انديشه اجتماعي اقوام نانويسا

قوم نانويسا: در آن سوي کرانه بي پناه اسکاتلند شمالي، در آبهاي پرتلاطم دماغه دورمانده اي که بحق «دماغه خشم (1)» نام گرفته است، مجمع الجزاير کوهستاني هبريديز (2) قرار دارد. در دل اين جزيره ها، در فاصله کوهها و درياچه ها، خلنگزارهايي که ميان صخره هاي خرد و بزرگ محصور شده اند، به چشم مي خورند و اين سوي و آن
جمعه، 19 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
انديشه اجتماعي اقوام نانويسا

 انديشه اجتماعي اقوام نانويسا
انديشه اجتماعي اقوام نانويسا


 

نويسندگان: اچ. اي بارنز،هري بکر
مترجمان: جواد يوسفيان،علي اصغر مجيدي



 
قوم نانويسا: در آن سوي کرانه بي پناه اسکاتلند شمالي، در آبهاي پرتلاطم دماغه دورمانده اي که بحق «دماغه خشم (1)» نام گرفته است، مجمع الجزاير کوهستاني هبريديز (2) قرار دارد. در دل اين جزيره ها، در فاصله کوهها و درياچه ها، خلنگزارهايي که ميان صخره هاي خرد و بزرگ محصور شده اند، به چشم مي خورند و اين سوي و آن سوي، مردمي ساده و کهن در پهنه هايي بارخيز به کشتکاري عمر مي گذارند. اين قوم، مخصوصا آنان که در جزيره هاي دور- افتاده تر به سر مي برند، تا ديروز تاريخ- چهارصد سال پيش- کتاب و کتابت[1] نداشتند و از اين رو هر نسلي از آن، سنتهاي (traditions) خود را شفاهاً و به وساطت افسانه ها و ترانه ها و مثلها و ساير عوامل فرهنگ عوام (Folklore) به نسل بعد مي رسانيد. بي گمان فرهنگ عوام براي ضبط و انتقال آزمايشهاي مردم فرودست و نيز قهرمانيهاي فرادستان جامعه بسنده نيست، با اينهمه، در بسا دوره هاي تاريخ وسيله اي بهتر از اين در دست نبوده است. از آثار برخي از نويسندگان و شاعران اسکاتلندي چون رابرت برنز (3) و جان واتسن (4) و جيمز- ماتيو بري (5)» و ديگران، به خطا چنين دريافت مي شود که کشتکاران اسکاتلند، در شبهاي ديرنده زمستاني به خواندن کتاب مقدس يا حتي کتابهاي فلسفي ديويدهيوم (6) مي پرداختندو آموخته هاي خود را به هنگام روز در حين شخم کردن زمين به راهگذاران باز مي گفتند. اما به راستي اسکاتلنديان مجمع الجزاير هبريديز، مردمي نانويسا (illiterate) يا خط نايافته بودند. کتاب خواندن نمي توانستند و گذشته از آنچه از راه گوش فراگرفته بودند، چيزي نمي دانستند.
 
قوم نانويساي ديگر، قوم مائوري (7) است. بازماندگان منکوب اين قوم جنگاور، هنوز در جزيره شمالي زيلندنو به سر- مي برند. برخي از جنگجويان فرتوت مائوري چهره هاي مس فام خود را به خطهاي متقاطع آبي رنگ مي آرايند و بيننده را به ياد بريتون ها (8) يعني بوميان باستاني بريتانيا- که سزار از وسمه کشي آنان ياد کرده است- مي اندازند. هنرمندان مائوري به اقتضاي خالکوبي، رنگهايي اسرار آميز مي شناسند، سوزنهايي تيز مي سازند و نقشهاي اسليمي ( Arabesque) (9) دل انگيزي- که هارون الرشيد را براي تذهيب قرآن به کار آيند- بر پوست خود مي نگارند. همچنان که وايکينگهاي (10) اسکانديناوي بر درياهاي شمالي دريانورداني بزرگ بودند و فرمان مي راندند، مائوريان نيز خداوندان اقيانوس آرام بودند و سده ها پيش- شايد در آن هنگام که سزار به صخره هاي تنگه داور (11) نزديک شد و آگريکولا (12) افق مه آلود شمال را نگريست اينان در اقيانوس آرام جولان مي کردند. در آغاز ساکن پولينزي شرقي بودند. سپس گروه گروه زادبوم خود را ترک گفتند و با زورقهاي درازمنقش که سست و شکننده مي نمايند ولي بسيار سخت و استوارند، پار و زنان و ترنم کنان در پهنه بي آرام اقيانوس آرام، فرا راندند. به قول شاعر: «بدان سو که خارپوست دريايي بر- مرجانها مي درخشد و امواج غلتان سرگذشت پايان ناپذير خود را به گوش آبهاي آرام «خشکي- پيوند» فرو مي خوانند.» به راهنمايي اختران و بادها پيش تاختند و پس از جنگهاي قهرماني، به سرزمين اوته آروا (13) يا زيلندنو راه يافتند و در آنجا ماندند. سپس قوم دريا- نورد ديگري فرا آمد و به زور، آنان را پس راند.
قوم مائوري با وجود اينهمه سخت کوشي و بلند پروازي و درياگيري و پيروزي، گذشته روشني ندارد، و تاريخ آن از آغاز تازمان سلطه انگليسيان به هيچ روي مبتني برمدرک کتبي نيست. تاريخ قوم مائوري صرفا مجموعه اي است از روايات که همواره از پيران به جوانان رسيده است. مائوريان با آنکه قومي برجسته بودند و در ستاره شناسي و خالکوبي و حکاکي بسيار پيش رفتند، هرگز برکتابت که فني نسبتا ساده است، دست نيافتند و نوشته اي به وجود نياورند. [2]
مي توان از اقوام نانويسا يا خط نايافته ديگر نيز نام برد. گذشته از قوم هوتن توت (14) و وينه باگو (15) و تاراهومار (16) که معمولاً تحت عنواني مبهم و گمراهي آور چون «ابتدايي» (primitive) و «وحشي» (savage) قرار مي گيرند، برخي از اقوام اروپايي و امريکايي نيز مردمي نانويسا محسوب مي شوند.[3] مردم نانويساي اروپا و امريکا با اينکه به سرعت رو به کاهش مي روند، هنوز فراوانند.[4] پژوهندگان فرهنگ عوام، برخي از اينان را- ورد تحقيق قرار داده و با اقوام نانويساي مناطق ديگر- اقوامي که دير- زماني[5] به تحقير، «بوميان خيانت پيشه» يا «بت پرستان ددمنش» خوانده شده اند- مقايسه کرده اند. همه اقوام نانويساي اروپا و امريکا در نواحي دور افتاده و برکنار از شاهراههاي ارتباطي زندگي مي کنند و با آنکه از لحاظ زيستي يا نژادي از مردم نويساي (Iiterate) کشور خود متفاوت نيستند، به اقوام نانويسايي که به نژادهاي ديگر تعلق دارند و «اقوام طبيعي» (natural peoples) نام گرفته اند، سخت ماننده اند.[6] کشتکاران خطه هيسگير (17) که از مجمع الجزاير هبريديز است، از حيث انديشه و «کردار اجتماعي» (social action ) به کوه نشينان نواحي داخلي زيلندنو مي مانند، حال آنکه قوم مائوري و اقوام نانويساي اسکاتلند به شهر نشينان گلاسکو (18) (در اسکاتلند) و اوکلند (19) (در زيلدنو) شباهتي معنوي ندارند. [6].
