ناگفته هاي رهبر انقلاب از پيروزي انقلاب

امام از من خواستند که به مشهد بروم و يک پيام براي آقاي ميلاني و آقاي قمي و پيام ديگري براي علماي مشهد ببرم. پيام به علماي مشهد اين بود که آماده باشيد براي مبارزه، صهيونيسم دارد بر اوضاع کشور مسلط مي شود، اسرائيل بر همه امور سلطه پيدا کرده است، امور اقتصادي کشور دست او است و سياست ايران را در مشت خود دارد. با نزديک شدن به دهه مبارک فجر در هر سال معمولا خاطرات و ناگفته هايي به نقل از شخصيت هاي دخيل در پيروزي انقلاب اسلامي
سه‌شنبه، 2 اسفند 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ناگفته هاي رهبر انقلاب از پيروزي انقلاب

ناگفته هاي رهبر انقلاب از پيروزي انقلاب
ناگفته هاي رهبر انقلاب از پيروزي انقلاب


 





 
امام از من خواستند که به مشهد بروم و يک پيام براي آقاي ميلاني و آقاي قمي و پيام ديگري براي علماي مشهد ببرم. پيام به علماي مشهد اين بود که آماده باشيد براي مبارزه، صهيونيسم دارد بر اوضاع کشور مسلط مي شود، اسرائيل بر همه امور سلطه پيدا کرده است، امور اقتصادي کشور دست او است و سياست ايران را در مشت خود دارد. با نزديک شدن به دهه مبارک فجر در هر سال معمولا خاطرات و ناگفته هايي به نقل از شخصيت هاي دخيل در پيروزي انقلاب اسلامي مطرح مي شود. با اين حال، به دليل بيان ثابت بسياري از اين مسايل توسط چهره هاي ثابت، نوعي انحصارگرايي، دامان روايت تاريخ انقلاب را گرفته است.در اين ميان، اما نکته قابل توجه تواضع رهبر معظم انقلاب اسلامي حضرت آيت الله خامنه اي در نقل خاطره از امام(ره) و انقلاب است، به طوري که ايشان در طي سال هاي حيات پربرکت امام(ره) و پس از آن، برخلاف برخي شخصيت هاي سياسي که از امام(ره) براي توجيه رفتار خود استفاده مي کنند و در اين مسير حتي حاضر مي شوند موارد عجيبي را که برخلاف محکمات خط امام است، در قالب خاطرات خصوصي به ايشان منتسب کنند، رهبر انقلاب هيچ گاه نه تنها چنين نکرده، بلکه از تکرار خاطرات مسلمي هم که به نقل از ديگران بازگو شده و در شان خود است، پرهيز دارند.خاطرات زير، بخشي از خاطرات حضرت آيت الله خامنه اي از آغاز تا انجام نهضت انقلاب اسلامي است که ماهنامه يادآور چندي پيش آن را منتشر کرده بود که در ادامه آورده مي شود:
من خودم جواني پرهيجاني داشتم، هم قبل از شروع انقلاب به خاطر فعاليت هاي ادبي و هنري و امثال اينها، هيجاني در زندگي من بود و هم بعد که مبارزات در سال 1341 شروع شد که من در آن سال، بيست و سه سالم بود. طبعا ديگر ما در قلب هيجان هاي اساسي کشور قرار گرفتيم. من در سال 42 دو مرتبه به زندان افتادم; بازداشت، زندان، بازجويي. مي دانيد که اينها به انسان هيجان مي دهد. بعد که انسان بيرون مي آمد و خيل عظيم مردمي را که به اين روش ها علاقه مند بودند و رهبري مثل امام رضوان الله عليه را که به هدايت مردم مي پرداخت و کارها و فکر و راهها را تصحيح مي کرد، مشاهده مي نمود، هيجانش بيشتر مي شد. اين بود که زندگي براي امثال من که در اين مقوله ها زندگي و فکر مي کردند، خيلي پرهيجان بود، اما همه اين طور نبودند...