مهره هاي آبي تسبيح
چشمانم را باز مي کنم و نگاهم را دور تا دور اتاق مي چرخانم.کنج اتاق مادر روي سجاده نشسته و ذکر مي گويد و با هر ا...اکبري که مي گويد يک مهره آبي رها مي شود و به جمع مهره هاي قبلي تسبيح مي پيوندد.دلم گرفته و حالم منقلب است.نمي توانم حقيقت را باور کنم، اما دوست دارم از کابوس وحشتناک رها شوم، نگاهم به کارت گلهاي روي ميز مي افتد و بغضم مي ترکد «قدم نورسيده مبارک»ملحفه سفيد را روي صورتم مي کشم و مي گويم، چه زود شادي ها جايش را به غم داد.
-بيداري مادر جان؟ برايت غذا آورده بودم، ديدم خوابي دلم نيامد بيدارت کنم.الان غذايت را مي آورم.
از مادر مي خواهم کنارم بنشيند.سرم را روي زانويش مي گذاردم، مثل بچه گي هايم، آن روزها، هر موقع خيلي ناراحت و و بي قرار بودم، سرم را که روي زانوي مادر مي گذاشتن و آرام مي شدم.مي گويم:
-خيلي دلم گرفته، دلواپس بچه ام هستم.صداي گريه هايش توي گوشم است.هميشه فکر مي کنم گرسنه است.بچه هايي که همزمان با بچه من به دنيا آمده اند، در آغوش مادرشان بزرگ مي شوند، اما بچه من دارد مي ميرد و هيچ کاري از دستم بر نمي آيد.
دوباره بغضم مي ترکد، مادر با سر انگشتان مهربانش قطرات اشک را از صورتم پاک مي کند و مي گويد:
-بلند شود دخترم، از درگاه خدا نا اميد نباش.
مي گويم:
-ديشب اسفنديار از بيمارستان که آمد به من گفت دکترها گفته اند فردا مي توانيم بچه را به خانه بياوريم.بعد به اتاقش رفت و در را بست.هر چه فکر کردم بچه اي را که هنگام تولد سه کيلو و دويست گرم بوده و حالا بعد از گذشت نه روز شده يک کيلو و دويست گرم، چرا از بيمارستان مرخص مي کنند، جوابي پيدا نکردم.در اتاق را که باز کردم ديدم اسفنديار دعاي توسل مي خواند و گريه مي کند، به قدري حالش بد بود که اصلاً متوجه من نشد.آن وقت مطمئن شدم که دکترها بچه ام را جواب کرده اند.دلم براي پسرم مي سوزد، هنوز پا به دنيا نگذاشته بايد برود، آن هم بعد از تحمل اين همه زجر، خدايا کاش من مي مردم، اما بچه ام زنده مي ماند.
مادر مي گويد:
-به خدا توکل کن دختر!از درگاه خدا نااميد نباش.
-مامان ديشب خواب ديدم.پيرمردي بلند قامت، با لباس هاي سپيد ايستاده و به من مي گويد:بچه شما نذر امام است، به نزد آقا برويد.
مادر مي گويد:
-خير است.
ساختمان سفيد بيمارستان با پنجره هاي کوچک، دلگيرتر از هميشه به نظر مي رسد.چند زن و مرد با گل و شيريني در حالي که نوزادي را در آغوش دارند، از بيمارستان خارج مي شوند.گل لبخند روي لب همه شان روييده و دست نوازش بر سر و روي نوزاد مي کشند.وارد بيمارستان که مي شويم، از پله ها بالا مي رويم.
مقابلمان راهرويي است و به بخش منتهي مي شود که پسرم در آن جا بستري است.سکوت راهرو را صداي پاي من و اسفنديار مي شکند، خط آبي کف راهرو راهنماي مراجعين است.هر چه به بخش نزديک تر مي شويم پاهايم سنگين تر مي شود.روي آخرين صندلي کنار راهرو مي نشينم و از اسفنديار مي خواهم خودش وارد بخش شود و بچه را بياورد.اسفنديار به سوي بخش مي رود و من با نگاهم او را همراهي مي کنم.گر مي گيرم، حس مي کنم دارم خفه مي شوم، به سوي پنجره مي روم و کمي آن را باز مي کنم.نفس عميقي مي کشم و با اضطراب به ديوار شيشه اي بخش چشم مي دوزم.بوي الکل مي زند توي مشام ام.چقدر هواي بيمارستان سنگين است.بر روي ديوار رو به رو تصوير کودکي است که مراجعين را دعوت به سکوت مي کند.چه چشم هاي قشنگي دارد.چشم هايش مثل چشم هاي نوزاد من مي درخشد:
«خدايا چرا اسفنديار نيامد؟ نکند ...نکند پسرم ...؟!».
