آرام‌تر از همیشه

خوشحالی‌اش آن قدر بود که همه را به حيرت انداخته بود. يکپارچه شور و اشتياق شده بود. تو آشپزخانه کمک عفت می‌کرد و او دلخوش به اينکه سایه‌ی سرش را شاد می‌دید. ايستاد به شستن ظرف‌های ناهار. عفت بشقاب را از دستش گرفت.
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آرام‌تر از همیشه

آرام‌تر از همیشه
آرام‌تر از همیشه


 

نویسنده: شمسی خسروی




 
خوشحالی‌اش آن قدر بود که همه را به حيرت انداخته بود. يکپارچه شور و اشتياق شده بود. تو آشپزخانه کمک عفت می‌کرد و او دلخوش به اينکه سایه‌ی سرش را شاد می‌دید. ايستاد به شستن ظرف‌های ناهار. عفت بشقاب را از دستش گرفت.
-قرار نشد شرمنده‌ام کني علي آقا!؟
نشست رو صندلي چوبي که پشت ميز ناهارخوري بود.
-دشمنت شرمنده. هميشه شما ظرف‌های ما را می‌شویی، يک بار هم من.
عفت ظرف‌ها را کف مالي کرد و آب کشيد و روي آبچکان گذاشت. نگاه علي نمی‌کرد. پشت به او داشت.
-تا به حال نديده بودم درجه اي بگيري و اين قدر خوشحال بشوي.
علي ايستاد کنارش.
-بله! خيلي خوشحال و خرسندم، البته نه به خاطر درجه سرلشکري، بلکه به خاطر رضايتي که اميد دارم امام زمان (عج) و مقام معظم رهبري از من داشته باشند. مقام، درجه، اسم و رسم در نظر من جايگاهي ندارد.
دلش هواي زيارت داشت. پيشنهاد داد که به امام زاده صالح بروند. همگي لباس پوشيدند و ساعتي بعد در راه تجريش بودند. علي می‌اندیشید که خدا چقدر او را دوست داشته که از اول زندگی‌اش، راه صلاح را پيش پايش گذاشته است. اينکه زندگي او هميشه در راه خدمت گذشته، دست هدايت خدايي هم در آن دخيل بوده و تنها اختيار در آن نقش نداشته است. آن روز گرم تابستاني تو ذهنش تداعي شد. وقتي از مکتبخانه برگشت، مادر صدايش زد.
-علي جان! داداشت از صبح که رفته، هنوز برنگشته. برو ببين کجاست. نکند رفته باشد باغ مردم!
خسته و بي حال از گرما و عرق ريزان تابستان، راه افتاد. فکر می‌کرد چرا اين پسر به موقع بر نمی‌گردد خانه که من خسته بايد از راه برسم و بروم.
دنبال او. غيظ کرد و انديشيد: «مگر دستم بهت نرسد. ببين چه بلايي سرت بياورم.»
جلو باغ سيب صداي برادرش را از بين صداها شناخت. سر بالا کرد و او را روي شاخه‌ی درخت ديد. يک دست به شاخه داشت و با دست ديگر، سیب‌های رسيده را می‌چید و می‌انداخت پايين.
-اين براي تو... بگير. اين هم براي تو.
و بچه هاي آن سوي ديوار کوتاه باغ، با شور و شوق او را تشويق می‌کردند.
-اين که کال است، آن يکي پشت آن برگ‌ها، آن رسيده است. آن را به چینش.
علي داد زد.
-آي، مگر حرام و حلال سرتان نمی‌شود؟ رفته‌اید تو باغ مردم که چه؟ زود برويد بيرون، بجنبيد!
برادرش او را که ديد، جستي زد و از شاخه پريد پايين. علي بر پرچين باغ رسيد. خستگي راه، گرما و گرسنگي به جانش ريخت. فکر کرد خودش هم برود تو باغ و آبي به دست و رو بزند و خنک شود.