آن وقت ها بزرگ ترهاي ما -کساني که در سنين حالاي ما بودند - چيزهايي مي گفتند که ما تعجب مي کرديم چهطور اينها اين طور فکر مي کنند؟ حالا مي بينم نخير، آن بيچاره ها خيلي هم بي راه نمي گفتند. البته الآن من خودم را به کلي از جواني منقطع نکرده ام. هنوز هم در خودم چيزي از جواني را احساس مي کنم و نمي گذارم که به آن حالت بيفتم. الحمدالله تا به حال نگذاشته ام و بعد از اين هم نمي گذارم، اما آنها که خودشان را در دست پيري رها کرده بودند، قهرا التذاذي را که جوان از همه شئون زندگي دارد، احساس نمي کردند. آن وقت اين حالت بود. نمي گويم که فضاي غم حاکم بود، اما فضاي غفلت و بي خبري و بي هويتي حاکم بود.آن وقت من و امثال من که در زمينه مسائل مبارزه، به طور جدي و عميق فکر مي کرديم، همتمان را بر اين گذاشتيم که تا آنجايي که مي توانيم جوانان را از دايره نفوذ فرهنگي رژيم بيرون بکشيم. مثلا من خودم مسجد مي رفتم، درس تفسير مي گفتم، سخنراني بعد از نماز مي کردم، گاهي به شهرستان ها مي رفتم و سخنراني مي کردم. نقطه اصلي توجه من اين بود که جوانان را از کمند فرهنگي رژيم بيرون بکشم. خود من آن وقت ها اين را به «تور نامرئي» تعبير مي کردم. مي گفتم يک تور نامرئي وجود دارد که همه را به سمتي مي کشد! من مي خواهم اين تور نامرئي را تا آنجا که بشود پاره کنم و هر مقدار که مي توانم جوانان را از کمند و دام اين تور بيرون بکشم. هر کس از آن کمند فکري خارج مي شد - که خصوصيتش هم اين بود که اولا به تدين و ثانيا به تفکرات امام گرايش پيدا مي کرد - يک نوع مصونيتي مي يافت. آن روز اين گونه بود. همان نسل هم بعدها پايه هاي اصلي انقلاب شدند. الآن هم که من در همين زمان به جامعه خودمان نگاه مي کنم، خيلي از افراد آن نسل را - چه کساني که با من مرتبط بودند، چه کساني که مرتبط نبودند - را مي توانم شناسائي کنم.من به فضل الهي از اولين قدم مبارزه و نهضت امام وارد جريان آن شدم. البته حضور ما در مبارزات به چند شکل ساده و ابتدايي بود، بدين صورت که اعلاميه ها را تکثير کنيم و به ديگران برسانيم، با اين و آن که درک درستي از نهضت و جريان نداشتند بحث کنيم. اعلاميه ها را از قم به تهران و از تهران به قم مي برديم و به افراد مختلف مي رسانديم. در اوايل نهضت جلسه نداشتيم. به تدريج جلساتي تشکيل شد که از طرف مدرسين بود و من در يکي از اين جلسات که در منزل آقاي مشکيني برگزار شده بود، شرکت کردم. با بعضي از دوستان ديگر بحث و همفکري مي کرديم. هنوز مشکلاتي بر سر راه نبود و هيچ کس احساس وحشت نمي کرد. وقتي امام در سر منبر گفت ما مردم را ]براي تعيين تکليف[ به صحراي سوزان قم دعوت خواهيم کرد، ما احساس هيجان مي کرديم و فکر نمي کرديم که