بود نه تنها به گوش آدميان رسيد، بلکه سبب شد همگان دريابند که هرگاه بين خدايان مسابقه برگزار مي‌شود، مردم بايد از آن خداوندي جانبداري کنند که از همه نيرومندتر است.

اسکولاپيوس
 

در تسالي دوشيزه‌اي بود کورونيس نام که به حدي زيبارو بود که آپولو عاشق او شد. اما شگفت انگيز اينکه اين دوشيزه به عاشق ملکوتي خويش وقعي نمي‌گذاشت و توجه چندان زيادي نيز به او نشان نمي‌داد. در عوض با يک انسان فناپذير سروسري پيدا کرده و او را بر اين خدا ترجيح داده بود. اما اين دوشيزه هيچ گاه با خود نينديشيده بود که آپولو، خداي راستي و حقيقت، که خود اهل فريبکاري و دورويي نبود، نمي‌پذيرفت که کسي او را بفريبد و به قول معروف به او حقه بزند.
خداي پيتيايي دلفي
دوستي دارد که مي‌تواند به او اعتماد کند
و او راستگويي است که هيچ گاه به ره خطا نمي‌رود.
او از همه چيز آگاه است
که رنگ دروغ نيافته است و هيچ کس،
خدايا انسان، نمي‌تواند او را بفريبد.
او هر کاري که شده يا مي‌شود مي‌بيند.
کورونيس واقعاً بسيار نادان بود که مي‌پنداشت آپولو از بي وفايي وي آگاه نمي‌شود. آورده‌‌اند که کلاغ، که پرنده‌ي ويژه‌ي آپولو بود و در آن روزگاران چون برف سفيد بود (2)، اين خبر را به او داد و آپولو چون اين خبر بشنيد سخت خشمگين شد و آن قدر برافروخته شد که با ناروايي تمام پروبال آن پرنده‌ي پيام رسان باوفا را چون قير سياه کرد، زيرا معمولاً هرگاه که خدايان خشمگين مي‌شدند رعايت عدل و انصاف را هم از ياد مي‌بردند. البته کورونيس کشته شد. برخي گويند که آپولو خود او را کشت، ولي شماري ديگر مي‌گويند که آپولو به آرتميس فرمان داد که يکي از آن تيرهايش را، که هيچ گاه به خطا نمي‌رفت، به سويش رها کند.
آپولو، به رغم اينکه سنگدل بود، چون جسد آن دوشيزه را بر تل هيمه‌ها و پس از آن شعله‌ي فروزان و غرّان آتش ديد، اندوهي ژرف در دلش راه يافت و در دل به خويش گفت: «لااقل فرزندم را نجات خواهم داد»، و چون اين سخن بگفت درست به شيوه‌ي زئوس به هنگام مرگ سمله، کودک را که زماني به زاده شدنش نمانده بود بربود و او را نزد کيرون، آن سنتور دانا و مهربان و سالخورده، برد تا او را در غاري در کوه پليون به بار بياورد و بزرگ کند و ضمناً به او گفت که آن پسر را اسکولاپيوس صدا کند. بسياري از بزرگان پسران خود را به کيرون سپرده بودند تا آنها را به بار بياورد، اما از ميان تمامي کودکاني که به دست وي سپرده بودند، پسر کورونيس را بيش از همه دوست مي‌داشت. او از آن پسربچه‌هاي بازيگوش نبود که به اين سو و آن سو برود و بازيگوشي و شيطنت کند و فقط به ورزش علاقه مند باشد. او هميشه مي‌کوشيد که هر چه پدرخوانده اش از دانش درمان بيماريها به او مي‌آموخت به