تأملاتي در باب فرهنگ و هنر و ادبيات
مترجم: حسين پاينده
طرحي براي يک پيشگفتار
بدينسان واقفم که محو فرهنگ به مفوم محو ارزش انساني نيست، بلکه صرفاًًًً نشانه از بين رفتن برخي از ابزارهاي بيان کردن اين ارزش است. و با اين همه، حقيقت اين است که من با روند تمدن اروپا همنوا نيستم و از اهداف آن (اگر اصلاً هدفي داشته باشد) سر در نمي آورم. به همين دليل، من در واقع براي آن دوستاني دست به قلم مي برم که در اطراف و اکناف گيتي پراکنده اند.
آينده فرهنگ
توصيف فرهنگ
محيط فرهنگي
طلوع فرهنگ
آن گاه که چنين شود، تاريخ راستين کشفيات سده هاي هجدهم و نوزدهم و بيستم نيز پديد خواهد آمد، تاريخي که بس جالب خواهد بود.
ماهيت فرهنگ
تعامل فرهنگي آدميان
يا چگونه است حال و روز کسي که پي بردن به کُنه سلايق ديگران را نتواند؟
تأثير محيط در شخصيت آدمي
زيرا اين گفته صرفاًًً بدين معناست که تجربه از دگرگون شدن آدميان در اوضاع و احوالِ مختلف حکايت دارد. اگر بپرسند محيط چگونه مي تواند آدمي را - يا عنصر اخلاقي انسان را - به انجام دادن کاري وا دارد، پاسخ اين است که حتي اگر وي بگويد «هيچ انساني نبايد تسليم اجبار شود»، با اين حال در چنين اوضاع و احوالي در واقع به انحاء مختلف تسليم اجبار مي شود.
«تو مجبور نيستي؛ مي توانم مفرّي (متفاوت) را به تو نشان دهم، ليکن تو نخواهي پذيرفت.»
فرهنگ نويسندگان
اعصار فرهنگي
اين بدان سبب است که مي خواهيم در عين بازنمايي اشياء، گوشه چشمي هم به ويژگيهاي الگوي نخستين داشته باشيم. ليکن از آنجا که الگوي نخستين و موضوع را با يکديگر خلط مي کنيم، بي آنکه خود بخواهيم خصوصياتي را جزم انديشانه به موضوع نسبت مي دهيم که فقط الگوي نخستين در اصل مي تواند از آن برخوردار باشد. از ديگر سو، گمان مي کنيم اگر ديدگاهمان در واقع فقط در يک مورد صادق باشد، پس آنقدرها که ما مي خواهيم شمول ندارد. اما الگوي نخستين را مي بايست همان گونه که هست به وضوح ارائه داد تا مشخصه کل احتجاج باشد و شکل آن را معين کند. بدين ترتيب الگوي نخستين اهميت درجه اول مي يابد، و در نتيجه اعتبار کل آن ناشي از اين امر خواهد بود که شکل احتجاج را معين مي کند، و نه ناشي از اين ادعا که هر آنچه در مورد آن مصداق دارد و در ساير موارد بحث نيز صدق مي کند.
ايضاً درباره احکام مبالغه آميز و جزمي، همواره بايد پرسيد که: در اين حکم في الواقع چه چيز صادق است؟ يا مثلاً اين حکم در کدام موارد واقعاً صادق است؟
نسل جوان
علم و فلسفه
مسائل زندگي
با اين همه، آيا گمان نمي کنيم آن کس که هيچ مسئله اي در زندگي نمي بيند، در واقع از ديدن چيزي مهم - و در واقع مهمترين چيز - عاجز است؟ مي خواهم بگويم که چنين کسي، بي هدف و کورکورانه مي زيد (همچون موش کور)، و اگر چشم بصيرت داشت يقيناً مسئله را مي ديد.
يا شايد هم بايد بگويم آن کس که به درستي مي زيد، مسائل زندگي برايش حکم اندوه را ندارد؛ لذا اين مسائل براي چنين کسي، نه مشکل آفرين که مسرت بخش خواهند بود. به ديگر سخن، براي او مسائل ياد شده حکم هاله اي نوراني به دور زندگي را خواهند داشت و نه زمينه اي نامعلوم.
نگرش جديد
انقلابي
سنت
آن کس که سنت دلخواه خود را ندارد، چونان عاشقي ناکام است.
نيک - الوهي
هنر جديد
تأثير هنر
درخشان اند و جا دارد که آنها را منتشر کند تا ديگران از آنها بي بهره نمانند. (وي مي گويد وقتي نامه هاي بستگان متوفي خود را مي خواند، همين احساس را دارد.) ليکن وقتي به انتشار گزيده اي از آنها مي انديشد، آن گاه کل ماجرا جذابيت و ارزشش را از دست مي دهد و ناممکن مي نمايد. من پاسخ دادم که آنچه او مي گويد، به اين موضوع شباهت دارد: هيچ چيز جالبتر از ديدن کسي نيست که مشغول انجام يکي از کارهاي بسيار معمولي و روزمره خويش است و خبر ندارد که کسي ديگر مشغول تماشاي اوست. تصور کنيد که در تئاثر هستيم. پرده بالا مي رود و مردي را مي بينيم که به تنهايي در طول اتاق قدم مي زند، بعد سيگارش را روشن مي کند، مي نشيند، و غيره. به اين ترتيب ما ناگهان از بيرون به تماشاي انساني نشسته ايم، آن هم به نحوي که معمولاً هرگز نمي توانيم خودمان را {در حين انجام همين کارهاي پيش پا افتاده} مشاهده کنيم. اين کار مانند آن است که فصلي از يک زندگينامه را با چشمان خود ببينيم. بي ترديد اين کار خارق العاده و در عين حال شگفت انگيز خواهد بود. بدين ترتيب شاهد زندگي واقعي مي شويم، يعني شاهد چيزي شگفت آورتر از هر آنچه نمايشنامه نويسان مي توانند براي اجرا يا گفته شدن بر روي صحنه تئاتر تنظيم کنند. ولي ما هر روز ناظر چنين رخدادي هستيم و اصلاً تحت تأثير قرار نمي گيريم! کاملاً درست است، وليکن ما رخداد ياد شده را از آن زاويه نمي بينيم. پس وقتي انگلمن به نوشته هاي خود مي نگرد و احساس مي کند مطالبي عالي نوشته است (هر چند که تمايل ندارد هيچ يک از آن نوشته ها را به طور جداگانه منتشر کند)، زندگي خويش را چونان اثري هنري مي بيند که خدا آن را خق کرده است و از اين حيث، آن زندگي در خور تأمل است، همچنان که زندگي هرکسي و کلاً هر چيزي در خور تأمل است. اما فقط هنرمندان قادرند هر چيز را طوري بنمايانند که در نظر ما هچون اثري هنري جلوه کند. پس جاي تعجب نيست که آن دستنوشته ها، وقتي تک تک و به خصوص با بي علاقگي نگريسته شوند (يعني اگر کسي که به آنها مي نگرد پيشاپيش آنها را جالب نداند)، ديگر ارزشمند به نظر نرسند. مي توان گفت اثر هنري ما را وامي دارد که آن را از منظر مناسب بنگريم، اما وقتي هنر در کار نباشد، هر شيء همچون اشياء ديگر صرفاًًً جزئي از طبيعت است که ما مي توانيم به سبب شور و شوق خودمان آن را تحسين کنيم، ولي اين کار کسي را محق به رويارويي با ما نمي کند. (مدام يکي از آن عکسهاي پيش پاافتاده به خاطرم خطور مي کند که منظره اي در آن به چشم مي خورد و کسي که آن را انداخته است بسيار جالب مي پنداردش چرا که خودش در آنجا بوده و شور و حالي به او دست داده است؛ اما ديگري کاملاً بحق همان عکس را با بي اعتنايي کامل مي نگرد، زيرا هر کسي محق است چيزي را با بي اعتنايي بنگرد.)
با اين همه، همچنين به نظرم مي آيد که به غير از آثار هنرمندان، راه ديگري براي نماياندن الوهيت گيتي وجود دارد. به اعتقاد من، انديشه مي تواند چنين کند؛ گويي که برفراز عالمِ هستي به پرواز در مي آيد و آن را به حال خود رها مي کند و از بالا - در حال پرواز - نظاره گر آن مي شود.
منزلت موسيقي
آثار کم نظير هنري
متناقض نماي (پارادوکسِ) هنر
تأثير پذيري هنرمندان
منزلت هنرمندان
نواختن پيانو
انعکاس طبيعت در هنر
مي توان گفت: هنر معجزه هاي طبيعت را نشان مي دهد. مفهوم معجزه هاي طبيعت، بيان هنر است. (شکفتن شکوفه. تحيرآور بودنِ آن از چه روست؟) مي گوييم: «فقط به شکفتنش بنگر!»
وظيفه هنر
گيراييِ مسائل زيبا شناختي
کمال مطلوب شاعر
شعر خوب، شعر بد
آنچه در بدو امر جمله اي ناپخته به نظر مي آيد، چه بسا نطفه يک جمله پرمغز باشد.
