گفت و گو با خانم بعفت شجاع، همسر شهید صیاد شیرازی
درآمد
زندگي در کنار مردي که جز براي رضاي حق مبارزه و زندگي نکرد و در تمام لحظات عمر از هر عملي که موجب تکدر خاطر دوست باشد، پرهيز کرد، با تمام رنج ها و دلواپسي هايش سرشار از ايام دلپذير همدلي و همراهي است که در سراسر گفت و گوي بي پيرايه ما با همسر وي موج مي زند و بعد لطيف شخصيت آن شهيد بزرگوار را به نيکي نشان مي دهد.
نحوه آشنايي و ازدواج شما با شهيد صياد شيرازي چگونه بود؟
با علي نسبت خويشاندوي داشتيم. او پسر عموي من بود و بدين لحاظ، آشنايي و شناخت من از ايشان ديرينه بود، اگر چه زياد همديگر را نديده بوديم. وقتي مي آمدند خانه ما، حداکثر با هم سلام و عليک مي کرديم. رسممان نبود که دختر با نامحرم حرف بزند. اول خواهرم با برادر علي ازدواج کرد. عموجان و خانواده اش که آمدند دره گز عروسي، در همان عروسي من را هم براي علي خواستگاري کردند. سال 1350 بود که در يک شرايط ساده، اما با محبت و اميد ازدواج کرديم. شش ماه بيشتر از مراسم ازدواج نگذشته بود که آقاي صياد به واسطه اينکه رتبه اول را در رشته زبان در کشور به دست آورده بود، عازم امريکا شد و سه ماه در آنجا بود. آن عشقي که در وجود وي به اسلام بود، در آنجا نيز غليان پيدا کرد و باعث شد او در آنجا يک پايگاه تبليغ براي اسلام بناکند، پايگاهي که در دل او جاي داشت و از آن سنگر براي بيان و تبليغ شعائر اسلام در بين مردم آمريکا استفاده مي کرد.
در مورد برنامه ها و رويدادهاي اين سفر خاطره اي را هم براي شما بيان کرده اند؟
بله از جمله خاطراتي که مکرر تعريف مي کرد اين بود که مي گفت يک خانواده مسن مسيحي در امريکا بودند که بعد از اينکه با علي آشنا مي شوند، از وي رسماً دعوت مي کنند که به آنها اسلام را آموزش دهد. تعريف مي کرد که آن خانواده بعد از فراگيري احکام و شعائر، همان مقداري را که فرا گرفته بودند، در محافل ديگر ترويج مي کردند و در واقع اين هسته هر روز شعاع بيش تري پيدا مي کرد. ايشان رفت آمريکا که دوره هواسنجي بالستيک را ببيند. من دختر اولم را بار دار بودم. مريم که به دنيا آمد، علي هنوز امريکا بود. چهل روز از دوره اش مانده بود. صبح روزي که مريم به دنيا آمد، يک نامه از او رسيد که تويش نوشته بود: «ربنا هب لنا من ازواجنا و ذرياتنا قره عين واجعلنا للمتقين اماما». فقط همين يک آيه. دلم آرام گرفت. بعد از ظهرش مريم به دنيا آمد. علي از آمريکا که برگشت، ما را به اصفهان فرستادند. شش سال در اصفهان بوديم و او تدريس مي کرد.
گويا شهيد صياد قرآن کريم را به زبان انگليسي هم قرائت و در اصفهان اين زبان را تدريس مي کردند.
بله، ايشان به واسطه آنکه زبان آمريکائي ها انگليسي است، قرآن را با ترجمه انگليسي براي آنها تلاوت مي کرد و مي گفت:« گر چه الفاظ انگليسي ترجمه دقيق و بايسته اي از آيات و کلمات وحي نيستند، اما همين که حرف جديدي را در ميان آنها مطرح مي کنيم، تکاني است که آنها را به تکاپوي بيشتر در اين راه وادار مي کند. »
در اصفهان بوديدکه فعاليت هاي انقلابي اوج گرفت؟
بله، در اصفهان کم کم پايش به جلسه هاي مخفي مذهبي باز شد. قبلش خيلي اهل اين طور جلسه ها نبود و فقط نمازش را مي خواند. هميشه و سر وقت. سرش توي کار خودش بود، ولي از وقتي رفتيم اصفهان، بيشتر با کساني بود که مذهبي و انقلابي بودند. شب ها جلسه بود. دير مي آمد خانه. من ناراحت مي شدم و برايم سخت بود، اما کم کم عادت کردم، به خصوص که مي ديدم از وقتي به اين جلسه ها مي رود و مي رود پيش علما، اخلاقش عوض شده است. اخلاقش از همان اول هم بد نبود، فقط کمي خشک بود، نظامي بود ديگر. حالا از آن خشکي در آمده و خيلي لطيف تر و مهربان تر شده بود.