دستانم را بالا مي برم و از عمق جان، از خدا ياري مي خواهم.با هر صداي پايي که از آن طرف مي آيد قلبم به شدت مي تپد.دل توي دلم نيست.
اسفنديار که از بخش خارج مي شود، يکباره از جابر مي خيزيم:
«چرا بچه را با خود نياورده ؟».
دلم هري مي ريزد.نمي دانم چرا که گريه مي کند.نفس در سينه ام مي ماند، رمق از پاهايم مي رود و زانوانم در هم گره مي خورد.روي صندلي مي نشينم.نگاهم روي صورت اسفنديار سکته مي کند.توي سرم مي کوبم و فرياد مي زنم، اسفنديار مي خندد من مي گريم، گيج و مبهوت نگاهش مي کنم.دانه هاي عرق از پيشاني روي صورتم مي دود.بريده بريده مي گويد:
-ديشب که دکتر بچه مان را جواب کرد، من خيلي دلم شکست، ديشب وقتي به خانه آمدم تا صبح متوسل به ائمه، به خصوص آقا امام رضا(ع)شدم و گفتم:آقاجان حال و روزم را مي داني، اين کودک نذر شماست او را همنام شما مي کنم.حالا دکترها مي گويند، از ديشب تا حالا، حال بچه يکباره از اين رو به آن رو شده و کليه علائم بزرگي قلب از بين رفته و به نظر مي رسد کاملاً سالم است.
صداي پيرمرد مي دود توي گوشم:
«چون فرزند شما نذر آقاست، بايد نزد او برويد.»
اسفنديار مي گويد:
-چه درست گفته اند که هم خدا از امام راضي است و هم بنده خدا.
بعد دستانش را روبه آسمان بالا برد و گفت:
-خدايا شکر، قربانت بشوم امام رضا(ع)حقا که رضايي...
منبع:نشريه خانواده، شماره 394
-بيداري مادر جان؟ برايت غذا آورده بودم، ديدم خوابي دلم نيامد بيدارت کنم.الان غذايت را مي آورم.
از مادر مي خواهم کنارم بنشيند.سرم را روي زانويش مي گذاردم، مثل بچه گي هايم، آن روزها، هر موقع خيلي ناراحت و و بي قرار بودم، سرم را که روي زانوي مادر مي گذاشتن و آرام مي شدم.مي گويم:
-خيلي دلم گرفته، دلواپس بچه ام هستم.صداي گريه هايش توي گوشم است.هميشه فکر مي کنم گرسنه است.بچه هايي که همزمان با بچه من به دنيا آمده اند، در آغوش مادرشان بزرگ مي شوند، اما بچه من دارد مي ميرد و هيچ کاري از دستم بر نمي آيد.
دوباره بغضم مي ترکد، مادر با سر انگشتان مهربانش قطرات اشک را از صورتم پاک مي کند و مي گويد:
-بلند شود دخترم، از درگاه خدا نا اميد نباش.
مي گويم:
-ديشب اسفنديار از بيمارستان که آمد به من گفت دکترها گفته اند فردا مي توانيم بچه را به خانه بياوريم.بعد به اتاقش رفت و در را بست.هر چه فکر کردم بچه اي را که هنگام تولد سه کيلو و دويست گرم بوده و حالا بعد از گذشت نه روز شده يک کيلو و دويست گرم، چرا از بيمارستان مرخص مي کنند، جوابي پيدا نکردم.در اتاق را که باز کردم ديدم اسفنديار دعاي توسل مي خواند و گريه مي کند، به قدري حالش بد بود که اصلاً متوجه من نشد.آن وقت مطمئن شدم که دکترها بچه ام را جواب کرده اند.دلم براي پسرم مي سوزد، هنوز پا به دنيا نگذاشته بايد برود، آن هم بعد از تحمل اين همه زجر، خدايا کاش من مي مردم، اما بچه ام زنده مي ماند.