مشکلاتي بر سر راه وجود داشته باشد. از کسبه قم، در سر درس امام حاضر شدند و گفتند: «اکنون که دولت جواب آقايان علما را نمي دهد، ما دست از کار کشيده ايم. شما هم درس ها را تعطيل کنيد و تکليف مردم را روشن سازيد.» مردم به راستي نگران بودند; علما هم نگران بودند. سرانجام دولت بعد از گذشت دو ماه لايحه انجمن هاي ولايتي را الغا» کرد، در روزنامه ها هم الغاي آن را اعلام کردند. همه خوشحال شدند. جوان هاي قم در خيابان ها به ما که مي رسيدند، تبريک مي گفتند. ديگر مسئله اي نداشتيم، ليکن ناگاه شاه مواد شش گانه را به رفراندوم گذاشت.در روزهايي که مسئله رفراندوم شاه مطرح شد، من در مشهد بودم، چون نزديک ماه رمضان بود. آقاي ميلاني نامه اي براي آقاي خميني داشت. آن نامه را من به اتفاق اخوي سيدمحمد و شيخ علي آقا به قم برديم. وقتي که رسيديم به تهران، روز 6 بهمن بود و روز قبل از آن، شاه در قم سخنراني کرده بود. روز 6 بهمن تهران کاملا خلوت، گرفته و تاريک بود. افراد پراکنده اي را مي ديديم که سر صندوق ها مي رفتند و راي مي دادند، حالا از مردم بودند يا از خودشان؟ نمي دانم. ما بلافاصله به گاراژ شمس العماره رفتيم و به طرف قم حرکت کرديم. پس از ورود به قم نيز يک راست به خدمت امام رفتيم. در قم نشانه هاي ارعاب از طرف دستگاه کاملا مشهود بود. اولين باري بود که فشار دستگاه را از نزديک مشاهده مي کرديم. امام در ظرف آن چند روز، چند اعلاميه کوتاه صادر کرده بودند. مردم از رفراندوم شاه استقبال نکردند. وجود صندوق ها اصلا محسوس نبود. در مشهد نيز اصلا هيچ کس از رفراندوم استقبال نکرد. مردم در تهران در مخالفت با مواد شش گانه، تظاهرات به راه انداختند.
وصيت نامه اي براي تاريخ
از آنجا که ما در شرايط بحراني و غيرعادي به سر مي برديم و هر لحظه ممکن بود خطري براي ما پيش بيايد، فرداي آن روز نشستم و وصيت نامه خود را نوشتم. تا چند هفته پيش، از اين وصيت نامه خبري نداشتم، ليکن آقاسيدجعفر آن را برايم آوردند و گفتند که پسرشان در لابلاي کاغذهاي قديمي پيدا کرده است. اين اصل وصيت نامه است که در بالاي آن نوشته ام:«وصيت نامه سيدعلي خامنه اي مرقومه ليله يکشنبه 27 شوال »1382 يعني فردا شب حادثه مدرسه فيضيه نوشته ام. متن وصيت نامه اين است:
«عبدالله علي بن جواد الحسيني الخامنه اي غفرالله لهما يشهد ان لااله الاالله وحده لا شريک له و ان محمدا صلي الله عليه و آله عبده و رسوله و خاتم الانبيا» و ان ابن عمه علي بن ابيطالب عليه السلام وصيه سيدالاوصيا» و ان الاحد عشر من اولاده المعصومين صلوات الله عليهم الحسن والحسين و علي و محمد و جعفرو موسي و علي و محمد و علي و الحسن و الحجه اوصيائه و خلفائه و امنا»الله علي خلقه و ان الموت حق و المعاد حق و الصراط حق و الجنه و النار حق و ان کل ما جا» به النبي صلي الله عليه و آ له حق. اللهم هذا ايماني و هو وديعتي عندک اسئلک ان تردها الي و تلقيها اياي يوم حاجتي اليها بفضلک و کرمک.