از دوران پس از انقلاب و سختي هاي سال هاي اول به ويژه دوره رويا رويي ايشان با بني صدر بگوئيد؟
درجه و مقام در روحيه و تلاش او تأثيري نداشت، چه آن وقتي که بني صدر درجه افتخاري به او داد، چه زماني که آن درجه را از او گرفت، صياد همان صياد بود. مي گفت مهم اجراي امر اسلام و تکليفي است که امام (ره) از ما خواسته است. وقتي هم که قرار بود با بني صدر جلسه اي داشته باشد، ابتدا به مشهد مقدس و به پابوس امام رضا(علیه السلام) مي رفت و از آن آستان مقدس تقاضاي کمک مي کرد و مي گفت: « اين طوري احساس مي کنم در بحثها و استدلال هايم از پشتوانه عظيمي برخوردارم. آنگاه عازم جلسه مي شد.
با فرماندهي ايشان در نيروي زميني، آيا تغييري در مناسبات ايشان با خانواده ايجاد شد؟
وقتي فرمانده نيروي زميني شد، ماه تا ماه پيدايش نمي شد. گاهي اوقات مي آمد تهران جلسه يا مأمورت و مي رفت. وقتي مي فهميدم آمده تهران و نيامده خانه، ناراحت مي شدم. پشت تلفن بهش مي گفتم: « چرا نيامدي علي؟» عذر خواهي مي کرد که: « کار داشتم»، ولي مرتب تلفن مي زد. هميشه. خيلي از کارها و مشکلات خانه را تلفني حل مي کرد. سخت بود، ولي راضي بودم. آن روزها فقط دعا مي کردم سالم باشد. دلم برايش شور مي زد، به خصوص که هر چند وقت يک بار بدن مجروحش را مي آوردند خانه و هنوز خوب نشده، دوباره پا مي شد و مي رفت منطقه. هر بار که در مي زدند، مي گفتم ديگر تمام شد. حتماً اين بار خبرش را آورده اند. يک بار در زدند و رفتم دم در. ديدم چند نفرند و همه هم با لباس مشکي. محکم زدم توي سرم. گفتم: « علي آقا طوريش شده؟» خنده شان را که ديدم، دلم آرام گرفت. گفتند: « نه، حاج خانم. يکي از دوستان شهيد شده و ما عزاداريم. » پيغامش را دادند و رفتند.
اين نبودن براي بچه ها سخت نبود؟
بچه ها تا کوچک بودند، به نبودنش عادت کرده بودند. بزرگ تر که شدند، کم کم برايشان مي گفتم که پدرشان کجاست و چرا اين قدر دير به دير مي آيد و براي چه؟ بچه ها انگار بهتر از من مي فهميدند. ساکت مي شدند. اول به يک گوشه خيره مي شدند، بعد بلند مي شدند و مي رفتند پي کارشان يا بازي شان يا درسشان. جنگ که تمام شد، گفتم نبودن هايش هم تمام مي شود که نشد، مدام مي رفت.