خوبي فرا گيرد. اين کار کوچک و بي اهميتي نبود. کيرون در استفاده کردن از گياهان دارويي و از افسونگريهاي بي زيان و شربتهاي آرام بخش استاد بود. اما شاگردش از او پيشي گرفت. او توانست از شيوه‌هاي درماني گوناگون استفاده کند. هر بيمار و دردمندي که به او مراجعه مي‌کرد، خواه آن کس که زخم برداشته بود و يا از يک بيماري کشنده رنج مي‌برد، او را درمان مي‌کرد و از رنج و درد مي‌رهانيد:
پيشه وري نجيب که دردها را دور مي‌کرد،
آرام بخش دردهاي بي امان، و شادي بخش آدميان،
که تندرستي طلايي را به آنها مي‌بخشيد.
او بخشنده‌اي جهاني بود. ولي حتي او نيز خشم خدايان را برانگيخت و گناهي کرد که خدايان هيچ گاه او را نبخشيدند. او هميشه افکاري، «افکاري نه درخور آدميان»، در سر مي‌پروراند. روزي حق درمان گراني به وي دادند تا مرده‌اي را زنده کند، و او نيز چنين کرد. بسياري گفته‌‌اند که آن مرده‌اي که وي زنده کرد هيپوليتوس نام داشت که پسر تزئوس بود و ناروا مرده بود، و از آن پس مرگ بر او کارگر واقع نشد و براي ابد در سرزمين ايتاليا زيست و در آنجا او را ويربيوس خواندند و همچون يک خدا مورد پرستش قرار گرفت.
اما آن پزشک حاذقي که او را از هادس يا دنياي مردگان رهانيده بود چنين پايان يا عاقبت شاد و خيري نداشت. زئوس هيچ گاه اجازه نمي‌داد که يک انسان فناپذير بر مردگان چيرگي يابد و به همين دليل او را با صاعقه اش کشت. آپولو که از مرگ پسر سخت دردمند و برآشفته شده بود به ديدن آتنا رفت، يعني به همان جايي رفت که سيکلوپ‌ها آذرخش مي‌ساختند، و با تيرهايش سيکلوپ ها، و بعضي گويند که پسران سيکلوپ‌ها را، کشت. زئوس نيز از اين کار آپولو خشمگين شد و او را محکوم کرد برود و تا مدتي، که برخي گويند از يک تا نُه سال بوده است، بردگي شاه آدمتوس کند. آدمتوس کسي بود که هرکول همسرش آلسستيس را از هادس رهانيده بود.
هر چند که اسکولاپيوس شهريار و فرمانرواي خدايان و آدميان را از خود رنجانده بود، ولي در زمين از چنان قداست و حرمتي برخوردار بود که هيچ انساني برخوردار نشده بود. حتي صدها سال پس از مرگش بيماران، معلولين و نابينايان به معبدش مي‌آمدند و در آنجا دست به دعا و نيايش برمي داشتند و قرباني مي‌دادند و ديري در آنجا مي‌خوابيدند. آنگاه آن پزشک حاذق را در خواب مي‌ديدند که به آنها مي‌گفت چگونه درمان خواهند شد. ماران نيز در درمان بيماران سهم داشتند، ولي کسي نمي‌داند چگونه نقشي، اما همه اعتقاد داشتند که ماران خدمتکاران مقدس اسکولاپيوس بوده‌‌اند.
در اين هيچ ترديدي نيست که در قرون متمادي هزاران هزار بيمار معتقد شده‌‌اند که اين پزشک توانسته است آنان را از درد و رنج و بيماري برهاند و سلامتي شان را به آنها بازگرداند.