مهم ترين وصيت من آن است که دوستان و عزيزان و سروران من، کساني که بهترين ساعات زندگي من با آنان و ياد آنان سپري شده است، مرا ببخشند و بحل کنند و اين وظيفه را به عهده بگيرند که مرا از زير بار حقوق الناس رها و آزاد نمايند. ممکن است خود من نتوانم از همه کساني که ذکر سو»شان بر زبانم رفته و يا بدگوئيشان را از کسي شنيده ام، حليت بطلبم. اين کار مهم و ضروري را بايد دوستان و رفقاي من براي من انجام دهند.دارايي مالي من در کم هيچ است، ولي کفاف قرض هاي مرا مي دهد. تفصيل قروض خود را در صفحه جداگانه يادداشت مي کنم که از فروش کتب مختصر و ناچيز من ادا شود. هر کسي هم که مدعي طلبي از من شود، هر چند اسمش در آن صفحه نباشد، قبول کنند و ادا نمايند،... مبلغي به عنوان رد مظالم بابت قروض جزئي از ياد رفته به فقرا بدهند.از همه اعلام و مراجع و طلاب و دوست و آشناها و اقوام و منسوبين من استحلال شود. (چون آن روزها نق و نوق عليه آقايان در جلسات زياد بود که چرا فلاني اقدام نکرده، فلاني چرا اين حرف را زده و اين مطلب را گفته است، لذا خواستم از آقايان اعلام و مراجع حليت طلب کنند).و گمان مي کنم بهترين راه اين کار آن است که عين وصيت نامه مرا در مجلسي عمومي که آشنايان من باشند، قرائت کنند. پدر و مادرم که در مرگ من از همه بيشتر عزادار هستند، به مفاد حديث شريف اذا بکيت علي شي» فابک علي الحسين، به ياد مصائب اجدادمان از من فراموش نخواهند کرد ان شا»الله تعالي. گويا ديگر کاري ندارم. اللهم اجعل الموت اول راحتي و آخر مصيبتي و اغفرلي و ارحمني بمحمد و آله الاطهار.
در شوراي انقلاب
در مشهد با برادراني که در آنجا بودند، سرگرم کارهاي اين شهر بوديم و در جريانات عمومي و عظيم مردم فعاليت مي کرديم که مرحوم شهيد مطهري چند بار تلفني به طور مستقيم يا با واسطه به من اطلاع دادند که بايد به تهران بروم. من تصور مي کردم براي کارهاي علمي، سياسي و ايدئولوژيکي که مشترکا انجام مي داديم بايد به تهران بروم و فکر نمي کردم براي شوراي انقلاب باشد. گفتم مي آيم، منتهي چون در مشهد گرفتاري هاي زيادي داشتم و خيلي بار روي دوش من بود، مرتبا تاخير مي افتاد تا اينکه پيغام دادند که امام دستور داده اند که من به تهران بروم.جلسات اول شوراي انقلاب در منزل شهيد مطهري برگزار شد، البته شوراي انقلاب به مقتضاي مصلحت روز، افراد ديگري را هم پذيرفت که خطوط سياسي ديگري داشتند و به تدريج چهره آنها روشن شد، اما گروهي که پايه و اساس انقلاب و حافظ اصول و حدود و معيارها بودند، بيشتر همين برادران روحاني عضو شورا بودند. اينها با همه سختي هايي که کار با افراد ليبرال و مهره هايي مانند بني صدر در بر داشت، به خاطر انقلاب و مصالح امت اسلامي تحمل کردند و با سعي و کوشش، کارها را به سامان رساندند، ضمن اينکه در مواقع لزوم در مقابل آن افراد مقاومت لازم را هم مي کردند.
من چاي مي دهم!
