موسيقي قورباغه اي
در عمليات بدر شهيد حمزه بابايي با تعدادي از رزمندگان به منطقه اي رفتيم که نمي دانستيم اين منطقه خودي است يا در تصرف دشمن. پس از مدتي تلاش و جستجو به نتيجه اي نرسيديم. بچه ها کم کم نگران شدند که نکند محاصره شويم و روحيه شان را نيز از دست داده بودند. حمزه که هميشه با حرفها و شوخي هايش استاد تقويت روحيه بود رو کرد به بچه ها و گفت: يک راه وجود دارد که بدانيم اينجا کجاست. بچه ها گفتند چه راهي؟
گفت: جمع شويد. همه جمع شدند دور حمزه. گفتند: خوب بگو از کجا مي شود فهميد اين منطقه در تصرف عراق است يا ايران؟
حمزه در حالي که مي خنديد گفت: از قورباغه ها.
بچه ها تعجب کردند يعني چه حمزه!
حمزه گفت: اگر موسيقي آنها در دستگاه شور باشد يعني قور، قور بکند منطقه خودي است و اگر در دستگاه ابوعطا بخوانند والقورالقور بکنند منطقه مال عراق است. با شنيدن اين حرف حمزه بچه ها همه زدند زير خنده و خستگي از تن همه در رفت و با روحيه اي عالي شروع به جستجو جهت يافتن نيروهاي خودي کرديم.
راوي: مهدي دهقانيان
اگر چوپان بخوابد
در خط پدافندي شلمچه بوديم و شاهمرادي نيز خط بود از سرشب تا نزديک صبح چندين بار به خط سرکشي مي کرد نگهبانان را کنترل مي کرد و قدري هم نزد آنها مي نشست و با دوربين مادون قرمز دقيقاً آن سوي خط را ديده باني مي کرد يک شب به او گفتم: شاهمرادي پس کي مي خوابي؟ همانطور که با دوربين مشغول ديده باني دشمن بود گفت: ما عشايريم و مثلي داريم که اگر چوپان بخوابد صبح از گله اش خبري نيست. متوجه شدي!!
راوي: قربانعلي اميني
تلفن بيت المال
مدتي بود که شهيد جعفر مير عباسي مرخصي نرفته بود حتي به خانواده اش تلفن هم نزده بود. خانواده اش خيلي نگرانش شده بودند وقتي به منطقه برگشتم به سراغ جعفر که در خط جزيره مجنون بود، رفتم. در حال نماز خواندن بود صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم: مرخصي که نمي روي حداقل زنگي به خانواده ات مي زدي که نگرانت نباشند. گفت: در خط بودم نتوانستم. گفتم: مؤمن خدا تلفن در سنگر، کنار دست توست لااقل خبر سلامتي ات را به خانواده ات مي دادي.
همانطور که سر سجاده نشسته بود و به حرف هاي من گوش مي داد گفت: تلفن مال بيت المال است. گفتم: اجازه اش با من. جعفر با اصرار زياد من با خانوده اش صحبت کردم. قلم و کاغذ هم به دست گرفت و دقيقه دقيقه يادداشت کرد و حساب کرد و پولش را پرداخت کرد.
راوي: يدالله شفيعي
بچه ها عراقي! عراقي!
شهيد شاهمرادي يک شب به خاطر پشه ها يا به خاطر سرو صداي بچه ها، نمي دانم بالاخره رفته بود پشت خاکريز، سمت عراقي ها خوابيده بود. صبح زود نگهبان ايراني متوجه شده بود يک نفر پشت خاکريز خوابيده با سروصدا او را از خواب بيدار مي کند و به او ايست مي دهد شاهمرادي هم که عربي مي دانست به عربي چيزهايي را گفته بود و به طرف نگهبان آمده بود آن بنده خدا هم فرياد زده بود: بچه ها عراقي! عراقي!
همه سر خاکريز جمع شده بودند و با کمال تعجب ديده بودند شاهمرادي دارد مي خندد و بدون اين که از گلوله هاي دشمن بترسد به سوي خاکريز ايراني ها مي آيد.
راوي: کريم عابدي
دژبان راه کربلا
مدتي در اوج گرما با تحمل و سختي زيادي در خط پدافندي جزيره مجنون بوديم يک روز شهيد اکبر اعتصامي فرمانده گردان به خط آمد بچه ها دورش جمع شدند و هر کسي حرفي زد و از سختي کار گفت. از ميان اين جمع يک پيرمرد خميني شهري جلو آمد و گفت: حاجي ما اين سختي ها را براي خدا تحمل مي کنيم تا به کربلا برويم اما نکنه وقتي راه کربلا باز شد ما را نبرند!!
شهيد اکبر اعتصامي و بچه ها زدند زير خنده و سپس اکبر دستش را گذاشت روي شانه پيرمرد و گفت: ناراحت نباش دژبان هاي راه کربلا هم خود ما هستيم و خودمان ويزاهاي کربلا را کنترل مي کنيم!!
يک هديه به شرط صلوات
شهيد شيخ حسن توسلي هميشه سعي داشت به هر نحوي شده بچه ها را بخنداند تا خستگي از تنشان بيرون رود براي همين هر وقت بچه هاي گردان در يک ستون حرکت مي کردند شيخ حسن از ابتدا تا انتهاي ستون به هر نفر يک دانه تخمه، نقل، شکلات و ... مي داد و با جديت مي گفت: مشتتان را محکم ببنديد تا کسي نبيند که به هر کدامتان چه داده ام و يک صلواتي هم بفرستيد بچه ها به اين رويه عادت کرده بودند شيخ حسن هم از فرصت استفاده مي کرد و به جاي تخمه و نقل و شکلات سنگ ريزه هم توي دست بچه ها مي گذاشت بچه ها طبق عادت مشتشان را محکم مي بستند و صلوات مي فرستادند الان مي توانند شيرين کام شوند ولي وقتي دستشان را باز مي کردند از شيريني خبري نبود و شيخ با بچه ها مي زدند زير خنده!!
راوي: ابوالفضل جعفري
کلاس بره هام بالا رفته
در سال 1364 در بانه جابه جايي گردان بوديم چند دستگاه خاور آماده کرده بوديم براي انتقال نيروها، تعدادي هم بره داشتيم که آنها را هم بايد مي برديم. بنه را که باز کرديم هر چه تلاش کرديم بره ها سوار نشدند يکي از بچه ها به شوخي گفت: اينها سوار خاور نمي شوند يک دستگاه بنز مايلر هم داشتيم، گفتم خب سوار بنز شوند وقتي بره ها را به سمت بنز هدايت کرديم همه سوار شدند. در گردان پيچيد که بره ها کلاس شان بالا رفته و بچه ها کلمه بنز را با صداي بره ادا مي کردند و موضوع براي مدتي سرگرمي و موضوع خنده رزمندگان شده بود.
راوي: ستوان قربانعلي نصر
منبع:نشريه يارا، شماره 8.