خدا را ه را نشانم داد

با اينکه از آن همه ثروت چيزي برايم نمانده و همه چيز را خرج بدبختي هايم کردم. اما الان خدا را شاکرم که ايماني قوي دارم و توانستم با عزمي راسخ از تمام آن بدبختي ها سربلند بيرون بيايم و در کنار همسر و فرزندم به آرامش برسم.درسم که تمام شد با پولي که پدر برايم گذاشته بود. دفتر وکالتي راه انداختم و مشغول کار شدم. لحظه اي اعتيادم را خوب به خاطر دارم. در نزديکي محل کارم داروخانه يي بود که يک روز به آنجا رفتم و از دارو فروش چيزي خواستم که مرا سرحال بياورد. او شيشه يي قرص به من داد.
دوشنبه، 29 اسفند 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خدا را ه را نشانم داد

 خدا را ه را نشانم داد
خدا را ه را نشانم داد


 






 
با اينکه از آن همه ثروت چيزي برايم نمانده و همه چيز را خرج بدبختي هايم کردم. اما الان خدا را شاکرم که ايماني قوي دارم و توانستم با عزمي راسخ از تمام آن بدبختي ها سربلند بيرون بيايم و در کنار همسر و فرزندم به آرامش برسم.
درسم که تمام شد با پولي که پدر برايم گذاشته بود. دفتر وکالتي راه انداختم و مشغول کار شدم. لحظه اي اعتيادم را خوب به خاطر دارم. در نزديکي محل کارم داروخانه يي بود که يک روز به آنجا رفتم و از دارو فروش چيزي خواستم که مرا سرحال بياورد. او شيشه يي قرص به من داد
و گفت: «اين را امتحان کن.» بعداز مصرف قرص ها افسردگي ام بهتر شد، اما طولي نکشيد که اعصابم بهم ريخت و با کوچکترين چيزي از کوره در مي رفتم. به داروخانه رفتم و مشکلم را گفتم. داروخانه چي، شيشه يي قرص آرام بخش به طرفم گرفت و گفت: «اين را استفاده کن، بهتر مي شوي.» وقتي عصباني مي شدم از قرص ها استفاده مي کردم و بعد از مدتي که جواب نداد مصرفم را بيشتر کردم. طوري که چهار تا قرص را با هم مي خوردم تا حالم خوب شود و آنجا بود که فهميدم معتاد شدم. يک سال بعد صاحب داروخانه ورشکسته شد. تصميم گرفتم داروخانه را بخرم. از اين مي ترسيدم که اگر داروخانه بسته شود نتوانم قرص هاي آرام بخش را تهيه کنم. اين بود که داروخانه را خريدم.
پس از مدتي کار داروخانه چنان بالا گرفت که وکالت را رها کردم تا داروخانه ي جديد و بزرگي برپا کنم و همچنان به مصرف قرص ها ادامه دادم. يک شب که تلو تلو خوران به خانه رفتم همسرم که منتظر بود با ديدن من گفت: «اگر اينجا به تو خوش نمي گذرد. چرا دست از سر ما برنمي داري؟» جوابش را ندادم. مواد مرا اينطور بار آورده بود. به طور کلي او و پسرم را فراموش کرده بودم. چمدانم را برداشتم و به داروخانه رفتم. دنج ترين و خلوت ترين جاي ممکن. بعد از مدتي از طريق دوستان حشيش را تجربه کردم. دلم مي خواست هرچيزي را امتحان کنم و لذت ببرم. براي همين وقتي يکي از دوستانم مقداري هروئين به من داد خيلي خوشحال شدم. انگار دنيا را به من داده اند. خيلي زود طرز مصرفش را از دوستم ياد گرفتم. کار وکاسبي ام بد نبود. در يک کارخانه سرمايه گذاري کردم. پول خوبي به دستم مي رسيد. روزم از ساعت 7 شب شروع مي شد، تا ساعت دوازده شب با دوستان شبانه ام که اسم هيچ کدام شان يادم نيست. دور هم بوديم و همه را به مصرف هروئين دعوت مي کردم. آنها صبح تلوتلو خوران به سرکارشان مي رفتند و من تازه با چند قرص آرام بخش به خواب مي رفتم. ساعت سه بيدار مي شدم.