بنابراين ما اصطلاح «قوم نانويسا» يا «خط نايافته» را در معنايي وسيع به کار مي بريم، چندانکه نه تنها اقوام شکارگر بلکه برخي از اقوام کشاورز را هم در بر مي گيرد. ولي البته ما اشتباهات «قوم شناسان» (ethnologists) سده نوزدهم و مخصوصاً تايلر (20) و فريزر (21) را تکرار نمي کنيم و مثلا مفهوم «بازمانده» (survival) را در مورد اقوام کشاورز به کار نمي بنديم.[7]
در نظر ما، قوم نانويسا، قومي است که در سير فرهنگي خود، برکتابت دست نيافته است.[8] عواملي چون نژاد و «بوم جغرافيايي» (geographical habitat) ربطي به اين مفهوم ندارند. بعض اقوام سپيد و سياه و زرد و سرخ و قهوه اي و نيز برخي از اقوام نواحي منجمد شمالي و نواحي سوزان جنوبي که داراي «مشخصات فرهنگي» (cultural characteristics) يکساني هستند، زير عنوان «قوم نانويسا» قرار مي گيرند. برخي از اين اقوام دستخوش رکود فکري يا «ثبات ذهني» (mental fixity) هستند، ولي هيچگاه نبايد به استناد اين صفت يا صفتهاي ديگر، اقوام نانويسا را ابتدايي و پست تر از اقوام نويساي متمدن شمرد. به قول رادين (22):
ما هنگامي برپيشرفت دست مي يابيم ... که آگاهانه و فعالانه گذشته را جذب کنيم. هر نسلي که بخواهد مواريث گذشته را فقط با تکرار بدني و ماشيني جذب و حفظ کند، از پيشرفت باز خواهد ماند. اختراع خط اين مانع را از ميان برداشته است. کساني که با بوميان دمساز بوده اند، گواهي مي دهند که انسان ناويسا براي نگهداري گذشته پدران خود، سخت اصرار مي ورزد. مردم نانويسا ناگزير از آنند که يا به گذشته گرايند و يا به نو آفريني پردازند، گذشته گرايي از نو آفريني آسان تر است. پس مردم نانويسا با تقليد و تکرار مداوم به جذب گذشته مي پردازند. اگرچنين پنداريم که آنان کهنه پرست تر از مردم متمدنند، به راه خطا رفته ايم. مردم نانويسا به اقتضاي شرايط نا- مساعد و به حکم امکانات محدود خود، به گذشته مي گرايند و بيش از مردم نويسا در حفظ و استمرار فرهنگ خود پا مي فشارند.[9]
در اين صورت هنگام بررسي شناخت اجتماعي اقوام نانويسا، بايد اوضاع و احوال آن اقوام را مورد توجه قرار داد و هرگز براي تسهيل کار، به کل بافي نپرداخت و مانند برخي از محققان قايل نشد که اين اقوم بيش از ما به ميمون نزديکند و از اين رو ذاتا فکري پست دارند!
جداماندگي فرهنگي و سکون ذهني: چون اقوام نانويسا داراي خط و فرهنگ معنوي مدوني نيستند، بايد با تحليل شون اجتماعي ايشان بر انديشه اجتماعيشان دست يافت. يکي ا زمشخصات اجتماع اقوام نانويسا «جداماندگي فرهنگي» (cultural isolation) يا «بي همسايگي» (vicinal isolation) است. قوم نانويسا با اقوام ديگر ارتباط کافي ندارد.[10] عدم يا کمي ارتباط گاهي «علت» cause و گاهي «معلول» (effect) نانويسايي است، و معمولا اين دو نمود اجتماعي با يکديگر همراهند. [11]
پوشيده نيست که جداماندگي فرهنگي از جداماندگي جغرافيايي متفاوت است. در اين مورد سمپل (23) در برابر کلمه آلماني (lage) که رات سل (24) به کار برده است، اصطلاح vicinage (جوار) يا vicinal position (وضع مجاورت) يا vicinal location (محل مجاورت) را نهاده و در تعريف آن چنين نوشته است:
هر قومي... داراي دو محل است: يکي محل بلافصل يا خاک زير پاي آن و ديگري محل قوم مجاور است که با قوم اول ارتباط دارد. اولي خاک قوم است، دومي خاک همسايه آن. [12]
هر قومي که مانند موگ لي (25) قهرمان کتاب جنگل (Jungle Book) ارتباطي با غير نداشته باشد، دستخوش بي جواري يا جداماندگي فرهنگي است. ولي از اين امر لازم نمي آيد که دچار جداماندگي جغرافيايي نيز باشد. با آنکه اين دو نمود از يکديگر متفاوتند، «نگرش آفرينان» (theorists) پيشين، ميان آنها فرقي نگذاشتند. اول بار بجات (26) در کتاب علم فيزيک و علم سياست (physics and politics) در تشريح پس ماندگي ناحيه هاي استعمار زده جهان، سرزمينهايي چون افريقا و استراليا و زيلندنو، عامل جداماندگي فرهنگي را مورد تاکيد قرار داد.[13]
جداماندگي فرهنگي فقط اقوام نانويسا يا مردم پيش از تاريخ را از پيشرفت بازنمي دارد، بلکه مردم عصر جديد را نيز به رکود مي کشاند. هنگامي که «برخورد فرهنگي» (cultural contact) محدود باشد، جامعه حتي اگر از سرمايه فکري بي پاياني برخوردار باشد، دچار «فقر فکري» intellectual impoverishment مي شود. اين امر در مورد اقوامي که ادبيات کلاسيک غرب را به وجود آوردند، صدق مي کند. به قول سنت بو (27): «اين اقوام فقط خود را مي شناختند و حرمت مي نهادند.» «جداماندگي ذهني» (mental isolation) و محدوديت خيال آنان از مجازهاي مکرر و «نگارهاي ذهني» (mental images) ثابتي که در توصيف طبيعت و تاريخ و اساطير به کار مي بردند، به خوبي بر مي آيند. از تازگي خبري نيست و حتي به ندرت ترکيبي نو رخ مي نمايد.[14]
در اين مقام بايد براي اين سوال که آگ برن (28) پيش نهاده است: «آيا طبع انساني در برابر تغيير ايستادگي مي ورزد، يا ذاتا تغيير- گراي است؟»[15] پاسخي بيابيم. محققان بدين پرسش، پاسخهاي گوناگون گفته اند. بجات «پيشرفت فرهنگي» ( cultural advance) را امري نادر شمرده و با اطمينان، مدعي شده است که «حال معمولي انسان، حالي ساکن است... بيشتر اقوام در آغاز تاريخ.... وضعي متوقف و پيشرفت ناپذير داشتند و به همين صورتي که اکنون هستند، بودند.»[16] بسياري از اقوام نانويسا و «نيمه نويسا» (semi-Iiterate) با اصرار تمام در حفظ «ويژگيهاي فرهنگي» (culture traits) و «مجموعه هاي فرهنگي» (culture complexes) خود مي کوشند، و از اين رو به «سکون ذهني» (mental immobility) دچار مي آيند.
