مرگ، پايان امكان ها
گفت و گو با دكتر رضا داوري اردكاني
سال ها بود تصميم گرفته بودم كاري براي آخرتم بكنم. مي خواستم بعد از تمام از اين شاخه به آن شاخه پريدن ها و جهيدن ها، براي يك بار هم كه شده روي يك كار متمركز شوم و محصولي توليد كنم كه به كار خلق الله بيايد و توشه يي هم براي قبر و قيامتم باشد.
طرحي را كه در ذهن داشتم با چند نفر در ميان گذاشتم. گفتم مي خواهم دكتر داوري را راضي كنم تا در چند جلسه ي متعدد رو به رويش بنشينم و پاسخ پرسش هايم را از او بخواهم. تمام رفقا مثال آن عامي مردي را زدند كه كاسه ي ماستي به دست، كنار دريا نشسته بود و مي خواست با آب دريا دوغ بسازد. وقتي به او گفتند حاصل كار تو هرچه شود دوغ نمي شود، گفت خودم هم مي دانم، اما اگر هم بشود چه دوغي مي شود!
خلاصه ي كلام اين كه دكتر رضايت داد. وقتي به لطف الله ساغرواني، مدير انتشارات هرمس، گفتم، قرارداد سفيد امضا براي انتشار كتاب فرستاد و گفت تو فقط مصاحبه كن؛ پياده كردن و تنظيم و باقي قضايا تا انتشار كتاب با من. وقتي عماد حسيني شنيد- كه آن روزها رئيس خانه ي فلسفه بود و اين روزها سردبير «الف»- با هيجان استقبال كرد و گفت تصويربرداري از كل نشست ها و تبديل آن ها به يك فيلم ديدني هم با من.
هميشه از خودم مي پرسيدم چرا دكتر داوري مثل بقيه هم نسلان و هم قطارانش نيست؟ چرا لشكري از مريدان و رفقا از صبح تا شب دنبالش راه نمي افتند؟ چرا اهل گعده و دور هم نشيني و روده درازي كردن پشت سر اين و آن و خود را بالا بردن از خلال اين زير و رو كشيدن ها نيست؟
خودش چند جايي نوشته بود «نمي دانم چرا كتاب هاي مرا نمي خوانند.» چند بار اين سؤال را هم از من پرسيد. پررويي كردم و جواب دادم؛ جوابي تند و شايد بزرگ تر از دهان من، كه قرار بود در همان كتاب منتشر شود.
خبر شروع جلسات كه چند جا پيچيد، نظرم كمي عوض شد. احساس كردم علاقه مندان داوري اگرچه شايد بسيار نباشند اما علاقه يي عميق و مبتني بر شناخت را در خود جمع آورده اند كه شايد بيش تر به كار متفكران بيايد.
فيلسوف، شومن نيست، قرار نيست از اول صبحْ تريبون جلويش بكارد و تا آخر شب متولي هدايت و نصيحت مخاطبان باشد. فيلسوف، آرتيست سينما نيست، قرار نيست ادا و اصولش سرمشق خلايق شود و صفحات روزنامه ها را هر روز با عكس هاي چهارستونه اش پر كند. خودش به ما آموخته بود كه غربت فيلسوف، غربت متفكر نيست، «غربت تفكر» است، و فكر مي كنم خودش بهترين مصداق اين جمله بود. هرچه زمان گذشت، گوشه گيرتر شد.
سال 1385 كه گفت و گوهاي ما آغاز شد، 73 ساله بود. حالا پنج سال مي گذرد و شايد اگر آن اتفاق هاي لعنتي براي اين حقير نمي افتاد، حالا توشه هاي آخرتم پشت ويترين كتاب فروشي ها قرار گرفته بود. رفقايي كه در چند جلسه از آن جلسات همراهم بودند متفق القول مي گفتند انتشار اين كتاب تصوير جديدي را از داوري خواهد ساخت. مي گفتند حرف هايي زده كه هيچ جا نزده. مي گفتند «ابك، بار خودت را بستي». مي گفتند «چه كرديد كه داوري راضي شده اين قدر راحت و بي پيرايه جلوي دوربين بنشيند و تاريخي را به تماشا بنشيند كه مدت هاست كسي با آن كاري نداشته؟» اما نشد. نشد كه بشود.