-شايد هم سيبي بچيند و بخورد. چه می‌شود؟
از ذهنش گذشت و آرام پا را روي آجر تکه شده پشت ديوار باغ گذاشت و رفت بالا. از بالاي پرچين توي باغ را پاييد. دوستان برادرش پشت ديوار و زانوها نشسته بودند، مبادا که علي آن‌ها را ببيند و او خود می‌خواست برود و سيب سرخي بچيند. خواست خود را بالا بکشد که با ماري روبه رو شد. سر عقب برد و مار نيش اش را به او نشان داد. اين هم جزاي کار زشت، از ذهنش گذشت و فرياد زد.
-خدايا غلط کردم.
افتاد پايين و پا به دو گذاشت. می‌دوید و عقب سرش را هم نگاه نمی‌کرد. مبادا که مار به پا يا به تنه‌اش بياويزد؛ و او را به نيش زهرناک خود تنبيه کند.
اولين توبه‌ی زندگي را در نه سالگي تجربه کرد و بعد از آن می‌دانست که خدا همه جا مراقب اوست و اجازه نمی‌دهد در هر مرز و حريمي پاي بنهد.
به زيبايي تقديرش انديشيد و اينکه خداوند نگذاشت گرفتار آن خطا بشود از باغ بيگانه به سيب حرام گازي بزند.
-خدايا شکرت!
گفت و از خاطراتش فاصله گرفت. خيابان شلوغ و ميدان تجريش را پاييد. رو به عفت کرد.
-عفت خانم! می‌خواهم از شما تقاضايي بکنم. فقط «نه» نگو.
عفت به او که کنارش نشسته بود، لبخند زد. علي دستي به پلک‌ها کشيد.
-برايم دعا کن که شهيد شوم. اين تنها آرزوي استجابت نشده من است.
عفت به بچه‌هایش که روي صندلي عقب نشسته و حيران کلام پدر بودند، نگاه کرد. رو برگرداند طرف پنجره و به خيابان چشم دوخت. وقتي از خودرو پياده شدند، دوباره علي خواسته‌اش را تکرار کرد. عفت دندان بر لب گذاشت.
-خدايا! اين مرد از من چه می‌خواهد؟ مگر آسان است چنين آرزويي را از تو بخواهم! يعني بايد از خداي خودم بخواهم که دلبندم را از من بگير؟
سعي کرد بر خود مسلط باشد و فکر کرد اگر من هم شهيد شوم، آن وقت بدون او بودن را تجربه نخواهم کرد. گفت: «دعا می‌کنم با هم شهيد شويم.»
شهربانو از پله هاي هواپيما پياده شد. با مسافران ديگر، تا سرسراي پروازهاي داخلي آمد. چشم گرداند. علي را نديد. حجمي از اندوه و اضطراب قلبش را فشرد. دست به سينه گذاشت و خم شد. آه کشيد و به زحمت سر پا ايستاد. دلش گواهي بد می‌داد.
بچه‌ها و نوه‌هایش به طرف او آمدند.
-عزيز جان! خوش آمدي زيارت قبول.
به اصرار علي به زيارت خانه خدا رفته بود و به عشق ديدن او برگشته بود، اما حالا او را نمی‌دید.
-علي کجاست؟
گفتند که جلسه اي داشته و شب می‌رسد. بغض کرد.
-راستش را بگوييد.
دخترش لب به سخن گشود. دست مادر را گرفت ميان دستانش.
-عزيزجان! براي جلسه اي رفته بود و شب می‌آید ان شاءالله.
نگاه نگرانش به راه بود و قرار نداشت. از حال که رفت، او را به بيمارستان رساندند.
پزشک معالج معاینه‌اش کرد.
-خستگي سفر است. تا چند ساعت ديگر حالش بجا می‌آید.
اما شهربانو نه چشم باز می‌کرد و نه لب به سخن می‌گشود.
علي که از راه رسيد، يکسره به بيمارستان رفت. دست شهربانو را در
دست گرفت. انگشتانش را لمس کرد و سر انگشتان او را بوسيد.
-عزيزجان!