ويدال دولابلاش (29) بر آن است که در اجتماعات جدا مانده پيشرفتي اندک ميسر مي گردد و سپس نوعي «نازايي اجتماعي» (social impotence) دست مي دهد و اگر عوامل خارجي به ميان نيايند، اجتماع به رکورد مي افتد. نظرلابلاش اساساً درست است ولي نمي توان از آن چنين نتيجه گرفت که انسان به طبع موجودي دير جنب است.[17] چنانکه آگ برن نوشته است:
« افراد انسان در بعضي شرايط خواستار تغيير مي شوند و در شرايطي ديگر از تغيير مي پرهيزند.»[18] يکي از شرايطي که با تغيير نمي سازد، جداماندگي فرهنگي است. اجتماعاتي که از ارتباطات فرهنگي محرومند، ثبات گراي مي گردند. اما تغيير با «طبع اصيل» (original nature) انساني ناسازگار نيست، جامعه هاي پيشرفته هر گونه تغيير مخصوصا تغييرات مادي- «فرهنگ مادي» (material culture)- را خوش دارند.[19] آگ برن نشان داده است که ايستادگي در برابر تغيير امري فطري نيست، بلکه از لوازم زندگي اقوام نانويساست. سازگاري با ويژگيها و مجموعه هاي فرهنگي نو، براي اقوام نانويسا بسيار دشوار است، دشوار تر از آن که در بادي امر به نظر مي رسد. پس بايد نو را فداي کهنه کرد.[20] در اين صورت روشن است که اجتماع نانويسا به علت دورماندگي فرهنگي، اسير «ماندفرهنگي» (cultural inertia) و بر اثر آن، گرفتار سکون ذهني مي شود.[21] به بيان ديگر، اجتماع نانويسا اجتماعي است کوچک و از لحاظ اقتصادي، قائم به ذات يا «خود بسنده» (self- sufficient). از اين رو، نيازمند اجتماعات ديگر نيست. علاوه بر اين، به سبب محدوديت اقتصادي خود، حياتي متجانس و آرام دارد و دستخوش اختلافات حاد صنفي و طبقه اي نمي شود. در اين اجتماع تقسيم کار وجهي ساده دارد و به حکم سنتها صورت مي گيرد. مردم سنتهاي اجتماع خود را مقدس مي شمارند و موافق آنها سلوک مي کنند. قيود عرفي و تشريفات کهن بر سراسر زندگي سايه مي افکنند. انحراف از سنتها يا «هنجار- شکني» گناهي عظيم است. نوجويي و نو آوري نيز. اجتماع از هر جهت ساکن يا ايستا (static) است.
بي گمان در اجتماعي اين چنين، انسان نيز گرفتار ذهني راکد يا شخصيتي ايستا مي شود، و اين شخصيت، علت ايستايي اجتماعي نيست، بلکه معلول آن است. در اجتماعي که عوامل جديدي راه نمي يابند، سنتها با غلبه تام بر شخصيت تحميل مي شوند، ولي در اجتماعي خلاف اين- در «اجتماع پويا» (dynamic society)- سنتها، کم نيرو مي شوند،[22] چنانکه در جامعه هاي شهري و از آن جمله جامعه هاي شهري ايالات متحد امريکا تغيير به شدت راه دارد و «تحرک ذهني» (mental mobility) و نوگرايي و تفکر منطقي و آزمايشگري رايج است. با اينهمه بايد توجه داشت که هم در اجتماع ايستا و هم در اجتماع پويا همه گروهها و طبقات اجتماعي، به يک نسبت پذيراي تغيير نيستند، و هر يک از آنها به درجات متفاوت از سنتها تاثير مي پذيرد. اجتماع ايستا به شدت با نمودهاي نو مي ستيزد، زيرا يک نمود نو که در اجتماع پويا باعث دگرگونيهاي محدود مي شود، مي تواند در اجتماع ايستا سراسر زندگي اجتماعي را دگرگون کند و نظام اجتماع را به خطر اندازد. چه بسا اجتماعات ايستا که با حادثه نو- يک مهاجرت يا يک فاجعه يا يک اختراع- زير و زبر شده اند. چنانکه بسياري از مردم شناسان ذکر کرده اند، يکي از علل ثبات- گرايي اقوام نانويسا همين آسيب پذيري شديد اجتماع آنهاست. يک تحول اجتماعي يا طبيعي مثلا اختراع ماشين پارچه بافي، به هيچ روي زندگي انسان جامعه هاي صنعتي را ناگهان منقلب نکرد. اما زندگي اجتماعي هنديان با آمدن پارچه هاي انگليسي، يکسره از هم پاشيد و بدين سبب بود که هنديان با قماش بيگانه به دشمني برخاستند و «چرخه» يا دوک ريسندگي را چون سنتي مقدس گرامي داشتند. بو آس (30) نوشته است که در اجتماعات جدا- مانده، ظهور يک امر نو، مستلزم تغيير عادات و واکنشهاي خود بخودي افراد است، و چنين تغييري با عواطفي ناخوشايند ملازمه دارد: «فعلي که با رفتار خودبخودي ما مغاير باشد، به شدت ما را به حال انتباه مي اندازد، و براي تحقق چنين فعلي بايد مقاومت عظيمي را فرونشاند.»[23]
گفته اند که جامعه بر اثر بي همسايگي يا جداماندگي فرهنگي به سهولت موافق سنتها عمل مي کند و از انحراف و آشفتگي ايمن مي ماند، و از اين رو جداماندگي فرهنگي و نيز «ثبات فرهنگي» (cultural fixity) اموري مطلوبند. مثلا افلاطون هنگامي که از اسپارت ديدن کرد، چنان جداماندگي اسپارت و سکون ذهني و نيز «بيگانه گريزي» (xenelasia) اسپارتيان را پسنديد که از تحرک ذهني آتنيان روي گردانيد و در کتاب جمهوريت، خواستار مدينه فاضله يا «ناکجا آباد» (utopia)ي شد که درست از جدا ماندگي فرهنگي برخوردار باشد. پس از افلاطون دانشمندان و سياستمداران بسياري پديد آمدند و کوشيدند که جامعه خود را از جامعه هاي ديگر دور دارند و بدين شيوه ثبات آن را که معمولا به سود صاحبان امتيازات اجتماعي است، حفظ کنند. در اين مورد ويدال- دولابلاش چنين نوشته است:
در برخي از سرزمينهاي دور افتاده، انزوا، سياستي استوار گرديده است. کساني که زمينها را مورد بهره- برداري قرار داده اند، کوشيده اند که با وسايل ساختگي، انزواي خود را تثبيت کنند. مفهوم مرز... ريشه اي عميق دارد.... بدين سبب است که وحشيان جنگل نشين افريقا در راههاي روستاهاي خود دام مي نهند. قبايل کوهستاني مانند چرکس و کرد و کافر در جاهاي دسترسي ناپذير استقرار مي يابند و مردم تبت نيايشگاههاي مقدس خود را در دره هاي دور افتاده برپا مي دارند.[24]
بر روي هم بايد گفت که همه اقوام نانويسا بر اثر جداماندگي فرهنگي به سکون ذهني گرفتار مي شوند و نسبت به تغيير شيوه هاي زندگي خود، بي ميل يا ناتوان مي گردند. [25] اقوام نانويسا ذاتا پس مانده يا کهنه پرست نيستند، بلکه فقط در نتيجه جداماندگي طولاني، به اسارت عاداتي که مانع تغييرند، در مي آيند.
تغيير مستلزم فراگيري امر نو و فراموشي امر کهنه است؛ و اين فرا- گيري فراموشي مستلزم تلاش و خستگي ذهني است. الفتي که در نتيجه خوگيري طولاني به وجود مي آيد... موجد بستگي عاطفي مي شود، و بر اثر بستگي عاطفي، برخي از اشکال رفتار استوار مي گردند و امور نوو نامأنوس از نظر مي افتند... احساس بيزاري و ترس نسبت به برخي از کارها و ارزشهاي اجتماعي از عوارض ثبات گرايي است.[26]
بدين سبب است که امور مأنوس و کهنه معزز و مقدس به شمار رفته اند. شيلر، شاعر آلماني سروده است:
انسان از آنچه همگاني است، ساخته مي شود،
و رسوم پرستاران اويند.
پس واي بر آنان که برساز و برگ خانه کهن خود
-اين ميراث گرامي نياگان- دستي ناروا زنند!
زيرا زمان زاينده قدس است،
و هر چه سپيدي پيري پذيرد، مقدس گردد.
بدين ترتيب مي توان اجتماع، نانويسا را « اجتماع مقدس» (sacred community) ناميد. در اين اجتماع، سنتها يا موراريث نياگان در ميان هاله عاطفي احترام انگيزي قرار گرفته اند و تغيير يا طرد آنها، گناهي نابخشودني است.[27]
روابط خويشاوندي يا پيرسالاري: يکي ديگر از مشخصات زندگي اقوام ابتدايي، اهميت فراوان بستگيهاي خانوادگي يا خويشاوندي است. خانواده، مخصوصا خانواده گسترده (exlended family) احترام و اهميت فراوان دارد، و گروه خويشاوندان يا «خويشاوند- گروه» (Kinship- group) محور اجتماع است و با انتقال سنتها، نو آمدگان را به رنگ جامعه در مي آورد و راه سکون ذهني را هموار مي کند. کسي که پا بر علايق خويشاوندي گذارد، کج رو پليدي به شمار مي رود. زيرا با لگد مال کردن علايق خويشاوندي، وحدت اجتماع را به خطر مي اندازد. وحدت اجتماع زاده روابط خويشاوندي است. پس بايد پاس اين روابط را به دقت نگهداشت. شورجنسي موافق مصالح اجتماعي به کار مي افتد. رناشويي کاري تفنني يا تصادفي نيست. پدر و مادر با امتياز سني خود، برفرزندان سلطه تام مي يابند و آنان را در دوره طولاني طفوليت، مطابق «انگاره هاي فرهنگي» (cultural patterns) مي پرورند. در بسياري از اجتماعات نانويسا کودکان را تا سالهاي سوم و چهارم عمر، از شير نمي گيرند، و اين امر بستگي کودک و مادر را استوارتر مي سازد.
بديهي است که «خويشاوند- گروه» زمينه اي زيستي دارد و از جريان طبيعي زندگي ناشي مي شود.[28] با اينهمه خويشاوند- گروه در حکم يک «خانواده زيستي» (biological family) نيست. در اين گروه هم «عوامل زيستي» (biological factors) و هم «عوامل اجتماعي» (social factors) در کارند، و از «روابط متقابل» (interrelationships) اين عوامل، شبکه عظيمي که عميقا در شخصيت کودک اثر مي گذارد، فراهم مي آيد. عوامل زيستي به وسيله عوامل اجتماعي، دگرگون و نيرومندتر مي شوند و بر وحدت خويشاوند- گروه مي افزايند. در اجتماعات نانويسا هيچ گروهي چنين نفوذي ندارد و نمي تواند از آميختن زندگي افراد خرد و کلان، چنان سازمان متجانسي به بار آرود.[29] تا زماني که خويشاوند- گروه از گروه- هاي ديگر جدا و دور باشد، سلطه مقدس آن به شدت برقرار خواهد ماند و کمتر کسي از انگاره هاي آن انحراف خواهد جست. بنابراين، خويشاوند- گروه با سلطه عظيم خود، سکون ذهني اجتماع جدا مانده را تضمين مي کند.
مي توان گفت که خويشاوند- گروه زير سلطه پيران قرار دارد و به اصطلاح وابسته «پيرسالاري» (gerontocracy) است. اما سلطه اجتماع بر فرد همواره به طرزي علني و رسمي تحقق نمي پذيرد، بلکه چه بسا به صورتي غير مستقيم و خودماني اعمال مي شود.[30] از اين رو در اجتماعات ساده که مرتبه ها کمتر از اجتماعات پيچيده نيازمند «تسلط رسمي» (formal control) و «تسلط مستقيم» (direct -control)اند هر فرد در حين فراگرفتن هنجارها (norms) و شناختن نهادها (institutions) و با مراعات پرهيزها و «محرمات» (taboos) و «مناسک» (rites) گروهي، نا خواسته و نادانسته تن به سلطه پيران مي دهد.