طراح اوليه كتاب، مبتني بر «مسأله محوري» بود. تلاش كردم حاصل اين كتاب، متفاوت از گفت و گوهاي مشابهي باشد كه در آن ها گفت و گو كننده از اول خلقت آدم شروع مي كند و در يك سير خطي مستقيم تا امروز مي آيد. سعي كردم داوري تاريخ را از خلال «مسأله»ها بررسي كند. دنبال بيوگرافي نبودم. مي خواستم بدانم فيلسوف جوان در 28 مرداد 32 كجاي جهان ايستاده بود و نسبتش با ادبيات طلايي دهه هاي 30 و 40 چه بوده است.
حاصل آن جلسات، پياده و تنظيم شده. شايد اگر كار دست كسي جز من بود، همين ها را كه حجمشان به اندازه ي يك کتاب است منتشر مي كرد. من اما توانايي اش را ندارم. اين كتاب از نظر من «ناقص» است؛ اين قدر ناقص است كه مرا پيش داوريِ بي آبرو كرده؛ اين قدر بي آبرو كه خجالت مي كشم گوشي را بردارم و زنگ بزنم و قراري بگذارم و به ديدنش بروم.
امروز كه بخش بسيار كوچكي از آن گفت و گو را در اختيار «الف» مي گذارم، فقط يك هدف دارم. اميدوارم ديدن اين صفحات و خواندن اين سطور باعث شود روزنه يي دوباره براي ادامه ي كار گشوده شود كه براي من مهم ترين كار روي زمين مانده است. مي دانم كه تاريخ ما تاريخ كارهاي به زمين مانده است. مي دانم كه هر كداممان طرح هاي بزرگي در سر داشته ايم كه امروز مثل يك تكه عتيقه ي قديمي در گوشه ي ذهنمان خاك مي خورد. اما اين را هم مي دانم كه دل كندن از آن عتيقه ها براي كسي كه با رؤيا زندگي مي كند، چيزي نيست جز خداحافظي با زندگي. جناب آقاي دكتر رضا داوري اردكاني، سلام. اجازه داريم دوباره بياييم و مزاحم شويم و اين كار را به سرانجام برسانيم؟ بله؟
سال 1385 است آقاي دكتر، شما متولد 1312 هستيد. درست مي گويم؟ مي شود 73 سال. اميدوارم هميشه پاينده باشيد، اما مرگ در راه است. نگاه شما به مرگ چه گونه است؟ چه طور مي خواهيد با آن مواجه شويد؟
چرا با فهميدن چيستي مرگ، امر مرگ در حيطه ي اختيار قرار مي گيرد؟
اما من مي خواستم بدانم رضا داوري اردكاني چه گونه با مرگ مواجه مي شود؟
انديشيدن به مرگ يك نكته ي ديگر هم دارد كه شايد خيلي فلسفي نباشد و ساده تر به نظر بيايد اما براي وجدان انساني اهميت فوق العاده ي دارد. انديشيدن به مرگ، در بسياري اوقات به معني انديشيدن به پس از مرگ است. به اين معنا كه ما تصور و تصويري داريم از اين كه وقتي مرگ به سراغمان مي آيد اتفاقي براي مان مي افتد كه به معناي معدوم شدن ما نيست و ممكن است پس از آن اتفاق هاي ديگري بيفتد. اين احساس در انديشه هاي مذهبي معمولاً تبديل مي شود به ترس از نكير و منكر و عذاب اليم و مار غاشيه. در انديشه ي فلسفي مي تواند تبديل شود به ترس از جاودانگي، و خودِ اين نكته مي تواند بسيار دهشتناك باشد كه شما وقتي مي ميريد محكم ايد تا ابد چيزي را تجربه كنيد. حس هاي اين گونه به سراغتان نمي آيد؟ در ذهن شما حرف مرگ مسأله است يا مرگ و پس از مرگ مسأله است؟ اين دو متفاوت است. وقتي مي گوييم «مرگ پايان امكان هاست»، در واقع پس از مرگ را در نظر نداريم، چون با مرگ امكانات از بين مي رود.