دانائيدها (دانايدها)
 

اين دوشيزگان مشهور هستند، مشهورتر از آن که وقتي کسي داستان شان را مي‌خواند بتواند تصور کند. بسياري از شاعران در منظومه‌هاي خود از آنها ياد کرده‌‌اند. دانائيدها (دانايدها) از جمله رنج ديدگان بي همتاي دوزخ اساطير به شمار مي‌روند، يعني در دوزخي که براي هميشه در آن محکوم بودند آب در سبويي بريزند که سوراخ بود و آن را حمل کنند. اينان، البته غير از يکي از آنها به نام هيپرم نسترا، همان کاري را کرده بودند که آرگونات‌ها (سرنشينان کشتي آرگو) از زنان لمنوس ديده بودند: يعني، شوهرانشان را کشته بودند. اما کمتر ديده شده است که کسي از زنان لمنوس سخن به ميان بياورد، در صورتي که هر کس که اندک اطلاعي از اساطير دارد بي ترديد نام دانايدها يا دانائيدها را شنيده يا مطالبي درباره شان خوانده است.
آنها پنجاه تن بودند و همه دختران دانائوس، از نواده‌هاي يو که در کنار رود نيل مي‌زيستند. پنجاه عموزاده شان، پسران برادر دانائوس به نام اژيپتوس (اجيپتوس)، مي‌خواستند با آنها ازدواج کنند، ولي دخترها به دلايلي نامعلوم با اين وصلت مخالف بودند. اين دختران به اتفاق پدرشان بر کشتي سوار شدند و به سوي آرگوس گريختند و در آنجا پناهنده شدند. مردم آرگوس همگي به درخواست آنها رأي موافق دادند. چون پسران اژيپتوس وارد شدند و خواستند که عروسان خود را به زور يا به جنگ تصاحب کنند، با مقاومت مردم آرگوس روبرو شدند و عقب نشستند. مردم آرگوس اجازه نمي‌دادند که دختري را برخلاف ميل و خواسته اش شوهر بدهند، و اين موضوع را به آگاهي تازه واردان رساندند و حتي گفتند که هيچ يک از پناهندگان را هر قدر هم ضعيف باشد به کسي تسليم نمي‌کنند و در برابر زور هم تسليم نمي‌شوند.
در اين مرحله از داستان وقفه‌اي پديدار شده است. بعد که داستان ادامه مي‌يابد، يعني در فصل بعد، دوشيزگان را مي‌بينيم که با عموزاده‌هاي خود ازدواج کرده‌‌اند و پدرانشان نيز در جشن عروسي و مراسم ازدواج حاضر و ناظرند. البته هيچ توضيحي داده نشده است که اين ازدواج چگونه صورت گرفته است، اما کاملاً آشکار است که اين ماجرا در پي تغيير عقيده‌ي دانائوس يا دخترانش پيش نيامده است، زيرا گفته شده است که در مراسم ازدواج وي به هر يک از دخترانش يک دشنه داده است. با توجه به رويدادها معلوم مي‌شود که به دخترها گفته شده بود که چه کار کنند و آنها هم موافقت کرده بودند. دخترها پس از به پايان رسيدن مراسم ازدواج و در نيمه‌ي شب تمامي دامادها، يعني شوهرانشان را، کشتند، البته غير از يکي از دخترها به نام هيپرم نسترا که به شوهرش رحمت آورده بود و حاضر نشده بود او را بکشد. هيپرمَ نسترا به شوهر جوان و نيرومندش که معصومانه در کنارش به خواب رفته بود نگاه کرده بود و نتوانسته بود خود را راضي کند با فرو کردن دشنه در سينه‌ي وي اين نيرو و شادابي را به مرگي سرد و شوم بدل کند. او آن قولي را که به پدر و خواهرانش داده بود زير پا گذاشت. و آن جوان را، که لينسئوس نام داشت، بيدار کرد، همه چيز را به او گفت و به او کمک کرد تا بگريزد.
دانائوس اين دختر خويش را به خاطر شکستن عهد به زندان انداخت. در داستان ديگري آمده است که اين دختر و شوهرش، لينسئوس، دوباره به هم رسيدند و به خوشي و سعادت با هم زيستند. پسرشان آباس نام داشت که نياي بزرگ پرسئوس (پرزئوس) بود. در داستان‌هاي ديگر ماجراي آنها در همان شب مرگ آفرين و زنداني شدن آن دختر به پايان مي‌رسد.
اما در همه‌ي اين داستان‌ها از کار و وظيفه‌ي بي ثمري سخن مي‌رود که آن چهل و نه دختر در هادس يا در دنياي مردگان به عنوان کيفر جنايتِ کشتن شوهرانشان انجام مي‌دهند. آنها سبو به دست به کنار رودخانه مي‌روند و سبوهايشان را که سوراخ شده است از آب پر مي‌کنند و چون بازمي گردند در نيمه‌ي راه همه خالي شده است و آنها دوباره ناگزير مي‌شوند بازگردند و کوزه‌ها را از آب پر کنند، و اين کار بيهوده پيوسته ادامه دارد.

گلوکوس و اسکيلا (سيلا)
 