گولدان وايزر (31) رسانيده است که نبودن خط در اجتماعات ساده سبب مي شود که آموزش شفاهي اهميت فراوان داشته باشد و آموزگاران که پيران اجتماعند، بر ساير مردم مخصوصاً نو باوگان چيرگي ورزند. [31]به راستي پير به منزله روح اجتماع ساده است. پير رهبري است که به هنگام خود راه و رسم زندگي و سنن اجتماعي را از ديگران فرا گرفته و مراحل گوناگون عمر را با همه دشواريها و بحرانهاي آنها گذرانيده و فراز و نشيب بسيار ديده است. پير به منزله قاموس و سالنامه و تاريخ اجتماع است. پير صنعتگر و سياستمدار و سردار اجتماع است. همه او را مي ستايند و حرمت مي گذارند و در بحبوحه فاجعه و بلا از او راهنمايي مي گيرند. به قول شاعر:
«همچنان بدو خيره شدند و همچنان حيران بودند
که آنچه او مي داند چگونه در يک سر انباشته شده است!»
به اقتضاي پيرسالاري، سنتهاي اجتماع گرامي و مقدسند و با همه وسايل حفظ و تحکيم مي شوند. هر نمود نو در خور بدگماني و بي اعتنايي است. نوگرايي نشانه کم خردي و بي وفايي نسبت به رسوم مقدس نياکان است. [32]چون حکومت پيران پيشينه اي دراز دارد. هيچکس درباره «مشروعيت» (Iegitimacy) آن به ترديد نمي افتد.[33] رابطه رهبران و کارگزاران ايشان همانند رابطه رهبران و مردم، رابطه اي مقدس يا آسماني است. کارگزاران، کارمندان سازمان اجتماعي نيستند، بلکه خدمتگزاران شخصي رهبرانند. مردم نيز اعضاي اجتماع به شمار نمي روند، بلکه رعايا و گاهي بستگان رهبران محسوب مي شوند. هر کس خود را در بيعت رهبران مي داند و هنجارهاي اجتماعي را زاده ايشان مي شمارد. ناگفته نماند که در اين گونه اجتماعات، «نوگرايي» (innovation) با آنکه بسيار دشوار است، محال نيست، مردم در مواردي که به نمود نو راغب مي شوند، به اقتضاي سنت پرستي، مي کوشند که نمود نو را با سنتها هماهنگ گردانند. مثلا نمود نو را نمودي کهنه تلقي مي کنند و به نياکان خود نسبت مي دهند. «حکومت سنن» (traditional domination) با چنين رفتار نابخردانه خرسند و خاموش مي شود! بنابر رأي ماکس و بر (32) جامعه شناس آلماني، اجتماعات سنت پرست، چه آنها که بر کتابت دست يافته اند و چه آنها که بي خط و نوشته اند، به صور ذيل اداره مي شوند: «پيرسالاري»، «پدر سالاري» (Patriarchy)، «حکومت موروثي». (Patrimony) يا «سلطنت»، نظام تمرکز قدرت (estatism)،[34] و حکومت زمين- داري» (feudalism).
در نظام پيرسالاري و نظام پدر سالاري، پيران يا پدران که با مردم پيوند مستقيم دارند، اجتماع را مي گردانند و آموختني هاي مقدس را به نو خاستگان انتقال مي دهند. در سه نظام ديگر، حکومت در کف کارگزاراني است که رهبران از ميان خويشاوندان و بردگان خود يا از بين مزدوراني که در خدمت خود دارند، برمي گزينند. به نظر ماکس وبر، حکومت بسياري از اجتماعات جديد چون فرانسه و آلمان به دست خدمتگزاران مزدور پايه گذاري شده است.[35]
معمولا نظام پيرسالاري و نظام پدر سالاري در اجتماعات ساده، و نظامهاي ديگر در اجتماعات پيچيده استقرار مي يابند. اما حکومت همه اجتماعات سنت پرست بر اطاعت کورانه از رهبران اجتماع استوار است، و بي گمان چنين حکومتي مؤيد سکون ذهني مردم است.

بيگانه پرهيزي: چنانکه اشاره شد، انسان، براثر جداماندگي و سکون ذهني، نسبت به بيگانگان به ترس و بيزاري مي افتد. در اجتماعات جدامانده، معاشرت مردم با بيگانگان موجب ضعف سنتهاي قومي و «بي سازماني اجتماعي» (social disorganization) و بي شخصيتي افراد مي شود. از اين رو اقوام جدا مانده معمولا نسبت به بيگانگان و راه و رسم آنان با بيم و بد گماني مي نگرند، و به مدلول يک ضرب المثل، در نظر ايشان هر کس که به زباني غير از زبان خود سخن گويد، فرومايه است. برخي از اقوام جدا مانده مانند اسپارتيان بشدت از سفر به خارج و پذيرش خارجيان سرباز مي زنند، و برخي ديگر با آن که بدان درجه افراطي نيستند، باز قلبا از آميختن با بيگانه ناخرسندند.[36]
 

اما فراموش نبايد کرد که بيگانه پرهيزي از فطرت انساني بر نمي آيد. هر کس که به سنتهاي قومي و تلقينات اجتماعي وفادار باشد، ناگزير نسبت به بيگانگان يعني کساني که بدان سنتها عمل نمي کنند و آن تلقينات را گرامي نمي دارند، بي مدارا مي گردد.
به زبان بو آس:
معمولا در مواردي که با رفتاري خلاف رفتار اعتيادي خود رو برو مي شويم، سخت احساس ناخرسندي مي کنيم و زمام شکيب و مدارا از کف مي دهيم و براي تبيين سخت گيريها و شکنجه هايي که نسبت به افراد مرتد روا داشته اند، بايد اين اصل را به ياد آورد .... در مواردي که تغيير عادات فکري کهن و قبول عادات فکري نو از لحاظ رواني... ميسر نبوده است، فکر نو امري «ضد جامعه» (anti- social) يا «بزهکارانه» (criminal) به شمار فته است.[37]
چون مقيدات و محرماني پيچيده سراسر زندگي اجتماعي اقوام ساده را فرا گرفته اند، کمتر بيگانه اي مي تواند خود را کاملا باسنتهاي آنان هماهنگ سازد، مرتکب سنت شکني نشود و بر اثر آن مورد نفرت قرار نگيرد. بيگانه تنها در صورتي از سنت شکنيهاي بزرگ ايمن مي ماند که عملا بر تمام لطايف آداب و رسوم قوم وقوف يابد و اين نيز هنگامي ممکن مي گردد که کسي از ميان آن قوم به ياري او برخيزد- کسي که چون اميلي پوست (33) آداب- دان و چون کاردينال جوزف هيز (34 ) خرده گير باشد!