اما وقتي با اين ديد نگاه نمي كنيم و مرگ را چه به تعبير اديان و چه به تعبير فيلسوفان نگاه مي كنيم، مرگ اگر پايان امكانات ما نباشد شايد «ديگري» امكان هايي داشته باشد تا بلاهايي سر ما بياورد. آيا با اين ايده هم دست و پنجه نرم كرده ايد يا مرگ براي شما فقط پايان امكان هاست؟
بسيار خوب، من نمي خواهم اين داستان مرگ را رها كنم. در تفكر دوره ي جديد، در برخي از موارد اتفاقاً يكي از وظايف فلسفه را مرگ انديشي مي دانند و به تعبيري مي گويند فيلسوفي كه مرگ انديش نباشد فيلسوف نيست؛ حرفي كه حداقل در حوزه ي فلسفه يي كه شايد شما بيش تر به آن تعلق خاطر داشته باشيد، بيش تر مطرح مي شود. من مي خواهم درباره ي مرگ انديشي بدانم. مرگ انديشي يعني چه؟ مفهومي كه شايد يكي دو قرني است به صورت جدي وارد فلسفه شده است. اگر قرار است مرگ پايان امكان ها باشد، مرگ انديشي قرار است چه كمكي بكند؟ آيا صرفاً يك توصيه ي اخلاقي است كه «اي انسان! مرگ انديش باش و بدان روزي امكان هايت به پايان مي رسد، و قتل و دزدي نكن.» يا قرار است اتفاق ديگري را براي ما زنده كند از جنس دريدن پرده ي غفلت به تعبير مولوي؟ مولوي كه به نقل از قرآن مي گويد قيامت «يوم تبلي السرائر» است و غفلت ستون اين دنياست، همان معاد و بهشت و جهنمي را در نظر داشت كه با استناد به آن مي گفت درست است كه «استنِ اين عالم اي جان غفلت است» و «هوشياري اين جهان را آفت است»، اما هوشياري فرد- يعني تويي كه مخاطب من هستي - بسيار هم مهم است براي اين كه به «مقامات» برسي. وقتي در فلسفه ي جديد، به معنايي، معاد و پاسخ به نكير و منكرْ پرسش هاي فلسفي نيست، اين مرگ انديشي چه كمكي مي تواند به ما بكند و چه اهميتي دارد؟
مرگ انديشي در آن جا معناي مذموم دارد؛ يعني ما شاد بوديم، به فكر خوشي ها بوديم و چشم انداز خوبي داشتيم، اما شما مرگ را در برابر ما گذاشتيد، ما نمي خواهيم مرگ انديش باشيم، مرگ انديشي چيز خوبي نيست. در اين اواخر كه مرگ انديشي عنوان مي شد، در ايدئولوژي ها بود. گاهي كه فلسفه ها را به مرگ انديشي متهم مي كردند، نظير همان تعبير مثنوي در نظرشان بود كه شما به زندگي و به آدم بي اعتنا هستيد، وجود انسان و زندگي را به چيزي نمي گيريد و به مرگ فكر مي كنيد. اما اگر فلسفه يي اين طور فكر كند، از مسائل اساسي اش چشم پوشيده است. وقتي در فلسفه ي معاصر اين گونه به جد درباره ي مرگ انديشيده مي شود، مرگ از وجود و از زندگي جدا نيست. ما مي پرسيم كه «ما كي هستيم؟» وقتي سخن گفته مي شود كه كيستيم و كجا هستيم، اگر مرگ را نبينيد، آينده را هم نمي بينيد. شما قرار نيست مردم را به مرگ انديشي دعوت كنيد كه: اي داد و بيداد، مَردم، شما داريد مي ميريد؛ شما مي گوييد آينده داريد و به سمت آينده كه مي رويد، در جايي امكانات شما تمام مي شود. يعني وقتي مرگ را حدّ وجود آدمي قرار مي دهيد، از آدمي جدايش نمي كنيد. مرگ حد وجود آدمي است. بنابراين اين مرگ انديشي به ما اين امكان را مي دهد كه وضع و موقع خودمان را در جهاني كه هستيم بشناسيم و معني خودمان را بشناسيم. اگر به جد مرگ را مطرح كنيد و با مرگ انس بگيريد، آن مرگ انديشي يي كه مي گويد دنيا چيزي نيست و اعتبار ندارد، مطرح نمي شود.
