بهاريه هاي انتظار
اشاره:
قرارهاي بيقرار
هنوز گريه بر اين جويبار کافي نيست
ببار ابر بهاري! ببار، کافي نيست
چنين که يخ زده تقويم ها هر روز
هزار بار بيايد بهار کافي نيست
به جرم عشق تو بگذار آتشم بزنند
براي کشتن حلاج، دار کافي نيست
خودت بخواه که اين روزگار سربرسد
دعاي اين همه چشم انتظار کافي نيست؟
فاضل نظري
صبحدمي که برکنم، ديده به روشناييت
بردر آسمان زنم، حلقه آشناييت
سربه سرير سلطنت، بنده فرو نياورد
گر به توانگري رسد، نوبتي از گداييت
پرده اگر برافکني، وه که چه فتنه ها رود
چون پس پرده مي رود اين همه دلرباييت!
گوشه ي چشم مرحمت، برصف عاشقان فکن
تا شب رهروان شود، روزبه روشناييت
وقتي اگر برانيم، بندي دوزخم بکن
کاتش آن فرو کشد، گريه ام از جداييت
راه تو نيست سعديا! کمزني و مجردي
تا به خيال دربود، پيري و پارساييت
سعدي شيرازي
هرصبح با سلام تو بيدار مي شويم
از آفتاب چشم تو سرشار مي شويم
در چشمهاي آبي ات اي تا افق وسيع
يک آسمان ستاره سيّار مي شويم
يک آسمان ستاره و يک کهکشان شهاب
بر روي شانه هاي شب آوار مي شويم
روزي هزار مرتبه تا مرگ مي رويم
روزي هزار مرتبه تکرار مي شويم
فردا دوباره صبح مي آيد از اين مسير
چشم انتظار لحظه ديدار مي شويم
سلمان هراتي
سيرتقويم جلالي به جمال تو خوش است
سالها- هجري و شمسي- همه بي خورشيدند
از همان لحظه که از چشم يقين افتادند
چشم هاي نگران، آينه ي ترديدند
نشد از سايه خود هم بگريزند دمي
هرچه بيهوده به گرد خودشان چرخيدند
چون بجز سايه نديدند کسي در پي خود
همه از ديدن تنهايي خود ترسيدند
غرق درياي تو بودند، ولي ماهي وار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسيدند
در پي دوست همه جاي جهان را گشتند
کس نديدند در آيينه، به خود خنديدند
سيرتقويم جلالي به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجيدند
توبيايي، همه ساعت ها، ثانيه ها
از همين روز، همين لحظه، همين دم عيدند..
از: قيصر امين پور
منظومه اهل دل
غرور جواني
پشته خار همي برد به پشت .
لنگلنگان قدمي بر مي داشت
هر قدم داني شکري مي کاشت
کاي فرازنده اين چرخ بلند
وي نوازنده دل هاي نژند
کنز دولت به رخم بگشادي
تاج عزت به سرم بنهادي
حد من نيست ثنايت گفتن
گوهرشکر عطايت سفتن
نوجواني به جواني مغرور
رخش پندار همي راند ز دور
آمد آن شکر گزاريش بگوش
گفت کاي پيرخرف گشته خموش
عمر در خارکشي باخته اي
عزت از خواري نشناخته اي
پيرگفتا که چه عزت زان به
که نيم بردر تو بالين نه
شکر گويم که مرا خوار نساخت
به در چون تو گرفتار نساخت
همره حرص شتابنده نکرد
بر در شاه و گدا بنده نکرد
داد با اين همه آزادگيم
عزّ آزادي و آزادگيم
جامي
مهر مادر
عمر او بود فزون از پنجاه
زن بي شوهر از حاصل عمر
يک پسر داشت شرور و خودخواه
روز و شب در پي اوباشي خويش
بي خبر از شرف و عزت و جاه
ديده بود او به بر مادر پير
يک گره بسته زر گاه به گاه
شبي آمد که ستاند آن زر
بکند صرف عمل هاي تباه
مادر از دادن زر کرد ابا
گفت رو رو که گناه است گناه
اين ذخيره است مرا اي فرزند
بهر داماديت ان شاء الله
حمله آورد پسر تا گيرد
آن گره بسته زر خواه نخواه
مادر از جور پسر شيون کرد
بود از چاره چو دستش کوتاه
پسر افشرد گلوي مادر
سخت چندانکه رخش گشت سياه
نيمه جان پيکر مادر بگرفت
بر سر دوش بيفتاد به راه
برد و در چاه عميقي افکند
کز جنايت نشود کس آگاه
شد سرازير پس از واقعه او
تا نمايد به ته چاه نگاه
از ته چال به گوشش آمد
ناله زار و حزيني ناگاه
آخرين گفته مادر اين بود
آه فرزند نيفتي در چاه
يحيي دولت آبادي