مأموريت. من و بچه ها فقط مي توانستيم روزهاي جمعه علي را ببينيم که آن را هم بيشتر اوقات مي رفت مأموريت. از مأموريت رفتن هايش خيلي بيشتر از زمان جنگ ناراحت مي شدم؛ شايد چون بچه ها بزرگ تر شده بودند و نبودن علي بيشتر توي چشم مي آمد. وقتي مي رفت، آن قدر ناراحت مي شدم که خبر رفتنش را به من نمي گفت به مريم مي گفت يا به بهروز، دامادم. اين طوري بيشتر ناراحت مي شدم. مي گفتم: « حاج آقا! من غريبه ام؟ چرا به خودم نگفتيد؟» مي گفت: « نمي توانم ناراحتي شما را ببينم. » با همه اين حرف ها، يک چيز من را آرام مي کرد. مي دانستم براي مال دنيا اين کار را نمي کند. نه علي و نه من هيچ کداممان در قيد و بند مال و اموال و درست کردن و زندگي آن چناني نبوديم.
پس زندگي با شهيد صياد خيلي سخت بوده است؟
زندگي با ايشان زندگي راحتي نبود، سخت بود، ولي به سختي اش مي ارزيد. شايد علي خيلي وقت نمي کرد که در خانه درکنار من و بچه هايش باشد، ولي همان وقت کمي هم که پيش ما بود، وجودش به ما آرامش مي داد، مهرباني اش، ايمانش و قدرشناسي اش. قدر شناس بود، خيلي. روزهايي که در خانه بود، در کار خانه کمکم مي کرد. يک روز جمعه صبح ديدم پايين شلوارش را تا کرده زده بالا، آستين هايش را هم. پرسيدم:« حاج آقا! چرا اين طوري کرده اي؟ » رفت طرف آشپزخانه. گفت: « به خاطر خدا و براي کمک به شما». رفت توي آشپزخانه و وضو گرفت و بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن. خيلي از زن ها دوست دارند مردشان درکار خانه کمکشان کند، ولي من دوست نداشتم علي توي خانه کار کند. ناراحت مي شدم. رفتم که نگذارم، در را رويم بست و گفت: « خانم! برويد بيرون. مزاحم نشويد. » پشت در التماس مي کردم: « حاج آقا! شما رو به خدا بيا بيرون. من نارحت مي شوم، خجالت مي کشم. شما را به خدا بيا بيرون. » مي گفت:« چيزي نيست الان تمام مي شود، مي آيم بيرون. » آشپزخانه را مرتب کرد. ظرف ها را چيد سرجايش. روي اجاق گاز را مرتب کرد، بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست. در را که باز کرد، آشپزخانه مثل دسته گل شده بود. گفت: بفرماييد، تمام شد. حالا مي آيم بيرون. اين که اين همه داد و فرياد نداشت. » محبتش را به من اين طوري نشان مي داد. وضو مي گرفت و توي کار خانه کمکم مي کرد. مسافرت که مي رفتيم، بچه ها را نگه مي داشت. مي گفت: « بچه ها را من نگه مي دارم، لااقل شما هم کمي راحت باشيد. » غير از اينها به هر بهانه اي بود برايم هديه مي خريد. براي روز زن، روزهاي عيد. اگر يادش هم نبود، اولين عيدي که پيش مي آمد، هديه مي خريد و مي آورد. از زحمت هايم تشکر مي کرد و هديه اش را مي داد. وقتي فرمانده نيروي زميني بود، زمان جنگ ماه ها بود که خانه نيامده بود. دلم برايش، براي ديدنش، براي صدايش لک زده بود. يک روز ديدم در مي زنند. رفتم دم در. ديدم چند نفرند. يکي شان گفت: « منزل جناب سرهنگ شيرازي اينجاست؟» دلم ريخت. گفتم: « من خانمش هستم. » گفت: « از طرف جناب سرهنگ برايتان پيغام آورده ايم. » يک پاکت داد دستم. اصلاً نفهميدم پاکت را چطوري گرفتم. گفتم: « شهيد شده؟» يکي شان گفت: « نه اين پاکت را دادند و گفتند به دست شما برسانيم. » و خداحافظي کردند و رفتند. آمدم توي حياط و چادرم از سرم افتاد. پاکت را باز کردم و ديدم يک نامه در آن است با يک انگشتر عقيق. نوشته بود: « براي تشکر از زحمت هاي تو. هميشه دعايت مي کنم. » نفس راحتي کشيدم و اشک توي چشم هايم جمع شد.