باز هم يك سؤال: آيا اين مرگ انديشي كه به يك معنا درنده ي پرده ي غفلت است - همان گونه كه مولوي اشاره كرده بود - راه را بر زندگي در اين جهان نمي بندد. فيلسوف مرگ انديش چه گونه به بازار مي رود و بر سر كرايه ي تاكسي چانه مي زند؟
فكر مي كنم براي بايزيد و باباطاهر، مرگ انديشي متفاوت است با آن چه امروز عنوان مي شود. مرگ انديشي بايزيد ناظر به كمال انساني است. نمي گويم ناظر به آينده ي انساني است كه به بهشت خواهد رفت يا دوزخ. مرگ انديشي براي آن ها در واقع دستورالعملي normative است، به اين مضمون كه «اين گونه زندگي كن تا به آن جا برسي.» اما درباره ي مرگ انديشي در دوره ي جديد، پرسش از نوع ديگري است. يادم مي آيد يك بار سرِ درس كي ير كگارد، از شما پرسيدم كه «در حوزه ي تفكر ديني، اين دلهره و هراس و اضطراب اگزيستانسياليستي را مي فهمم. چون در قبال يك حقيقت مطلق و يك وجود متعالي اضطراب و دلهره دارم. اما براي كر كگاردي كه مؤمن نيست، يا براي اگزيستانسياليستي كه ضرورتاً با دين نسبتي ندارد. اين دلهره و هراس و هول و ويژگي هاي اگزيستانسيل در قبال چه چيزي بايد اتفاق بيفتد كه من نمي فهمم؟» پاي پله هاي دانشكده ي ادبيات بوديم و با بچه ها داشتيم مي آمديم و من تند و تند سؤال هايم را مي پرسيدم. شما صبر كرديد و صبر كرديد و نهايتاً گفتيد «مرگ». و هيچ توضيح ديگري نداديد. حالا اين جا اين فكر كردن به مرگ براي من متفاوت شده است. چه جاي اضطراب و هراس و دل خوشي، اگر قرار است اين مرگ صورت بپذيرد؟ اين مرگ همان پايان امكان است. يعني همه چيز تمام شد. من بايزيد و باباطاهر و مولاي متقيان را مي فهمم اما اين مرگ انديشي در فلسفه ي جديد را نمي فهمم.
شما مي گوييد عارف Anguish ندارد، براي مرگ آماده است و تسليم است. آدمي راه را طي مي كند و شايد به اين مرحله برسد، و البته اين كه چه كسي به اين مرحله مي رسد، گفتنش آسان نيست. من هم ادعا كرده ام كه خيلي نمي ترسم، اما خيلي هم در اين انديشه نمي مانم و خيلي هم در آن مكث و درنگ نمي كنم. آزمايش نكرده ام ببينم مي توانم يك شب را با اين انديشه صبح كنم يا نه. وقتي شما مي گوييد، يك تذكر و يادآوري است كه من هم مي توانم بگويم بله، حالا كاري ندارد. 73 سال زندگي كرده ام، قرار است بعدش چه بشود. اما كي ير كگارد براي ما روشن مي كند كه من اصلاً «اگزيستانس» دارم. يعني نه فقط فاني نيستم بلكه مي خواهم اثبات ذات بكنم و مي خواهم به خودم تحقق ببخشم. در راه اين تحقق بخشيدن، با مرگ مواجه مي شوم؛ چه گونه دلهره و اضطراب و ترس آگاهي و مرگ آگاهي نداشته باشم؟ چيزي را درك مي كنم كه نمي گذارد من خودم را متحقق بكنم، مانع اگزيستانس من مي شود. حيوان كه از مرگ نمي ترسد، براي اين است كه اگزيستانس ندارد. سنگ اگزيستانس ندارد. فرشته مرگ ندارد و اگزيستانس هم ندارد. (اگر اگزيستانس را به معني اصطلاحي لفظ بگوييم، نه به معناي وجود. فردا نگوييد فلاني گفته كه فرشته وجود ندارد). اگزيستانس به معني كي ير كگارد لفظ، خاص انسان است. اصلاً در اين آزمايش تحقق و آزمايش اگزيستانسيل است كه مرگ به عنوان امري ظاهر مي شود كه مرگ انديشي مذموم به آن پيوند نمي خورد. مرگ به صورتي كه در كي ير كگارد ظاهر مي شود، با مرگ انديشي يي كه ما را از كاروبار و زندگي معاف مي كند و باز دارد، ميانه يي ندارد؛ يك مسأله است؛ مسأله يي كه فيلسوف به آن فكر مي كند و ربطي به زندگي عادي ندارد؛ گرچه در زندگي عادي پيدا مي شود. مرگ مسأله ي فيلسوف است. فلسفه ي معاصر، برخلاف فيلسوف قديمي كه به مرگ نمي انديشيد مگر آن كه مراحلي را طي بكند و مسائلي را مطرح بكند، تازه آن هم در فلسفه اسلامي و فلسفه ي مسيحي (كه به جمع دين و فلسفه رسيده است) به مرگ مي انديشد. وگرنه براي افلاطون، مرگ مسأله نيست، او فقط از آن بحث مي كند. در كتاب دهم «جمهور»، داستان بعد از مرگ را شرح مي دهد: بدون اضطراب و بدون Anguish شرح مي دهد كه در هادس چه اتفاق مي افتد. مرگ براي فلسفه ي قديم مسأله نيست. با هگل و فلسفه ي بعد از هگل و پست هگليانيسم، مرگ وارد فلسفه مي شود.