گلوکوس ماهيگيري بود که روزي از فراز مرغزاري که تا ساحل دريا ادامه داشت ماهي مي‌گرفت. او آن شمار ماهي‌اي را که از دريا گرفته بود روي زمين انداخته بود، و هنگامي که آنها را مي‌شمرد ديد همه تکان مي‌خورند و بعد همه به سوي دريا خزيدند و خود را به آب انداختند و شناکنان دور شدند. ماهيگير سخت شگفت زده شد. آيا واقعاً يکي از خدايان دست به چنين عملي زده بود، يا در گياهان آن مرغزار نيروي ويژه‌اي نهفته بود؟ به همين پندار مقداري از گياهان مرغزار را چيد و همه را خورد. چون گياهان را خورد ناگهان شور و شوق خاصي در او جان گرفت به طوري که ترغيب شد خود را به دريا بيندازد. بنابراين رفت و خود را به آب انداخت و به ميان امواج دريا شد. خدايان دريا مقدمش را گرامي داشتند و نزد اوسه آن (اقيانوس) و تتيس رفتند تا او را تطهير کنند و ويژگي آدمي و انساني اش را از او بگيرند و او را به هيئت خود، يعني به يکي از فناناپذيران بدل کنند. از صد رودخانه خواسته شد که آبهايشان را بر سر او بريزند. او در برابر ريزش سيلاب گونه آب رودخانه‌ها از هوش رفت، و چون به هوش آمد خود را به صورت خداي دريايي يافت که موهاي سبز به رنگ آب دريا بر بدنش روييده بود و دمي به شکل دم ماهيان يافته بود که نزد دريانشينان زيبا و در نظر آدميان زمين زي زشت و نفرت انگيز مي‌نمود، آن گونه که وقتي اسکيلا (سيلا)ي پري که در خليجي کوچک شنا مي‌کرد او را ديد از برابر او گريخت و خود را به پرتگاهي بلند رساند و از آنجا بي هراس به او نگاه کرد و از ديدن موجودي نيم انسان و نيم ماهي شگفت زده شد.
گلوکوس آن پري را صدا زد و گفت: «اي دوشيزه، من هيولا نيستم. من خدايي هستم که بر آب دريا فرمان مي‌رانم... و تو را دوست مي‌دارم». اما اسکيلا از وي روي برگرداند و شتابان از آنجا رفت و ناپديد شد.
گلوکوس نوميد شد، زيرا دل در گرو عشق آن پري سپرده بود. به همين سبب به ديدار سيرسه شتافت که جادوگر و افسونگر بود، و التماس کنان از او خواست که مهرگياه به اسکيلا بخوراند تا دلش نرم شود و به عشق او پاسخ بدهد. اما وقتي که داستان عشق خويش به آن پري را براي سيرسه حکايت کرد و از او خواست که به او کمک کند، سيرسه خود عاشق گلوکوس شد و به انواع حيل و عشوه کوشيد دل وي را به دست بياورد ولي گلوکوس کوچکترين توجهي به او نشان نداد. گلوکوس به آن افسونگر گفت: «حتي اگر درختان به ته دريا بروند و خزه‌هاي ته دريا به فراز کوهستانها، هيهات که من بتوانم عشق اسکيلا را از دل بيرون کنم». سيرسه از شنيدن اين سخن خشمگين شد، البته از دست اسکيلا، نه از دست گلوکوس. او شيشه‌اي کوچک محتوي سمّي نيرومند به گلوکوس داد. چون اسکيلا به درون آب دريا شد ناگهان به هيولايي هراس انگيز مبدل شد و از بدنش سرهاي افعي و سر سگهاي هار و درنده بيرون آمد و براي هميشه بدان صورت باقي ماند. آن دوشيزه به صخره‌اي بزرگ چنگ انداخت و خشمگينانه هر چيزي را که مي‌ديد نابود مي‌کرد و آن گونه که جاسون و اوديسه و اينيس حکايت کرده‌‌اند وي به صورت خطري مرگبار براي دريانوردان درآمده بود (3).

اريسيختون (اريسيکتون)
 

