حصيرنشين خوش پوش
نويسنده: سيده زهرا برقعي
بخش اول: خانه ي پدري
- تکتم، پاک و مهربان بود. حميده مي گويد کنيزي از اين بهتر سراغ ندارم که در عقل و دين و حيا سرآمد باشد.
- کنيز را حميده به فرزندش هديه کرد. به امام موسي کاظم گفت: زني بهتر از آن نديدم. زيرک و با اخلاق... مي دانم که هر فرزندي به دنيا بياورد، پاک و مطهر خواهد بود.
- تکتم، شد مادر امام رضا عليه السلام. امام موسي کاظم عليه السلام نام همسرش را طاهره ناميد و به همگان گفت: زين پس اين بانو را طاهره صدا کنيد.
- مشهور است که امام رضا عليه السلام در دوران شيرخوارگي، فراوان شير مي خورد. مادرش گفت: کاش دايه اي برايش بگيريد که در شير دادن کمکم کند.
گفتند: مگر شيرت کم است؟
گفت: نه، اما من نوافل و نمازهايي را که قبلاً مي خواندم، حالا نمي رسم که بخوانم. به اين دليل دايه اي مي خواهم که وقتم براي به جا آوردن نمازها بيشتر شود.
بخش دوم: در ميان مردم
- تابستان روي حصير مي نشست و زمستان روي پلاس. لباسش زبر بود، اما در ميان مردم آراسته و خوش لباس مي گشت. محاسن اش را هم رنگ مي کرد. مشکي مشکي.
- يکي آمد جلو و گفت: شما هميشه لباس هاي قشنگي مي پوشيد که از سنت سادگي پيامبر خدا به دور است. امام رضا عليه السلام دستش را گرفت و کرد توي آستينش. زبر بود... فرمود: اين لباس زيري را براي خدا مي پوشم تا نفسم را سرکوب کنم و اين لباس رويي را براي مردم...
- همه زبان ها را بلد بود. با هر کس به زبان خودش حرف مي زد و جواب سؤال هايش را مي داد. تعجب يارانش را که مي ديد، مي گفت: چطور مي شود کسي حجت خدا بين آفريدگانش باشد و زبان هاي آن ها را نداند؟- روز عرفه همه دارايي اش را يک روزه بين فقرا قسمت کرد. يکي از يارانش به نام فضل گفت: با اين همه بذل و بخشش ضرر کرديد... فرمود: اين که همه اش سود بود.
- وقتي خدمتکارانش را که سر سفره اي نشسته بودند، صدا مي زد و مي گفت: هر وقت غذا خوردن تان تمام شد بياييد.
بخش سوم: تا مرو
مأمون (برادر محمد امين) از اين کار بسيار لجش گرفته بود و چون مي دانست حتي ولايتعهدي هم نصيبش نمي شود، برادرش را کشت و خود بر مسند خلافت نشست. همان روزها بود که مأمون تصميم گرفت امام رضا عليه السلام را از مدينه به مرو بکشاند و حکومت خودش را با ظاهرسازي، بر حق جلوه دهد. امام که دعوت مأمون را رد کرد، نامه هاي تهديد آميز شروع شد.
- روز وداع از مدينه، همه خانواده و ياران امام دور ايشان جمع شده بودند و گريه مي کردند. امام مي گفت: من ديگر هرگز به ميان خانواده ام باز نخواهم گشت.
- براي وداع از مدينه رفته بود نزد قبر پيامبر دست پسرش جواد را هم در دست مي فشرد و مي گريست.
- آن روزها همدان، کرمانشاه، قزوين و قم، محل اجتماع شيعيان ايران بود. مأمون هراس داشت که علي بن موسي عليه السلام با آن ها برخورد کند. براي همين هم دستور داد ايشان را از راه بصره به اهواز و فارس ببرند و از آن جا وارد خراسان بکنند.
نيشابور که رسيدند، مردم به استقبال امام خود آمدند و برسرزنان، گريه مي کردند. امام بر اسب سياه و سفيدي سوار بود و داخل محمل نشسته بود. مردم شور و هيجان زيادي داشتند. بيست هزار نفر يا بيشتر، گرد امام جمع آمده بودند. امام به درخواست مردم سر از محمل بيرون کرد و حديث «سلسله الذهب» را همان جا براي مردم خواند. دانه دانه اجدادش را به ترتيب نام برد و رسيد به رسول خدا.
فرمود: از رسول خدا شنيدم که مي فرمود از جبرئيل شنيدم که مي گفت از خداوند عزوجل شنيدم که مي فرمود: «کلمه لا اله الا الله حصني فمن قالها دخل حصني و من دخل حصني امن من عذابي»
- دهم شوال... مرو.
مذاکرات شروع شد. مأمون اصرار مي کرد و امام رد مي کرد.
فضل بن سهل مي گويد: هيچ گاه خلافت را همچون آن روز، خوار و بي ارزش نديدم. مأمون به علي بن موسي واگذار مي کرد و او از قبول آن خودداري مي کرد.
- مأمون مي خواست ظاهر سازي کند و خودش را بين مردم، خوب جلوه دهد. در مقابل جمعيت زيادي از مردم، رو کرد به امام رضا عليه السلام و گفت: من در آل علي و آل عباس بسيار نگريستم و هرچه فکر کردم کسي شايسته تر از علي بن موسي الرضا براي خلافت نديدم.
لذا خودم را از خلافت عزل، و ابالحسن را جايگزين خود نمودم.
امام رضا نگاهي به مأمون انداخت و فرمود: اگر خدا اين خلافت را به تو داده، پس حق بخشيدنش را نداري. اگر هم خدا نداده، پس اصلاً خلافت مال تو نيست که اختيار دادن يا ندادنش را به ديگران داشته باشي.
- براي فرزندش جواد که آن روزها هشت ساله بود، نامه نوشته بود: مي دانم که خدمتکاران تو را از در پشتي خانه بيرون مي برند. آن ها مي خواهند با فقيران نيازمندي که دم در خانه نشسته اند، برخورد نکني. به حقي که بر گردنت دارم قسم ات مي دهم که فقط از در بزرگ بروي و بيايي و هميشه هم مقداري پول همراه داشته باش. بخشش کن و به ياري خدا از تنگدستي نهراس...
منابع:
1. عيون اخبار الرضا عليه السلام - شيخ صدوق.
2. به يادم باش - محمد جواد ميري.
3. شکوه کرامت - حبيب الله پنجه چي، سيد زهرا برقعي.
نشريه ديدار شماره 132
/ج