روشن است که مردم ساده، فرد بيگانه را صرفا محض بيگانگي او دشمن نمي دارند، بلکه بيگانه پرهيزي آنان بدان سبب است که فرد بيگانه به آداب و رسوم آنان عمل نمي کند و ضرورتا اجتماع ايشان را با نمودهاي اجتماعي نوي روبرو مي سازد. پس بيگانه- پرهيزي از جمله واکنشهايي است که گروه خودي يا به اصطلاح «درون- گروه» (in-group) در برابر گروه بيگانه يا «برون- گروه» (out- group) صورت مي دهد، و محرک آن ترس از تغيير است. نيو (35) گزارش داده است که در قوم وانيکا (36) هر کس که سبک کهن کلبه سازي را مراعات نکند يا جامه اي متفاوت از جامه هاي ديگران بدوزد، ناگزير از پرداخت جريمه است. تايلر نوشته است که در قوم دياک (37) کسي که براي انداختن درخت، از شيوه ديرينه يعني بريدن دور درخت چشم پوشد و به شيوه ساده اروپاييان، با تبر تنه درخت را قطع کند، بشدت کيفر مي بيند. کهنه پرستي ديني يونانيان و روميان باستان درکتاب معروف شهرستان کهن اثر فوستل دوکولانژ (38) توصيف شده است. کين (39) از قومي افريقايي نام برده است که اعضاي آن ترک رسم آدمخواري را مايه زوال اجتماع خود مي دانند.
سکون فرهنگي بر همه اقوام ساده فرمانرواست . حتي اقوام ساده اي که تن به پاره اي دگرگونيها مي دهند، تغيير را خوش ندارند. بوميان سامو آ با آنکه تغييرات فرهنگي جزئي را پيشباز مي کنند، تغييرات کلي را نمي پسندند و نسبت به کساني که به راه نوآوران مي روند، بدبينند. به قول مرگرت ميد (40):
فرهنگ سامو آ با آنکه بسيتر قابل انعطاف است و زمينه مناسبي براي ظهور مختصات فردي فراهم مي آورد، سخت محافظه کار است. همانند شاخه نيرومند بيد است که با هر نسيمي خم مي شود ولي هيچگاه نمي شکند.[38]
مفاهيم جزئي و عيني: در بادي امر بايد به اين نکته توجه کنيم که اين اقوام بي تحرک چون کتابت نمي شناسند، انديشه خود را به روي کاغذ نمي آورند. از اين گذشته کمتر از ما فکر را در قالب لفظ مي ريزند، و سخنان ايشان معمولا کوتاه و مثل مانند است.[39]
بنابراين براي دريافت مفاهيم اجتماعي يک قوم نانويسا بايد سخنان و نيز اعمال اعضاي آن قوم را مورد تحليل قرار دهيم و باطن را در ظاهر بجوييم. نکته ديگري که سزاوار توجه بليغ است، اين است که اقوام نانويسا به قدر ما به مفاهيم کلي و انتزاعي نمي پردازند، و انديشه آنان معمولا مصداقهايي جزئي و عيني دارد. مثلا براي ابلاغ تجانسي که بر اثر معاشرت طولاني بين افراد به وجود مي آيد، مي گويند: «چهره زن نمودار قيافه شوهر است». [40]
اقوام ساده با آنکه حتي در باره آفرينش و سير عالم، انديشه هايي پديد آورده اند، بر روي هم به مفاهيم کلي و انتزاعي رغبتي نمي نمايند[41] و اين بي رغبتي اساساً معلول سکون فرهنگي ايشان است. هر فردي با ا فراد و اشيائي معدود در تماس دايم است و الزاماً آن افراد و اشياء را مي شناسد و خود را در مقابل آنها ايمن مي يابد. پس در مورد آن افراد و اشياء، بدون فشار و دغدغه، فکر و عمل مي کند. اما افراد و اشياء ناشناخت بيگانه چنان نيستند. «در نظر او، دره مجاور يا حتي زمين آن سوي ده، خاک بيگانه است.»[42] در خاک بيگانه هر چيزي نامانوس و ناشناخت و نامشخص است و نمي توان به آساني در مورد آن فکر و عمل کرد. از اينجاست که امور نامشخص کلي مطمح نظر اقوام نانويسا قرار نمي گيرند.
بار ديگر يادآور مي شويم که تفاوت فرهنگي اقوام ساده و انسان کنوني به هيچ روي معلول عوامل زيستي نيست، از لحاظ «نظام جبرگرايي زيستي» (biological determinism)، زندگي اجتماعي و تفاوتهاي فرهنگي را بايد با عوامل زيستي تبيين کرد. اما از لحاظ «نظام جبرگرايي فرهنگي» (cultural determinism) زندگي اجتماعي از دستياز عوامل زيستي برکنار است. بسياري از جامعه شناسان پيشين اقوام ساده را «ابتدايي» مي خواندند و اساساً پست تر از انسان معاصر مي شمردند، ولي اکثر جامعه شناسان و روان شناسان کنوني ميان مردم اجتماعات ساده و پيچيده تفاوتي فطري نمي بينند.[43] ما با آن که با نظر گروه اخير موافقت داريم، معتقديم که عوامل زيستي نيز در شخصيت انسان موثر مي افتند و بايد مورد تحقيقات عميق قرار گيرند.