کمي حشيش مي کشيدم و به حمام مي رفتم. بعد هم سري به داروخانه مي زدم، دستورات لازم را مي دادم و بعد خود را به خانه مي رساندم تا براي زندگي شبانه آماده شوم. هيچ وقت فکر نمي کردم معتاد بشوم هميشه فکر مي کردم به آدم هايي معتاد مي گويند که بدني خالکوبي و ظاهري آشفته دارند. فکر مي کردم که هر وقت بخواهم مي توانم ترک کنم. مادرم بيماري قلبي داشت. يک روز تماس گرفت و از من خواست که او را به بيمارستان برسانم، اما من کارم را بهانه کردم و براي کشيدن مواد به خانه ي يکي از دوستانم رفتم و ساعت ها به کشيدن ترياک مشغول شدم. تمام شب به اين فکر مي کردم که بايد برگردم و به مادرم کمک کنم،اما نتوانستم...
مادرم را از دست دادم. فقط به خاطر مواد لعنتي... اما باز به خودم نيامدم... يک روز پسرپانزده ساله ام که رفتارهاي مرا مي ديد،گفت:«بابا من هم حشيش بکشم؟» گفتم :«بکش! مگر چه چيز تو از بقيه کمتر است!» و با هم شروع به کشيدن کرديم. با پسرم در يک چيز شريک شده بودم و آن هم مواد بود. مثل زماني که با هم بستني مخلوط مي خورديم يا فوتبال تماشا مي کرديم .مدتي بعد مأموران مقداري مواد مخدر از پسرم گرفتند. بعد به خانه ام ريختند و مرا هم دستگير کردند و به ده سال زندان محکوم شدم. تمام ثروتم را به خاطر اعتياد از دست دادم. بدهکار شدم و همه ي زندگي ام را به حراج گذاشتم. داروخانه، سهام شرکت، وسايل خانه و حتي خانه ام را هم فروختم تا قرض هايم را بدهم. يک اتاق در جنوب شهر اجاره کردم .اما باز هم نمي دانستم که چطور بدون مواد مخدر سر کنم. هر روز صد گرم «واليوم»مي خوردم. ديگر به آخر خط رسيده بودم. هرچه مواد مخدر مصرف مي کردم. اثري نداشت. يک شب بي خوابي به سراغم آمد و در رختخواب از اين پهلو به آن پهلو مي شدم. هيچ کس توي اتاق نبود و مغزم پر از هروئين بود که به من دستور مي داد: «خودت را حلق آويز کن.» بلند شدم و از داخل اثاثيه ام يک طناب بيرون آوردم .ديگر همه چيز برايم تمام شده بود. در اين هنگام چشمم به کتاب دعاي پدرم افتاد که چند سال پيش به من داده بود. يکدفعه حرف هاي پدر در گوشم پيچيد: «اگر در کارهايت گره و مشکلي پيش آمد اين دعا را بخوان.» زاري کنان روي زمين افتادم .ضجه زدم و به خدا گفتم: «کمکم کن، نمي خواهم بميرم.» بعد از آن شب بود که تحولي در زندگي ام به وجود آمد. به شدت خواستار ترک اعتياد بودم و از آنجا که مي گويند به هرچه مي خواهي مي رسي و با دعا به همه چيز، خدا هم راه را نشانم داد و از طريق دوستي به انجمن تولد دوباره معرفي شدم. در طول مدت درمانم آنچه به من نيرو مي بخشيد. جلسه هاي دعا و توسل بود که در آن شرکت مي کردم. جوان هايي که آنجا بودند . بي غل و غش و مهربان بودند. چقدر از خودم خجالت مي کشيدم... الان شش سال از زمان اعتيادم مي گذرد و من هر روز به مسجد مي روم و حس مي کنم که نيروي ديگري يافته ام. حالا مي توانم آيينه ي عبرت معتاداني باشم که مي خواهند سر عقل بيايند و با نيروي ايمان، دست از کارهايشان بردارند. در دوران اعتياد هيچ ارزشي جامعه نداشتم ، اما حالا شخصيت ديگري دارم. پسرم را نيز در اين راه با خود هم مسير کرده ام. حالا با کساني که براي معالجه مي آيند، اميد و قدرتم را تقسيم مي کنم و به همسفرانم مي گويم: «به لطف خدا، ما هميشه شاد و پيروزيم.»
منبع: هفت روز زندگي شماره(90)



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.