يکي از دوستان ايشان از مشکلات دوران اجاره نشيني شما مي گفت. مگر به شما خانه سازماني نداده بودند؟
از همان اول که با هم ازدواج کرديم، نرفتيم توي خانه هاي سازماني. توي خانه هاي سازماني همه جور آدمي مي آمد و مي رفت. علي خانه اجاره مي کرد. مي گفت: « من حاضرم کرايه بدهم، ولي شما راحت باشيد. » تا همين آخرها خانه از خودمان نداشتيم. اين آخرها به اصرار دوست هايش زمين اين خانه را به او دادند و کمکش کردند تا خانه را ساخت.
با توجه به اجاره نشيني، مشکل مالي نداشتيد؟
من تا پس از شهادتش، فيش حقوقي او را نديده بودم و نمي دانستم حقوقش چقدر است. مقدار کمي را اختصاص به امور خانه مي داد و بقيه اش را نمي گفت چه مي کند، اما ديگران که در سايه حمايت مالي وي بودند، با من تماس مي گرفتند و به گمان اينکه من اطلاع دارم، از من تشکر مي کردند و اين در حالي بود که علي نمي دانست من از اين امور مطلعم. پولي که به من مي داد يک سوم حقوقش بود، ولي انگار برکت داشت. با همان پول خيلي راحت خانه را مي چرخاندم.
شما شهيد صياد را چگونه تعريف مي کنيد؟
در يک تعبير کلي مي توانم بگويم او هم به اسم، علي بود و هم به صفت، علي گونه. سعي مي کرد فرموده هاي حضرت علي (علیه السلام) را در زندگي ساري و جاري کند. به عنوان مثال در بعد رعايت ساده زيستي يادم مي آيد که در اتاق کارش روي زمين مي نشست و کارهايش را انجام مي داد. احساس کردم شايد معذب باشد. پيشقدم شدم و رفتم يک سري صندلي گرفتم. با ديدن آنها بر خلاف انتظار اوليه ام، علي نه تنها شاد نشد، بلکه ناراحت هم شد. مي گفت: « دنيا آهسته آهسته آدم را در کام خود فرو مي برد. قدم اول را که برداشتي تا آخر مي روي. لذا بايد مواظب همان گام اول باشي. »
همسرم عاشق ولايت بود و به بسيجي ها عشق مي ورزيد، چون خودش را هم يک بسيجي مي دانست. او آن قدر خود را وقف خدمت به مردم کرده بود که من اغلب اوقات وقتي نيمه هاي شب به منزل برمي گشت، فقط چشم هاي بسته او را مي ديدم، اما او با وجود ساعت هاي متمادي کار شبانه روزي، هرگز از کار زياد خم به ابرو نمي آورد.
آيا نزد شما آرزوي شهادت هم مي کرد؟
آرزويش از روز اول جنگ، شهادت بود. هميشه از من مي خواست براي شهادتش دعا کنم، به خصوص آن پنج شنبه آخر از من خواست وقتي امامزاده صالح (علیه السلام) رفتم، دعا کنم که او به شهادت برسد. همان عصر پنج شنبه آخر رفتم زيارت و در آنجا دعا کردم که خداوند شهادت خانوادگي را نصيب ما کند. درست دو روز پس از آن بود که حادثه شهادت ايشان پيش آمد. شهادت، آرزوي همسرم بود. همه وجود او صرف خدمت به انقلاب و کشور شد.
اتاق بزرگ پايين منزل را حسينيه کرده ايد. اين تصميم چطور گرفته شد؟
اين امر به پيشنهاد من صورت گرفت. يک شب در خواب ديدم که آقا امام زمان (علیه السلام) به منزل ما، اتاقي که بعداً حسينيه اش کرديم، وارد شده اند و دارند حال ما را جويا مي شوند. بيدار که شدم به علي پيشنهاد کردم که اين اتاق را حسينيه قرار دهيم و روز اول هر ماه مراسم عزاداري در آن برگزار کنيم که او هم قبول کرد.
از دقت و توجه شهيد نسبت به رعايت حريم بيت المال برايمان بگوييد.
