نبردهای کردستان

نيروهاي عراقي پاسگاه هاي ژاندارمري هدايت، پرويز خان، تنگ آب، نفت شهر، سومار و مهران را زير آتش می‌گرفتند. علي و نيروهايش تا پاسگاه مهران را تحت نظارت داشتند. شليک که می‌شد، مقابله به مثل می‌کردند. بني صدر از تهران پيام داده بود که علت درگیری‌ها را گزارش کنيد. چنين کرد و قرار گذاشت که رئيس جمهور به قصر شيرين بيايد و پاسگاه هاي مرزي را بازديد کند. بني صدر که رسيد، جلسه اي گذاشتند. خواستند سوار بالگرد شوند، علي دست‌ها را از پشت به هم گره زده بود.
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نبردهای کردستان

نبردهای کردستان
نبردهای کردستان


 

نویسنده: شمسی خسروی




 
نيروهاي عراقي پاسگاه هاي ژاندارمري هدايت، پرويز خان، تنگ آب، نفت شهر، سومار و مهران را زير آتش می‌گرفتند. علي و نيروهايش تا پاسگاه مهران را تحت نظارت داشتند. شليک که می‌شد، مقابله به مثل می‌کردند. بني صدر از تهران پيام داده بود که علت درگیری‌ها را گزارش کنيد. چنين کرد و قرار گذاشت که رئيس جمهور به قصر شيرين بيايد و پاسگاه هاي مرزي را بازديد کند. بني صدر که رسيد، جلسه اي گذاشتند. خواستند سوار بالگرد شوند، علي دست‌ها را از پشت به هم گره زده بود.
-صلاح نيست با بالگرد برويم. خلبان آماده پرواز شب نداريم.
با حرکت دست و چشم دور تا دور را که کوهستاني و پربرف بود، نشان داد.
-تو اين منطقه پرواز در شب، هيچ امنيت و تضميني ندارد.
بني صدر از پشت عينک قاب سياهش او را نگاه کرد. يک بالگرد 214 و دو کبرا مأموريت رساندن نيروها را داشت. همه سوار شدند و در فرمانداري قصر شيرين که بالاي تپه اي بنا شده بود، فرو نشستند. ساختمان پاسگاه فرمانداري با تيرهاي مستقيم تانک و موشک منهدم شده بود.
بني صدر اطراف را پاييد.
-باورم نمی‌شد درگيري تا اين حد پيش رفته باشد!
مردم جلو فرمانداري جمع شده بودند. می‌خواستند رئيس جمهور را ببينند. بني صدر روي ايوان ايستاد. صحبت کرد و اطمينان داد که به زودي درگیری‌ها تمام خواهد شد. صحبتش که تمام شد، مردم گروه گروه محل را ترک کردند. بالگرد 214 آماده‌ی پرواز بود. علي جلو رفت.
-شب پرواز در اين منطقه به نوعي خودکشي تلقي می‌شود.
خلبان سر بالا گرفت.
-من می‌توانم بروم.
تيمسار ظهيرنژاد، بني صدر، ماکويي که استاندار کرمانشاه بود، مشاور اطلاعاتي رئيس جمهور، مرتضي رضايي، فرمانده وقت سپاه، به ترتيب رفتند داخل بالگرد. علي فرمانده عملياتي غرب بود. مکث کوتاهي کرد و رفت توي بالگرد و پرواز از لابه لاي کوه‌ها شروع شد. نوسان‌ها و بالا و پايين رفتن بالگرد، بيش از مواقع ديگر به چشم می‌آمد.
تو اتاقک کنترل را نگاه کرد. سه چراغ قرمز به علامت خطر روشن بود نمی‌توانست چيزي بگويد. برگشت و کنار مرتضي رضايي نشست. تکان‌های شديد بالگرد همه را به وحشت انداخته بود. جايي براي نشستن نبود. تا چشم کار می‌کرد، کوهستان دالاهو بود و ارتفاعات آن. علي به خواندن دعاي امام زمان (عج) لب گشود. چراغ‌های توي بالگرد که خاموش شد، ماکويي فندک زد و جلو خلبان گرفت تا سامانه‌ی پرواز را ببيند. يکي از خلبان‌ها فرياد زد و کورسوي روشن پايين کوه را نشان داد.