هنگامي که قرار بود امام تشريف بياورند، ما در دانشگاه تهران تحصن داشتيم، جمعي از رفقاي نزديکي که با هم کار مي کرديم و همه شان در طول مدت انقلاب، نام و نشان هايي پيدا کردند و بعضي از آنها هم به شهادت رسيدند، مثل شهيد بهشتي، شهيد مطهري، آقاي هاشمي، مرحوم رباني شيرازي، مرحوم رباني املشي و... با هم مي نشستيم و در مورد قضاياي گوناگون مشورت مي کرديم. گفتيم که امام دو سه روز ديگر وارد تهران مي شوند و ما آمادگي لازم را نداريم. بيائيم سازماندهي کنيم که وقتي ايشان آمدند و مراجعات زياد و کارها از همه طرف به اينجا ارجاع شد، معطل نمانيم. صحبت از دولت هم در ميان نبود. ساعتي را در عصر يک روز معين کرديم و رفتيم در اتاقي نشستيم. صحبت از تقسيم مسئوليت ها شد و در آنجا گفتم مسئوليت من اين باشد که چاي بدهم! همه تعجب کردند. يعني چه؟ چاي؟ گفتم: بله، من چاي درست کردن را خوب بلدم. با گفتن اين پيشنهاد، جلسه حالي پيدا کرد. مشخص شد که مي شود آدم بگويد که مثلا قسمت دفتر مراجعات، به عهده من باشد. تنافس و تعارض که نيست. ما مي خواهيم اين مجموعه را با همديگر اداره کنيم، هر جايش هم که قرار گرفتيم، اگر توانستيم کار آنجا را انجام بدهيم، خوب است.اين روحيه من بوده است. البته آن حرفي که در آنجا زدم، مي دانستم که کسي من را براي چاي ريختن معين نخواهد کرد و نمي گذارند که من در آنجا بنشينم و چاي بريزم، اما واقعا اگر کار به اينجا مي رسيد که بگويند درست کردن چاي به عهده شماست، مي رفتم عبايم را کنار مي گذاشتم و آستين هايم را بالا مي زدم و چاي درست مي کردم! اين پيشنهاد نه تنها براي اين بود که چيزي گفته باشد، واقعا براي اين کار آماده بودم.من با اين روحيه وارد شدم و بارها به دوستانم مي گفتم که آن کسي نيستم که اگر وارد اتاقي شدم، بگويم آن صندلي متعلق به من است و اگر خالي بود، بروم آنجا بنشينم و اگر خالي نبود، قهر کنم و بيرون بروم. نخير، من هيچ صندلي خاصي در هيچ اتاقي ندارم. من وارد اتاق مي شوم و هر جا خالي بود، همان جا مي نشينم. اگر مجموعه احساس کرد که اينجا براي من کم است و روي صندلي ديگري نشاند، مي نشينم و اگر همان کار را نيز مناسب دانست، آن را انجام مي دهم.گفتن اين مطالب شايد چندان آسان نباشد و ممکن است حمل بر چيزهاي ديگري شود، اما واقعا اعتقادم اين است که براي انقلاب بايد اين طوري باشيم. از پيش معين نکنيم که صندلي ما آنجاست و اگر ديديم آن صندلي را به ما دادند، خوشحال بشويم و برويم بنشينيم و بگوئيم حقمان بود و اگر ديديم آن صندلي نشد و يا گوشه اش ذره اي سائيده بود، بگوئيم به ما ظلم شد و قبول نداريم و قهر کنيم و بيرون برويم. من از اول اين روحيه را نداشتم و سعي نکردم اين طوري باشم. در مجموعه انقلاب، تکليف ما اين است.
روز بازگشت امام
در روز ورود امام ما که در دانشگاه متحصن بوديم. همه خوشحال بودند و مي خنديدند، ولي بنده از نگراني بر آنچه که براي امام ممکن است پيش بيايد، بي اختيار اشک مي ريختم، چون يک تهديدهايي هم وجود داشت. بعد به فرودگاه رفتيم. به مجرد اينکه آرامش امام را ديديم، نگراني و اضطراب ما به کلي برطرف شد و ايشان با آرامش خودشان به بنده و شايد خيلي هاي ديگر که نگران بودند، آرامش بخشيدند. وقتي پس از سال هاي متمادي امام را زيارت کرديم، ناگهان خستگي چند ساله از تن ما خارج شد. احساس مي کرديم همه آن آرزوها با کمال صلابت و با يک تحقق واقعي و پيروزمندانه، در وجود امام مجسم شده و در مقابل انسان تبلور پيدا کرده است.بعد هم آمديم داخل شهر و آن تفاصيلي که همه شاهد بودند و هنوز در ذهن همه مردم، زنده است. همان طور که مي دانيد امام، عصر آن روز از بهشت زهرا به نقطه نامعلومي رفتند، يعني در واقع آقاي ناطق نوري ايشان را ربودند و به نقطه امني بردند تا کمي استراحت کنند، چون از شب قبل که از پاريس حرکت کرده بودند، دائما در حال فشار کار و بعد هم حضور در ميان مردم بودند و يک لحظه هم استراحت نکرده بودند.