عمده هم و غمش اين بود که نه تنها اموال بيت المال ابطال و هدم نگردد، بلکه در مسير غير ضروري نيز مصرف نشود. اگر دوستي کادويي برايش هديه مي آورد، بسيار دقيق جستجو مي کرد که بداند منبع تأمين هزينه آن ازکجا بوده است. اگر احساس مي کرد که از پول بيت المال تهيه شده، بي رودربايستي پس مي داد و همه، اين اخلاق صياد را مي دانستند. معتقد بود که فرداي قيامت همه اين اموال زبان مي گشايند و سوء استفاده کنندگان از بيت المال را رسوا مي کنند.
چه ميزان از فعاليت ها و مسئوليت هاي ايشان مطلع مي شديد؟
اصلاً از خودش وکارهايش و مسئوليتش براي ما و کسي حرف نمي زد. مي گفت صاحب اين کار ما کس ديگري است و دليلي ندارد کاري را که براي خدا کرده ام، براي خلق خدا بازگو کنم، لذا تأکيدش اين بود که کار که براي خدا بود، بايد بدون مزد و منت و تا پاي جان باشد. دردل هايي که داشت عمدتاً مربوط به توطئه هايي بود که عليه انقلاب در حال انجام بود. وقتي از علت ناراحتي اش مي پرسيدم، مي گفت: «از اين ناراحتم که انقلاب ما اسلامي است، اما هنوز برخي نمي خواهند خود را با آن وفق دهند، هنوز اسلام در رگ و ريشه ما نفوذ نکرده است. » و لذا براي بهبود اين وضع هميشه سر نماز دعا مي کرد.
مهم ترين توصيه هاي شهيد به شما و به فرزندان گرامي تان چه بود؟
مهم ترين توصيه اش هم به من و هم به فرزندانش حفظ خط ولايت بود. به تعبير وي خط ولايت، خط امام زمان (علیه السلام) است و لغزيدن در اين مسير، گرفتاري در دام توطئه هاي ناشناخته را به دنبال دارد. توصيه ديگرش نماز اول وقت بود. مي گفت: « اگر مي خواهيد بعد از شهادتم از شما راضي باشم، کاري کنيد که صاحب نماز از شما راضي باشد. من وقتي توضيح مي خواستيم، مي گفت: « صاحب نماز خداست و رضايت او درگرو اين است که امر او را در اولين فرصت اطاعت کنيم. »
از رابطه شهيد با حضرت امام (ره) چه خاطره اي داريد؟
علاقه شهيد به حضرت امام (ره) از حد توصيف و بيان فراتر بود. صرفاً علاقه نبود. بلکه به تعبير خودش او در امام ذوب شده بود. يادم مي آيد در سال هاي دشوار جنگ، به خصوص نبردهايي که در کردستان داشت. وقتي مشکلات و نارسائي ها و نامهرباني ها بر او چيره مي شدند، مي رفت خدمت حضرت امام (ره). خودش مي گفت: « هر وقت نزد امام مي روم، با آنکه خيلي حرف و مشکل دارم که بازگو کنم، اما وقتي شخصيت با ابهت و قاطع ايشان را مي بينم، همه آنها را فراموشم مي شود. با خودم مي گويم تو سردار چنين امامي هستي که آمريکا را به زانو در آورده است. آنوقت تو به اين راحتي پا پس مي کشي؟»، لذا مي گفت فقط زيارت امام برايم کافي است تا همه مشکلات را حل شده ببينم.
آيا حج هم مشرف شده بودند؟
در سال 1366 عازم حج شدند که آن قضيه کشتار خونين پيش آمد. بعد از بازگشت از حوادث برايمان مي گفت که چگونه گلوهاي حقگو را بريدند. تأکيد مي کرد اين شعار مرگ بر آمريکا که در حج سر مي دهيم، به ما عزت داده است. استکبار مي خواهد اين پرچم عزت را از دست ما بگيرد و تأکيدش اين بود که دشمن را هيچ شعاري بيشتر و بهتر از شعار «مرگ بر آمريکا» عصباني نمي کند؛ لذا معتقد بود که نبايد با تضعيف اين شعار، اسباب راحتي دشمن را فراهم کرد.
از خاطراتي که ايشان از سال هاي جبهه و جنگ براي شما تعريف کرده اند، چيزي به خاطر داريد؟
خاطره اي که از ايشان به خاطرم مانده است، مربوط به يکي از معجزاتي است ک در عمليات فتح خرمشهر براي ايشان اتفاق افتاد. در آن عمليات، فرمانده نيروي زميني ارتش بود و مي گفت تا نزديکي شهر پيش رفته بوديم، اما در آنجا به لحاظ اينکه قواي دشمن زيادتر از حد تصور ما بود، به راحتي نمي توانستيم خط را بشکنيم. ساعت 4 بعد از ظهر بود که ديديم اوضاع وخيم تر شد و اين در حالي بود که ما يک حالت سکوني را برقرار کرده بوديم. در اين لحظه به دليل خستگي و شب بيداري که داشتم، خواب بر من چيره شد. خوابي که پنج دقيقه بيشتر طول نکشيد. در همان لحظه کوتاه بود که ديدم آقا امام زمان (علیه السلام) تشريف آورده اند و در ميان ما هستند و دارند به روي ما لبخند مي زنند و نوازشمان مي کنند. از خواب که پريدم يک روشنايي جديدي در دلم پديدار شد و دستور ادامه حرکت و حمله را صادر کردم. چون بشارتي را دريافت کرده بودم. که به تحققش اندک ترديدي نداشتم. حمله آغاز شده و در دقايق اوليه اطلاع دادند که خط دشمن شکسته شده و بچه ها وارد شهر شده اند.
از روز شهادتشان بگوييد.
هر روز صبح تا جلوي در مي رفتم و بدرقه اش مي کردم و راهش مي انداختم. آن روز صبح سرگرم کاري بودم. علي آمده بود و من را صدا کرده بود که: «حاج خانم، من دارم مي روم»، ولي من نشنيده بودم. سرم گرم کار خودم بود که ديدم صدايي آمد، نه خيلي بلند. فکر کردم باز هم بچه ها توي کوچه ترقه انداخته اند. محل نگذاشتم. يکدفعه ديدم مهدي بدو آمد توي خانه. توي سرش مي کوبد و گريه مي کند. با گريه و التماس گفت: «مامان، تو را به خدا بيا. بابا را کشتند. » تا برسم جلوي در، دوبار خوردم زمين. آمدم ديدم خيلي آرام پشت فرمان نشسته، سرش افتاده روي شانه اش، انگار خواب باشد، سروصورت و لباس هايش غرق خون بود، شيشه ماشين هم خرد شده بود. خواستم جيغ بکشم. ولي صدايم در نيامد. دويدم دم در خانه همسايه طبقه بالايمان. آنها رفتند علي را برداشتند و بردند بيمارستان. من هم آمدم نشستم پاي تلفن. اصلا نمي فهميدم کجا را بايد بگيرم. به هر که و هر جا که مي شناختم، زنگ زدم، ولي کسي گوشي را برنمي داشت، انگار همه خواب بودند. دوباره دويدم دم در. کسي نبود. علي را برده بودند. فقط جلوي در خانه روي زمين خون ريخته بود، خون علي. قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود براي شهادت من دعا کن، ولي آن روزهاي آخر خيلي جدي تر اين حرف را مي زد. من ناراحت مي شدم. مي گفتم: « حرف ديگري پيدا نمي کنيد بگوئيد؟» آخرين بار گفت:« نه خانم، من مي دانم همين روزها شهيد مي شوم. خواب ديده ام که يکي از دوستان شهيدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه مي کردم، به بچه ها. شماها گريه مي کرديد و من نمي توانستم بروم. خانم، شما بايد راضي باشيد که من شهيد بشوم. » انگار داشتند جانم را از توي بدنم مي کشيدند بيرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: « خانم! شما را به خدا رضايت بدهيد. » ساکت بودم. گفت: «خانم شما را به فاطمه زهرا(سلام الله علیها) قسم، بگوئيد که راضي هستيد. » ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هايم آمده بود، اما نمي ريخت. گفت: « عفت؟» يکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: «باشد من راضي ام. » يک هفته بعد علي شهيد شد. خودم رضايت داده بودم که شهيد بشود، ولي اصلاً فکر نمي کردم اين طور با نامردي او را بزنند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 - 29