فيلمنامه شاهدي براي تعقيب (قسمت دوم)

ول مغازه ها را نگاه مي كند، مي ايستد و از پشت پنجره مغازه به كلاه احمقانه اي كه در ويترين است نگاه مي كند. به طور عادي نگاهي به داخل مغازه مي اندازد و خانم ميانسالي توجهش را جلب مي كند. خانمي مرتب و باوقار...خانم اميلي فرنچ، دخترك فروشنده كلاهي كوچك و معمولي را روي سر خانم فرنچ مي گذارد. او خودش را در آينه ورانداز مي كند. ناگهان متوجه مي شود كه وُل او را زيرنظر دارد بنابراين رو به او برمي گردد. وُل سرش را به نشانه قابل قبول
چهارشنبه، 31 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فيلمنامه شاهدي براي تعقيب (قسمت دوم)

 فيلمنامه شاهدي براي تعقيب (قسمت دوم)
فيلمنامه شاهدي براي تعقيب (قسمت دوم)


 






 

خارجي- مغازه ميلينري-خيابان آكسفورد-روز
 

ول مغازه ها را نگاه مي كند، مي ايستد و از پشت پنجره مغازه به كلاه احمقانه اي كه در ويترين است نگاه مي كند. به طور عادي نگاهي به داخل مغازه مي اندازد و خانم ميانسالي توجهش را جلب مي كند. خانمي مرتب و باوقار...خانم اميلي فرنچ، دخترك فروشنده كلاهي كوچك و معمولي را روي سر خانم فرنچ مي گذارد. او خودش را در آينه ورانداز مي كند. ناگهان متوجه مي شود كه وُل او را زيرنظر دارد بنابراين رو به او برمي گردد. وُل سرش را به نشانه قابل قبول نبودن كلاه تكان مي دهد.
خانم فرنچ نظر او را قبول مي كند و كلاه ديگري را امتحان مي كند، و براي گرفتن نظر وُل رو به او مي كند. وُل با نگاهش مي گويد نه خوب است نه بد. او كلاه را مي گذارد و سومي را امتحان مي كند. اين يكي كلاهي است با لبه پهن، با زائده هاي فراوان. خانم با نگاهي منتظر به وُل نگاه مي كند. وُل اين يكي را پسنديده است و با تكان سر تأييدش مي كند. خانم فرنچ بار ديگر نگاهي به آينه مي اندازد، سپس با عجله از مغازه بيرون مي آيد تا با وُل صحبت كند.
 
خانم فرنچ: واقعاً اين يكي رو پسنديدي؟
وُل: خيلي زياد.
خانم فرنچ: فكر نمي كني زيادي ابلهانه اس؟
وُل: ابلهانه؟ به هيچ وجه. شايد كمي جسورانه باشه ... من اينو به هر زني پيشنهاد نمي كنم...اما شما ... چرا شما نبايد كمي جلب توجه كنين؟
خانم فرنچ: واقعاً اين طور فكر مي كني؟
وُل: كاملاً. حالا كه من اينو پيشنهاد كردم ... اجازه بدين لبه ش رو كمي خم كنيم، اين جوري صورت شما معلوم مي شه...
ول لبه كلاه را بر مي گرداند، خانم فرنچ نيز به او اجازه مي دهد، صداي اتوبوس مي آيد.
وُل: اتوبوس من! خداحافظ!
ول به طرف اتوبوس مي رود. خانم فرنچ رفتن او را نگاه مي كند، كمي گيچ شده است. خارج از صحنه صدا مي آيد...
صداي وُل: اون كلاه رو بخرين! من اصرار دارم!
خانم فرنچ براي چند لحظه رفتن اتوبوس را نگاه مي كند، سپس با لبخندي مليح روي صورتش به داخل مغازه برمي گردد.

داخلي - دفتر سرويلفرد- روز
 

سرويلفرد و ميهو در حال گوش كردن به داستان وُل هستند.
وُل: ... راستش، واقعاً يه كلاه مضحك بود. يه چيز احمقانه با كلي ربان و گل.
سرويلفرد (خاكستر سيگار را در كشو مي تكاند): من هميشه شگفت زده مي شم كه كلاه هاي زنانه باعث قتل هاي بيشتري نشده ان. ادامه بده لطفاً.
وُل: من فقط مي خواستم باهاش رفتار خوبي داشته باشم ... تا حس خوبي داشته باشه. من هيچ وقت فكرشم نمي كردم كه دوباره ببينمش ... يا كلاهه رو.
سرويلفرد: اما ديديش؟
وُل: بله چند هفته قبل .. باز هم كاملاً تصادفي. من رفته بودم دوره گردي تا در اون بعدازظهر مخلوط كنم رو بفروشم و فروش خيلي خوبي نداشتم...
قطع سريع به:

داخلي-سالن سينما
 

فيلم وسترني در حال پخش است. وُل در رديف آخر مي نشيند و كيف دستي اش را روي صندلي كناري اش مي گذارد. او خسته است. روي صندلي ولو مي شود و پاهايش را به جلو دراز مي كند. زني با كلاهي بزرگ وارد رديف جلويي مي شود و درست مقابل او مي نشيند. او ديگر نمي تواند پرده سينما را ببيند. وُل راست مي نشيند و به شانه زن مي زند.
وُل: خانوم ممكنه...
زن رويش را برمي گرداند. او خانم فرنچ است با همان كلاه كذايي.
وُل: اوه، سلام...
خانم فرنچ (او را مي شناسد): سلام. تقصير خود شما بود، مگه نه؟ ... خودت انتخابش كردي.
خانم فرنچ مي خواهد كلاه را بردارد كه متوجه صندلي خالي كنار او مي شود و نگاه معناداري به او مي اندازد.
وُل: حتماً ... اگه مايل باشين.
ول كيفش را برمي دارد. خانم فرنچ بلند مي شود و از ميان رديف ها به طرف صندلي خالي مي رود.
خانم فرنچ: متشكرم. برداشتن و گذاشتن دوباره اش كار آسوني نيست.
آنها در تاريكي سينما نشسته و مشغول تماشاي فيلم هستند. صداي شليك و سم اسب ها به كرات شنيده مي شود.
وُل: اون مرد رو اسب سفيد رو بهش مي گن جسي جيمز. اونها با كلك تو دام انداختنش ... همه ش بي معرفتيه.
خانم فرنچ: نگران نباش ... آقاي جيمز خودش رو خلاص مي كنه.
وُل: واقعاً؟
خانم فرنچ: من قبلاً ديدم. من يه فيلم رو چند بار مي بينم.
وُل: جداً؟
خانم فرنچ: تو خونه دلم مي گيره... بنابراين ميام بيرون، اما بعدش مي بينم كه واقعاً هيچ جايي براي رفتن ندارم ... پس ميام سينما ... بعضي وقت ها يه فيلم رو دو يا سه بار مي بينم.
مكث. چند آب نبات از كيفش درمي آورد.
خانم فرنچ: تافي؟
وُل: بله، ممنون ... (يكي برمي دارد) متشكرم.
خانم فرنچ: من ريچارد سوم رو پنج بار ديدم.
وُل: شما شكسپير رو دوست دارين؟
خانم فرنچ: من سراوليور رو دوست دارم. حيف كه ازدواج كرده.
باز هم از پرده نمايش صداي سم اسب ها و تيراندازي شنيده مي شود.
خانم فرنچ: ديدي ... اينجا آقاي جيمز مي ره!
قطع سريع به:

داخلي - دفتر سرويلفرد - روز
 

سرويلفرد، ميهو و وُل همان طور كه قبلاً بودند.
سرويلفرد (به وُل): البته در اون زمان هنوز از متمول بودن خانم فرنچ خبر نداشتي.
وُل: معلومه كه نه. ما روي صندلي هاي ارزون نشسته بوديم. تنها چيزي كه مي دونستم اين بود كه به نظرم رسيد خيلي تنهاست ... و هيچ دوستي نداره.
ميهو: اون و همسرش در نيجريه زندگي مي كردن .. براي سال ها. همسرش در خدمات مستعمرات كار مي كرده و تو چهل و پنج سالگي هم فوت مي كنه ... بر اثر حمله قلبي.
سرويلفرد (خاكستر سيگارش را در كشو مي تكاند): لطفاً، ميهو ... نه تا زماني كه من سيگار مي كشم (به وُل) ادامه بده مرد جوان.
وُل: خب، آخرش اونها كلك جسي جيمز رو كندن ... و وقتي كه از سينما بيرون اومديم، اون براي صرف چاي منو به خونه ش دعوت كرد.

داخلي-آشپزخانه فرنچ-روز
 

فضايي مرتب، يك آشپزخانه همه چي تمام در خانه اي در شهر لندن در يك محله خوب.
ول طرز كار مخلوط كن را به خانم فرنچ نشان مي دهد. در پس زمينه، ژانت مكنزي، خدمتكار خانه، در حال آماده كردن چاي است.
خانم فرنچ: به نظر من كه اين جالب ترين چيزيه كه تا الان ديدم (به خدمتكار) ژانت! بيا يه نگاهي به اين بنداز!
ژانت (ترشرو): من قبلاً مخلوط كن ديده ام خانم.
خانم فرنچ: اما اين خيلي سريع عمل مي كنه ... جدا هم مي كنه ... فكر مي كنم نيروي گريز از مركز ... گريز از مركز ... يا يه همچين چيزي باشه؟
وُل (خيلي جدي توضيح مي دهد): خب در واقع، اين خاصيت نيروي جاذبه اس. البته خامه رو هم مي زنه.
خانم فرنچ (آرزومندانه): ژانت شنيدي چي گفت؟ ... خامه هم آماده مي كنه. (غرو لندي از جانب ژانت) ما هم بايد يكي داشته باشيم. اين گرونه؟
وُل: يك هديه از طرف مخترع، دست ساز و توليد انحصاري.
خانم فرنچ: متشكرم. ما مدام ازش استفاده مي كنيم. مگه نه ژانت؟ (غرو لندي از جانب ژانت) بهتره از اينجا بريم بيرون آقاي وُل. ژانت دوست نداره غريبه ها تو آشپزخونه ش باشن.
خانم فرنچ بازوي ول را مي گيرد و او را به بيرون هدايت مي كند. ژانت رفتن آنها را نگاه مي كند و سپس به طور اهانت آميزي مخلوط كن را از كاسه درمي آورد و داخل سينك مي اندازد.

داخلي-اتاق نشيمن-خانه خانم فرنچ-روز
 

خانم فرنچ وُل را به اتاق هدايت مي كند. وُل مي ايستد و نگاهي به اطراف مي اندازد. تمام اتاق از يادگاري هايي كه خانم فرنچ در سال هايي كه در آفريقا زندگي مي كرده، پر شده است؛ ماسك هاي ترسناك، قاليچه، پوست ببر، نيزه ها و سپرها.
خانم فرنچ: اينجا كمي سرد نيست؟ مي تونيم آتيش درست كنيم؟
وُل (كمي مبهوت): اينجا ... اتاق دلپذيريه.
خانم فرنچ: هبرت و من تمام اين چيزها رو وقتي تو آفريقا زندگي مي كرديم، جمع كرديم. هبرت همسر من بود.
وُل (به يك ماسك وحشتناك اشاره مي كند): اين مرد دوست داشتنيه!
خانم فرنچ: اين ماسك دكتر جادوگره. وقتي كه مي خواست دندون بيمارهاش رو بكشه اينو رو صورتش مي ذاشت. هبرت بهش مي گفت دندون پزشك جادوگر. هبرت خيلي شوخ طبع بود.
وُل: بله. كاملاً مشخصه.
ژانت با سيني چاي وارد مي شود و آن را روي ميز مي گذارد.
خانم فرنچ: اوه ژانت ... از ظروف نقره و چيني استفاده كن.
ژانت اخمو سيني چاي را برمي دارد و قصد رفتن دارد.
وُل: اوه نه. اشكالي نداره خانم فرنچ ... اينها خيلي هم خوب ان.
ژانت دوباره سيني را زمين مي گذارد و مقداري از چاي بيرون مي ريزد.
ژانت (به وُل): ليمو يا شير آقا؟
وُل: فرقي نمي كنه.
خانم فرنچ: كمي نوشيدني ميل دارين؟
وُل: نوشيدني خيلي خوبه.
ژانت: ما نوشيدني نداريم.
خانم فرنچ: اما داشتيم يه بطري داريم ... هموني كه كريسمس گذشته گرفتيم.
خانم فرنچ در كمد آفريقايي را باز مي كند و از داخل آن بطري نوشيدني و يك ليوان بيرون مي آورد.
ژانت (با لحني تمسخر آميز): اگر شيرتخم مرغ ميل دارين ... كمي تخم مرغ شكسته بلا استفاده تو آشپزخونه هست .. آماده و جدا شده.
خانم فرنچ (نوشيدني مي ريزد): توجهي به ژانت نكنين آقاي وُل. اون يه اسكاتلندي خشنه.
وُل: واقعاً؟ (به ماسك ها اشاره مي كند) فكر كنم اونم با وسيله ها اومده.
خانم فرنچ: مي دوني ... (ليوان ديگري از كمد برمي دارد) ... شايد بايد يه ليوان نوشيدني هم براي خودم بريزم. يه جورايي حال و هواي كريسمس رو دارم.
قطع سريع به:

داخلي-دفتر سرويلفرد-روز
 

ميهو، سرويلفرد و وُل به همان حالتي كه رهايشان كرديم.
وُل: ... بعد از او من هفته اي يك يا دوبار مي ديدمش. اون يه بطري نوشيدني براي من كنار گذاشته بود، ما مي نشستيم، گپ مي زديم، رامي بازي مي كرديم يا به صفحه هاي قديمي اون گوش مي كرديم ... اغلب گيلبرت يا سوليوان (مكث) الان كه بهش فكر مي كنم خيلي عجيبه .. اين كه اونجا رو زمين افتاده، تو اون اتاق نشيمن، كشته شده.
سرويلفرد: به شما اطمينان مي دم كه الان ديگه اونجاست. ول كردنش خيلي بي عاطفگيه، خلاف شرع و غيربهداشتيه.
سرويلفرد كشوي پر از خاكستر را در مي آورد و پنجره را باز مي كند و آن را داخل خيابان خالي مي كند.
ميهو (به وُل): پيشنهاد مي كنم به سرويلفرد درباره بعدازظهر روز قتل بگين.
وُل: اون روز حوالي ساعت هشت به ديدنش رفتم ... اون براي من ساندويچ درست كرده بود و با هم صحبت مي كرديم و كمي هم ميكادو گوش كرديم. حدود نُه اونجا رو ترك كردم. پياده به طرف خونه رفتم و نيم ساعت بعد رسيدم. مي تونم ثابت كنم .. مي تونم قسم بخورم... اينجا يا داخل دادگاه، تو جايگاه شهود. هرجايي ...
سرويلفرد بدون اين كه به وُل نگاه كند، گوش به حرف هاي او دارد و عينكش را پاك مي كند.
سرويلفرد (يك باره، حرف وُل را قطع مي كند): چقدر پول ازش گرفتي؟
وُل: از كي؟
سرويلفرد: از خانم فرنچ!
وُل: هيچي. حتي يه پني.
سرويلفرد: حقيقت رو بگو! چقدر؟
وُل: چرا بايد به من پولي بده؟
سرويلفرد: ‌چون كه عاشق شما بوده.
وُل: احمقانه اس. اون منو دوست داشت. اون ناز منو مي كشيد مثل يه عمه ... اما همش همين بود. قسم مي خورم.
سرويلفرد: چرا بهش نگفتي كه يه مرد متأهلي.
وُل: بهش گفته بودم.
سرويلفرد: ‌اما هيچ وقت در هيچ كدوم از ملاقات هاتون همسرتون رو نبردين ... بردين؟
وُل: نه، نبردم.
سرويلفرد: چرا نه؟
وُل: خب، چون ...
سرويلفرد: به خاطر چي؟
وُل: خب خانم فرنچ يه جورايي حس مي كرد كه رابطه ميون من و كريستين خيلي خوب نيست ...
سرويلفرد: و اين حقيقت داشت؟
وُل: نه، ما عاشق همديگه ايم!
سرويلفرد: خب حالا چرا اون همچين تصوري داشت؟ شما بهش اين حس رو انتقال دادي؟
وُل: نه .. به نظر مي رسد خودش دوست داشت اين طوري فكر كنه ...
سرويلفرد: اما شما هم هيچ وقت خلافش رو ثابت نكردي؟ چرا؟
وُل: مي ترسيدم، ديگه ازم خوشش نياد.
سرويلفرد: چون كه پولدار بود؟
وُل: بله، اين طور فكر مي كنم چون ...
سرويلفرد:‌ و شما نگران پولش بودين؟
وُل: خب بله... يه جورايي ....
در اين لحظه سر ويلفرد عينك يك چشمي را به صورتش مي زند. به آرامي سرش را تكان مي دهد، بنابراين نور خورشيد از پنجره مستقيم روي شيشه عينك مي تابد و مستقيم در چشمان وُل بازتاب مي كند. وُل بدون اين كه حتي پلك بزند، سخنراني پرحرارتش را ادامه مي دهد.
وُل: اميدوار بودم تا بتونم براي اختراعم ازش وام بگيرم ... فقط دويست پوند ... پيشنهاد يه معامله صادقانه، چيزي كه قرار بود باشه ... اين خيلي شرورانه بود؟
سرويلفرد: شما مي دونستي كه اون روز خدمتكار روز تعطيليشه؟
وُل: بله مي دونستم.
سرويلفرد: پس شما به اونجا رفتين چون مي دونستين كه تنهاست؟
وُل: نه. به اونجا رفتم چون فكر كردم كه بايد احساس تنهايي بكنه.
سرويلفرد: بسيار خب، بي كس و تنها! تو و زن تنهاي ثروتمندي در خانه سوت و كور او تنها بودين ... با گرامافوني كه ميكادو روو فرياد مي زد ... شايد هم تو صداش رو بلند كرده بودي تا صداي فريادهاي زن رو خفه كنه ...!
وُل: نه وقتي كه من اونجا رو ترك كردم، اون زنده بود.
سرويلفرد: اما وقتي كه خدمتكار برگشت اون مرده بود.
وُل: خونه غارت شده بود. تو روزنامه ها نوشتن. بايد كار يه دزد باشه. (پرحرارت) من اون كارو نكردم. برام مهم نيست چقدر بد به نظر برسه، من اون كارو نكردم، شما بايد باور كنين. شما باور ندارين، درسته؟
براي پنج ثانيه سكوتي مطلق اتاق را پر مي كند. سپس ...
سرويلفرد (عينك را مي اندازد): البته آقاي وُل. اگر حرف هاي شما رو باور نداشتم، چشمان شما و رگ هاي قلبم رو در معرض آزمايش قرار نمي دادم.
وُل (درمانده): متشكرم.
سرويلفرد (در صندلي خودش مي نشيند): از اونجايي كه همه چيز بد به نظر مي رسه ... بايد بگم كه در واقع اوضاع خراب نيست ... وحشتناكه، اين طور كه پيداست شما هيچ مدرك قانوني براي عدم حضور در مكان جرم ندارين!
وُل: دارم. من خانم فرنچ رو ساعت نُه ترك كردم.
سرويلفرد: چطور رفتيد به خونه ... با اتوبوس يا مترو؟
وُل: پياده رفتم. شب خوبي بود.
سرويلفرد: كسي شما رو ديد؟
وُل: البته وقتي رسيدم خونه كريستين منو ديد. ساعت درست نُه و بيست و شيش دقيقه بود. مي دونم، چون رفتم سراغ كار كردن روي يه مدل جديد ساعت كه مشغول سرهم بنديش هستم. همسرم به شما مي گه.
سرويلفرد: همسر شما عاشق شماست درسته؟
وُل: خيلي زياد. منم عاشقش هستم. ما براي هم جونمون رو مي ديم.
سرويلفرد: شما متوجه هستين آقاي وُل كه شهادت همسري كه حاضر به فداي جونشه ارزشي نداره.
وُل: يعني منظورتون اينه كه مردم فكر مي كنن كريستين به نفع من دروغ مي گه.
سرويلفرد: اين مشخصه آقاي وُل. رابطه خوني غليظ تر از شهادت راسته. (ضربه اي به در مي خورد) بله؟
آقاي بروگان مور وارد مي شود. او مردي حدوداً چهل سال و نيمه، قدبلند، با لباس و رفتاري موقر است. او با خود يك كيف دستي و يك بغل روزنامه دارد.
سرويلفرد: آه ... بروگان مور! بيا تو، بيا تو!
بروگان مور‌ (با گام هايي بلند به سوي سرويلفرد مي رود): خدا رو شكر از بيمارستان مرخص شدي ...
سرويلفرد: عفو كامل نگرفتم ... با قرار التزام آزادم. شما آقاي ميهو رو مي شناسي و ايشون هم موكلشون آقاي لئونارد وُل هستن.
بروگان مور: حالتون چطوره؟ (با آنها دست مي دهد)
سرويلفرد (بي درنگ): خيلي بد. متشكرم. اينجا كلي شواهد تصادفي دارم، اما هيچ مدركي دال بر عدم حضورش تو محل جرم نداريم ... اين يه سيب زميني داغه كه من مستقيم تو دست هاي تومي ذارمش.
بروگان مور: خيلي ممنونم.
سرويلفرد: روش دفاع تو بدون انگيزه خواهد بود. شما موافقي كه تمايل به انجام جرم رو كنار بگذاريم؟ و در نظر بگيريم كه قتل براي منفعت بوده. خب پس ... اگر آقاي وُل از خانم فرنچ اخاذي مي كردن، چرا بايد اين منبع درآمد رو قطع مي كردن؟ يا .. اگر دنبال تخم طلا بوده، چرا مرغ رو قبل از تخم گذاشتن كشتتش؟ دليلي نيست، به هر حال دليلي وجود نداره! (شكي در چشمان بروگان مور وجود دارد) شما مويي لاي درز اين استدلال ديدين؟
بروگان مور: نه، خيلي سالم و بي نقصه مثل هميشه.
سرويلفرد: خب همه چيز در اختيار شماست بروگان مور. آقاي وُل خيلي مسئول و كاملاً بي ريا هستن... خيلي بي ريا، در حقيقت، ايشون متذكر شدن كه ما مي تونيم به خاطر دستمزدمون ازشون شكايت كنيم.
بروگان مور (با لبخند): ما خيلي راحت يه وثيقه هشت هزار پوندي براي آقاي وُل مي ذاريم.
وُل: چه هشت هزار پوندي؟
بروگان مور: همون هشت هزار پوندي كه خانم فرنچ براي شما گذاشتن.
وُل (با دهان باز): براي من؟
بروگان مور (روزنامه را به سرويلفرد مي دهد): امروز صندوق خانم فرنچ رو در بانك باز كردن و وصيتنامه اش رو پيدا كردن. (خطاب به وُل) تبريك مي گم.
وُل: شوخي مي كنين! (بلند مي شود و از بالاي شانه سرويلفرد نگاهي به روزنامه مي اندازد ... هيجان زده) هشت هزار پوند! ... تا ديروز در به در دنبال دويست پوند براي اون مخلوط كن احمقانه بودم ... حالا ... بايد به كريستين خبر بدم...
دستش را به طرف تلفن دراز مي كند. سپس متوجه نوع نگاه سرويلفرد، ميهو و بروگان مور مي شود. چند ثانيه هم سكوت مي كنند.
وُل (كاملاً متين): اين ارثيه ... به نظرم اوضاع رو برام بهتر نمي كنه، درسته؟
سرويلفرد: نه. اين طور فكر نمي كنم.
وُل: پس حالا ديگه مي گن كه من يه انگيزه اي داشتم ...
سرويلفرد (بلند مي شود و به مقابل پنجره مي رود): مثل اين كه همين طوره. هشت هزار پوند انگيزه خيلي خوشگلي به وجود مي ياره.
وُل (به ميهو): من فكر مي كردم شما ديوانه اين. اما حالا فكر مي كنم ديگه دستگيرم بكنين. (به سرويلفرد) درسته؟
سرويفرد به خيابان نگاه مي كند.

خارجي-ساختمان سرويلفرد-روز- از نقطه نظر ويلفرد
 

يك ماشين پليس، با سرعت پيش مي آيد و پارك مي كند. راننده پليس از اتومبيل پياده مي شود.

داخلي-دفترسرويلفرد-روز
 

سرويلفرد از كنار پنجره دور مي شود.
سرويلفرد: كاملاً درسته.
وُل (خشمگين): من هيچي درباره اون وصيتنامه نمي دونم، روحم هم خبر نداشت كه خانم فرنچ اون پول رو براي من گذاشته و مني كه از اون خبر نداشتم، چطور مي تونست برايم انگيزه اي براي قتل باشه؟
ميهو (با همدردي): قطعاً آقاي بروگان مور اينو تو دادگاه مطرح مي كنن.
سرويلفرد (خطاب به بروگان مور در حالي كه به طرف در مي رود): دوست قديميمون، بازرس هارنه.
بروگان مور: از ماه پيش سربازرس شده.
سرويلفرد: سربازرس! (خطاب به وُل) حتماً تو اسكاتلند يارد كلي برات مايه مي ذارن ... برات هزينه سنگيني كردن. سرويلفرد در را باز مي كند و در همين لحظه هارن و كارآگاهي ديگر از در اصلي وارد مي شوند.
سرويلفرد: بفرمايين سربازرس.
سرويلفرد به آنها اشاره مي كند كه داخل دفتر بيايند.
هارن: سرويلفرد ببخشين كه تو دفتر مزاحمتون شدم...
سرويلفرد (در را مي بندد): خيلي هم خوبه. من هيچ وقت اعتراضي به عملكرد پليسي ندارم ... مگر تو دادگاه و تو لحظات بزرگ.
هارن: بله آقا. من خودم زخم خورده ام.
سرويلفرد: شما آقاي ميهو و آقاي بروگان مور رو كه مي شناسين. (همه براي هم سر تكان مي دهند) و ايشون هم لئونارد وُل خطرناك ان ... ممكنه مسلح به مخلوط كن باشه.
هارن (خطاب به وُل، خيلي رسمي): اسم شما لئونارد وُله؟
وُل (بلند مي شود): بله.
هارن: من حكم توقيف شما رو دارم به اتهام قتل خانم اميلي فرنچ در تاريخ 14 اكتبر. بايد بهتون اخطار كنم كه هر چيزي كه بگين ثبت مي شه و ممكنه عليه شما استفاده بشه.
وُل (سعي مي كند خوددار باشد): من آماده ام. بايد دستبند بزنين؟
هارن: نيازي نيست آقا.
وُل: مي دونين من قبلاً هيچ وقت دستگير نشدم. حتي به خاطر بردن سگ هاي بي قلاده تو خيابون يا خوردن نوشيدني تو نيمه شب.
سرويلفرد: هيچ رسوايي تو دستگير شدن نيست آقاي وُل، پادشاهان، نخست وزيرها ... حتي وكلاي مدافع نيز ... در جايگاه متهم ايستادن.
وُل (به بروگان مور): ممكنه به همسرم خبر بدين كه من ...
بروگان مور: بله، البته.
ميهو: من همراه شما به پاسگاه پليس ميام تا مطمئن بشم همه چي مرتبه.
وُل: متشكرم سرويلفرد (به بروگان مور) من به زودي شما رو مي بينيم، درسته؟
بروگان مور: بله البته.
سرويلفرد (به هارن): ممكنه مراقب باشين تا با آقاي وُل خوب رفتار بشه؟ (سيگاري از جيب ميهو بيرون مي كشد) بفرمايين ... سيگار!
هارن (دستش را دراز مي كند): شما لطف دارين سرويلفرد.
سرويلفرد (دستش را عقب مي كشد): ترجيح مي دم ندمش! ممكنه رشوه به نظر برسه! (سيگار را خيلي با دقت در جيب داخل كتش مي گذارد)
هارن (با طعنه): ما بايد بريم آقاي وُل.
ول با همراهي دو كارآگاهي كه دو طرف او جاي گرفته اند بيرون مي رود. ميهو نيز به دنبال آنها مي رود. وُل از آستانه در بر مي گردد.
وُل (كمي افسرده): مطمئناً يه چيزي رو خيلي خوب ياد گرفتم ... هيچ وقت به ويترين مغازه اي كه كلاه زنانه داره نگاه نكنم.
آنها مي روند. در بسته مي شود.
سرويلفرد: خيل حس خوبي به آدم مي داد، اين طور نبود؟
بروگان مور: بله نسبتاً. تست عينك رو انجام دادي؟
سرويلفرد: با موفقيت قبول شد.
بروگان مور: اميدوارم تو جايگاه هم به همين خوبي باشه. مي دوني كه اونجا شرايط بدتره.
سرويلفرد: البته كه هست! دادستان با تمام قوا از آتشبارش اونو به توپ مي بنده. اما تنها چيزي كه شما دارين يه تفنگ ترقه ايه ... تنها شاهد هم كه همسرشه! چالش تحريك كننده اي نيست؟
بروگان مور (بي تفاوت): به نظرم اگه كمي چالشش كمتر بود بيشتر ازش خوشم مي اومد.
كارتر وارد مي شود.
كارتر: ببخشين سرويلفرد، اما خانم پليمسول اعلام اولتيماتوم كردن؛ اگر شما تا يه دقيقه ديگه تو تخت نباشين استعفا مي دن.
سرويلفرد: عاليه! پول يه ماه حقوقوش رو بده اونو از پله ها پرتش كن پايين.
كارتر: سرويلفرد، يا بيشتر مراقب خودتون مي شين يا من هم استعفا مي دم.
سرويلفرد: اين دسيسه اس! (دو مرد به يكديگر نگاه مي كنند) كاملاً حق با شماست كارتر. براي روز اول نسبتاً از سرم هم زياد بود. لازمه كه به بستر برم.
او بازوي كارتر را مي گيرد و به همراه بروگان مور به اتاق انتظار مي روند.

اتاق انتظار -روز
 

سرويلفرد، كارتر و بروگان مور به مقابل پلكان مي رسند.
بروگان مور: ميهو نزد خانم وُل مي ره و اونو به اينجا مياره. شما هم مياين؟
سرويلفرد: متشكرم، نه! تو شرايطي نيستم كه از عهده گريه هاي يه زن احساساتي بربيام.
سرويلفرد: آه خانم پليمسول! چقدر جذاب نگاه مي كنين... مثل يه مرد به دار آويخته روي سكوي اعدام ايستادين (خودش را روي صندلي مي اندازد) بگيرد منو! من مال توام! (به بروگان مور) سريع به كار خانم وُل برس، به خصوص وقتي كه اخبار دستيگري رو بهش مي دي. يادت باشه كه اون يه خارجيه. پس خودت رو براي هر كولي بازي آماده كن ... حتي غش و ضعف. بهتره با خودت يه شيشه نمك بويايي داشته باشي به اضافه يه بسته دستمال و نوشيدني.
صداي كريستين: فكر نكنم نيازي به اين چيزها باشه.
آنها به طرف صدا سربرمي گردانند.
كريستين وُل در آستانه در ايستاده است.
او زيبا، آرام و خونسرد است. او يك كت و دامن خاكستري فرسوده به تن دارد با كلاهي كوچك و دست كش هاي سفيد. او بريده بريده و با لهجه آلماني صحبت مي كند.
كريستين: من هيچ وقت ضعف نمي كنم، چون مطمئن نيستم جاي خوبي سقوط كنم ... و من هيچ وقت از نمك بويايي استفاده نمي كنم، چرا كه باعث التهاب چشم ها مي شن. (به سرويلفرد نزديك مي شود) من كريستين وُل هستم.
سرويلفرد (عينك را به چشم مي زند): حالتون چطوره. من ويلفرد روبارتز هستم و ايشون آقاي بروگان مور.
(سرتكان مي دهند) خانم وُل عزيز، متأسفانه ما اخبار بدي براي شما داريم...
كريستين: نگران نباشين. من كاملاً به خودم مسلط ام.
سرويلفرد: هنوز چيزي نيست كه بخواين ازش وحشت كنين...
كريستين: لئونارد دستگير و متهم به قتل شده ... درسته؟ (سرويلفرد موقرانه با تكان سر تأييد مي كند) مي دونستم كه اين طور مي شه. بهش گفته بودم.
سرويلفرد: خوشحالم كه چنين بردباري نشون مي دين.
كريستين: هرچي دوست دارين خطابش كنين. قدم بعدي چيه؟
سرويلفرد: همسر شما در جايگاه متهم قرار مي گيره. من نگران اينم (به بروگان مور) ممكنه خانم رو به داخل ببري و روند كارو توضيح بدي؟ (به كريستين) آقاي بروگان مور كار دفاع رو انجام مي دن.
كريستين: اوه؟ شما شخصاً از لئونارد دفاع نمي كنين؟
سرويلفرد: مايه تأسفه، اما نه. سلامتي من يا بهتر بگم عدم سلامتي ... منو منع مي كنه.
كريستين: واقعاً مايه تأسفه. آقاي ميهو از شما به عنوان برنده پرونده هاي غيرممكن ياد كردن.
كريستين به دنبال بروگان مور به طرف دفتر سرويلفرد مي رود. اما در آستانه در مي ايستد و رو به سرويلفرد مي كند.
كريستين: پس احتمالاً اين پرونده بيش از حد غيرممكنه؟
او منتظر جواب نمي ماند، به دفتر مي رود و بروگان مور در را مي بندد.
سرويلفرد عينكش را رها مي كند و روي صندلي مي نشيند و دگمه را فشار مي دهد، اما در تمام مدت چشم از در بسته اتاقش برنمي دارد. صندلي به آرامي بالا مي رود و خانم پليمسول خودش را به او مي رساند.
خانم پليمسول: بايد يه صحبت جدي با دكتر هريسون بكنم. اجازه مرخصي شما يه اشتباه بود. لازمه كه شما رو مستقيم به آسايشگاه ببرم، يا به يه استراحتگاه ... يه جاي آرام، يه جاي دور ... مثل برمودا.
سرويلفرد (حواسش پيش خانم وُل است): اوه، خفه شو! همه هدفت اينه كه منو تو اون شلوارك هاي زشت ببيني. صندلي بالابر در بالاي پلكان توقف مي كند. خانم پليمسول به سرويلفرد كمك مي كند تا از روي صندلي بلند شود. سرويلفرد مي ايستد، اما هنوز چشم از دربسته اتاق برنمي دارد.
خانم پليمسول (بازويش را پيشكش مي كند): بفرمايين حالا سرويلفرد، نبايد بهش فكر كنين. بايد براي خواب آماده بشين ... يه چيزهاي خوب فكر كنين.
خانم پليمسول او را به سمت اتاق خواب هدايت مي كنه.

اتاق خواب سرويلفرد-روز
 

اينجا اتاقي است بالاي دفتر كار سرويلفرد، با همان شكل و همان پنجره هاي هشت گوشه اي. يك تخت خواب بزرگ ويكتوريايي، صندلي هاي بزرگ راحت و يك كمد و دستشويي كه پشت پرده تاشو قرار دارد. در حالي كه آنها وارد مي شوند، خانم پليمسول يك دست پيژامه از روي تخت برمي دارد و آنها را به سرويلفرد مي دهد.
خانم پليمسول: حالا اونها رو دربيارين ... از بالا تا پايين ... من دارم تخت رو آماده مي كنم.
او پيژامه را مي گيرد و غرق در تفكر پشت پرده تاشو مي رود. خانم پليمسول روتختي را كنار مي زند و بالش ها را مرتب مي كند.
خانم پليمسول: بعد از استراحت، يك ليوان شيركاكائو خوشمزه داريم. شايد هم بريم تو محوطه يه قدمي بزنيم.
در پشت پرده سرويلفرد هيچ حركتي براي پوشيدن پيژامه نمي كند. جسم او اينجاست اما تمام هوش و حواسش در دفتر پايين است.
خانم پليمسول (مشغول آماده كردن تخت است): بايد بگم كه واقعاً به خاطر آقاي وُل عزيز متأسفم ... نه فقط به خاطر اين كه دستگير شدن .. به خاطر همسرش ... بايد آلماني باشه .. به نظر من اين اتفاقيه كه وقتي بچه هامون رو اون ور آب مي فرستيم پيش مياد: اونا عقلشون رو از دست مي دن ... شخصاً من فكر مي كنم دولت بايد كاري براي زنان خارجي بكنن ... مثلاً تحريم ... وگرنه ديگه چطوري مي تونيم جلوي مازاد جمعيتمون رو بگيريم .. شما موافق نيستين سرويلفرد؟ (تخت خواب آماده است) بسيار خب، اميدوارم ... (جوابي نمي دهد) سرويلفرد!
هوشيار مي شود، پشت پرده را نگاه مي كند. پيژامه آنجاست، اما خبري از سرويلفرد نيست. خانم پليمسول به بيرون مي دود.

پلكان و اتاق انتظار-روز
 

خانم پليمسول: سرويلفرد!
كار از كار گذشته است. او زماني مي رسد كه سرويلفرد وارد دفتر مي شود.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 105



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.