من مي خواهم به اين ايده ي شما در باب مرگ، كه پايان امكان هاست، تعميمي بدهم. در دوره ي جديد، اين حرف را چند نفري گفته اند كه هر دوراني دقيقاً به اين دليل كه امكان هاي خودش را از دست مي دهد به مرگ دچار مي شود. به اين معنا كه در دوران هاي مختلف مرگ هايي وجود دارند كه اين مرگ ها پايان دادن به امكان هاي آن دوره است. در بحث سنت و مدرنيسم نيز اين مسأله مطرح شده كه سنت نمي تواند زنده باشد چون امكان ها از آن گرفته شده است. مفهوم مرگ را مثلاً براي تمدن و تاريخ و دوران و ... نيز مي توانيم به معناي پايان يافتن امكان ها بدانيم يا اين امر صرفاً يك مسأله ي شخصي و فردي است؟
اما از آن طرف، وقتي مسأله ي مرگ به اين ترتيب مطرح مي شود، براي فلسفه مسأله ي جدي تر مي شود.
چه گونه مي تواند تمام شده باشد اما براي ديگران تمام نشده باشد؟
اما اثر گذاري سعدي بر ديگران را اگر در نظر بگيريم، پايان نيافته است.
اما به هر حال فراموش نكنيم كه شيخ مصلح الدين سعدي شيرازي مرده است و اين توليد امكان هايش براي ما هيچ دردي از او دوا نمي كند.
من فكر مي كردم در جاي ديگري به سعدي مي رسيم. چون بارها از شما درباره ي او شنيده بودم. عجالتن اين بحث تمدن را ادامه نمي دهم و مي خواهم يك فلاش بك به داستان مرگ بزنم. از اين ايده ي شما كه مصلح الدين سعدي - كه روزگاري امكان هاي جهان بر او گشوده بوده - در جايي در قرن هفتم هجري امكان هايش منقطع شد و مُرد اما سعدي «گلستان» و «بوستان» زنده است، چيزي به ذهنم مي رسد. اين همان جمله يي است كه بارها گفته ايد و هنوز براي من مبهم است: شما هميشه مي گوييد «تفكر، اگر تفكر باشد، مستقل از شخص است.» در اين مثال سعدي، من مي فهمم كه اگر شيخ مصلح الدين مُرد، «بوستان» و «گلستان» و انديشه ي او مانده است؛ حالا مي خواهم ببينم اين استقلال تفكر از شخص، براي شما بار انتولوژيك هم دارد؟ يعني اين جمله ي شما نمادين است به اين معنا كه كتاب هاي سعدي را بخوانيد، يا شما براي تفكر هم مثل تاريخ، هويت وجودي قائل ايد؟ احساس من اين است كه براي شما نه تنها انديشه ي سعدي از سعدي جداست، اصولاً انديشه به يك معنا از انسان جداست.
نمي دانم به اين مي شود گفت استقلال يا نه؟ من حرف شما را كه مي گوييد تفكر در موقعيت است نه تابع موقعيت، مي فهمم. شما مي گوييد فكر دكارت آمد و جهان را تغيير داد. اما گروهي مي گويند كه نه خير، شرايط اجتماعي به سمتي رفت كه دكارتي به وجود بيايد؛ اگر رنه دكارت هم پيدا نمي شد، يك حسينقلي خاني پيدا مي شد و همان كار را مي كرد. كما اين كه عده يي مثلاً مي گويند اگر علم جديدي نبود و اگر نيوتني نبود، كانتي هم نبود.
خب، شاعر گفت زمان را از كجا آورده است؟ بالاخره بايد مبدأ را معين كنيم.
پي نوشت ها :
1. تشويش، اضطراب.
منبع: نشريه ي همشهري خردنامه «الف»، شماره 92.