-بايد آنجا بنشينيم.
علي سر تکان داد.
از اين بالا نجات پيدا کنيم و گير ضد انقلاب بيفتيم؟
خلبان نفس عميقي کشيد و سر تکان داد.
-چاره اي نمانده.
گفت و با نوسانات شديد فرود آمد. بالگرد نزديک زمين بود که يکي از خلبان‌ها داد زد.
-زير ما همه جا آب است.
بالگرد کمي آن سوتر کشيده رفت و با شدت به زمين کوبيده شد. سر علي به بدنه بالگرد اصابت کرد. شياري از خون از روي پيشاني تا گونه‌اش راه باز کرد. به سرعت از پنجره که کنده شده بود، بيرون آمد. عقب سرش را پاييد و در انديشه بود که چيزي تا انفجار بالگرد نمانده است. اندکي دور شد. نفس زنان و خسته کف زمين نشست و به بالگرد نگاه کرد. کسي از آن بيرون نمی‌آمد. دوباره به طرف آن برگشت. همه گيج و گنگ نشسته بودند و هنوز ترس از کوبيده شدن به زمين از ذهنشان نرفته بود. علي همه را آرام آرام بيرون آورد و در تاريکي دشت نشاند.
-معلوم نيست کجا هستيم! اگر تو چنگ ضدا انقلاب باشيم، چه؟
خلبان با خلبان بالگرد کبرا صحبت کرد و دقايقي بعد بالگرد کبرا فرود آمد. سوسوي نور از بعضي خانه هاي روستايي دور دست به چشم می‌خورد، همه به سرعت رفتند طرف بالگرد. علي انديشيد و رو کرد به خلبان کبرا. به بالگردي که در آن کنده شده بود، نگاه کرد.
-بهترين کار اين است که بروي پادگان اسلام آباد و بگويي ما گير افتاده‌ایم. بگو نيرو بفرستند.
بالگرد دوباره از زمين بلند شد. گروهي از مردم از سوي روستا به طرف آنها می‌آمدند. يکي می‌گفت:«خدا کند گير ضد انقلاب نيفتيم».
علي ايستاد. مردم اطراف بالگرد را تفحص کردند.
-شما کي هستيد؟
صدا از کسي درنيامد. علي جلوتر رفت.
-براي نجات شماها آمده‌ایم. فعلاً که می‌بینید چه اتفاقي برايمان افتاده...
اشاره کرد به بالگرد. يکي گفت:«ما يک تراکتور داريم.»
ديگري قدمي به جلوتر برداشت:
-يک جيپ هم هست، اگر روشن بشود.
رفتند و جيپ و تراکتور را آوردند. عده اي تو جيپ و چند نفر تو تراکتور نشستند و راه افتادند طرف پاسگاه گهواره. علي آرام نشسته بود و تکيه زده بود به صندلي جيپ.
-دعاي امام زمان(عج) را خوانده‌ام. خودش کمکمان می‌کند.
به پاسگاه که رسيدند، گردان پياده مکانيزه را ديدند که به طرفشان می‌آمد. تيمسار سهرابي جلو ستون حرکت می‌کرد. آن‌ها را ديدند که از شوق خدا را شکر می‌کردند.
-چطور آمديد؟
علي تراکتور را نشان داد و جيپ را.
-می‌بینی که با اين وسیله‌ها که مردم برايمان آورده‌اند...
