نقش حضرت زینب (علیها السلام) از کربلا تا شام (4)
دفاع از جان امام سجاد(ع)
سخن زينب سبب شد تا عمر سعد شمر را از تصميم خود منصرف سازد.[21]
دلدارى دادن به امام سجاد(ع)
«هنگامى كه ما را از كربلا به سمت كوفه حركت مى دادند، من به بدن هاى مقدس شهيدان مى نگريستم و در اين انديشه بودم، كه چگونه آنها به خاك سپرده نشده اند؟ اين فكر در نظرم بسيار بزرگ و سنگين آمد و مرا به شدت به اضطراب و ناراحتى واداشت، به طورى كه نزديك بود، روح از بدنم خارج شود. عمه ام، زينب(س)، كه مرا در آن حال ديد، گفت: «اى يادگار جدّ، پدر و برادرانم! تو را چه شده است كه مى بينم با مرگ دست و پنجه نرم مى كنى؟» در پاسخ گفتم: چگونه جزع و زارى نكنم، در حالى كه مى بينم سرورم، برادرانم، عموهايم،عموزاده هايم و خويشانم آغشته در خون خود، برهنه و عريان، بر زمين افتاده اند، نه كسى آنان را كفن مى كند و نه به خاك سپرده شده اند. كسى به آنان نزديك نمى شود و در آنجا رحل اقامت نمى افكند. گويا آنان خاندانى از ديلم و خزر هستند.»
حضرت زينب(س) گفت:«آنچه مى بينى، تو را به جزع و زارى وا ندارد! به خدا سوگند! اين عهدى است از رسول خدا(ص) به جدّ و پدر و عمويت. خداوند از گروهى از اين امت - كه فرعون هاى زمين آنان را نمى شناسند ولى در ميان اهل آسمانها معروف و شناخته شده هستند - پيمان گرفته است كه اين عضوهاى از هم جدا و اين بدنهاى آغشته به خون را جمع كنند و به خاك بسپارند. آنان در اين سرزمين نشانه اى براى قبر پدرت نصب مى كنند، كه گذشت روزگار اثرش را محو و نابودنخواهد كرد. سركردگان كفر و پيروان گمراهى در محو و نابودى آن مى كوشند؛ ولى تلاش آنان چيزى جز افزودن بر آثار آن و بلند كردن آوازه آن نتيجه اى نمى بخشد.»[22]
جانفشانى در راه امام(ع)
در طول تاريخ همواره جباران و ستمگران مى كوشيده اند، تا با استخدام عالمان مزدور و تبليغات گسترده اعتقادات مذهبى مردم را تحريف كنند و بدين وسيله آنان را به سكوت، سازش و تسليم در برابر اعمال خلاف خود وادار كنند. در همين راستا بنى اميه به شدت از مكتب جبر و انتساب همه كارها به خدا حمايت مى كردند. آنان از ترويج مكتب جبر دو هدف را دنبال مى كردند؛ نخست سلب مسئوليت از خود در مقابل اعمال خلاف و بى گناه جلوه دادن خود در برابر جنايات و ظلم و ستم هايى كه به مردم روا مى داشتند. دوم ايجاد اين باور و اعتقاد ناصحيح در مردم كه حكومت آنان بر اساس خواست و اراده خداوند است و انسان نمى تواند چيزى را كه خداوند خواسته تغيير دهد؛ بنابراين هرگونه قيام، انقلاب و مخالفتى براى تغيير وضع موجود و پايان دادن به حكومت آنان، نه تنها محكوم به شكست است بلكه از نظر دينى حرام و نارواست. ابن زياد نيز به پيروى از اين منطق مى گويد: «مگر خدا على بن الحسين را نكشت؟!»
ولى امام سجاد(ع) كه پدرش براى احياى دين و مبارزه با روحيه سكوت و سازش و تسليم در مقابل ظلم قيام كرده بود و در اين راه خود و يارانش به شهادت رسيده بودند، و خودبراى رساندن پيام نهضت كربلا اسارت را به جان خريده بود، نمى توانست در برابرياوه گويى هاى ابن زياد سكوت اختيار كند، از اين رو فرمودند:
«من برادرى داشتم كه على بن الحسين ناميده مى شد و مردم او را كشتند!»
ابن زياد گفت: «بلكه خدا او را كشت!»
امام سجاد(ع) وقتى عناد و لجاجت ابن زياد را مشاهده كرد، اين آيه را تلاوت فرمودند:
«الله يتوفى الانفس حين موتها و التى لم تمت فى منامها؛[23] خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض مى كند و ارواحى را كه نمرده اند نيز به هنگام خواب مى گيرد.»
ابن زياد كه در برابر منطق محكم و استدلال امام(ع) درماند، همانند همه جباران و زورمداران تاريخ به تهديد متوسل شد، گفت:
«تو چگونه جرأت مى كنى سخن مرا پاسخگويى؟ ببريد او را، گردنش را بزنيد!»
***
در اينجا نوبت زينب كبرا(س) بود، تا از جان امام سجاد(ع) در برابر ابن زياد - آن موجوددرنده لجام گسيخته اى كه غرور، نخوت و خونريزى سراسر وجودش را فرا گرفته بود - حمايت كند. پس از صدور فرمان كشتن امام سجاد(ع)، زينب كبرا(س) فرزند برادر را در آغوش گرفت، گفت:«اى زاده زياد! آيا آنچه از ما كشتى براى تو كافى نيست؟ به خدا سوگند! من از او جدا نمى شوم! اگر او را مى كشى، من نيز با او كشته خواهم شد!»
***
ابن زياد بر سر دو راهى قرار گرفت؛ از يك سو كشتن يك زن و جوانى بيمار و در بند و اسير از غيرت عربى و مردانگى بسيار به دور بود، و از سوى ديگر برگشتن از سخن نيز در آن شرايط براى ابن زياد مشكل بود؛ از اين رو مدتى به امام سجاد(ع) و زينب كبرا(س) نگريست، آنگاه زيركانه موضوع سخن را تغيير داد، گفت:
«خويشاوندى عجيب است! به خدا سوگند! من گمان مى كنم كه زينب دوست دارد او را همراه برادرزاده اش بكشم. رهايش كنيد!؛ زيرا من بيماريش را براى كشتن او كافى مى دانم!»
امام سجاد(ع) به عمه اش فرمود: «اى عمه! سكوت كن! تا من با ابن زياد سخن گويم.»
آنگاه امام سجاد(ع) روبه ابن زياد كردند و فرمودند:
«اى زاده زياد! آيا مرا به مرگ تهديد مى كنى؟ آيا نمى دانى كشته شدن عادت ماست و شهادت در راه خدا كرامت ماست».[24]
حمايت از زنان و كودكان
جمع آورى زنان و كودكان
«اى يادگار گذشتگان و پناهگاه بازماندگان! خيمه هاى ما را به آتش كشيدند در اين باره چه فرمان مى دهى؟»
امام سجاد(ع) فرمودند: «فرار كنيد!»
در اين هنگام زنان و كودكان خاندان پيامبر اكرم(ص) با گريه و زارى سر به بيابان نهادند. ولى زينب كبرا(س) نمى توانست صحنه را ترك گويد و فرار كند، بلكه او بايد مى ماند و از امام سجاد(ع) نگهدارى و پرستارى مى نمود. شخصى كه شاهد آن صحنه جانگداز بود، گويد:
«همان گونه كه آتش از خيمه هاى خاندان رسالت شعله مى كشيد، بانوى بزرگوارى را ديدم كه دركنار خيمه اى ايستاده است. آتش از اطرافش زبانه مى كشد و او پيوسته به سوى راست و چپ و آسمان نگاه مى كرد، دست بر دست مى كوبيد و به درون خيمه اى مى رفت و از آن خارج مى شد.با سرعت خود را به او رساندم و گفتم: اى بانو! چرا در ميان آتش ايستاده اى؟ مگر نمى بينى كه همه زنان فرار كرده اند و در بيابان پراكنده گرديده اند؟ چرا تو به آنان نمى پيوندى؟.
حضرت زينب(س) با شنيدن اين سخن گريست و گفت: من بيمارى در خيمه دارم كه قدرت ايستادن و نشستن ندارد، در اين حال كه آتش او را احاطه كرده، چگونه مى توانم او را تنها رها كنم.»
پس از آنكه آتش خيمه ها فرو نشست، زينب كبرا(س) براى جمع آورى زنان و كودكان به گردش در بيابانهاى اطراف پرداخت. او در بيابانهاى اطراف مى گشت و يكايك زنان وكودكان را پيدا مى كرد و گِرد هم جمع مى كرد. ولى هر چه جستجو كرد، نتوانست دو تن ازكودكان امام حسين(ع) را بيابد! سرانجام پس از تلاش و كوشش بسيار مشاهده كرد، آنان دست در گردن يكديگر نموده، در گوشه اى از بيابان به خواب رفته اند! وقتى نزديك تر شد و آنان را حركت داد، دانست كه آنان بر اثر تشنگى فراوان و ترس و وحشت بسيار در آن بيابان،تنها جان به جان آفرين تسليم كرده اند.[25]
دفاع از فاطمه، دختر امام حسين(ع)
فاطمه با شنيدن اين سخن در حالى كه به شدت مى لرزيد، خود را به عمه اش زينب(س) چسباند و گفت: «يتيم شدم، كنيز هم بشوم؟»
حضرت زينب(س) با شهامت كامل رو به مرد شامى كرد و گفت:
«به خدا دروغ مى گويى و رسوا شدى! نه تو و نه يزيد هيچ كدام قدرت به كنيزى بردن اين دختر را نداريد!»
يزيد با شنيدن اين سخن به خشم آمد و گفت: «به خدا دروغ مى گوييد! من چنين قدرتى رادارم و اگر بخواهم، انجام مى دهم.»
حضرت زينب(س) گفت:
«چنين نيست، به خدا سوگند! خداوند چنين حقى را به تو نداده است مگر اين كه از دين ما خارج شوى و آيين ديگرى را بپذيرى!»
يزيد از سخن حضرت زينب(س) به شدت خشمگين شد، گفت: «با من اين گونه سخن مى گويى؟ پدر و برادرت از دين خارج شده اند!»
حضرت زينب(س) تاكيد كرد: «تو اگر مسلمانى، با دين خدا و دين پدر و برادر من، تو و پدر و جدّت هدايت شده اى.»
يزيد گفت: «دروغ مى گويى اى دشمن خدا!»
حضرت زينب(س) فرمودند:
«تو اميرى هستى كه ظالمانه ناسزا مى گويى و به خاطر قدرت خود زور مى گويى!»
يزيد از اين سخن شرمنده و ساكت شد. در اينجا بار ديگر مرد شامى به يزيد گفت: «اين دختر را به من ببخش!»
يزيد گفت: «بس كن! خداوند مرگ ناگهانى برايت بفرستد.»
مرد شامى پرسيد: «مگر اين دختر كيست؟»
يزيد گفت: «اين فاطمه دختر حسين و آن زن، زينب دختر على بن ابىطالب است.»
مرد شامى گفت: «حسين فرزند فاطمه و على؟»
وقتى پاسخ مثبت شنيد گفت:
«خداوند تو را لعنت كند اى يزيد! عترت پيامبرت را مى كشى و فرزندان او را اسير مى كنى؟ به خدا سوگند! من گمان مى كردم كه آنان اسراى روم هستند!»
يزيد گفت: «به خدا سوگند! تو را نيز به آنان ملحق مى كنم!» آنگاه دستور داد گردن او را زدند.[26]
دادن جيره غذايى خود به كودكان
در طول سفر، كودكان و زنان اهل بيت(ع) از جيره غذايى ناچيزى برخوردار بودند، به طورى كه آن مقدار غذا براى كودكان كه از قدرت تحمل كمترى برخوردارند، كافى نبود. حضرت زينب كبرا(س) كه مسئوليت پاسدارى از كودكان را بر عهده داشت، نمى توانست ناظر گرسنگى كودكان داغدار و رنجيده برادر باشد؛ از اين رو جيره غذايى خود را در ميان كودكان تقسيم مى كرد و خود روزهاى پى درپى گرسنه سپرى مى كرد. اين امر سبب شد كه آن حضرت گرفتار ضعف جسمانى شود و نتواند نماز شب خود را ايستاده به جا آورد.
امام سجاد(ع) مى فرمايند:
«در يكى از منزلهاى بين راه ديدم عمه ام - زينب(س) - نشسته نماز شب به جا مى آورد، وقتى دليل آن را پرسيدم، پاسخ داد به علت ضعف و گرسنگى سه شب است كه توان ايستادن ندارد. مأموران يزيد در طول راه در هر شبانه روز به هر نفر تنها يك قرص نان مى دادند. كه براى كودكان كافى نبود و زينب(س) سهم غذاى خودرا به آنان مى داد و خود گرسنه مى ماند.»[27]
پينوشتها:
[20]. حميد بن مسلم براى تحريك احساسات سپاه عمر سعد از امام سجاد(ع) به كودك تعبير كرده است والاّ در آن زمان حدود بيست و چند سال از سن امام سجاد(ع) مى گذشت.
[21]. عبدالرزاق الموسوى المقرم، مقتل الحسين، دارالثقافه، چاپ دوم سال 1411، ص301.
[22]. علامه مجلسى، همان، ج 45، ص 180-179.
[23]. سوره زمر(75): 42.
[24]. علامه مجلسى، همان، ج45، ص117 - 118.
[25]. محمد مهدى حائرى، معالى السبطين فى احوال الحسن و الحسين، منشورات الشريف الرضى، چاپ دوم، بهمن 1363، ج2، ص88 - 89.
[26]. علامه مجلسى، بحارالانوار، ج45، ص136 - 137.
[27]. مهدى پيشوايى، شام سرزمين خاطره ها، دفتر آموزش و تبليغات حج و زيارت، چاپ اوّل، پاييز 1369،ص 175.
/ج