آورده‌‌اند که زني به چنان قدرتي دست يافته بود که مي‌توانست خود را به هر شکلي که مي‌خواست درآورد، و اين قدرت وي با قدرت پروتئوس برابري مي‌کرد، و شگفت انگيز اينکه آن زن از اين قدرت براي تهيه‌ي غذا براي پدر سيري ناپذيرش استفاده مي‌کرد. داستان يا ماجراي اين زن تنها داستاني است که در آن الهه‌ي مهرباني چون سِرِس (سِرِز) سنگدلي از خود نشان مي‌دهد. اريسيختون (اريسيکتون) گستاخي را تا بدان پايه رساند که درصدد برآمد بلندترين درخت بلوط باغي را که براي سرس مقدس بود ببرد. چون وي به نوکران خويش دستور داد آن درخت را از بيخ و بن بر کنند و نوکران از دستور وي سرباز زدند، خود تبر برداشت و به جان کُنده‌ي تنومند درخت بلوط افتاد، که دريادها هميشه دور آن مي‌رقصيدند. چون تبر بر تنه‌ي درخت بلوط فرود آمد خون از آن بيرون زد و صداي خفيفي از آن برخاست و به زننده‌ي تبر هشدار داد که سرس او را به کيفر خواهد رساند. اما آن مرد از شنيدن اين هشدار به هوش نيامد و از عمل خشونت بار خويش دست برنداشت و به تبر زدن ادامه داد تا سرانجام آن درخت بلند سرنگون شد و بر زمين افتاد. دريادها شتابان نزد سرس شدند و او را از اين ماجرا آگاهانيدند. آن الهه، که سخت آزرده خاطر و دردمند شده بود، به آنها گفت که اين مرد جنايتکار را به کيفري بي همتا خواهد رساند. الهه يکي از دريادها را بر ارابه‌ي خويش سوار کرد و او را به ديار تيره و تاري فرستاد که «قحطي» در آن مي‌زيست و به او دستور داد که بر وجود اريسيختون چيره شود.
سرس گفت: «به قحطي بگو آن چنان بر وجودش چنگ بيندازد که هيچ گاه سيري نيابد، و چنان کن که با وجود خوردن غذا از گرسنگي بميرد.»
قحطي از اين فرمان اطاعت کرد، و به درون اتاق اريسيختون شد که در آن خوابيده بود، و بازوان لاغر خود را به دور بدن آن مرد حلقه زد و در تمام وجود او رخنه کرد و نهال گرسنگي را در وجود او کاشت. ديري نگذشت که آن مرد گرسنه از خواب برخاست و آزمندانه غذا خواست، ولي هر چه بيشتر مي‌خورد بيشتر مي‌طلبيد، و با وجودي که قطعات بزرگ گوشت را حريصانه مي‌بلعيد از گرسنگي به حال مرگ افتاده بود. او تمامي ثروت خويش را در راه تهيه‌ي غذا و سير کردن شکم سيري ناپذيرش داد که يک لحظه هم سير نمي‌شد. سرانجام تمام دارايي اش را از دست داد و فقط همان يک دخترش برايش باقي ماند که سرانجام او را هم فروخت.
روزي که کشتي اربابِ دختر بر ساحلي لنگر انداخته بود، دختر دست تمنا به سوي پوزئيدون دراز کرد و از او خواست که او را از قيد بندگي و بردگي برهاند و آن خدا درخواست وي را اجابت کرد. پوزئيدون آن دختر را به هيئت و صورت يک ماهيگير درآورد. اربابش که اندکي از او فاصله داشت در طول ساحل مردي را ديد که نخ ماهيگيري به دريا انداخته بود. ارباب آن مرد ماهيگير را صدا زد و از او پرسيد: «دختري که تا لحظه‌اي پيش اينجا ايستاده بود به کجا رفت؟ جاي پايش فقط تا همين جا پيداست.»
ماهيگير دروغين به او پاسخ داد: «من به خداي درياها سوگند مي‌خورم که غير از خود من هيچ کس به اينجا نيامده است، حتي يک زن هم نيامده است.»
چون آن مرد به هراس افتاد و از آنجا رفت و خود و کشتي اش ناپديد شدند، آن دختر شکل و هيئت پيشين خويش را بازيافت و نزد پدر بازگشت و پدر را با تعريف آن ماجرا دلشاد کرد، زيرا آن مرد اکنون دريافته بود که چه وسيله‌ي کسب درآمد خوبي يافته است. پدر دخترش را بارها فروخت، و هر بار پوزئيدون او را به شکل و هيئتي درآورد: زماني به يک ماديان، زماني به يک پرنده، و بسياري چيزها و شکلها و صورتهاي ديگر. اما سرانجام چون پدر دريافت که با پولهايي که به اين شيوه به دست مي‌آورد باز هم نمي‌تواند شکم خويش را سير کند، به جان خويش افتاد و از بدن خود خورد تا خود را کشت.