قوم مداري: پرهيز و گريز از بيگانگان به «قوم مداري» (ethnocentrism)
 

مي انجامد. مردم هر اجتماع ساده، خود را مدار يا محور انسانيت و سزاوار هر گونه آسايش و امتياز مي دانند.[44] اين گرايش ناروا با وجود جنبه هاي منفي خود، جنبه مثبتي نيز دارد. به اين معني که هر يک از اعضاي اجتماع ساده به اقتضاي قوم مداري، قوم خود را مورد احترام قرار مي دهد و هنجارهاي آن را پاسداري مي کند و توحشي را که نسبت به بيگانگان روا مي دارد، در مقابل افراد قوم خود ظاهر نمي سازد. [45]هر فرد اجتماع، خود را جزئي از يک «ما»ي بزرگ مي انگارد. از اين رو با همدردي تمام به ساير اعضاي اجتماع مي نگرد و مي کوشد که منحرفان و متخلفان اجتماع خود را حتي المقدور به شيوه هايي ملايم مانند اندرز و توبيخ به خود آورد و با «هنجارهاي اجتماعي» (social- norms) سازگار سازد. بدين سبب است که در اين گونه اجتماعات همه بزه ها را با کيفر سخت پاسخ نمي دهند. [46]
هر فرد يا گروهي که جزو «درون- گروه» يا «گروه خودي» we- group) نيست، الزاما وابسته «برون- گروه» يا «گروه غير» (they- group) و سزاوار خواري و آزار و مرگ است. [47]مردم ساده در مقابل بيگانه کاملاً سبع مي گردند، چنانکه ما به هنگام جنگ، از انسانيت برکنار مي شويم. در بسياري از زبانهاي انساني کلمه «قوم ما» معادل کلمه «انسان» است، و بر همين شيوه کلمه «بيگانه» و کلمه «دشمن» يکي است. [48] در اين باره وستر مارک (41) چنين نوشته است:
به گمان اسکيموها، در آغاز «موجود بزرگ» انساني آفريد که نقص بسيار داشت. پس «موجود بزرگ» او را که کوب لونا (42) يعني «انسان سپيد» نام داشت، به دور افکند و انساني کامل به نام اين نو (43) خلق کرد- و گفتني است که اسکيموها خود را «اين نو» مي خوانند! .... قوم چي پوا (44) در وصف کسي که کاري ابلهانه مي کند، مي گويند که مانند انسان سپيد، ابله است!... يکي از بوميان فيجي که سفري به ايالات متحد امريکا کرده بود، پس از بازگشت نزد رئيس و اعضاي قبيله خود از آن کشور اندک ستايشي کرد. بر اثر آن بوميان به خشم افتادند. يکي او را «ياوه گو» خواند، ديگري به او «بي شرم» نام داد، و ديگري فرياد برداشت که اين مرد را بکشيد!... حتي قوم بينواي ودا (45) که در هندوستان به سر مي برند، سخت به خود مي نازند و با تحقير به همسايگان متمدن خود مي نگرند... بوميان گرئلند در وصف بيگانه اي آراسته و آداب دان چنين مي گفتند: «تقريبا مثل خود ما درست تربيت شده است»! يا «کم کم آدم مي شود، گرئلندي مي شود»! وحشيان، قوم خود را مظهر انسانيت و اصل ساير اقوام و مستقر در ميان زمين مي دانند. اعضاي قوم هوتن توت خوش دارند که خود را انسانهاي انسانها بنامند... بوميان هايي تي، جزيره خود را نخستين موجود عالم مي شمردند و بر آن بودند که خورشيد و ماه از يکي از غارهاي آن بيرون آمده اند، و انسانها از غاري ديگر. هر يک از قبايل استراليا سرزمين خود را مرکز زمين مي پندارد. بسياري از اين قبايل باور دارند که يکي دو ميل دور از سرزمين آنها پايان زمين است. [49]
آثار قوم مداري در فرهنگهاي پيچيده تر نيز به فراواني ديده مي شوند:
همين عواطف و افکار را در فرهنگ کهن ملتهاي متمدن نيز مي بينيم. چينيان خود را برتر از ساير اقوام مي شمارند... در نظر ژاپونيان، نپتون (46)- که همان ژاپون است- مرکز عالم پنداشته مي شود و در آفرينش، مقدم برکشورهاي ديگر. مصريان باستان در نظر خود، قومي ممتاز و محبوب خدايان بودند... از ديدگاه عبرانيان، زادبوم ايشان «سرزميني بسيار نيکو»، «سرشار از شير و عسل» و مايه سرفرازي همه سرزمينهاست، و ساکنان آن قومي مقدسند و خدا آنان را برگزيده است که «نزد او قومي خاص باشد و از همه اقوام زمين، برتر» .... در نظر يونانيان، معبد دلفوي (47) و مخصوصاً سنگ گردميان معبد، «ناف» يا «مرکز زمين» است، و رابطه طبيعي بين يوناني و غير يوناني همانا رابطه خداوندگار و برده است.[50]
در مثلهاي اقوام گوناگون هم خود بيش پنداري و خودستايي موج مي زند:
مثل ژاپوني: « ازميان گلها، گل گيلاس؛ و از ميان انسانها، سامورايي (دلاور ژاپوني)!»
مثل اسکاتلندي: «انگليس عربده مي کشد و ايرلندي مي خوابد؛ ولي اسکاتلندي
مي جويد و مي يابد!»
مثل ايتاليايي: «ايتاليايي وقتي عاقل است که کاري را قبول مي کند، آلماني وقتي عاقل است که کاري را اجرا مي کند، و فرانسوي وقتي عاقل است که کاري به پايان رسيده است!»
مثل عربي: «فرق عرب و عجم فرق خرما و هسته خرماست!»
تمايزات سني و جنسي: ديده ايم که در اجتماعات ساده به سبب نبودن کتابت، انتقال سنتها به نسل بعد کاري بس دشوار است، و پيران که عامل اين انتقالند، برساير مردم تسلط و تفوق فراوان دارند. اجتماع ساده براي آنکه جوانان را متوجه مقام پيران و اهميت سن و تمايزات سني کند، مراسم گوناگوني برپا مي دارد. از اين قبيلند «تشريفات پاگشايي» [51](initiation ceremonies) يا «مراسم گذر» (rites of passage). زندگي به چند مرحله تقسيم شده است، و فرد بايد در پايان هر مرحله در حضور پيران تن به آزمايشهايي دشوار دهد و به اثبات برساند که حق دارد از مرحله پيشين بگذرد و به مرحله پيشين تشرف يابد. [52] تشريفات دشوار هر مرحله نشانه اي است از اهميت آن مرحله و پايگاه کساني که آن مرحله را گذرانيده اند. از اين رو جامعه با تشريفات پاگشايي، اعضاي اجتماع و مخصوصا جوانان را براي قبول سلطه پيران آماده مي سازد. [53]
منزلت والاي پيران و اهميت سن در مثلها نيز منعکس شده است:
مثل ايتاليايي: «خانه اي که خالي از پيرمردي باشد، خانه بدي است.»
مثل اسپانيايي: «اگر جوانان عقل مي داشتند و پيران قوت، همه کارها درست مي شد.»
مثل چيني: «لباس هرچه نوتر باشد، ارزنده تر است و انسان هر چه کهن تر.»
مثل يوگسلاوي: «جايي که به پيران گوش فرا ندهند، از مدد خدا اثري نخواهد بود.»