بعد از جلسه و ديداري که در کرمانشاه با بني صدر داشت و آن برخورد بعدي که با او کرده بود، حس بدي پيدا کرده بود. می‌دانست کساني در خلوت و به ظاهر و باطن پشت سر او بدگويي می‌کنند. ریشه‌اش از سرهنگ عطاريان بود که می‌نشست بيخ گوش بني صدر و خبرچيني فرماندهان را می‌کرد. همشهري بني صدر بود و حرفش پيش او در رو نداشت. از منطقه آمده و در تهران منتظر تشکيل جلسه بود تا حرف‌هایش را بزند. به بچه هاي منطقه و به تحرکات ضد انقلاب، به روزهايي که تا زانو تو برف می‌رفتند و ميان کوهستان می‌جنگیدند و هر آن گلوله اي مذاب از زمين و آسمان جانشان را بخلد، انديشيد. دو روز پيش منطقه را ترک کرده و آمده بود و هر روز به بهانه اي جلسه را به تعويق انداخته بودند.
سرش داغ شد و خون که جلو چشمانش را گرفت، جلو ميز مسئول دفتر رياست جمهوري ايستاده و دو دستش را لبه‌ی ميز گذاشت.
-می‌شود بگوييد اينجا چه خبر است؟!
مرد نيم نگاهي گذرا انداخت و دوباره به برگه اي که تو دستش بود و آن را می‌خواند، نگاه کرد. علي صدا بلند کرد.
-ما در جبهه عمليات داريم. هزار تا کار داريم و شما مرا کشانده‌اید اينجا و امروز و فردا می‌کنید. داريد وقت مرا هم به بطالت می‌گذرانید. لااقل بگوييد جلسه اي در کار نيست و جان مرا خلاص کنيد که بروم دنبال کارهايم. نيروها را آنجا رها کرده‌ایم به امان خدا که اينجا صبح بياييم تا عصر الاّف شويم و عصر برگرديم؟!
مسئول دفتر از روي صندلی‌اش بلند شد.
-شما بنشينيد تا خبرتان کنم.
رفت تو دفتر و دقايقي بعد برگشت.
-همين امروز جلسه شروع می‌شود. شما با رئيس ستاد تشريف بياوريد.
ساعت جلسه را گفت و علي از رياست جمهوري بيرون آمد. سرهنگ خرسندي را خبر کرد. اميني و بروجردي و ناصر کاظمي هم.
-به هر حال شما می‌توانید به عنوان مشاور و ناظر همه‌ی اتفاقات در جلسه صحبت کنيد.
در کل عمليات غرب حدود هفتاد شهيد و يکصد و پنجاه مجروح داده بودند. بني صدر اين آمار را غلط می‌دانست.اطلاعات اشتباهي به او داده بودند تا به تحريک او فرمانده غرب را عوض کنند.گفته بودند:«صياد شيرازي همه را به کشتن داده و ستون او تار و مار شده، عده اي شهيد و بقيه اسير شده‌اند.»
علي با همراهانش صحبت کرد:«بگذاريد حرف هاشان را بزنند. نوبت به ما که رسيد، واقعیت‌ها را می‌گوییم.» توي جلسه، حرف‌ها را که زدند؛ علي با متانت گوش کرد. گاه نگاه از حاضرين بر می‌گرفت و به سرهنگ خرسندي نگاه می‌کرد که از عصبانيت گونه و گوش‌هایش سرخ شده بود. بني صدر چه چيز را از نگاه او خواند که به مشاوري که کنارش نشسته بود، گفت:«شما در ستاد صياد چه دیده‌اید؟»
-ستادي ندیده‌ایم. چند نفر به اسم ستاد دور هم جمع شده‌اند.
گفت و از نگاه‌ها گريخت.
-اگر اجازه بدهيد، من از حضورتان مرخص شوم.
سرهنگ خرسندي دستش را بلند کرد.
-خير بفرماييد. بمانيد تا سرکار شيرازي جوابتان را بدهد.
ناصر کاظمي که فرماندار و فرمانده سپاه پاوه بود، گفت:«چطور است که ما آنجا هستيم و از اين جريانات بي خبريم، شما اين چيزها را چطوري می‌فهمید. اگر نمی‌دانید، صبر کنيد تا من برايتان بگويم.»
با غيظ نگاه مشاور رئيس جمهور و خود او کرد.
-اين حرف‌ها چيست که می‌زنید؟ چرا بي تقوايي می‌کنید؟!
يکي از مشاورين رئيس جمهوري که آن سوي ميز نشسته بود، گفت:«آقاي رئيس جمهوري! مگر نگفته بوديد که خود صياد و رئيس ستادش بيايند به جلسه؟ اين آقايان کي هستند که خودشان را معرفي نکرده اند!»
بني صدر براق شد و از زير عينک قاب سياهش به علي خيره شد.
-بله... توضيح بدهيد این‌ها کي هستند که آورده‌اید داخل جلسه.
علي با دست و سر به سرهنگ خرسندي اشاره کرد.
-اين رئيس ستاد است. برادر بروجردي و برادر کاظمي و برادر اميني هم از مشاورين و همکاران نزديک من هستند.
فکر اينکه نکند آن‌ها را از جلسه بيرون کنند، خوره شد و به جانش افتاد.
-هر وقت عذر بنده را خواستيد آقايان هم می‌روند.
بني صدر ابرو بالا انداخت و نيم نگاهي به مشاوري که کنار دستش نشسته بود، انداخت.
-اشکال ندارد. جلسه را ادامه بدهيد.
سرهنگ خرسندي لب به سخن گشود.
-ستاد ما کيفي است. از افراد کاملاً انقلابي تشکيل شده. شبانه روز هم زحمت می‌کشیم. حرف‌هایی که زده شده، اجر زحمات ما را هم از بين می‌برد.
از اين حرف، ناصر کاظمي هم به سخن آمد.
-اين حرف‌ها را از کجا می‌آورید، اگر قرار است حرفي زده شود، بايد ما بزنيم که تو منطقه هستيم، نه شماها...
بنا کرد به تعريف از وضعيت خط و اتفاقاتي که در اين مدت افتاده است. بني صدر سر را کمي جلو آورده بود و به حرف‌هایش گوش می‌داد. انگشت‌ها را تو هم گره کرد و نگاهي به علي انداخت.
-ببينم خود آقاي صياد شيرازي چه می‌گوید.
علي نيم نگاهي انداخت. دعاي امام زمان (عج) را خواند.
-آقاي رئيس جمهوري! معذرت می‌خواهم. در جلسه اي که براي امنيت کشور تشکيل می‌شود، يک بسم الله گفته نشد يا حتي يک آیه‌ی قرآن تلاوت نشد. من اين جلسه را ناپاک می‌بینم و فکر می‌کنم وجودم آلوده شده است.
نگاهي به حاضرين انداخت و به بني صدر که يکه خورده و بور شده بود و زيرچشمي نگاهش می‌کرد، ادامه داد: «بايد از اينجا که می‌روم، مستقيم به قم بروم و زيارت کنم تا تزکيه شوم.» ابرو درهم کشيد.
-نکته ديگر که باعث نگراني شده، اين است که قبلا در آن منطقه جنگي نبود، کسي دفاع نمی‌کرده، همه تو پادگان يا توي خانه هاشان پنهان می‌شده اند و دشمن، جولان می‌داده. حالا ما داريم می‌جنگیم. صد در صد، همه‌ی جنگ‌ها تلفات دارد. کشته می‌دهد. حسن کار ما اين است که محاصره را شکسته‌ایم. داريم می‌جنگیم. من تفنگ دستم گرفته‌ام و با لباس چريکي، دارم می‌جنگم. به لطف خدا توقف نکرده ايم. ترسي هم نداريم. من از شما تقاضاي هزار تا تفنگ کردم، چون رزمنده هست، ولي اسلحه ندارند که بجنگند. شما هنوز ما را از لحاظ آمادي، پشتيباني نکرده ايد، پس از ما چه انتظاري داريد؟!
بني صدر عينکش را برداشت و دوباره روي بيني جا داد.
-تازه فهميدم که آماده يعني چه!
همه به همديگر نگاه کردند. طرح لبخندي رو لبان کاظمي و بروجردي نقش بست و خنده‌شان را فرو خوردند.
منبع:
خسروی، شمسی؛ (1387) آرام‌تر از همیشه، ویراستار: علی اعوانی، تهران، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، چاپ اول.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.