خواب چونان داستان
حال مي توان تصور کرد که کسي با ديدن تصوير حاصل از بازکردن تاي کاغذ، احتمالاً با تعجب بگويد: «بله، راه حل همين است. خوابي که ديدم همين بود، البته بدون در نظر گرفتن تفاوتها و تحريفها». آن گاه همان را راه حل قلمداد مي کنند صرفاًًً به اين دليل که وي چنين مي پذيرد. درست مانند زماني که هنگام نوشتن مطلبي به دنبال واژه اي مي گرديد و بعد مي گوييد: «خودش است. اين کلمه منظورم را مي رساند!» پذيرش شما مؤيد يافته شدن کلمه مورد نظر است و از اينجا نتيجه گرفته مي شود که اين همان کلمه اي است که به دنبالش مي گشتيد. (در اين مورد في الواقع مي توان گفت: تا زماني که چيزي را نيابيم مي دانيم که چه مي خواهيم. راسل نيز درباره آرزو کردن، تقريباً همين حرف را مي زند.)
جالب بودن خواب به سبب رابطه علّي آن با وقايع زندگي خواب بيننده نيست، بلکه به اين سبب است که آدمي احساس مي کند خوابش بخشي از يک داستان است (بي ترديد بخشي واضح و گويا) و بقيه آن داستان در پرده ابهام مي ماند. (مثلاً اين پرسش برايمان مطرح مي شود: «اين شخص از کجا آمد و سرنوشتش چه شد؟»)
علاوه بر اين، اگر کسي به من ثابت کند که داستان حقيقي اين نيست، که مبناي آن را در واقعيت به کلي فرق مي کرده است، و در نتيجه من هم با کمال تاسف ابراز تعجب کنم که «عجب، پس قضيه اين بود؟»، آن گاه در واقع از چيزي محروم شده ام. اکنون با باز شدن تا خوردگيهاي کاغذ، اجزاي داستان اصلي از هم مي گسلند. آن مردي که در خواب ديده بودم به اين موضوع مربوط مي شد، گفته هايش به آن موضوع، محل رخداد وقايع نيز به فلان موضوع. با اين همه، داستان ديده شده در خواب، همچون تابلويي که ما را شيفته خود مي کند و الهام بخشمان مي شود، افسوني خاص خود دارد.يقيناً مي توان گفت که ژرف انديشي درباره تصاويري که در خواب مي بينيم، براي ما الهام بخش است و ما از اين تصاوير صرفاًًً الهام مي گيريم، چرا که اگر خواب خود را براي ديگري بازگوييم، معمولاً شنونده الهام نمي گيرد. آن خواب، همچون پنداشتي که مي تواند تکوين يابد، در ما تأثير مي گذارد.
نويسنده کم مايه
شکسپير
به راستي باورآوردن به چيزي که حقيقتش بر ما آَشکار نسيت، چقدر دشوار است. مثلاً وقتي مي خوانم که انسانهاي برجسته در طول قرنهاي متمادي شکسپير را تحسين کرده اند، نمي توانم اين ظن را از سر بيرون کنم که تحسين وي کاري مرسوم و متعارف بوده است، هر چند که بايد به خود بگويم که مطلب چنين نيست. کسي همچون ميلتن (7) که سخنش براي من حجت است، مي تواند متقاعدم کند که حقيقت جز اين است. ترديد ندارم که او سخن به گزاف نمي گفت. البته منظورم اين نيست که هزاران استاد ادبيات بي آنکه آثار او را دريابند و بنا به دلايلي نادرست، تحسين بس فراواني را نثار او نکرده اند و نمي کنند.
تشبيهاتي که شکسپير در آثار خود به کار مي برد، به مفهوم متعارف کلمه بدند. بنابراين اگر اين تشبيهات را با اين همه خوب بدانيم (من شخصاً نمي دانم که آيا چنين است يا نه)، در آن صورت بايد گفت که قانوني خاص خود دارند. مثلاً شايد طنين اين تشبيهات آنها را باورپذير و واجد حقيقت مي کند.
چه بسا مهمترين نکته درباره شکسپير، سهولت گفتار و اقتدار او باشد، و چه بسا براي تحسين شايسته او مي بايست او را آن گونه که هست پذيرفت، همان طور که طبيعت (مثلاً منظره اي در طبيعت) را همان گونه که هست مي پذيريم.
اگر در آنچه گفتم به خطا نرفته باشم، اين بدان معناست که سبک کل آثار شکسپير (منظورم سبک به کار رفته در مجموعه همه آثار اوست)، واجد بيشترين ميزان اهميت است و حقانيت او را ثابت مي کند.
بدين ترتيب، دليل ناتواني من در درک آثار او چه بسا اين باشد که قادر نيستم آثار او را به سهولت بخوانم. يعني به همان سهولتي که کسي منظره اي با شکوه را مي نگرد.
شکسپير و رؤيا. رويا باطل است و بي معنا و مرکب، و در عين حال کاملاً درست: با چنين ترکيب عجيبي رؤيا در ما تأثير مي گذارد. از چه رو؟ نمي دانم. و اگر شکسپير - مطابق قول عموم - شاعري سرآمد است، پس مي توان درباره وي چنين گفت: اين رأي به کلي باطل است، اصلاً چنين نيست؛ و در عين حال برحسب قواعد خاص خودش، اين رأي کاملاً درست است. موضوع را اين گونه نيز مي توان بيان کرد: اگر شکسپير شاعري سرآمد است، سرآمد بودنش صرفاًًً در مجموعه آثارش متبلور مي شود، آثاري که زبان و دنيايي خاص خود مي آفرينند. به ديگر سخن، وي اساساً وجود حقيقي ندارد (همچون رؤيا).
به عقيده من هيچ شاعري را نمي توان همطراز شکسپير دانست. آيا نمي توان گفت که وي احتمالاً خالق يک زبان بود و نه يک شاعر؟
يگانه کاري که درباره شکسپير مي توانم بکنم اين است که با تحيّر به او بنگرم، و لاغير.
تمجيدهاي اغلب ستايشگران شکسپير را عميقاً به ديده ترديد مي نگرم. به گمان من، مشکل از آنجا ناشي مي شود که کس ديگري همطراز او نيست (دست کم در فرهنگ غرب)، و لذا هر جايگاهي که براي او در نظر بگيريم به هر حال در خور او نيست.
موضوع اين نيست که شکسپير انواع سنخهاي بشر را با چيرگي تصوير کرد و بدين لحاظ به حقيقت زندگي وفادار ماند. وي از حقيقت زندگي عدول مي کند. ليکن نگارگريِ وي چنان ماهرانه و حرکت قلم مويش چنان بي همتا بود که هر يک از شخصيتهاي آثارش مهم و در خور توجه جلوه مي کند.
«قلب بزرگ بتهون»؛ اما کسي از «قلب بزرگ شکسپير» نمي تواند سخن به ميان آورد.
«نگارگري چيره دست که شکلهاي طبيعي جديدي از زبان خلق کرد»، به گمان من توصيف دقيقتري از شکسپير است.
در واقع، هيچ شاعري راجع به خويشتن نمي تواند بگويد که «من بسان پرندگان آواز سر مي دهم»؛ اما احتمالاً شکسپير محق بود که درباره خود چنين بگويد.
تصور نمي کنم که شکسپير قادر مي بود راجع به «سرنوشت زندگي شاعران» به تأمل بپردازد. نيز نمي توانست خويشتن را پيامبر يا معلم بشر انگارد.
مردم کم و بيش با همان حيرتي که به پديده هاي شگرف طبيعت
مي نگرند، به او چشم مي دوزند و احساس مي کنند که بدينسان نه انساني بزرگ، بلکه پديده اي خارق العاده را شناخته اند.
علت عاجز بودن من از فهم شکسپير اين است که بيهوده مي کوشم در اين پديده نامتقارن، نوعي تقارن بيابم. آثار او به چشم من بيشتر طرحهايي کلي - و نه تابلوهايي تمام عيار - هستند؛ گويي کسي که هر کاري را براي خود مجاز مي شمارد اين طرحها را با عجله کشيده است. خوب درک مي کنم که چرا کساني ممکن است اين هنر را بستايند و برتر بنامندش، ليکن من آن را نمي پسندم. پس اگر کسي در مقابل اين آثار از فرط حيرت، خود را عاجز از بيان مي يابد، علت آن بر من آشکار است. اما هر کسي که آثار شکسپير را مثلاً همچون آثار بتهون مي ستايد، به گمان من درک نادرستي از شکسپير دارد.
* اين مقاله ترجمه اي است از برخي بخشهاي کتاب On culture and Value. عنوانهاي انتخابي براي اين قطعات (به غير از عنوان قطعه اول)، از مترجم است.
منابع:
1- ارغنون/7و 8/پاييز و زمستان 1374 341
پي نوشت ها :
1. Oswald Spengler(1936-1880)، فيلسوف آلماني - م.
2. Arvid Sjogren ، از دوستان و بستگان ويتگنشتاين.
3. Paul Engelmann (1965-1891)، مهندس ساختمان و دوست ويتگنشتاين- م.
4. Heinrich von kleist(1811-1777)، نمايشنامه نويس آلماني- م.
5. «روياي آشکار» (manifest dream) اصطلاح فرويد است براي اشاره به تصاويري که فرد در خواب مي بيند- م.
6. «محتواي نهفته رويا» (latent dream content) اصطلاحي است که در روانکاوي فرويدي براي اشاره به معني واقعي (ناخودآگاهانه) خواب به کار مي رود - م.
7. John Milton (1674-1608) ، شاعر انگليسي - م.