پومونا (پومون) و وِرتومنوس
 

اين دو، خدايان رومي بودند، نه يوناني. پومونا (پومون) تنها پري يا نيمفي بود که جنگل‌ها و بيشه زارهاي وحشي و دست نخورده را دوست نمي‌داشت. او پاينده يا نگهبان باغهاي ميوه و ميوه‌ها بود و فقط همين دو را دوست مي‌داشت. او به هرس کردن، به پيوند يا قلمه زدن و به چيزهاي مربوط به هنر باغباني و باغدار علاقه داشت. او از مردان دوري مي‌جست و زندگي را فقط در کنار درختان مورد علاقه خويش سپري مي‌کرد و هيچ گاه اجازه نمي‌داد عاشقي به خواستگاري او بيايد و از او خواستگاري کند.
بين عاشقان و دلباختگان سينه چاک اين پري، ورتومنوس شوريده حال ترين آنها بود، ولي جرئت نمي‌کرد به خواستگاري او برود. البته گهگاه در هيئت مبدل به ديدن وي مي‌رفت: زماني به صورت و هيئت يک کشاورز دروگر درمي آمد و سبدي پر از خوشه‌هاي رسيده‌ي جو به او هديه مي‌داد، و زماني ديگر به شکل و هيئت يک رمه دار زمخت و خشن و دست و پا چلفتي، يا کارگر مخصوص هرس کردن درختان مو. ورتومنوس در اين هنگام شادمانه ديده را به جمال آن پري روشني مي‌بخشيد، هر چند که پيوسته از اين فکر رنج مي‌برد که اين پري به مردي چون او نظر نمي‌افکند. اما سرانجام نقشه‌ي بهتري کشيد. روزي در هيئت زني سالخورده به ديدار پري رفت و چون آن پري ميوه‌هاي او را مورد تحسين قرار داد به او گفت: «ولي شما خود از اين ميوه‌ها زيباتر هستيد» و او را بوسيد. پومونا زياد شگفت زده نشد. اما وقتي پيرزن او را چندين بار و به شيوه‌اي غير از شيوه‌ي پيرزنان بوسيد، پومونا شگفت زده شد و يکه خورد. چون ورتومنوس متوجه شد که پري حيرت کرده است، او را رها کرد و رفت و بر يک درخت نارون نشست که درخت موي با انگورهاي ارغواني رنگ بر آن روييده بود. ورتومنوس آهسته گفت: «اين دو درخت با هم زيبا هستند، ولي اگر از هم جدا شوند چقدر متفاوت خواهند بود، يعني نارون بيهوده خواهد بود و درخت مو هم روي زمين مي‌افتد و نمي‌تواند ميوه بدهد. آيا شما مثل اين مو نيستيد؟ شما از افرادي که شما را مي‌پرستند دوري مي‌کنيد. شما مي‌کوشيد تنها باشيد. اما يک نفر هست... شما به سخنان اين پيرزن که شما را دوست مي‌دارد گوش فرا دهيد... که چقدر خوب است که دست رد به سينه‌ي او نزنيد، و او ورتومنوس نام دارد. شما نخستين عشق او هستيد و آخرين نيز، و او هم به باغ و به درختان ميوه علاقه مند است. او مي‌تواند در کنار شما کار کند». بعد با لحني کاملاً جدي به سخن ادامه داد و به او گفت که چگونه ونوس بارها گفته و به اثبات رسانده است که از دوشيزگان سنگدل بيزار است. آن گاه ورتومنوس از داستان اندوهبار آناگزارته با وي سخن گفت که ايفيس، عاشق دل خسته اش، را تحقير کرد تا بدان پايه که عاشق بينوا خود را از چارچوب در خانه اش حلق آويز کرد، و ونوس هم آن دختر سنگدل را به يک مجسمه سنگي بدل کرد.
ورتومنوس التماس کنان به آن پري گفت: «بهوش باش! عاشق واقعي را بپذير». چون اين سخن بگفت از آن صورت و هيئت مبدل بيرون آمد و به صورت جواني رعنا در برابر پري ايستاد. پومونا (پومون) در برابر چنين زيبايي خيره کننده سر تسليم فرود آورد، و از آن پس باغ ميوه اش دو باغبان يافت.

پي نوشت ها :
 

1- در حکايتي ديگر آمده است که ميداس در يکي از سفرهايش ره گم کرد و به بياباني بي آب و علف رسيد. زمين براي رهايي وي و همراهانش شکافت و چشمه‌اي جاري ساخت که به جاي آب، طلا از آن بيرون مي‌آمد. اما باکوس (ديونيزوس) بر او رحمت آورد و طلاي چشمه را به آب بدل کرد.
2- مي‌گويند که اين دوشيزه اِگلا نام داشته است، ولي چون از بس سفيد بوده است نام کورونيس بر او نهادند که به معني کلاغ است که در آن روزگاران پروبالي سفيد و درخشان داشته است.
3- در داستان‌هاي اساطيري از چند گلوکوس نام برده شده است: گلوکوس پسر آنتنور که مي‌گويند در ربودن هلن به پاريس کمک کرده است. گلوکوس ديگري نيز در سپاه تروا خدمت مي‌کرد و از دوستان ديومدس بود.
 

منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط