پرواز به سوي خورشيد

در بين افسانه‌هاي يوناني، يک افسانه خيلي قديمي هست که شايد بشود آن را يکي ازمعروف‌ترين افسانه‌هاي کشور يونان دانست. افسانه دائدالوس دانا و پسر جاه‌طلبش. در افسانه آمده که در يونان باستان، ...
پنجشنبه، 27 بهمن 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پرواز به سوي خورشيد

پرواز به سوي خورشيد
پرواز به سوي خورشيد


 

نويسنده:محسن رخش خورشيد




 
افسانه‌اي از يونان باستان
در بين افسانه‌هاي يوناني، يک افسانه خيلي قديمي هست که شايد بشود آن را يکي ازمعروف‌ترين افسانه‌هاي کشور يونان دانست. افسانه دائدالوس دانا و پسر جاه‌طلبش. در افسانه آمده که در يونان باستان، مرد هوشمند و مهرباني زندگي مي‌کرد به اسم دائدالوس که به دليل هوش و ذکاوت فراوانش مشهور بود. همه مردم شهر مي‌دانستند که دائدالوس مي‌تواند هر چه را که لازم داشته باشند برايشان اختراع کند و زندگی‌شان را راحت‌تر کند. دائدالوس هم عاشقانه مردم شهرش را دوست داشت و شبانه روز با کمک پسرش ايکاروس مشغول کار و تلاش بود تا خواسته‌هاي مردم شهر را بسازد و در اختيارشان قرار دهد.
پادشاه هم که از هوش و ذکاوت دائدالوس با خبر بود، گاهي اوقات به او سفارشهايي مي‌داد. يک بار هم از او خواست در جزيره اي که در نزديکي ساحل بود، عمارتي تو در تو بسازد، طوري که کسي که واردش شد نتواند از آن خارج شود.
دائدالوس مدتي را به طراحي اين عمارت گذراند و بعد به جزيره رفت و آن را بنا کرد و به شهر بازگشت.اما مدتي نگذشت که شايعاتي در مورد او به گوش پادشاه رسيد. شايعه شده بود که دائدالوس براي دشمنان پادشاه چيزهايي ساخته است. پادشاه خيلي خشمگين شد و تصميم گرفت دائدالوس را به زندان بيندازد. او با مشاورانش مشورت کرد و قرار شد دائدالوس و پسرش را در همان عمارت تو در تويي که ساخته بودند اسير کنند. چند سرباز هم مامور مراقبت از آن‌ها شدند.
اما دائدالوس خودش سازنده آن بنا بود و راه خلاص شدن از آنجا را به خوبي مي‌دانست. با اين حال تصميم گرفت چند روزي دست نگه دارد و در عمارت بماند. پسرش ايکاروس با بي‌صبري از او مي‌خواست که راه فرار را نشانش دهد، اما دائدالوس دانا مي‌دانست که ماموران پادشاه بيرون از عمارت در انتظار آن‌ها هستند.
پس از گذشت چند روز، نگهبانان مطمئن شدند که دائدالوس راه فرار از عمارت تو در تو را فراموش کرده. آن‌ها نگهباني را رها کردند و به شهر بازگشتند. دائدالوس دانا وقتي خيالش از رفتن نگهبانان راحت شد، راه خروج از عمارت را در پيش گرفت و به همراه پسرش از آنجا خارج شد.
اما حالا با مشکل ديگري مواجه بودند. چطور مي‌شد از آن جزيره بيرون رفت؟ تمام اطراف‌شان را آب گرفته بود و به نظر مي‌رسيد راه فراري وجود ندارد.ايکاروس با نااميدي به دريا چشم دوخت و گفت: راه فراري نيست. مگر اينکه مثل پرنده‌ها بال در بياوريم و پرواز کنيم.
دائدالوس دانا اما دقيقا داشت به همين موضوع فکر مي‌کرد. او مي‌دانست که پادشاه به زودي از فرار آن‌ها با خبر مي‌شود و سربازانش را براي دستگير کردن آنها به جزيره مي‌فرستد. بنابراين فرصت چنداني نداشت و بايد هرچه زودتر نقشه‌اش را به اجرا مي‌گذاشت.او به پسرش گفت که حرفش درست است و فقط يک راه براي فرار از جزيره وجود دارد و آن راه پرواز بود.
ايکاروس ابتدا فکر کرد که پدرش شوخي مي‌کند. اما دائدالوس دانا نقشه هوشمندانه‌اي در سر داشت. او مي‌خواست با استفاده از موم و پر، براي خود و پسرش بال بسازد تا با استفاده از آن پرواز کنند و از جزيره خارج شوند. آن‌ها دوباره به زندان تو در تو بازگشتند و هرچه شمع آنجا بود جمع کردند. دائدالوس شمع‌ها را در ظرفي ريخت و روي آتش گذاشت تا ذوب شود. سپس چند پرنده شکار کردند و پرهايشان را کندند. دائدالوس با استفاده از موم و پر، چهار بال ساخت و دو تا از آن‌ها را به دست‌هایش بست و به پرواز در آمد. ايکاروس هم بالهاي خودش را امتحان کرد و چنان از اينکه مي‌توانست پرواز کند به وجد آمد که دلش نمي‌خواست فرود بيايد. اين موضوع پدرش را نگران کرد.
دائدالوس قبل از اينکه آماده پرواز از جزيره شوند به ايکاروس گفت: اين پرواز براي تفريح و خوش‌گذراني نيست. ما فقط به خاطر فرار از جزيره پرواز مي‌کنيم. بنابراين تنها هدف‌مان بايد اين باشد که از دريا عبور کنيم. مراقب باش که زياد اوج نگيري. چون بال‌هاي تو از موم ساخته شده و اگر به خورشيد نزديک شوي، حرارت خورشيد آن را ذوب مي‌کند و سقوط مي‌کنی.
ايکاروس وانمود کرد که اين حرف‌ها را درک مي‌کند. اما او فقط به پرواز فکر مي‌کرد و هيچ حرفي را نمي‌شنيد. دائدالوس حرف‌هایش را اين‌طور ادامه داد: ما بايد تا زمان تاريک شدن هوا صبر کنيم. وقتي خورشيد غروب کرد به راه مي‌افتيم و بايد تا قبل از طلوع آفتاب خودمان را به کشور همسايه برسانيم. آن شب به محض تاريک شدن هوا، سربازان پادشاه وارد جزيره شدند و هم‌زمان با ورود آن‌ها، دائدالوس و پسرش به پرواز در آمدند و جزيره را ترک کردند.
دائدالوس مسيري را که طبق محاسباتش به خشکي مي‌رسيد در پيش گرفت. اما ايکاروس همين که کمي از جزيره فاصله گرفتند، بازیگوشی‌اش را شروع کرد. او دايم بالا و بالاتر مي‌رفت و از شدت هيجان فرياد مي‌کشيد. وقتي خورشيد طلوع کرد، او آنقدر اوج گرفته بود که ديگر ديده نمي‌شد. ايکاروس با طلوع آفتاب، هوش و حواسش را از دست داد و به سمت خورشيد به پرواز در آمد. او آنقدر اوج گرفت که موم بال‌هایش ذوب شد و سقوط کرد و توي دريا افتاد.در افسانه‌ها آمده است که دائدالوس سرانجام خودش را به خشکي رساند و غمگين از اينکه پسرش با نافرماني از او خودش را به کشتن داده بود، در سرزمين جديدي ساکن شد.
منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.