امام در مدرسه رفاه
ما در آن فاصله رفته بوديم مدرسه رفاه و کارهايمان را انجام مي داديم. قبل از اينکه امام وارد شوند، با برادران نشسته بوديم و روي برنامه اقامتگاه ايشان و ترتيباتي که بعد از ورودشان بايد انجام مي گرفت يک مقداري مذاکره کرديم و برنامه ريزي هايي شد. آن روزها ما نشريه اي را درمي آورديم که بعضي از اخبار در آن نشريه چاپ مي شد و از همان مدرسه رفاه بيرون مي آمد و چند شماره اي چاپ شد. البته در دوران تحصن هم نشريه اي را راه انداختيم و يکي دو شماره اي چاپ شد.آخر شب بود و من داشتم خبرهاي آن روز را تنظيم مي کردم که توي همان نشريه اي که گفتم چاپ بشود و بيرون بيايد. ساعت حدود ده شب بود. يک وقت از حياط داخلي مدرسه رفاه، صداي همهمه اي را احساس کردم. معلوم شد يک حادثه اي واقع شده. رفتم و از دم پنجره نگاه کردم و ديدم امام از در وارد شدند. هيچ کس با ايشان نبود و برادرهاي پاسدار که ناگهان امام را در مقابل خودشان ديده بودند، سر از پا نشناخته مانده بودند که چه بکنند و دور امام را گرفته بودند. امام هم به رغم خستگي آن روز، با کمال خوش رويي با اينها صحبت مي کردند. اينها هم دست امام را مي بوسيدند. شايد ده پانزده نفري بودند. امام طول حياط را طي کردند و رسيدند به پله هايي که به طبقه اول منتهي مي شد. آن پله ها پهلوي همان اتاقي بود که من در آن بودم. از پنجره آمدم دم در اتاق و وارد هال شدم که امام را از نزديک ببينم. امام وارد هال شدند. در هال عده اي بودند. اينها هم رفتند طرف امام و دور ايشان را گرفتند که دستشان را ببوسند. من هر چه سعي کردم نزديک بشوم و دست امام را ببوسم، ميسر نشد و امام از دو متري من عبور کردند. امام از پله ها بالا رفتند. پاي پله ها سي چهل نفري جمع شده بودند. امام به پاگرد پله ها که رسيدند، ناگهان برگشتند طرف جمعيت و روي زمين نشستند. نمي خواستند علاقه مندان و دوستداران خود را رها کنند. يکي از برادران يک خيرمقدم حساب نشده پرهيجاني را ايراد کرد، چون هيچ کس انتظار نداشت. امام چند کلمه اي صحبت کردند و بعد به اتاقي که برايشان معين شده بود، راهنمايي شدند.
سجده شکر
آن ساعتي که راديو براي اول بار گفت: «اين صداي انقلاب اسلامي است.»، من داشتم با ماشين از کارخانه اي که عوامل اخلالگر در آنجا شلوغ کرده بودند، به طرف مقر امام مي آمدم. مشکلات هنوز با شدت وجود داشت، هنوز هيچ کاري انجام نشده بود و اينها به فکر باج خواهي و باج گيري بودند و در کارخانه تحريکات ايجاد مي کردند و ما رفتيم آنجا که يک مقداري سر و سامان بدهيم. در مراجعت بود که راديو اعلام کرد که اين صداي انقلاب اسلامي است، من ماشين را نگه داشتم آمدم پائين روي زمين افتادم و سجده کردم، يعني اين قدر براي ما غيرقابل تصور و غيرقابل باور بود. هر لحظه اي از آن لحظات يک مسئله داشت. در آن روزها طبعا در همه فعاليت ها دخالت داشتيم. يک حالت ناباوري و بهت بر همه ما حاکم بود. من تا مدتي بعد از 22 بهمن بارها به اين فکر مي افتادم که آيا ما خوابيم يا بيدار و تلاش مي کردم از خواب بيدار نشوم که اين روياي طلائي تمام نشود.
منبع:http://www.ebtekarnews.com/
ارسال توسط کاربر محترم سایت : hiran1976




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.