تنبيه جاسوس ايراني

اردوگاه موصل 1 يکي از بزرگترين اردوگاه هاي عراق و به استعداد حدود دو هزار اسير ايراني بود. دو سه هفته بعد از ورود رضا به اردوگاه به تعداد جاسوس هاي اردوگاه اضافه شد. اردوگاه موصل چندمين اردوگاهي بود که او براي اجراي مقاصد شومش به آن آمده بود. رضا يکي از افراد کارکشته در کار خود بود و جدا از همکاري با عراقي ها، سازمان منافقين نيز طرفداري مي کرد و در مصاحبه هايي که از طريق تلويزيون رژيم بعث انجام مي داد ورد زبانش توهين به امام (ره)، ملت و حتي شهدا شده بود. اسرا او را با همان نام رضا صدا مي زدند و با توجه به آن همه جاسوسي و خيانت، باز هم بچه ها به او محبت مي کردند.
سه‌شنبه، 9 اسفند 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تنبيه جاسوس ايراني

 تنبيه جاسوس ايراني
تنبيه جاسوس ايراني


 






 

روايت اول
 

نويسنده:آزاده سيداکبر مصطفوي
اردوگاه موصل 1 يکي از بزرگترين اردوگاه هاي عراق و به استعداد حدود دو هزار اسير ايراني بود. دو سه هفته بعد از ورود رضا به اردوگاه به تعداد جاسوس هاي اردوگاه اضافه شد. اردوگاه موصل چندمين اردوگاهي بود که او براي اجراي مقاصد شومش به آن آمده بود. رضا يکي از افراد کارکشته در کار خود بود و جدا از همکاري با عراقي ها، سازمان منافقين نيز طرفداري مي کرد و در مصاحبه هايي که از طريق تلويزيون رژيم بعث انجام مي داد ورد زبانش توهين به امام (ره)، ملت و حتي شهدا شده بود. اسرا او را با همان نام رضا صدا مي زدند و با توجه به آن همه جاسوسي و خيانت، باز هم بچه ها به او محبت مي کردند، به اميد اين که شايد از کردار خود پشيمان شود و به جمع اسرا بپيوندد، اما او از حسن نيت اسرا سوء استفاده مي کرد و محبت و خوبي هاي آنها را به حساب ضعف گذاشته بود. او نزد عراقي ها اسرا را يک مشت بي عرضه و بي غيرت که کاري از دستشان برنمي آيد معرفي کرده بود.
روزي حدود 20 نفر از اسرا با بلندگوي اردوگاه به دفتر فرماندهي اردوگاه احضار کردند. همان موقع بعضي از اسرا که متعهد و وفادار به نظام مقدس جمهوري اسلامي بودند، با هوشياري با رضا زاغي دوستي و ارتباط برقرار کرده و در داخل گروه او رفته بودند و لذا توسط همان برادران اطلاعات دقيق در مورد توطئه و نقشه هاي رضا در آن جلسه خط مشي خود را در سه محور براي فرمانده اردوگاه و افسر اطلاعاتي رژيم بعث مشخص کرده بود که عبارت بودند از :
1- تشکيل گروه ضربت توسط عده اي از خود فروختگان براي شکنجه کردن اسرايي که طرفدار نظام مقدس جمهوري اسلامي بودند
2- فراهم کردن زمينه هاي مختلف تبليغاتي در جهت منافع رژيم بعث و سازمان منافقين.
3- به کارگيري اسرا در ارتش به اصطلاح آزادي بخش منافقيني که اينکار هم جنبه تبليغاتي براي دشمنان داشت و هم استفاده نظامي.
رضا در پايان جلسه به فرمانده اردوگاه و افسر اطلاعاتي قول مي دهد که در جلسه بعد با تعداد بيشتري از اسرا خدمتتان مي رسيم. يکي دو هفته بعد از آن گردهمايي رفتار جاسوس ها به ويژه رضا با اسرا نسبت به گذشته بدتر شد. طوري که جاسوس ها زير نظر رضا به طور آشکارا با عراقي ها همکاري مي کردند. اغلب اسرا از اين وضعيت ناراحت بودند ولي افراد کمي حاضر مي شدند با جاسوس ها درگير شوند. به طور کلي اکثر اسرا به عنوان اينکه ما اسير هستيم مبارزه با آنها را صلاح نمي دانستند. ولي در عوض برادراني بودند که تاب تحمل رفتار جاسوس ها را نداشتند و به طور پنهاني به بنده و همچنين برادر آزاده سردار روزبهاني مراجعه مي کردند و اظهار مي داشتند که ما تحمل اين وضع را نداريم و هر طور شده بايد تکليف جاسوس ها به ويژه رضا را روشن کنيم. ما هم به آنان اميداوري مي داديم و مي گفتيم ناراحت نباشيد. ما در فکر چاره هستيم يکي از اسرا به نام ابوالقاسم رضايي با هماهنگي با بنده موضوع تنبيه رضا را براي اتمام حجت با يکي از مأمورين صليب سرخ در ميان گذاشت و گفت که اگر رضا را از اين اردوگاه نبريد، ما ناچاريم او را تنبيه کنيم ولو اينکه به قيمت از دست دادن جانمان تمام شود. . .
از طرفي طرح و نقشه هاي رضا در داخل اردوگاه در شرف اجرا بود. به عنوان نمونه رضا به اتفاق مأمورين عراقي وارد زندان مي شد و به شکنجه هاي اسرا نظارت مي کرد و با اين کار زمينه را فراهم مي کرد که در آينده نه چندان دور شکنجه اسرا را خود با همکاري ديگر جاسوسان به دست بگيرد. ايشان آن قدر در دل عراقي ها جاباز کرده بود که کسي جرائت نمي کرد به او بگويد بالاي چشمت ابروست که آفتي شده بود براي اسرا، لحظه اي با دوستان آرام و قرار نداشتيم و درصدد آن بوديم که هرچه زودتر رضا را که سردسته جاسوس ها بود به کيفر اعمالش برسانيم. ناگفته نماند تنبيه کردن رضا کار بسيار سخت و براي اغلب اسرا غيرقابل تصور بود. چون اگر اين کار آسان و شدني بود او هفت سال در اردوگاه هاي ديگر به خيانت به ايران و ايراني نمي پرداخت. مي بايست با دقت و حساب شده با برنامه ريزي وارد قضيه مي شديم. در ارتباط با قضيه رضا زاغي با بنده و برادر روزبهاني چند نفر از بچه ها همکاري تنگاتنگ داشتند که عبارتند از: عباس صداقت، سيدنورالدين نورالديني؛ خسرو تکين، سعيد رزقاي، ابوالقاسم رضايي، موسوي و امير بادي که سلطان حسين جلال الديني، ابراهيم بهادران، حسين نوشهري، سعيد کلانتري، نادر محبي و روح الله عباسي به طور مستقيم در تنبيه او نقش داشتند. از نظر بعضي از برادران رضا مرتکب خيانت هايي شده بود که مستحق مرگ مي بود. در نهايت تصميم بر اين شد که رضا تنبيه شود. با تنبيه او جاسوس هايي ديگر درس عبرت مي گرفتند. با وجود اينکه اردوگاه موصل1 يکي از اردوگاه هاي بزرگ اسراي ايراني بود؛ ما با سليقه و اختلاف نظرات مختلفي مواجه بوديم ولي سرانجام به اين نتيجه رسيديم که با تفاهم وحفظ آرامش روحي بهتر مي توانيم به وظيفه شرعي خود عمل کنيم.

تنبيه جاسوس ايراني

درباره تنبيه رضا جز از کساني که با ما همکاري داشتند با تعدادي ديگري از اسراي مورد اعتماد موضوع را در ميان گذاشتيم. آنها با وجودي که خود حاضر نبودند وارد قضيه شوند ولي قبول داشتند که تنبيه رضا افتخار و سربلندي براي اسرا در پي خواهد داشت و عبرتي خواهد شد براي ديگر جاسوس ها، طوريکه هرکس خواست با عراقي ها همکاري کند کافي است ياد رضا بيفتد و ديگر هوس جاسوسي نکند. شش نفر ي که بايد وارد عمليات مي شدند، دو به دو سازماندهي شدند و هر شش نفرشان از هر نظر براي اجراي عمليات آمادگي کامل پيدا کردند. پس از سازماندهي و مشخص کردن مسئوليت هر يک از اسرا تعداد ديگري هم به عنوان ذخيره در نظر گرفته شد که اگر چنانچه يکي از آن شش نفر با مشکل مواجه شد فرد يا افراد ذخيره به ياري آنان بشتابد. مثل يک عمليات نظامي هماهنگي لازم به عمل آمد. قبل از شروع کار برادر سعيد رزاقي با قرآن استخاره کرد. جواب آن آيه اي از سوره مبارکه يوسف بود، 1366/6/27 ساعت حدود سه بعدازظهر وقت هواخوري و قدم زدن اسرا در محوطه اردوگاه بود. دستشويي ها تا حدودي خلوت شده بود. رضا با يکي از دوستانش و تعدادي از مأمورين بعثي که داخل محوطه اردوگاه با هم گپ مي زدند.
رضا به زبان عربي کاملاً آشنايي داشت. در حالي که داشت با عراقي ها خوش و بش مي کرد و ما کاملاً او را زير نظر داشتيم. بعد از چند لحظه رضا و دوستش از سربازان عراقي جدا شدند و به سمت دستشويي هاي اردوگاه حرکت کردند. در آن موقع من هم از پشت سرشان به حالت عادي حرکت مي کردم و دستم را براي بچه ها به نشانه جمع شويد بالاي سرم بردم. رضا و دوستش رفتند داخل سرويس هاي بهداشتي عمومي اردوگاه . پشت سرشان آن شش نفر دو به دو وارد سرويس هاي بهداشتي شدند. من در فاصله کمي از دستشويي ها روي زمين کنار يکي از جاسوس ها نشستم و منتظر نتيجه عمليات بودم. طولي نکشيد که دوست رضا سراسيمه از دستشويي ها بيرون زد با صداي بلند فرياد مي زد: حرس. . . حرس. . . با شنيدن صداي نگهبان ها به سوي دستشويي ها دويدند و بچه ها نيز درحال فرار به سمت آسايشگاه هاي خود بودند. در همان هنگام رضا غرق در خون از محل دستشويي ها خارج شد با صداي بلند يا سيدي يا سيدي مي کرد و از افسران عراقي ياري مي طلبيد. چند قدمي که حرکت کرد. جلوي پاي افسران و مأمورين عراقي به زانو افتاد. مأمورين يکي از اسرا را صدا زد. او رضا را کول کرد و همگي حرکت کردند. به طرف درمانگاه اردوگاه . جاسوسي که در نزديکي من نشسته بود وحشت زده و رنگ پريده رو به من کرد و گفت: آق سيداکبر اينها ديگه کي بودند؟ ببين رضا رو به چه روزي انداخته اند!
گفتم: اسراي اين اردوگاه محبت زيادي به رضا کردند ولي او قدر اون همه خوبي ها رو ندونست.
او حرف هاي مرا تأييد مي کرد و از طرفي هم شديداً نگران اين بود که مبادا تعداد ديگري از بچه ها هم به سراغ او بيايند. نه تنها او را ترس برداشته بود بلکه تمام جاسوس هاي اردوگاه حساب کار خود را کرده بودند و هرکدام به نحوي دلهره داشتند.
بعدها بعضي از برادران توسط رضا شناسايي و زير شکنجه قرار گرفتند و بقيه به خاطر اينکه کسي به جاي آنها شکنجه نشود و از طرفي دردسر و مشکلاتي براي اسراي اردوگاه به وجود نياورند خود را به عراقي ها معرفي کردند. البته از قبل هم قرار بر همين بود. آنها براي آن کارشان شکنجه هاي زيادي را از نظر روحي و جسمي، گرسنگي و محدوديت هاي ديگر متحمل شدند و حدود دو ماه داخل زندان اردوگاه شکنجه مي شدند و تازه بعد از آن به وزارت دفاع عراق يعني سازمان اطلاعاتي و ساواک بغداد براي بازجويي توأم با شکنجه انتقال يافتند. بازجو کنندگان به آنها گفته بودند شما به عنوان اسير چگونه به خود اجازه داده ايد رضا را تنبيه کنيد؟ و آنها در جواب گفته بودند ما تحمل شکنجه هاي شما را داريم ولي تحمل اين را نداريم که يک ايراني به رهبر ما و شهداي ما توهين کند و ناظر بر شکنجه اسراي ايراني باشد. يکي از بازجو کنندگان گفته بود: تنبيه رضا براي ما به منزله تنبيه طارق عزيز وزير امور خارجه عراق است !
مرحوم حاج سيدعلي اکبر ابوترابي، در مورد تنبيه رضا زاغي به من چنين فرمودند: حاج سيداکبر کار شما و دوستانتان در ارتباط با تنبيه کردن رضا زاغي از نظر من حماسه بي نظير دوران ده سال اسارت بود.
اين سخن پس از بازگشت از اسارت توسط ايشان بيان شد. يکي از همان حماسه سازان به نام حسين نوشهري که درآن عمليات شرکت داشت در مورد تنبيه رضا چنين مي گويد:
آن روز وقتي رضا وارد دستشويي شد، من هم وارد دستشويي عمومي شدم. اما آن قدر عجله داشتم که سر خوردم و به زمين افتادم. بلافاصله بلند شدم و با ابراهيم بهادران به طرف راهرو سمت چپ دويديم روح الله عباسي و نادر محبي درها را بستند و آن را محکم گرفتند که کسي وارد دستشويي نشود. ناگهان از راهرو ديگر صداي تق و توق شنيدم. به سمت صدا رفتم و ديدم سلطان حسين و سعيد کلانتري با رضا درگيرند. به کمک آنها شتافتم. هر سه نفر رضا را خوابانديم روي زمين و تا جايي که مي خورد او را کتک زديم و با اين کار درسي به رضا داديم که تا آخر عمر فراموش نخواهد کرد. خبر تنبيه رضا زاغي از طريق بيماران اردوگاه ها که به بيمارستان هاي ارتشي عراق اعزام مي شدند. به گوش ديگر اسرا در اردوگاه هاي ديگر رسيد. تنبيه رضا نه تنها درس عبرتي بود براي جاسوس هاي اردوگاه موصل يک، بلکه اغلب جاسوس ها در اردوگاه هاي ديگر حساب کار خود را کرده بودند. طوري که از ترس جانشان جرئت نمي کردند به سمت عراقي ها بروند.
ما اسراي ايراني در عراق درس عزت مندي را از سرور آزادگان و سالار شهيدان آقا ابا عبدالله الحسين (ع) آموخته بوديم و باور داشتيم مرگ شرافتمندانه بهتر از زندگي ننگين است. آنانکه در چنگال دژخيمان بعثي اسارت کشيدند هم جسمشان اسير بود و هم روحشان ولي آنان که اسارت را چشيدند جسمشان اسير و روحشان آزاد بود. آري چه زيباست اسارت جسم توأم با آزادي روح.

روايت دوم
 

نويسنده: آزاده ابوالقاسم رضايي
سال 66 بود که شخصي را معروف به رضا زاغي از اردوگاه رومادي به اردوگاه موصل 1 و آسايشگاه 4 يعني آسايشگاه ما منتقل کردند. رضا زاغي فرد خود فروخته اي بود که از سارقين حرفه اي محسوب مي شد و در جنگ حين سرقت و غارت از خانه هاي مردم، اسير شده بود. رضا چشماني زاغ و چهره اي کريه داشت و علي رغم اينکه هيکل ورزيده اي داشت اما هيچ نور ايمان و انسانيتي در چهره اش نمايان نبود. در رابطه با وطن فروشيها و اهانت هاي ريز و درشتي که به هر نحو و در هر شرايطي در مورد مسئولين نظام داشت، چيزهاي زيادي شنيده بوديم اما آنچه براي بچه ها از هر موضوع ديگري غير قابل تحمل تر بود وضعيت فساد اخلاقي او و اطرافيانش بود. جداي رفتارهاي غيرشايسته او، رضا مثل يک آفت به جان اسراي اردوگاه مي افتاد و چنان رفتار غيرانساني اي با آنها داشت که اندک اندک آتش انتقام را در جان همه شعله ور کرد و همه مترصد فرصتي بودند تا به طريقي يک گوش مالي اساسي به او بدهند و حسابش را کف دستش بگذارند.
رضا زماني که به اردوگاه آمد با برخوردهاي سرد اسرا مواجه شد. همه از طريق تلويزيون و راديو فارسي عراق که 24 ساعته در اردوگاه روشن بود، متوجه حالات و ديدگاه هاي لاابالي گرانه او شده بودند. او را صدا کردم و گفتم: آقا رضا، ما به کارهايي که در اردوگاه هاي ديگر کردي، کاري نداريم. اينجا موصل 1 است، اگر خدا نکرده شيطنتي بکني، تنبيه مي شوي! ديگه اينجا وضعيت با جاهاي ديگه فرق مي کنه. شما لازم نيست هيچ کاري بکني، بچه ها همه کارهات رو ميکنن حتي غذاي تو رو مي گيرن و تو کاراي شخصي هم کمکت مي کنن؛ اما حواست رو خوب جمع کن که دست از پا خطا نکني.
گفت: نه من شما رو دوست دارم. نمي خوام کاري بکنم که کسي اذيت بشه. خيالتون راحت باشه.
به خاطر اينکه به او شخصيت بدهيم و ثابت کنيم که قبولش داريم کردمش نگهبان کلاس هاي رزمي اي که به دور ازچشم عراقي ها برگزار مي شد. خيلي ها آمدند و گفتند: آقاي رضايي چرا همچين کاري کردي؟ تو که مي دوني فلاني آدم قابل اعتمادي نيست.

تنبيه جاسوس ايراني

گفتم: بله، مي دونم اما مي خوام خودش باورش بشه که ما آورديمش توي جمع خودمون و باهاش مشکلي ندرايم. اما چند روز که گذشت خودش از جمع ما جدا شد و به گروه به اصطلاح «اپوزيسيون» که شامل بچه هاي منفعل و بعضاً مخالف اردوگاه مي شدند، پيوست. رفته رفته فاصله اش با ما بيشتر شد. چند وقت بعد حرکات و رفتارهايش مشکوک شد. دائم با عده اي از همين بچه ها ي اپوزيسيون حشر و نشر داشت و مدام چيزهايي دم گوششان زمزمه مي کرد و وعده و عيد مي داد. خيلي نگذشت که فهميدم طي يک برنامه از قبل طراحي شده قصد آشنا کردن و پيوند زدن تعداد زيادي از بچه هاي اردوگاه با منافقين را دارد. يک شب که پيراهنش را درآورده بود و با زيرپوش در آسايشگاه مي گشت از يکي از دوستان به نام آقاي بهادران خواستم تا جيبش را بگردد و ببيند چيزي مي تواند پيدا کند يا خير. چند لحظه بعد آقاي بهادران تکه کاغذي از جيب پيراهنش درآورد که در آن اسامي حدود 150 نفر از افرادي که قصد پيوستن به منافقين را داشتند به چشم مي خورد.
فرداي آن روز تعدادي از اين افراد و رضا زاغي جلسه اي با عراقي ها گذاشتند و آخرين صحبت هايشان را هم کردند. عراقي ها آمدند داخل آسايشگاه و اسامي 20 نفر را خواندند و آنها هم با افتخار و بدون اينکه ابايي از کارشان داشته باشند، وسايل هاشان را برداشتند و به يک آسايشگاه ديگر رفتند.
با پيش آمدن اين وضعيت با تعدادي از بچه ها به سرپرستي جناب آقاي مصطفوي جمعي را تشکيل داديم و تصميم گرفتيم که او را تنبيه کنيم، چون ادامه وضعيت به اين صورت ديگر امکان نداشت و با وجود اين فرد اوضاع اردوگاه هر روز متشنج تر از روز قبل مي شد. تصميمات نهايي گرفته شد. قصد ما کشتن او نبود چرا که کشتن چنين فرد معاندي به مراتب آسان تراز زهر چشم گرفتن از او بود. قرار شد تعدادي از بچه هاي متعهد، مؤمن، انقلابي و در عين حال ورزيده براي اين کار انتخاب شوند؛ البته قبل از هر اقدامي قرار گذاشتيم که من به نمايندگي سايرين هشدارهايمان را به گوش صليب برسانيم و از آنها بخواهيم که او را از جمع ما خارج کنند.
يک روز جمعه از همين روزهايي که اکيپ صليب سرخ وارد اردوگاه شده بود، به همراهي يکي از دوستان همداني ام که مسلط به زبان انگليسي بود رفتيم پيش يکي از نمايندگان صليب سرخ و در يک جمع نسبتاً خصوصي به او گفتيم که رضا زاغي اسير جنگي نيست و به اشتباه به جمع ما آورده شده است و از نظر ما يک خائن به تمام معناست.
او که خودش بهتر از ما تعريف اسير جنگي را مي دانست، نسبت به خواسته ما بي اعتنايي کرد. من که ديدم اوضاع اينطوري است رو به او گفتم: تحمل چنين فرد مزدور و بي شرافتي ديگه از ما برنمياد. اگه شما اون رو از اردوگاه ما نبريد ما به بدترين شکل ممکن تنبيهش خواهيم کرد.
يک نگاه به اسم من که روي پيراهنم دوخته شده بود انداخت و به فارسي روان گفت: ابوالقاسم، يک اسير، تهديد نمي کنه!
گفتم: ما اسير نيستيم، ما اينجا هم که هستيم آماده شهادتيم. اسير کسي ست که هيچ اختياري از خود ندارد، اما اين قضيه در مورد بچه هاي ما صدق نمي کنه. به هر حال ما هشدارمون رو داديم، فکر هم نکنيد که اگر به عراقي ها بگيد، چيزي عوض مي شه. همه اين بچه ها مثل من فکر مي کنن، اگر بفهمن که کسي جلودار نقشه شون شده کل اردوگاه رو به هم مي ريزن. در هر حال ما کاري مي کنيم که مثل توپ صدا کنه، دفعه ديگه که بياد اردوگاه رضا زاغي را تنبيه کرده ايم.
شش نفر از بهترين بچه هاي اردوگاه انتخاب شدند. آقايان نوشهري، بهادران ،کلانتري، سلطان حسين، نادر محبي، روح الله عباسي از ارزشي ترين بچه هاي اردوگاه بودند. هر کدام از اينها تک تک توجيه شدند. يک گروه ذخيره و پشتيباني هم تشکيل داديم که در صورت بروز مشکل، آنها سريع جايگزين شوند. در نهايت درايت و احتياط تمام اين کارها صورت گرفت. از آسايشگاه ما يعني آسايشگاه چهار آقاي بهادران براي اين کار انتخاب شده بود. به خوبي به ياد دارم که صبح روزي که قرار بود عمليات انجام شود، آقاي بهادران با روحيه اي بسيار با نشاط و سرزنده وصيت نامه اش را نوشت و به من داد و اعلام کرد که براي عمليات آماده و تا پاي شهادت ايستاده است . يک ساعت قبل از انجام کار، جناب آقاي سيد رزاقي با قرآن استخاره گرفت و آياتي بشارت دهنده از سوره يوسف آمد که باعث شد دلمان قرص تر از آنچه بود، شود.
ساعت سه بعدازظهر بود و بچه ها براي هواخوري در محوطه اردوگاه بودند. بنابراين گذاشته شده بود که رضا زاغي را در سرويس بهداشتي تنبيه کنيم. چون مي دانستيم که به هر حال در ساعت آزاد باش حتماً از دستشويي استفاده مي کند. چند نفر را مأمور تعقيب کردنش ، کرديم . به محض اينکه رضا و يکي از همراهانش وارد دستشويي شدند آن شش نفر هم به طور نامحسوس رفتند داخل و در را از پشت بستند.
بچه ها ريختند روي سر او و در يک چشم به هم زدن به حساب رضا رسيدند. در اين فاصله بقيه که متوجه بسته شدن در دستشويي شده بودند، داشتند به در لگد مي کوبيدند چون فکر مي کردند دعوا شده است و مي خواستند بچه ها را جدا کنند. رضا مرتب نعره مي کشيد که غلط کردم، من را نکشيد. . .
يک دفعه ديديم در دستشويي باز شد و رضا غرق در خون از دستشويي خارج شد و با صداي يا سيدي يا سيدي، افسران عراقي را به ياري مي طلبيد.

تنبيه جاسوس ايراني

وقتي که وارد قاطع ها شديم بازجويي عراقي ها شروع شد. شروع کردند به جدا کردن افرادي که بهشان مشکوک بودند؛ اما طبق قرار قبلي اي که با بچه ها گذاشته بوديم براي اينکه ساير اسرا مورد شکنجه و اذيت و آزار عراقي ها قرار نگيرند، هر شش نفر خودشان را به عراقي ها معرفي کردند. بعدها که بچه ها از شکنجه هاي عراقي ها حرف مي زدند مي گفتند: آنها در بازجويي ها مرتب به ما مي گفتند که شما با اين کارتان فقط رضا زاغي را تنبيه نکرده ايد، بلکه حزب بعث را تنبيه کرده ايد و اقتدار آن را زير سؤال برده ايد!
بعد از اين اتفاق، واکنش بقيه اسرايي که قصد پيوستن به گروه منافقين را داشتند، خيلي جالب بود. از فرداي آن روز هر کدام از اينها يکي از بچه هاي ما را کناري مي کشيدند و مي گفتند: فلاني! ما با رضا زاغي نبوديم، او خودش دنبال ما بود.
بعضي هايشان هم آنقدرترسيده بودند که مي آمدند نامه ها ي جعلي تهديد آميز عليه خودشان مي نوشتند و به عراقي ها نشان مي دادند تا تعداد سربازهايشان را بيشتر کنند تا آنها در امان باشند.
اين حرکت در دوران اسارت ارزشمندترين حرکتي بود که بچه ها انجام دادند. اگر چه بچه ها خيلي سخت تنبيه شدند. مثلاً فک سلطان حسين و پاي نادر محبي در اين ماجرا شکسته شد اما بعد از اين اتفاق چنان آرامش و سکينه روحي اي بر فضاي اردوگاه حاکم شد که با آمدن رضا زاغي در حقيقت غيرقابل دستيابي به نظر مي رسيد. خبر اين ماجرا به ساير اردوگاه ها رسيد و باعث شد که جاسوس هاي آن اردوگاه ها هم حساب کار خودشان را بکنند.
بعد از گذشت يک هفته که رضا در بيمارستان اردوگاه بستري بود ديگر کسي رنگ رضا زاغي را نديد. عراقي ها حتي جرئت نکرده بودند که او را يک شب ميان بچه ها بياورند. رضا زاغي پناهنده کشور عراق شد و ديگر هيچ گاه به ايران برنگشت.
منبع: ماهنامه فکه شماره 91.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.