مادر مي گويد:
-به خدا توکل کن دختر!از درگاه خدا نااميد نباش.
-مامان ديشب خواب ديدم.پيرمردي بلند قامت، با لباس هاي سپيد ايستاده و به من مي گويد:بچه شما نذر امام است، به نزد آقا برويد.
مادر مي گويد:
-خير است.
ساختمان سفيد بيمارستان با پنجره هاي کوچک، دلگيرتر از هميشه به نظر مي رسد.چند زن و مرد با گل و شيريني در حالي که نوزادي را در آغوش دارند، از بيمارستان خارج مي شوند.گل لبخند روي لب همه شان روييده و دست نوازش بر سر و روي نوزاد مي کشند.وارد بيمارستان که مي شويم، از پله ها بالا مي رويم.
مقابلمان راهرويي است و به بخش منتهي مي شود که پسرم در آن جا بستري است.سکوت راهرو را صداي پاي من و اسفنديار مي شکند، خط آبي کف راهرو راهنماي مراجعين است.هر چه به بخش نزديک تر مي شويم پاهايم سنگين تر مي شود.روي آخرين صندلي کنار راهرو مي نشينم و از اسفنديار مي خواهم خودش وارد بخش شود و بچه را بياورد.اسفنديار به سوي بخش مي رود و من با نگاهم او را همراهي مي کنم.گر مي گيرم، حس مي کنم دارم خفه مي شوم، به سوي پنجره مي روم و کمي آن را باز مي کنم.نفس عميقي مي کشم و با اضطراب به ديوار شيشه اي بخش چشم مي دوزم.بوي الکل مي زند توي مشام ام.چقدر هواي بيمارستان سنگين است.بر روي ديوار رو به رو تصوير کودکي است که مراجعين را دعوت به سکوت مي کند.چه چشم هاي قشنگي دارد.چشم هايش مثل چشم هاي نوزاد من مي درخشد:
«خدايا چرا اسفنديار نيامد؟ نکند ...نکند پسرم ...؟!».
دستانم را بالا مي برم و از عمق جان، از خدا ياري مي خواهم.با هر صداي پايي که از آن طرف مي آيد قلبم به شدت مي تپد.دل توي دلم نيست.
اسفنديار که از بخش خارج مي شود، يکباره از جابر مي خيزيم:
«چرا بچه را با خود نياورده ؟».
دلم هري مي ريزد.نمي دانم چرا که گريه مي کند.نفس در سينه ام مي ماند، رمق از پاهايم مي رود و زانوانم در هم گره مي خورد.روي صندلي مي نشينم.نگاهم روي صورت اسفنديار سکته مي کند.توي سرم مي کوبم و فرياد مي زنم، اسفنديار مي خندد من مي گريم، گيج و مبهوت نگاهش مي کنم.دانه هاي عرق از پيشاني روي صورتم مي دود.بريده بريده مي گويد:
-ديشب که دکتر بچه مان را جواب کرد، من خيلي دلم شکست، ديشب وقتي به خانه آمدم تا صبح متوسل به ائمه، به خصوص آقا امام رضا(ع)شدم و گفتم:آقاجان حال و روزم را مي داني، اين کودک نذر شماست او را همنام شما مي کنم.حالا دکترها مي گويند، از ديشب تا حالا، حال بچه يکباره از اين رو به آن رو شده و کليه علائم بزرگي قلب از بين رفته و به نظر مي رسد کاملاً سالم است.
صداي پيرمرد مي دود توي گوشم:
«چون فرزند شما نذر آقاست، بايد نزد او برويد.»
اسفنديار مي گويد:
-چه درست گفته اند که هم خدا از امام راضي است و هم بنده خدا.
بعد دستانش را روبه آسمان بالا برد و گفت:
-خدايا شکر، قربانت بشوم امام رضا(ع)حقا که رضايي...
منبع:نشريه خانواده، شماره 394