باران
نویسنده : معصومه سادات ميرغني
پدربزرگ من كشاورز است. او ديروز به خانه ما آمد و خيلي ناراحت بود. بابا درباره گندم و ميوههايي كه كاشته بود، پرسيد. پدربزرگ بيشتر ناراحت شد و گفت: «امسال هر چه كاشتهام بيآب مانده. همه مردم روستا ناراحت هستند. نميدانم چه كنم!»
بابا داشت با پدربزرگ صحبت ميكرد كه من به اتاقم رفتم. جانمازم را انداختم و براي پدربزرگ دعا كردم: «خدايا! خودت يك كاري كن كه باران زياد ببارد و زمينهاي پدربزرگ آب بخورد. خودت به همه درختهاي باغش ميوههاي خوشمزه و آبدار بده تا ديگر او ناراحت نباشد. خداي بزرگ، مگر خانم معلم نگفت وقتي امام زمان(عج) بيايد، همه گلها، درختها و زمينها پر از شكوفه و ميوه و گياه ميشوند. خودت امام زمان(عج) را برسان تا همه كشاورزها را خوشحال كند».
داشتم دعا ميكردم كه صداي نمنم باران را شنيدم. از پنجره اتاق نگاه كردم و با خوشحالي به اتاق رفتم. صورت پدربزرگ را بوسيدم و گفتم: «دارد باران ميآيد! حتماً الان درختهاي باغ شما دارد آب ميخورد».
بابا، مامان و پدربزرگ از پنجره اتاق بيرون را نگاه كردند. سه تايي لبخند زدند و گفتند: «خدايا شكر»
من هم توي دلم گفتم: «يا امام زمان(عج)، تو را به خدا زودتر ظهور كن كه همه خوشحال شوند ديگر!»
منبع ماهنامه قاصدک شماره 52
بابا داشت با پدربزرگ صحبت ميكرد كه من به اتاقم رفتم. جانمازم را انداختم و براي پدربزرگ دعا كردم: «خدايا! خودت يك كاري كن كه باران زياد ببارد و زمينهاي پدربزرگ آب بخورد. خودت به همه درختهاي باغش ميوههاي خوشمزه و آبدار بده تا ديگر او ناراحت نباشد. خداي بزرگ، مگر خانم معلم نگفت وقتي امام زمان(عج) بيايد، همه گلها، درختها و زمينها پر از شكوفه و ميوه و گياه ميشوند. خودت امام زمان(عج) را برسان تا همه كشاورزها را خوشحال كند».
داشتم دعا ميكردم كه صداي نمنم باران را شنيدم. از پنجره اتاق نگاه كردم و با خوشحالي به اتاق رفتم. صورت پدربزرگ را بوسيدم و گفتم: «دارد باران ميآيد! حتماً الان درختهاي باغ شما دارد آب ميخورد».
بابا، مامان و پدربزرگ از پنجره اتاق بيرون را نگاه كردند. سه تايي لبخند زدند و گفتند: «خدايا شكر»
من هم توي دلم گفتم: «يا امام زمان(عج)، تو را به خدا زودتر ظهور كن كه همه خوشحال شوند ديگر!»
منبع ماهنامه قاصدک شماره 52