پيشاني او را بوسيد و روسري نخي سفيد رنگش را مرتب کرد. دوباره دستان او را در دست فشرد. گوشه‌ی پلک شهربانو باز شد. او را که ديد، قلبش فشرده شد و دوباره چشم بست. صبح چشم که باز کرد، آن سوي اتاق علي را ديد. کنار پزشکي که روپوش سفيد به تن داشت، دور ميزي نشسته بود و صبحانه می‌خورد. گردن کج کرد و او را پاييد. لاغر و کشيده، اما سرحال و با انرژي؛ مثل هميشه.
-علي جان، علي آقا...
علي نگاه او کرد.
-سلام عزيز. خوب شدي؟
به طرفش آمد.
-راستي زيارت قبول. اين قدر خودت را خسته کردي که تا رسيدي، راهي بيمارستان شدي.
ساعتي بعد شهربانو مرخص شد و نگفت که همه‌ی دردش نديدن علي و درمانش ديدار مجدد او بوده است.
توي خانه چمدانش را باز کرد و سوغاتي تک تک بچه‌ها و نوه‌ها را داد. پيراهن سفيد عربي را از تو کاغذ کادو بيرون کشيد.
-اين هم مال علي آقاست.
خنديد و چین‌های ريزي دور چشمش افتاد.
زيرچشمي پسر را نگاه کرد که پيراهن را از او می‌گرفت.
-خوب هست!؟
علي سر خم کرد و پيشاني او را بوسيد.
-خيلی... دست شما درد نکند.
لباس را پوشيد. وضو داشت. ايستاد به نماز. قامت که بست، شهربانو نگاه قامت سفيد پوش او کرد. به دلش بد آمد. به ياد آن روز عاشورا که علي نوزاد بود و جلو حرم، ناگهان به سرفه افتاد و کبود شد و نفسش بند آمد و او ايستاد جلو حرم.
-اي امام رضا (ع) اگر بچه‌ام را برنگرداني، حاشا به کرمت!
و در جا رنگ به چهره علي برگشته و تند تند شروع کرده بود به نفس کشيدن. دوباره رو به حرم کرد.
-ببخش اي امام رضا (ع) يک غلطي کردم. دست خودم نبود.
اين استغفار را ده‌ها بار کرده بود. هر بار که ياد آن عاشورا و جمله اي که گفته بود، می‌افتاد رو به حرم می‌ایستاد و طلب بخشش می‌کرد.
دوباره به علي چشم دوخت که با چهره‌ی آرام و لباس يکسره سفيد به قنوت ايستاده بود. دلش لرزيد و همه‌ی جانش به رعشه درآمد. هوا که سرد نبود، اين سرما از کجا بود؟ در خود مچاله شد. از اتاق کناري صداي شادي بچه‌هایش می‌آمد. نماز علي که تمام شد، او را نگريست.
-قبول باشد مادرجان.
-قبول حق.
گفت و سجاده را جمع کرد. شهربانو سراپاي او را نگريست. دلشوره اي به جانش افتاد. لباس سفيد علي، دلش را می‌لرزاند و تشويش به جانش می‌انداخت.
-علي جان! لباست را عوض کن. لباس گرم بپوش. سرما می‌خوری.
علي چشم گفت و پيراهن را درآورد و پيراهن يقه انگليسي آبي رنگش را پوشيد.
میهمان‌ها براي ديدار شهربانو می‌آمدند و می‌رفتند. بعد از شام، علي به ساعت ديواري نگاه کرد. دوازده شب بود. می‌خواست مثل هر بار که به مشهد می‌آمد، شب را در حرم بماند. اما چشم‌هایش از خستگي می‌سوخت.
-عزيز، من يک ساعت می‌خوابم. بيدارم کن که بروم حرم.
شهربانو سر تکان داد و علي گوشه اتاق دراز کشيد. خواب او را در ربود. مادر کنار بالش او نشست. چهره‌اش را و آرامشي را که داشت، نگاه می‌کرد. ياد کودکي او و اولين عاشورايي که نوزادش را به تماشاي هيئت سينه زني برده بود، در ذهنش تداعي می‌شد.
-خدايا شکرت که بچه‌ام را برگرداندي.
چند بار براي شفاي علي خدا را شکر کرده بود! نمی‌دانست.
-علي آقا...
چشم باز کرد. ساعت ديواري را پاييد.
-چرا دير بيدارم کردي عزيز جان؟
گردن کج کرد.
-خسته بودي جان مادر. گفتم استراحت کني.
علي برخاست. صدا زد.
-خواهر! من دارم می‌روم حرم، می‌آیی؟
خواهرش از تو اتاق بيرون آمد.
-بله! داداش علي، می‌آیم. اين يکي دو روزه که دره گز آمده‌ایم، آن قدر سرگرم میهمان‌ها بوده‌ایم که زيارت نرفته‌ایم.
حاضر شد و جلو در ايستاد. شب را در حرم ماندند و بعد از نماز صبح، راهي خانه پدر شدند. بين راه در نانواي سنگکي نزديک خانه، سر صف ايستاد و نان خريد. به خانه که برگشتند، سفره را آورد. چاي هم درست کرد.
-عزيزجان! آقا جان! بلند شويد صبحانه. نان داغ با پنير و خامه می‌چسبد.
صبحانه را خوردند و علي نزديک ظهر حاضر شد. شهربانو دل از او نمی‌کند.
-يکي دو روز ديگر بمان پسرجان.
گفت که نمی‌شود. شهربانو سر و رويش را غرق بوسه کرد. دل دور شدن از او را نداشت.
-زود به زود بيا مادر. دلم بي قرار است. تاب دوری‌ات را ندارم.
دست و پيشاني مادر را بوسيد.
-حلالم کنيد عزيزجان.
گفت و اشک به چشم‌های شهربانو نشاند.
بعد از صبحانه کت و شلوار سورمه اي اش را پوشيد. یقه‌ی انگليسي پيراهن آبی‌اش را جلو آينه مرتب کرد.
-مهدي جان! بدو بابا مدرسه‌ات دير می‌شود.
رفت توي ماشين و از توقفگاه خارج شد.
رفتگري را که آن سوتر جاروي دسته بلندش را بر زمين می‌کشید، ديد. اغلب اوقاف مهدي در حياط را می‌بست. علي به بسته شدن در نگاه می‌کرد که رفتگر به طرف خودرو او رفت.
-سلام تيمسار!
-سلام عليکم. صبح شما به خیر.
-صبح به خير تيمسار. عرضي داشتم.
علي لبخند زد.
-بفرماييد.
مرد که لباس يکسره نارنجي به تن داشت، جارويش را به بدنه‌ی خودرو تکيه داد و پاکتي را از جيبش بيرون آورد.
-قربان! عرضم را تو اين نامه نوشته‌ام.
علي به عطوفت خنديد.
-بله! بدهيد ببينم.
مشغول باز کردن پاکت بود که مرد اسلحه اي به طرفش گرفت و به سر و سينه و فک او شليک کرد: «آه از نهاد علي برآمد. لبانش غرق خون و سرش روي صندلي رها شد. مهدي به صداي شلیک‌ها به طرف خودرو دويد و علي را غرق در خون ديد. حيران و سرگردان به هر طرف نگاه کرد. مردي با لباس نارنجي رفتگرها به طرف پيکاني که آن طرف تر از خانه روشن و آماده‌ی حرکت بود، دويد. پريد توي ماشين و به سرعت از خم خيابان گذشتند. مهدي فرياد زد و سر بابا را به سينه فشرد. صداي هق هق گریه‌اش سکوت و خلوت صبحگاه را شکست.»
علي آرام‌تر از هميشه در خون خود، خفته بود و به دنيا و متعلقات آن می‌خندید.
منبع:
خسروی، شمسی؛ (1387) آرام‌تر از همیشه، ویراستار: علی اعوانی، تهران، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، چاپ اول.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما