دکتر فرشاد شريعت عضو هيئت علمي دانشگاه امام صادق (ع)و يکي از استادان پرکار علوم سياسي است.از دکتر شريعت تاکنون آثار پژوهشي فراواني در حوزه علوم سياسي، به ويژه حوزه انديشه، در قالب کتاب و مقالات علمي چاپ شده است.فعاليت هاي گسترده آموزشي و پژوهشي او باعث شده است نگاهي دقيق و جامع نگري به رهيافت هاي نظري انديشه غرب داشته باشد.او معتقد است زمينه هاي انديشه پست مدرن را بايد در تفکر مدرن جست.بعد از اينکه از دکتر شريعت تقاضاي مصاحبه کرديم به رغم حجم زياد فعاليت هاي آموزشي و پژوهشي با تواضع و مهرباني دعوت ما را پذيرفتند.متن زير حاصل مصاحبه با دکتر شريعت است که خواندن آن به شناخت تفکر پست مدرنيسم کمک شاياني خواهد کرد.
جناب آقاي دکتر شريعت لطفاً نخست مفهوم پست مدرن را شرح دهيد و درباره اجزاي تشکيل دهنده اين مفهوم بحث بفرماييد.
به سختي مي توان پست مدرن را معني کرد.در تبيين مفهوم آن، ما از تعميق و تعمق در مدرنيته داريم تا گذار از آن و رويگرداني از آن، که خود مفاهيم بسياري را شامل مي شود؛ بنابراين براي درک پست مدرنيسم بيشتر بايد حس تعقلي داشت تا تعقل حسي.پست مدرنيسم از اين نظر، در واقع نقد شالوده باوري است؛ تفاوتي ندارد که اين شالوده باوري به روايت هاي بزرگ يا کوچک يا غير آن مربوط باشد، اما از آنجا که اوج اين شالوده باوري پس از دوره مدرن رخ داده، اين شيوه تفکر، که بيشتر به مثابه نقد روش و منطق علوم با تعريف مدرن است، پست مدرن ناميده مي شد.نکته مهم اين است که جريان پست مدرن نه به حوزه اي واحد، بلکه به همه حوزه هاي فرهنگي و فکري مربوط است؛ از الهيات، فلسفه و فلسفه سياسي تا جامعه شناسي، مردم شناسي، ادبيات و هنرو حتي معماري، پست مدرنيسم همه اين حوزه ها را در بر مي گيرد.ژان فرانسوا ليوتار در کتاب «وضعيت پست مدرن»(postmodern condition)آشکارا از همه اين حوزه ها سخن گفته است.کوتاه سخن اينکه ترجيح مي دهم که پست مدرن را نوعي نظرگاه براي نقد مشاهدات مدرن و کشف ديدن و مشاهده ديگر بناميم؛ نظرگاهي که قصد دارد ضمن توضيح خود، انسان مدرن و تفکر مدرن را به سوي اينکه همواره مي توان يک موضوع را از نظرگاه ديگر نيز ديد، سوق دهد.بنابراين همواره يک نظرگاه آفاقي، کمي دور، کمي نزديک، به ما وجود دارد.هيچ گاه ما به پايان اين خط نمي رسيم، بلکه تا آخرين شخص با شخص ديگر ادامه دارد.اين نقطه آغاز هگلي است، که در نقد هگلي مي آيد.در واقع انديشه پست مدرن تا بدانجايي که هگل آغاز مي کند، تا پايان تاريخ پيش مي رود و بي رحمانه، حتي خود را شالوده شکني مي کند، هيچ حد و مرزي نمي شناسد، اما اين همه به مدد فهم ما از جهان مردن است.بنابراين به نظر مي رسد بدون توضيح مفهوم مدرن، توضيح مفهوم پست مدرن ممکن نيست.به عبارت ديگر در همين پرسش اول توصيه مي کنم کساني که با مفهوم مدرن جريان مدرنيته آشنا نشده اند، از همين جا، ديگر به اين پرسش و پاسخ ادامه ندهند.بر اين اساس براي کساني که با مفهوم مدرن کشتي گرفته اند و پس از آن با جريان پست مدرن بالا و پايين در غلتيده اند، براي شناسايي اجزاي آن، چند موضع گيري مهم آنان را نام مي برم.از جمله عينيت گريزي، ترديد در روايت هاي بزرگ و فراگفتمان، بازي هاي زباني متني بودن علم، لاقياسيت و غيرانباشتني بودن علم و به طور کلي نفي نظريه عمومي که در محور مختصات پست مدرنيسم قرار مي گيرد.
همان گونه مي دانيد، هر رهيافت و نگرش علمي زمينه هايي دارد؛ براي مثال پيش نياز مدرنيسم، رنسانس و عصر روشنگري بود و پس از آن مدرنيسم متولد و گسترش يافت.حال پرسش اين است که زمينه هاي شکل گيري پست مدرنيسم چيست و اساساً اين رهيافت از چه زماني به وجود آمد؟
طبعاً زمينه هاي انديشه پست مدرن، تفکر مدرن است، اما اين بدان معني نيست که تفکر پست مدرن پيش از دوره مدرن، اصلا نبوده و ناگهان از آسمان به زمين نازل شده است.شما رگه هاي انديشه پست مدرن را در تفکر جان لاک، فيلسوف انگليسي قرن هفدهم، مشاهده مي کنيد.اينکه عرض مي کنم، رمل و اسطرلاب نيست که بخواهيم با پيچاندن فلسفه سياسي جان لاک از آن قرائت و بعد به مدد حس، تفسير و گمانه زني، درباره لاک خيال پردازي کنيم، بلکه به روشني از تفکر وي فهم مي شود؛ بنابراين بنده جان لاک را هم باني تفکر مدرن معرفي مي کنم و همه از جنبه ديگر کسي است که خود بذر پست مدرن را کاشته است.باز اين بدان معني نيست که پيش از لاک هيچ رد پاي معرف شناختي از اين تفکر پيدا نباشد.در واقع از نظر تاريخي دعواي اصلي در اين داستان به سوفيسم يوناني باز مي گردد.نمي خواهم جريان بحث را عوض کنم، اما حقيقتاً وجه شاخص فلسفه يونان از دوره قديم را همين ويژگي مي دانم.بنابراين از اين نظر وقتي گفته مي شود که فلسفه از افلاطون در يونان آغاز شد، اگر اشتباه نباشد، جفا به تفکر است.اما آنچه حقيقتا وجود نداشت.اين جنبه از تفکر سوفيسم و تقابل با آن به منزله آموزش فلسفه بود، که پيش از دوره يونان به شيوه يوناني وجود نداشت؛ بنابراين فارغ از اين جار و جنجال تاريخي، که بسيار محل بحث و مناقشه است، تا آنجا که به اين پرسش جنابعالي مربوط مي شود، براي اين که پاسخي مدرسه اي و در حد کتاب درسي داده باشم، نيچه جريان فکري وي را آغازگر اين تفکر معرفي مي کنم.
به نظر جناب عالي بين مدرنيسم و پست مدرنيسم چه نسبتي وجود دارد؛ يعني آيا بين اين دو تضاد عميق وجود دارد يا اينکه اين دو جرياني خطي و تکاملي را به وجود آورده اند؟
اين پرسش را هم مي توان در چهارچوب، يا به قول تامس کوهن، در پارادايم پاسخ داد و هم مي توان همان گونه که جناب عالي بنده را به چالش مي کشيدد، با تفکر پست مدرن پاسخ گفت.در قدم اول بنده پرسش شما را پاسخ دادم و در پرسش هاي قبل، رابطه ميان مدرنيسم و پست مدرنيسم و نسبت ميان آنها را تا حدي تحليل کردم؛ بر همين اساس تعيين رابطه آنها نيز بسيار مشکل است.از منظر مدرنيته ميان اين دو فاصله اي به وسعت تاريخ وجود دارد.حال آنکه از سوي ديگر، اين دو رابطه تنگاتنگي دارند؛ و حداقل از نظرگاه پست مدرن نمي توان آنها را از هم جدا کرد.فکر مي کنم کمي مسئله را پيچيده کردم، اما تلاش مي کنم که توضيح بدهم و خواهش مي کنم که شما نيز تلاش کنيد با من پرواز کنيد.درغير اين صورت بهتر است به بحث پايان دهيم.به هيچ روي انتظار نداشته باشيد که مدرن ها، پست مدرنيته را هضم کنند؛ بنابراين اگر بخواهيم پاسخ شما را از زاويه ونظرگاه مدرنيته بدهم، بايد بگويم که فارغ از جامعه شناسي علم، تلازم قدرت و علم و آنچه پست مدرن ها با تمسک به آن مدرنيست ها را به چالش مي کشند، مدرنيته به طور کلي نسبت خود را با پست مدرنيته، انکار و بلکه نفي مي کند و بدون آن لنگان خرک خويش به منزل مي رساند.در اينجا بنده پوزيتويست هاي اثبات گرا، مثل ديويد هيوم، سخن نمي گويم، و حلقه ويني ها سخن مي گويم.اما در مجموع بهتر است مسئله انباشتي بودن علم و غير آن را به بحث ديگري موکول کنم و پاسخ پرسش شما را از نگاه پست مدرن طرح کنم، که از اين منظر مي توان يک حلقه دائمي به شکل سينکرونيک(synchronic)و دياکرونيک (diachronic)برقرار کرد و تحليل انباشتني تاريخ را نه فراسوي انباشت يا جامعه علمي يا پارادايم، ديد، بلکه مثل آنچه فيلسوفاني مانند فايرابند مي بينند مطالعه کرد.با اين نگاه پست مدرن، مدرنيته را مي فهمد، ولي براي نظريه آنان ارزش علمي قائل نيست؛ اگرچه از نظر فهم تاريخي حس مي کند ارتباطي تنگاتنگ با آن دارد.
کساني که در حوزه فلسفه غرب اهل نظرند، پست مدرنيسم را احياي تکثرگرايي مي دانند اين رهيافت در حال ترويج کثرت گرايي است.حال پرسش اين است که اگر مخرج مشترک اين دو را کثرت گرايي بدانيم وجوه تمايز واشتراکات اين دو رهيافت در کجا شدت مي گيرد؟
پرسش خوبي است.جان کلام اين است که در مدرنيته کثرت گرايي هدفي براي خود و معطوف به عقل است، اما در پست مدرنيته هدفي در خود و معطوف به ديگر عقل است؛ از اين رو مدرنتيه با سرمايه داري، کثرت گرايي، فرد گرايي، تساهل و ارکان ديگر ليراليسم، آن گونه که خود مي خواهد رفتار مي کند.در مدرنيته رفتار قدرت و معطوف به قدرت تعيين کننده است؛ البته ساير اهداف نيز به بهترين وجه در مدرنيته يافت مي شود و شايد همين مسئله دليل حقانيت فرضي مدرنتيه باشد، که مي تواند چهره ژانوسي آن را غسل تعميد دهد.ما همه آنچه خوبان دارند، در صورت اول مدرنيته مي بينيم.به عبارت ديگر مدرنيته يک جهان پاسخ به پرسش هاي لاينحل بشر داده است و در واقع همه آنچه بشر از اول حيات خود طلب مي کرد، اکنون به مدد عقل ابزاري به دست آورده است.فروپاشي سلطه «قدرت»از ابرقدرت که در دوره امپراطوري قديم و جدال دو شمشير و اينکه شمشير در دست قيصر يا مسيح باشد، در حال حاضر ديگر موضوع بحث نيست.در واقع انسان در پايان اين درگيري بر آن شده است تا خود در صحنه قدرت حاضر شود.اکنون با عقل دکارتي و اخلاق کانتي، که در چهارچوب تساهل و مشروطه خواهي اصحاب قرارداد اجتماعي به حوزه مطالعات مدني و عرصه سياست عملي رسيده اند و به مدد هگل در آرمان موعود گرايي خود، سواحل خيال را به آرامي نوازش مي کنند، مدرنيته هر دم نفسي تازه مي کند و به قول مارکس، در پرتو نظام سرمايه داري رجز خواني مي نمايد.و انسان مدرن اگر نه حتي از روي غفلت، بلکه گاه در بسياري موارد آگاهانه «خر برفت و خر برفت»سرداده؛ و به قول روسو در قفس تجدد اسير شده است.اما تا آنجا که به پاسخ حضرت عالي مربوط مي شود، بايد عرض کنم که پست مدرنتيه، اگر نه در وجه تجويزي، بلکه در وجه تشخيص، حداقل به بحران مسئله پي برده است.بر اساس اين تفاوت بسياري است بين کثرت گرايي مدرن و کثرت گرايي پست مدرن، بنابراين با توجه به آنچه گفته شد، در يک جمله مي توان گفت که کثرت گرايي مدرن معطوف به خير محدود است، اما کثرت گرايي پست مدرن فهمي بيرون را طلب مي کند، که تفاوتي از زمين تا آسمان است.
به نظر شما آيا پست مدرنيسم فقط بحثي فلسفي و انتقادي است يا اينکه جنبه هاي عيني هم دارد؟
منظورتان از اينکه بحثي فلسفي و انتقادي وار در مقابل عيني است، بايد روشن شود.اگر منظور از عيني «آبجکتيو» (objective)يا «ساينتيفيک تروس»(scientific truth)است، بايد عرض کنم که بلکه انديشيدن پست مدرن با عينيت سازش ندارد.بنابراين در واقع آنچه به وسيله فيلسوفاني مانند کانت، هگل، مارکس در قالب روايت هاي بزرگ، و تعين گرايي ارائه مي شود،از اين نظر نقد مي گردد.همين طور نسبت به کمال گرايي در نظريه هاي آرمان گرايي هم بي اعتماد است و فراتر از آن،با ساخت شکني و از منظر فراساختار گرايي، کشف هر گونه حقيقت را بر اساس علوم اجتماعي منکر مي شود،بلکه معتقد است که هيچ حقيقت عيني در کار نيست،بلکه هر شناختي به متن وابسته است و علم خارج از متن بي معني است و ما را دچار سوء تفاهم مي کند.بر اين اساس علوم اجتماعي امروز،از منظر پست مدرن مغرضانه سياست گذاري شده است و با قدرت ارتباط تنگاتنگ دارد؛ بنابراين بايد ساخت شکني کرد، و همين ساخت شکني مهم ترين دستاورد پست مدرن هم شد.باز به بيان ديگر اگر شما اين پرسش را از يک پست مدرن بپرسيد،آن وقت مي گويد که علوم در بستر مدرنيته بي معني اند، حال آنکه در بستر تفکر پست مدرن،از آنجا که با توجه به متن معني مي شوند،معنادارمي گردند، با اين تفاوت که در اين جا وحدت روشن، تبيين براي کشف روابط علي ميان داده ها، عينيت بيروني و واقعيت هاي اثباتي بيروني جاي خود را به لاقياسيت و ضد روش، فهم فرهنگي مبتني بر متن و تلاش جزئي نگر در روبناها داده است.
پست مدرنيسم بيشتر در چه حوزه اي از علم نمود داشته است؟ براي مثال عده اي معتقدند پست مدرنيسم بيشتر در فلسفه و معماري رخ نشان داده است.شما با اين تحليل موافقيد؟
هم موافق هستم و هم مخالف؛ يعني اينکه معتقدم پست مدرنيسم در هر جا که فکر باشد حضور دارد.ممکن است حتي در فلسفه هم فکر نباشد؛ پس جايش خالي است.اما ممکن است در علوم به ظاهر ابزارگونه که به نظر مي رسد در محل کار گل است، کسي فکري عرضه شدني داشته باشد، در نوع روش، در تشکيل و سامان ابزار، عرضه شدني داشته باشد، در نوع روش، در تشکيل و سامان ابزار، در توليد ابزار يا حتي تحويل ابزار، زيرا انسان اولاً و بالذات موجودي فکور است.خوب طبعاً با اين استدلال مي توان نکته ديگري را هم افزود و آن اين است که طبعاً در علومي که فکر بيشتر طلب مي کند پست مدرنيسم حضور بيشتري دارد.اين همان است که معمولاً ما آن را بيشتر مي بينيد؛ يعني فلسفه، هنر، ادبيات و معماري و ...؛ بنابراين مي توان پست مدرنيسم را جاري و سيال دانست؛ البته برخي تصور مي کنند که اگر کنار آبگوشت،ظرفي هم ازسوسيس و کالباس و ماکاروني قراردهند يا به جاي سنگ و لوسترهاي سنتي تزيين خود از گوني يا محترمانه تر تابلوهاي پست مدرن استفاده کنند، به پست مدرنيسم نزديک شده اند.اما بدون اينکه اين برخي را نقد کنم، عرض مي شود که پست مدرن را بايد در مزه غذا، در حس خورنده يا نگاه بيننده در تابلو تزييني يافت.در غير اين صورت بسيار بسيار دور از مفهوم است، حتي اگر در ظاهر پست مدرن باشد.
بعضي بر اين باورند که تا مدرنيته را سپري نکنيم، نمي توانيم پست مدرنيسم را تجزيه کنيم.اين اصل از کجا ريشه گرفته و آيا اساسا اين قضيه درست است؟
همان گونه که عرض کردم، اين تجربه اندوزي و انباشت تجربه و اساساً اين شيوه تفکر را مي توان از منظر مدرنيستي پاسخ گفت و درباره آن بحث کرد.اما طرح اين پرسش در فضاي پست مدرنيستي اساساً خود پرسش برانگيز است.دراينجا با ذکريکي دو مثال مسئله را توضيح مي دهم و هم آن را به چالش مي کشم.در يک جمله در پاسخ به اين پرسش، عرض مي کنم که پاسخ هم مثبت است و هم منفي.در واقع بدون تجربه مدرنيته صحبت از پست مدرنيته چندان براي ما فهم پذير نيست؛ شما آن مثال هاي تاريخ از فرا روايتگران را فراموش کنيد و به سختي و نه به راحتي خود را در وضعيتي قرار دهيد که بدون فهم مدرنيته مي خواهيم پست مدرنيسم را تجربه و حس کنيد؛ تقريباً در حوزه فردي نشدني است.نيروانا در آداب هندو وجهي مثالي است که برهمن تقريباً بعد از گذار از دوره هاي کودکي، آموزش، ميانسالي، وانزوا به نيروانا مي رسد.همين طور سامورايي ها، که اسم آنها را بسيار شنيده ايد، بعد از سال ها جنگاوري به آرامش ذهني، يعني ذن مدي تيشن، که اوج نورانيت و فلسفه و جان و روح هنر رزمي آنان است، نايل مي شوند؛ از اين رو به نظر مي رسد که دنياي سايه ها تا زماني که فيلسوف از دگماي ذهن خارج نشده باشد به اپيستمه تبديل نمي شود يا حداقل بسيار دشوار باشد، اما بنده به اصل پرسش هم ايراد دارم؛ يعني همين که شما از مدرنيته صحبت مي کنيد، بدين معناست که داريد آن را تجربه مي کنيد و داريد آن را سپري مي کنيد؛ از اين رو تصور مي کنم في الحال همواره ما در دوره مدرن هستيم؛ تفاوتي ندارد که اين مدرن، جديد يا اخص از واژه جديد باشد.
نسبت اين وضعيت در کشورهاي جهان سوم و توسعه يافته چگونه است؟
پاسخ استعجالي اين است که بگوييم:همان گونه است که مدرنيته است.اما به نظر مي رسد که بايد در مفهوم جهان سوم هم معيار تمييزي غير از آنچه عقل مدرن در اختيار قرار داده است قائل شويم، سواي اينکه در جهان سوم هم برخي با محتواي روايت هاي بزرگ از غير آن تمييز پذيرند.در اين باره ذکر اديان ابراهيمي و نيز مکتب هاي بوديسم، هندويسم، کنفسيوسيسم، همگي در خور تأمل اند، بنابراين پرسش شما را از چهار حيث در دو سر دو طيف مي توان بررسي کرد؛ اينکه تا چه حد مدرن و تا چه حد ضد مدرن (و نه الزاماً سنتي)باشند و نيز اينکه تا چه حد از مکتب هاي بزرگ بهره دارند، ما را در فراسوي اين و آن قرار مي دهد که چگونه مسئله را تحليل و ارزيابي کنيم.به لحاظ نظري هر چه مکتب هاي بزرگ تر و هر چه مدرنيته رساتر باشد، پست مدرنيته نسبت نزديک تري به روايت اصلي و هرچه دورتر، نسبت دورتري با آن را دارد.
آينده اين رهيافت را چگونه ارزيابي مي کنيد؟ آيا واقعا قرن بيست و يکم، قرن اوج گيري تفکرات پست مدرنيسم است و ارکان مدرنيسم زوال مي يابد؟
مي دانيد از نظر منطقي و فلسفي آينده پيش بيني شدني نيست؛ آنچه در دست شما نيست، نيست.البته پوزيتويست هاي اثبات گرا و نيز پوزيتويست هاي منطقي اساساً با روش هايي که به کار گرفتند مي کوشيدند که آينده را پيش بيني نمايند و اين تلقي را ايجاد کنند که مي توان آينده را پيش بيني کرد.جالب اينجاست که اين پيش بيني همواره در جهتي از پايداري پيش بيني کنندگان مغرض اند، خير؛ از قضا از انجا که بنده از حوزه آکادميک به پژوهش هاي کمي و حتي تا حدي آينده نگر مي نگرم، خوشبينانه به قضايا نگاه مي کنم.حتي با منطق استقرا تا حدي که به واقع گرايي سرسختانه نزول نکنم، از آن پيروي مي کنم؛ حتي اندرز مي دهم که براي جلوگيري از آرمان گرايي ساده لوحانه، تا حدي اين نوع واقع گرايي برگرفته و تجويز شود.اما به نظر مي رسد که مشکل اين پيش بيني ها نه در خود اين پيش بيني ها، بلکه به دليل سيطره عالمان اين حوزه بر ساير حوزه هاست.به عبارت ديگر اين پيش بيني ها گاه آن چنان بر قوه تفکر ساير نحله هاي رقيب پرتو مي افکند که باب هر گفت و گويي، سلباً يا ايجاباً بسته مي شود، که پيامدهاي آن يا اطاعت کورکورانه است يا پرخاشگري بي محتوا، که در هر دو صورت ناچار صداي رساتر، موزون تر مي نمايد و ساز ضعيف تر ناچار است خود را با ساز پرطنين هماهنگ کند يا حذف شود.با وجود اين تفکر مدرن و پست مدرن همچنان که در چالش با يکديگر خود را ارتقا مي دهند.مگر اينکه پيش بيني هاي علمي را برنتابيم و مثلاً اين موضوع را که قرار است عصر يخبندان هفتاد هزار سال ديگر رخ دهد باور نکنيم.اما باز هم تکرار کنم مسئله زوال، حذف و واژگاني مانند آن، اساساً تک ساحتي اند و پرسش در مسئله را مختل مي کنند.
جناب آقاي دکتر شريعت از اينکه وقت ارزشمندتان را در اختيار ماهنامه زمانه قرار داديد صميمانه سپاس گزاريم.در پايان اگر مطلبي بيان نشده است بفرماييد.
در پايان توصيه مي کنم کساني که به دنبال مفهوم پست مدرن هستند همان گونه که خود پست مدرنيسم القا مي کند به متون اصلي و نه حتي ترجمه مراجعه کنند و مفهوم را از آثار اصلي و به زبان اصلي استنباط کنند.
منبع:زمانه شماره94