در همه اجتماعات گذشته جنسيت يکي از مباني تقسيم کار بوده است، و برخي از کارها «مردانه»و بعضي «زنانه» محسوب شده اند. اين تفکيک که در پنجاه سال اخير سخت به سستي گراييده است، در اجتماعات ساده قاطعيت بيشتري دارد. ولي همه اجتماعات ساده به طرزي يکسان کارها را ميان دوجنس تقسيم نمي کنند. مثلا در يک اجتماع شخم زدن زمين کار خاص زنان، و در اجتماع ديگر کار انحصاري مردان است.
به اقتضاي اين تفکيک، محرمات دو جنس نيز متفاوتند. هر- يک از دو جنس از خوردن برخي از خوراکها ممنوعند. مردان جنگجو هرگز نبايد در حضور زن خود درباره رموز رقص مردانه سخن گويند، و زنان ماما نبايد از شيوه هاي کارخود در حضور شوهر و پدر و برادر نامي برند.
بر روي هم اقوام ساده زن و مرد را از لحاظ بدني و رواني متفاوت مي شمارند، و مانند ما، در تأييد عقيده خود، دليل تراشي مي کنند. در نظر آنان زن برخلاف مرد، موجودي مرموز است، زيرا در فواصل زماني معين دستخوش خونريزي مي شود و خونريزي نمودي شگفت و جادويي است. پس زن موجودي غريب است، و بايد دست کم به هنگام دشتاني، محرم به شمار رود و از مردان دور باشد. بر همين شيوه سقط جنين و زايمان که برخلاف تصور مالينوفسکي (48) در نظر اقوام ساده اموري پيچيده و اسرار - آميزند،[54] زن را موجودي مرموز و غير متعارف معرفي مي کنند. در نتيجه اين عوامل، اقوام ساده چندان در تفاوت زن و مرد اصرار مي ورزند که حتي بهشت و دوزخ زنان را از بهشت و دوزخ مردان جدا مي پندارند و يا اساساً زن را فاقد روح و محروم از خلود مي انگارند. با اين همه، زن در همه اجتماعات ساده فرود مرد نيست. باخوفن (49) و بري فو (50) ديگران نشان داده اند که در نظام «مادر سالاري» (Matriarchy) زنان پايگاهي والا- والاتر از پايگاه مردان- دارند. اما بايد گفت که اين نظام در همه اجتماعات ساده بر قرار نيست، و بيشتر اجتماعات ساده مرد را فرادست زن محسوب مي دارند.[55] مثلهاي اقوام گوناگون از فرودستي زن حکايت مي کنند:
مثل آلماني: «مردبي زن سر بي تن است؛ زن بي مرد تن بي سر است.»
مثل فرانسوي: «زن شيطان کامل است»، و نيز : «مرد پوشالي از زن طلايي ارزنده تر است.»
مثل هندي: « کساني که به رهبري زن تن در دهند، هلاک مي شوند.»
مثل ژاپوني: «کار که از کار گذشت، فکر زن به کار مي افتد.»
مثل انگليسي: «اگر راه رفتن غاز پابرهنه تاسف آور باشد، گريه زن هم تاسف آور است.»
مثل يوگوسلاو: «زن گيسوي بلند دارد، اما مغزش کوتاه است.»
مثل روسي:« مرغ نبايد مثل خروس بخواند.» و نيز: «شوهر بمنزله پدر زن است.»
نادرند مثلهايي که از امتيازات زن خبر مي دهند يا برابري زن و مرد را مي رسانند. يک مثل يوگوسلاو نمونه اين گونه مثلها است: «اطاعت از زن عاقل گاهي درست است.»
سياستهاي جمعيتي: اجتماعات نانويسا در مورد جمعيت خود نيز تدبيرهايي مي انديشند. برخي از اين اجتماعات همچنانکه زنان را از حقوق و امتيازات مردان محروم مي کنند، به هنگام خشکسالي و کم خوراکي دست به قتل نوزادان مادينه مي زنند. کشاورزان چيني پسران خود را گرامي مي داشتند، ولي دختران نوزاد را به عنوان سربار خانواده مي کشتند. اما برخي از اجتماعات نانويسا در مواردي که خوراک کم باشد و مهاجرت ميسر نشود، با کشتن اعضاي هر دو جنس، از افزايش طبيعي جمعيت جلوگيري مي کنند.
اينگونه تدبيرها نشان مي دهند که مردم ساده مانند ما، پيشين و دور انديشند و به اصل «هر آنکس که دندان دهد، نان دهد» معتقد نيستند. چنين مي نمايد که اين اجتماعات دير زماني پيش از مالتوس (51)، و به دو نکته از نظريه او پي بردند:
1. وسايل معاشن، جمعيت را محدود مي کند.
2. افزايش جمعيت با افزايش وسايل معاش نسبت مستقيم دارد. در نتيجه حکم کردند که جمعيت را بايد ثابت نگه داشت، مگرآنکه وسايل معشيت تغيير پذيرد. ناگزير با استعمال وسايلي ساده آبستني را مانع شدند و سقط جنين را تسهيل کردند. [56]
همچنين با کشتن يا رها کردن نوزادان در کاستن جمعيت کوشيدند.[57]
به اين ترتيب، اصل بقاي انسب که نتيجه «تناز ع بقاء» (struggle for existence حيواني است و همواره به قويترين يا مناسبترين افراد امکان حيات مي دهد، در اجتماع ساده از اهميت افتاد و مصلحت بيني و اراده پيران جايگزين آن شد.

پي نوشت ها :
 

1. Cape Wrath
2. Hebrides
3. Robert Burns
4. John Watson
5. James Mathew Barrie
6. David Hume
7. Maori
8. Britons
9. اسليمي : هنرهاي تزييني و شيوه معماري اسلامي است که با الهام از طبيعت، در قرون 7 تا 9 مسيحي به اوج کمال خود رسيد.م.
10. Vikings
11. Dover
12. Agricold
13. Aotearoa
14. Hottentots
15. Winnebago
16. Tarahumare
17. Heisgier
18. Glasgow
19. Auckland
20. Tylor
21. Frazer
22. Rodin
23. Semple
24. Ratzel
25. Mougli
26. Bagehot
27. Sainte- Beuve
28. Ogburn
29. Vidal de la Blache
30. Boas
31.Goldenweizer
32. Max Weber
33.Emily Post
34. Joseph Hayes
35. New
36. Wanika
37. Dyak
38. Fuslel de Coulanges
39. Keane
40. Margaret Mead
41.Westermarck
42. Kob- lu- na
43. In- nu
44. Chippewa
45. Veddah
46. Nippon
47. Delphoi
48. Malinowski
49. Bachofen
50. Breffawlf
51. Maltus
 

منبع:کتاب تاريخ انديشه اي اجتماعي از جامعه ي ابتدايي تا جامعه ي جديد-جلد اول



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط