شهید بهشتی در قامت یک همسر
او بسیار مهربان بود. با من که همسرش بودم مثل یک پدر رفتار می کرد. از بس که مهربان بود و خوش اخلاق، همیشه احساس می کردم با پدرم روبه رو هستم. در مدت 29سال زندگی مشترک حتی یک بار کاری نکرد که من از او دلخور شوم، با بچه هایش هم همین طور. با همه رفیق بود، یک بار نشد سربچه ها داد بزند. همنشینی با او واقعاً لذت بخش بود. همیشه وقتی دور هم جمع می شدیم، درباره خدا و پیامبر و ائمه صحبت می کرد. هیچ وقت نشد که از دست او کوچک ترین ناراحتی داشته باشیم.
زندگی ما کاملاً طلبگی بود. او 25ساله و من 14ساله بودم که با هم ازدواج کردیم و بعد از سه ماه از اصفهان به قم آمدیم. دوازده سال در قم بودیم و صاحب 3 فرزند شدیم. موقعی که امام را به ترکیه تبعید کردند، ما را هم بدون حقوق و چیزی به تهران تبعید کردند. یک سال و نیم در تهران بودیم و خیلی رنج کشیدیم. در طول 12سالی که در قم بودیم، از خودمان خانه نداشتیم و یکی دو اتاق اجاره می کردیم و زندگیمان زندگی ساده طلبگی بود و در آن کوچک ترین تشریفاتی به چشم نمی خورد.
درآمدش هر چه که بود متعلق به خانواده بود. حتی یک ریال از دادگستری حقوق نگرفت و از آنجا پشیزی به خانه نیاورد. می گفت وقتی این همه آدم مستضعف داریم، روا نیست که من از دادگستری حقوق بگیرم. شما باید بدانید که زندگیتان باید با همین حقوق بازنشستگی من بگذرد. او ماهی 5500تومان حقوق می گرفت که خرج خانواده، پسرش، خانواده دامادش و خرجهای دیگر را با همان می داد، یک شب لامپ خانه سوخته بود و من به مغازه های اطراف سر زدم و پیدا نکردم. زنگ زدم دادگستری که«آقا! از فروشگاه آنجا لامپ بخرید و بیاورید». جواب داد، «هرگز! خدا نکند که من چنین کاری بکنم. شما عجالتاً شمع روشن کنید تا ببینم چه می کنم». این قدر احتیاط می کرد. او از دروغ و غیبت و صفات رذیله نفرت داشت. الگوی به تمام معنی بود، چه در جامعه و چه در خانواده، ما کوچک ترین چیزی از ایشان ندیدیم که ناراحتمان کند. او در بحث خانواده، جز به راحتی من و فرزندانش فکر نمی کرد و می گفت حاضر نیست به خاطر موقعیت اجتماعی خودم و حرف مردم، از رفاه و آسودگی خانواده ام بزنم. اگر کسی از من توقع دارد گذشت و ایثار کنم. از حق خودم می گذرم، اما مراعات خواست خانواده در حد مقدورات، خلاف شرع نیست.
او خیلی رعایت حال مرا می کرد. اوایل انقلاب یک وقت می شد که به خاطرتراکم کارها، مهمانانی سرزده به خانه ما می آمدند. در این گونه موارد، سرراه برای مهمانها غذای آماده می گرفت که من به زحمت نیفتم.
به رغم خستگی زیاد، همیشه شاداب و سرحال وارد خانه می شد. اول با من و بعد با همه بچه ها احوالپرسی می کرد و بعد از من می پرسید، «امروز چه کردید؟ مشکلی پیش نیامد؟ کمکی از دستم برمی آید؟ بچه ها در کارهای خانه کمکتان کرده اند؟» بعد هم می گفتند، «بچه ها که هستند. بدهید کارها را تا جایی که می توانند انجام دهند. شما خودتان را به زحمت نیندازید». او دائماً به بچه توصیه می کرد که رعایت حال مرا بکنند و در کارها کمکم کنند که به زحمت نیفتم، بعد از انقلاب و پس از شروع ترورها، اتاقی را در منزل برای محافظان در نظرگرفته بودیم و تهیه غذای آنها به عهده ما بود، او بلافاصله کسی را برای انجام آن امور استخدام کرد تا من به زحمت نیفتم. هر وقت هم مریض می شدم. هم کارهایش را خودش انجام می داد و از من پرستاری می کرد و حتی گاهی غذا می می پخت.
او واقعاً انسان آزادمنش و منصفی بود و اصولاً حرف و عملش یکی بود. یک بار من از ارث پدری فرشی خریدم و آقای بهشتی هیچ حرفی به من نزدند، هرچند اعتقاد داشتند که زندگیشان نباید از مرز طلبگی خارج شود، اما این را برای خود تجویز می کردند و من کاملاً آزاد بودم مطابق نظر ایشان عمل کنم یا نکنم. در هر حال، بعد از چند ماه از خرید فرش پشیمان شدم و آن را فروختم.
هرگز به یاد ندارد یک کلمه تحقیرآمیز به من گفته باشد. او هر ماه ده درصد حقوقش را به من می داد و می گفت، «خانم! این غیر از مخارج خانه است و به شما تعلق دارد. هر جور که دوست دارید خرج کنید». او می دانست که من به بسیاری از امور مقید هستم و ممکن است بعضی از چیزهایی را که می خواهم، از خرج خانه نخرم و به همین دلیل این پول را در اختیار شخص من قرار می داد. هرگز نشد که قبل از من به سراغ بچه ها برود. او همیشه وقتی وارد خانه می شد. اول احوال مرا می پرسید و سپس با دیگران صحبت می کرد.
اصرار عجیبی داشت که من درس بخوانم و برایم وقت می گذاشت و در یادگیری درسها کمکم می کرد تا آماده شرکت در امتحانات بشوم، و بعد هم به علیرضا گفت به من رانندگی، یاد بدهد، نوبت به امتحان کتبی رانندگی هم که رسید، تستهای چهار جوابی را با من کار می کرد که قبول بشوم.
او به من اختیارات زیادی داده بود و حتی موقعی که می دید زیاد در خانه می نشینم، می گفت، «خانم! ازجا بلند شوید و از فرصت ها استفاده کنید. از خانه بیرون بروید، گردش کنید و به دوستان و اقوام سر بزنید، زیاد درخانه نشستن، انسان را افسرده می کند». صبح های جمعه با بچه ها به اطراف ولنجک می رفتیم و پیاده روی می کردیم و او اصرار داشت که من حتماً همراهشان بروم.
به نشاط من و بچه ها خیلی توجه داشت. در آن دوران محیط های تفریحی، خیلی برای خانواده های مذهبی مناسب نبود. او ما را سوار ماشین می کرد و به اطراف تهران جاهای خلوت و خوش آب و هوا می برد و یکی دو ساعتی قدم می زدیم. برای بچه ها شیرینی و بستنی می خرید و با آنها بازی می کرد تا خستگی هفته از تنشان بیرون برود و برای درس هفته بعد آماده باشند.
اگر در سفری امکان داشت که ما را ببرد، هرگز تردید نمی کرد، حتی در سفرهای کاری هم ما را می برد و در آنجا اگر شده نصف روز را با ما صرف کند، این کار را می کرد. مثلاً وقتی در مشهد قرار بود با علمای برجسته آنجا دیدار کند، چند روز را هم به خانواده اختصاص می داد و در آن ساعات، اگر هم دعوتش می کردند، نمی رفت.
در خانه صندوق قرض الحسنه ای درست و بچه ها را تشویق کرده بود که در آن پولی بگذارند و بعد هم روی حساب و کتاب دقیقی وام بدهند. دفترچه های کوچکی را هم برای پرداخت اقساط درست کرده و به بچه ها داده بود، علیرضا هم مسئول دریافت و پرداخت بود. کتابخانه خانه هم حساب و کتاب داشت و کسانی که می خواستند از آن استفاده کنند کارت عضویت داشتند و کتابهایی هم که به امانت داده می شدند، در دفتری ثبت می شدند.
طوری با بچه ها رفتار می کرد که همیشه احساس می کردند حرف خیلی مهمی زده یا کار خیلی مهمی کرده اند و به این ترتیب، اعتماد به نفس بچه ها را تقویت می کرد تا بتوانند مستقل فکر کنند و راحت حرفشان را بزنند و نظر بدهند، یک بار برای این که علی رضا را که هشت ساله بود، تشویق کند، کتابی را به او داد و از او خواست نظرش را درباره کتاب بگوید. کتاب پر از فکاهیات بود. وقتی از علی رضا پرسید کتاب چطور بود، او با شهامت گفت، «کتاب را خواندم، خیلی چیزهای بی تربیتی در آن نوشته شده است!» او حتی به بچه ها این شهامت را داده بوده در مواقعی که با نویسنده کتابی هم مواجه می شدند، نظرشان را محکم و مؤدبانه بیان کنند.
او همیشه به بچه ها توصیه می کرد که با اهل فن مشورت کنند. موقعی که محمدرضا می خواست به دانشگاه برود با او صحبت و به او توصیه که با بعضی از دوستان پزشک مشورت کند. همیشه سعی می کرد بچه ها را طوری بار بیاورد که خودشان راهشان را انتخاب کنند.
مراکز تفریحی بیرون از خانه معمولاً جو سالمی نداشتند، برای همین، او تا جایی که امکان داشت وسایل تفریح بچه ها را در خانه فراهم می کرد. مثلاً آپارات نمایش فیلم هشت میلی متری خریده بود که بچه ها در خانه فیلم تماشا کنند یا برای پسرها وسایل نجاری خریده بود. در زیرزمین خانه هم برایشان میز پینگ پنگ گذاشته بود. نوارهای متعدد قرآن، ماشین تایپ، دوچرخه و موتورسیکلت و خلاصه هر چه که در وسعش بود برای بچه ها می خرید که خیلی نیازمند رفتن به مراکز تفریحی نباشند. جمعه ها را هم که کلاً به آنها اختصاص می داد. وقتی هم که بچه ها پای تلویزیون می نشستند با لحن مهربانی می گفت، «حیف نیست هوای به این خوبی و گل و سبزه باغچه را کنار بگذارید و پای تلویزیون بنشینید؟ بعد هم بچه ها را تشویق می کرد که در باغبانی و چیدن علفهای هرز باغچه کمکش کنند همه قصد او این بود که بچه ها با طبیعت مأنوس باشند و به تلویزیون عادت نکنند.
کارهای خانه را بین بچه ها تقسیم کرده بود و در این میان کار زنانه و مردانه وجود نداشت. پسرها هم درست مثل دخترها به موقعش ظرف می شستند و خانه را جارو و گردگیری می کردند، اما خرید بیرون را یا خودش انجام می داد یا پسرها.
اغلب پولهایی را که صرف کمک به مبارزان کشور و تشکل های دانشجویی می کرد، از درآمد خودش بود، درحالی که حق تصرف در وجوهات و خمس را داشت، اما هیچ وقت برای چنین اموری، آنها را صرف نمی کرد و هرگز برای مصارف شخصی یا خانوادگی، دست به این پولها نزد.
گاهی اوقات وقتی به خانه می آمد و می دید که من افسرده هستم. به هر نحوی که بود کاری می کرد که من از آن حال دربیایم. مثلاً یادم هست زمانی که برای دخترمان جهیزیه تهیه می کردیم، پولی به من داد و گفت، «بلند شوید خانم! بروید و برایش جهیزیه تهیه کنید». و به این ترتیب مرا از حالت افسردگی بیرون می آورد.
منزل که می آمد همیشه بحثهای مفید بود و کتاب و مطالعه، اصلاً حساب این نبود که دورهم جمع بشوند و دروغی بگویند و غیبتی بکنند و یا شوخی های بی معنی بکنند. حتی حاضر نمی شد که کوچک ترین حرفی را که پشت سر دشمنش هم زده می شد، بشنود. به محض این که کسی غیبت می کرد، اخم می کرد و می گفت، «حرف دیگری نیست بزنیم؟ اگر حرفی ندارید بروید دنبال کاری یا مطالعه کنید. من حاضر نیستم در حضورم حرف کسی زده شود. به جای غیبت از خدا بخواهید به راه راست هدایتش کند». با این که همه به او دشنام می دادند علیه او حرف می زد، هرگز قلب و وجدانش قبول نکرد پشت سر آنها حرف بزند.
ما مثل دو شریک بودیم، او برادری نداشت و همیشه به من می گفت، «تو پشتیبان من هستی، هر کاری را که می خواستم بکنم، اگر تو نبودی که کمکم کنی، نمی توانستم به ثمر برسانم». هرجا می رفتیم با هم بودیم، حتی مسافرتها را تنها نمی رفت، چه وقتی که در آلمان بودیم چه در اینجا، هرجا می رفت می گفت، «تو هم باید باشی، تو فقط همسر من نیستی، بلکه دلگرمی من هستی». من هیچ وقت مانع فعالیت های او نشدم. در آلمان گاهی می شد که تا ساعت سه بعد از نصف شب برنامه و سمینار داشت، ولی هیچ وقت نشد که من بگویم، «حق ما چه شد؟» همیشه از این که فعالیت می کند، خوشحال بودم و هر وقت هم می گفت که از حق شما گرفته می شود، می گفتم از خدا می خواهم که در این راه ها بروید، دلم نمی خواهد بیایید پیش من بنشینید و بگو و بخند کنید و ما سرگرم کنید. خود او هم هیچ وقت اهل این حرفها نبود.
تقریباً از سن 23سالگی که در قم بود، پای درس امام می رفت، البته درسهای دیگر را هم می رفت، ولی علاقه خاصی به امام داشت. در عاشورایی که امام را دستگیر و بعد هم تبعید کردند. موقعی که می خواست از خانه بیرون برود، گفت، «شاید شب برنگردم». گفتم، «چرا؟» گفت «اگر امام را بگیرند و بدانم که دیگر اینجا نیستند و نمی توانند کار کنند، نمی توانم تحمل کنم». آن شب امام را شبانه دستگیر کردند. از آن ساعت به بعد حتی یک ساعت هم راحت نبود و دائماً به امام فکر می کرد، مرتب از ترکیه و نجف از طرف امام، به صورت مخفیانه برایش نامه می آمد، دوبار هم برای دیدن امام به نجف رفت. موقعی هم که در اروپا بودیم، دائماً به جوانها می گفت، «ببینید امام چه می گویند، همان کار را بکنید. ما باید راهی را برویم که امام می روند. باید همیشه پشتیبان ایشان باشیم و یک دقیقه هم از ایشان غفلت نکنیم».
ازطرف چهار مرجع تقلید، از آقای بهشتی دعوت شده بود که مرکز اسلامی هامبورگ برود و مسجد آنجا را که بنیانگزارش مرحوم آیت الله بروجردی بود، تحویل بگیرد، چون آقای محققی که امام جماعت آنجا هم بود، مسجد را رها کرده و آمده بود. آن روزها منصور ترور شده بود و ساواک خیلی به ما فشار می آورد و می گفت که آقای بهشتی، عامل اصلی ترور منصور است. چون در منزل، جلسات زیادی تشکیل می شدند که اعضای آن برای پیشبرد نهضت فعالیت می کردند و ساواک هم همه این کارها را از چشم او می دید. آقای بهشتی که به هامبورگ رفتند، ما اینجا ماندیم تا او کارها را سروسامان بدهد و بعد ما راه بیفتیم. ساواک تا چهارماه اجازه خروج به ما نداد و سرانجام هم آیت الله خوانساری با هزار سختی و مشکل، هر طور بود ما را روانه کردند.
آقای بهشتی از قبل از انقلاب دنباله روی امام بود. همه هم این را خوب می دانستند و او را خوب می شناختند. چهره شاخصی بود. پنهان نبود که بعد پیدا شود، ولی وقتی سیل تهمتهای ناروا بر سرش ریخت، خیلی ها باورشان شد. هر وقت هم می گفتم،«آقا! بروید و در رادیو و تلویزیون جواب تهمتها را بدهید». می گفت، «چرا بروم خاطر مردم را از رادیو و تلویزیون تلخ کنم؟ چه بگویم؟ من درد دلم را با خدا می کنم. خدا خودش همه کارها را درست می کند». بعد از شهادت او، دوست و دشمن گریه کردند، خیلی ها آمدند و از من خواستند اگر او را در خواب دیدم، حلال بودی بطلبم، من که او را می شناسم، می دانم همه را بخشیده است. او برای تعریف و تکذیب کسی کار نمی کرد، برای خدا کار می کرد و از هیچ کس نه گلایه ای داشت و نه انتظاری.
هفته ها می گذشت و او به خاطر سخنرانی و حل و فصل مسائل مردم به نقاط مختلف سفر می کرد. وقتی به او می گفتم، «مواظب خودتان باشید». می گفت، «خانم! من که یک جان بیشتر ندارم، و آن هم باید در راه خدا صرف شود. شما مرا از مرگز می ترسانید؟» می گفتم، نه والله! این مردم هستند که دائماً تلفن می زنند و می گویند اگر خاری به پای آقا برود، شما مسئولید».
همیشه دلش می خواست بین مردم و با مردم باشد. هیچ وقت نخواست زندگی راحتی داشته باشد، تا زمانی که از دنیا رفت. لحظه ای از فکر بیچاره ها و ضعفا غافل نبود، هر چه فکر می کنم و می بینم چه موجود نمونه و عزیزی را از دست دادم. قدرش را ندانستیم، نه تنها برای من و بچه ها حیف شد که برای مردم هم حیف شد.
قبل از شهادت آقای بهشتی، امام خوابی دیده بود و به ایشان هشدار داده بودند. نیمه شعبان بود که می خواستیم برای دیدن مادر آقا به اصفهان برویم، آن روز او به دیدن حضرت امام رفت. موقعی که برگشت، دیدم خیلی ناراحت است، علت را پرسیدم، گفت، «امام گفته اند به این سفر نرو و بیشتر مراقب خودت باش، » هر چه پرسیدم خواب امام چه بوده، به من جواب نداد. تا روز ختم او که خانم امام به منزل ما آمدند و من درباره خواب امام سئوال کردم. ایشان گفتند امام خواب دیده بودند که عبایشان سوخته است و به آقای بهشتی گفته بودند، «شما عبای من هستید، مراقب خود باشید».
مهم ترین ویژگی آقای بهشتی این بود که از مرگ نمی ترسید و همیشه هم با ما می گفت، «از مرگ نترسید و مرا هم نترسانید، من از مرگ نمی ترسم و اگر شهادت نصیب من شود، با افتخار به زیر خاک خواهم رفت.» او همیشه پیشتاز، بود در انقلاب و روزهای تظاهرات هم جلوتر از همه، بلندگو را به دست می گرفت و ما هر چه اصرار می کردیم که، «آقا! تیرمی زنند». می گفت، «بزنند، من نمی توانم ببینم مردم کشته می شوند و در خانه بنشینم. باید همراه این مردم باشم. اگر شهید شدم با مردم بشوم، اگر نشدم با مردم باشم». او از سن 18 سالگی و از زمان آیت الله کاشانی، در همه تظاهرات شرکت می کرد و هرگز هم فکر نکرد که می ترسم و از خانه بیرون نمی روم. او همه جا پیشتاز بود.
منبع:نشریه شاهد یاران، شماره 8.
زندگی ما کاملاً طلبگی بود. او 25ساله و من 14ساله بودم که با هم ازدواج کردیم و بعد از سه ماه از اصفهان به قم آمدیم. دوازده سال در قم بودیم و صاحب 3 فرزند شدیم. موقعی که امام را به ترکیه تبعید کردند، ما را هم بدون حقوق و چیزی به تهران تبعید کردند. یک سال و نیم در تهران بودیم و خیلی رنج کشیدیم. در طول 12سالی که در قم بودیم، از خودمان خانه نداشتیم و یکی دو اتاق اجاره می کردیم و زندگیمان زندگی ساده طلبگی بود و در آن کوچک ترین تشریفاتی به چشم نمی خورد.
درآمدش هر چه که بود متعلق به خانواده بود. حتی یک ریال از دادگستری حقوق نگرفت و از آنجا پشیزی به خانه نیاورد. می گفت وقتی این همه آدم مستضعف داریم، روا نیست که من از دادگستری حقوق بگیرم. شما باید بدانید که زندگیتان باید با همین حقوق بازنشستگی من بگذرد. او ماهی 5500تومان حقوق می گرفت که خرج خانواده، پسرش، خانواده دامادش و خرجهای دیگر را با همان می داد، یک شب لامپ خانه سوخته بود و من به مغازه های اطراف سر زدم و پیدا نکردم. زنگ زدم دادگستری که«آقا! از فروشگاه آنجا لامپ بخرید و بیاورید». جواب داد، «هرگز! خدا نکند که من چنین کاری بکنم. شما عجالتاً شمع روشن کنید تا ببینم چه می کنم». این قدر احتیاط می کرد. او از دروغ و غیبت و صفات رذیله نفرت داشت. الگوی به تمام معنی بود، چه در جامعه و چه در خانواده، ما کوچک ترین چیزی از ایشان ندیدیم که ناراحتمان کند. او در بحث خانواده، جز به راحتی من و فرزندانش فکر نمی کرد و می گفت حاضر نیست به خاطر موقعیت اجتماعی خودم و حرف مردم، از رفاه و آسودگی خانواده ام بزنم. اگر کسی از من توقع دارد گذشت و ایثار کنم. از حق خودم می گذرم، اما مراعات خواست خانواده در حد مقدورات، خلاف شرع نیست.
منزلمان را با سلیقه خودش و کمترین هزینه ساخت. او به جای اینکه از سنگ استفاده کند، به کارگران گفت که دیوارها را با سیمان قرمز و سفید و به صورت متناوب و به شکل لوزی درست کنند که از دور بسیار زیباتر از سنگ بود، به همین دلیل خیلی ها می گفتند که اینها خانه شان تشریفاتی است، در حالی که در واقع مصالحی که به کار برده بودیم سیمان ساده بود، منتهی آقای بهشتی آدم بسیار با سلیقه و با ذوقی بود و توانست با حداقل هزینه، زیباترین نماها را طراحی و اجرا کند.
او همین سلیقه را در رنگ آمیزی خانه هم به کار می برد.او خیلی رعایت حال مرا می کرد. اوایل انقلاب یک وقت می شد که به خاطرتراکم کارها، مهمانانی سرزده به خانه ما می آمدند. در این گونه موارد، سرراه برای مهمانها غذای آماده می گرفت که من به زحمت نیفتم.
به رغم خستگی زیاد، همیشه شاداب و سرحال وارد خانه می شد. اول با من و بعد با همه بچه ها احوالپرسی می کرد و بعد از من می پرسید، «امروز چه کردید؟ مشکلی پیش نیامد؟ کمکی از دستم برمی آید؟ بچه ها در کارهای خانه کمکتان کرده اند؟» بعد هم می گفتند، «بچه ها که هستند. بدهید کارها را تا جایی که می توانند انجام دهند. شما خودتان را به زحمت نیندازید». او دائماً به بچه توصیه می کرد که رعایت حال مرا بکنند و در کارها کمکم کنند که به زحمت نیفتم، بعد از انقلاب و پس از شروع ترورها، اتاقی را در منزل برای محافظان در نظرگرفته بودیم و تهیه غذای آنها به عهده ما بود، او بلافاصله کسی را برای انجام آن امور استخدام کرد تا من به زحمت نیفتم. هر وقت هم مریض می شدم. هم کارهایش را خودش انجام می داد و از من پرستاری می کرد و حتی گاهی غذا می می پخت.
او واقعاً انسان آزادمنش و منصفی بود و اصولاً حرف و عملش یکی بود. یک بار من از ارث پدری فرشی خریدم و آقای بهشتی هیچ حرفی به من نزدند، هرچند اعتقاد داشتند که زندگیشان نباید از مرز طلبگی خارج شود، اما این را برای خود تجویز می کردند و من کاملاً آزاد بودم مطابق نظر ایشان عمل کنم یا نکنم. در هر حال، بعد از چند ماه از خرید فرش پشیمان شدم و آن را فروختم.
هرگز به یاد ندارد یک کلمه تحقیرآمیز به من گفته باشد. او هر ماه ده درصد حقوقش را به من می داد و می گفت، «خانم! این غیر از مخارج خانه است و به شما تعلق دارد. هر جور که دوست دارید خرج کنید». او می دانست که من به بسیاری از امور مقید هستم و ممکن است بعضی از چیزهایی را که می خواهم، از خرج خانه نخرم و به همین دلیل این پول را در اختیار شخص من قرار می داد. هرگز نشد که قبل از من به سراغ بچه ها برود. او همیشه وقتی وارد خانه می شد. اول احوال مرا می پرسید و سپس با دیگران صحبت می کرد.
اصرار عجیبی داشت که من درس بخوانم و برایم وقت می گذاشت و در یادگیری درسها کمکم می کرد تا آماده شرکت در امتحانات بشوم، و بعد هم به علیرضا گفت به من رانندگی، یاد بدهد، نوبت به امتحان کتبی رانندگی هم که رسید، تستهای چهار جوابی را با من کار می کرد که قبول بشوم.
او به من اختیارات زیادی داده بود و حتی موقعی که می دید زیاد در خانه می نشینم، می گفت، «خانم! ازجا بلند شوید و از فرصت ها استفاده کنید. از خانه بیرون بروید، گردش کنید و به دوستان و اقوام سر بزنید، زیاد درخانه نشستن، انسان را افسرده می کند». صبح های جمعه با بچه ها به اطراف ولنجک می رفتیم و پیاده روی می کردیم و او اصرار داشت که من حتماً همراهشان بروم.
اگر در سفری امکان داشت که ما را ببرد، هرگز تردید نمی کرد، حتی در سفرهای کاری هم ما را می برد و در آنجا اگر شده نصف روز را با ما صرف کند، این کار را می کرد. مثلاً وقتی در مشهد قرار بود با علمای برجسته آنجا دیدار کند، چند روز را هم به خانواده اختصاص می داد و در آن ساعات، اگر هم دعوتش می کردند، نمی رفت.
در خانه صندوق قرض الحسنه ای درست و بچه ها را تشویق کرده بود که در آن پولی بگذارند و بعد هم روی حساب و کتاب دقیقی وام بدهند. دفترچه های کوچکی را هم برای پرداخت اقساط درست کرده و به بچه ها داده بود، علیرضا هم مسئول دریافت و پرداخت بود. کتابخانه خانه هم حساب و کتاب داشت و کسانی که می خواستند از آن استفاده کنند کارت عضویت داشتند و کتابهایی هم که به امانت داده می شدند، در دفتری ثبت می شدند.
طوری با بچه ها رفتار می کرد که همیشه احساس می کردند حرف خیلی مهمی زده یا کار خیلی مهمی کرده اند و به این ترتیب، اعتماد به نفس بچه ها را تقویت می کرد تا بتوانند مستقل فکر کنند و راحت حرفشان را بزنند و نظر بدهند، یک بار برای این که علی رضا را که هشت ساله بود، تشویق کند، کتابی را به او داد و از او خواست نظرش را درباره کتاب بگوید. کتاب پر از فکاهیات بود. وقتی از علی رضا پرسید کتاب چطور بود، او با شهامت گفت، «کتاب را خواندم، خیلی چیزهای بی تربیتی در آن نوشته شده است!» او حتی به بچه ها این شهامت را داده بوده در مواقعی که با نویسنده کتابی هم مواجه می شدند، نظرشان را محکم و مؤدبانه بیان کنند.
او همیشه به بچه ها توصیه می کرد که با اهل فن مشورت کنند. موقعی که محمدرضا می خواست به دانشگاه برود با او صحبت و به او توصیه که با بعضی از دوستان پزشک مشورت کند. همیشه سعی می کرد بچه ها را طوری بار بیاورد که خودشان راهشان را انتخاب کنند.
مراکز تفریحی بیرون از خانه معمولاً جو سالمی نداشتند، برای همین، او تا جایی که امکان داشت وسایل تفریح بچه ها را در خانه فراهم می کرد. مثلاً آپارات نمایش فیلم هشت میلی متری خریده بود که بچه ها در خانه فیلم تماشا کنند یا برای پسرها وسایل نجاری خریده بود. در زیرزمین خانه هم برایشان میز پینگ پنگ گذاشته بود. نوارهای متعدد قرآن، ماشین تایپ، دوچرخه و موتورسیکلت و خلاصه هر چه که در وسعش بود برای بچه ها می خرید که خیلی نیازمند رفتن به مراکز تفریحی نباشند. جمعه ها را هم که کلاً به آنها اختصاص می داد. وقتی هم که بچه ها پای تلویزیون می نشستند با لحن مهربانی می گفت، «حیف نیست هوای به این خوبی و گل و سبزه باغچه را کنار بگذارید و پای تلویزیون بنشینید؟ بعد هم بچه ها را تشویق می کرد که در باغبانی و چیدن علفهای هرز باغچه کمکش کنند همه قصد او این بود که بچه ها با طبیعت مأنوس باشند و به تلویزیون عادت نکنند.
کارهای خانه را بین بچه ها تقسیم کرده بود و در این میان کار زنانه و مردانه وجود نداشت. پسرها هم درست مثل دخترها به موقعش ظرف می شستند و خانه را جارو و گردگیری می کردند، اما خرید بیرون را یا خودش انجام می داد یا پسرها.
اغلب پولهایی را که صرف کمک به مبارزان کشور و تشکل های دانشجویی می کرد، از درآمد خودش بود، درحالی که حق تصرف در وجوهات و خمس را داشت، اما هیچ وقت برای چنین اموری، آنها را صرف نمی کرد و هرگز برای مصارف شخصی یا خانوادگی، دست به این پولها نزد.
گاهی اوقات وقتی به خانه می آمد و می دید که من افسرده هستم. به هر نحوی که بود کاری می کرد که من از آن حال دربیایم. مثلاً یادم هست زمانی که برای دخترمان جهیزیه تهیه می کردیم، پولی به من داد و گفت، «بلند شوید خانم! بروید و برایش جهیزیه تهیه کنید». و به این ترتیب مرا از حالت افسردگی بیرون می آورد.
منزل که می آمد همیشه بحثهای مفید بود و کتاب و مطالعه، اصلاً حساب این نبود که دورهم جمع بشوند و دروغی بگویند و غیبتی بکنند و یا شوخی های بی معنی بکنند. حتی حاضر نمی شد که کوچک ترین حرفی را که پشت سر دشمنش هم زده می شد، بشنود. به محض این که کسی غیبت می کرد، اخم می کرد و می گفت، «حرف دیگری نیست بزنیم؟ اگر حرفی ندارید بروید دنبال کاری یا مطالعه کنید. من حاضر نیستم در حضورم حرف کسی زده شود. به جای غیبت از خدا بخواهید به راه راست هدایتش کند». با این که همه به او دشنام می دادند علیه او حرف می زد، هرگز قلب و وجدانش قبول نکرد پشت سر آنها حرف بزند.
ما مثل دو شریک بودیم، او برادری نداشت و همیشه به من می گفت، «تو پشتیبان من هستی، هر کاری را که می خواستم بکنم، اگر تو نبودی که کمکم کنی، نمی توانستم به ثمر برسانم». هرجا می رفتیم با هم بودیم، حتی مسافرتها را تنها نمی رفت، چه وقتی که در آلمان بودیم چه در اینجا، هرجا می رفت می گفت، «تو هم باید باشی، تو فقط همسر من نیستی، بلکه دلگرمی من هستی». من هیچ وقت مانع فعالیت های او نشدم. در آلمان گاهی می شد که تا ساعت سه بعد از نصف شب برنامه و سمینار داشت، ولی هیچ وقت نشد که من بگویم، «حق ما چه شد؟» همیشه از این که فعالیت می کند، خوشحال بودم و هر وقت هم می گفت که از حق شما گرفته می شود، می گفتم از خدا می خواهم که در این راه ها بروید، دلم نمی خواهد بیایید پیش من بنشینید و بگو و بخند کنید و ما سرگرم کنید. خود او هم هیچ وقت اهل این حرفها نبود.
تقریباً از سن 23سالگی که در قم بود، پای درس امام می رفت، البته درسهای دیگر را هم می رفت، ولی علاقه خاصی به امام داشت. در عاشورایی که امام را دستگیر و بعد هم تبعید کردند. موقعی که می خواست از خانه بیرون برود، گفت، «شاید شب برنگردم». گفتم، «چرا؟» گفت «اگر امام را بگیرند و بدانم که دیگر اینجا نیستند و نمی توانند کار کنند، نمی توانم تحمل کنم». آن شب امام را شبانه دستگیر کردند. از آن ساعت به بعد حتی یک ساعت هم راحت نبود و دائماً به امام فکر می کرد، مرتب از ترکیه و نجف از طرف امام، به صورت مخفیانه برایش نامه می آمد، دوبار هم برای دیدن امام به نجف رفت. موقعی هم که در اروپا بودیم، دائماً به جوانها می گفت، «ببینید امام چه می گویند، همان کار را بکنید. ما باید راهی را برویم که امام می روند. باید همیشه پشتیبان ایشان باشیم و یک دقیقه هم از ایشان غفلت نکنیم».
ازطرف چهار مرجع تقلید، از آقای بهشتی دعوت شده بود که مرکز اسلامی هامبورگ برود و مسجد آنجا را که بنیانگزارش مرحوم آیت الله بروجردی بود، تحویل بگیرد، چون آقای محققی که امام جماعت آنجا هم بود، مسجد را رها کرده و آمده بود. آن روزها منصور ترور شده بود و ساواک خیلی به ما فشار می آورد و می گفت که آقای بهشتی، عامل اصلی ترور منصور است. چون در منزل، جلسات زیادی تشکیل می شدند که اعضای آن برای پیشبرد نهضت فعالیت می کردند و ساواک هم همه این کارها را از چشم او می دید. آقای بهشتی که به هامبورگ رفتند، ما اینجا ماندیم تا او کارها را سروسامان بدهد و بعد ما راه بیفتیم. ساواک تا چهارماه اجازه خروج به ما نداد و سرانجام هم آیت الله خوانساری با هزار سختی و مشکل، هر طور بود ما را روانه کردند.
در اولین نماز جماعتی که به امامت آقای بهشتی در مسجد هامبورگ خوانده شد، سه هزار نفر شرکت کردند که برای همه عجیب بود. اول اسم آنجا مسجد ایرانیان بود که آقای بهشتی آن را به «مرکز اسلامی هامبورگ» تبدیل کرد و از آن پس از همه ملیت ها به آنجا می آمدند.
بعد از انقلاب دائماً خانه ما جلسه داشتند. آقای طالقانی، آقای مطهری، آقای باهنر، آقای خامنه ای چندین ساعت جلسه داشتند.
قبل از انقلاب معمولاً کارهایشان و جلساتشان مخفی بود. جوانها شبهای چهارشنبه می آمدند و با عنوان تفسیر قرآن، گاهی جلساتشان تا 2بعد از نیمه شب طول می کشید. در این جلسات به امام نامه می نوشتند یا نوار پر می کردند و می فرستادند، می نشستند و با جوانهای پرشور و متفکر مشورت می کردند چه کنند تا انقلاب، بهتر پیش برود. کسانی که در خط امام بودند تا آخر در خط امام ماندند، همیشه با هم بودند و با هم کار می کردند. اصلاً منزل ما جای این جور جلسات بود. جای دیگر نبود. مهمانی نبود که جمع شوند، بگویند و بخندند و سورچرانی کنند، من هیچ وقت ندیدم که آقای بهشتی با کسی غیر از کاری که برای اسلام باشد، دور هم جمع شوند و من هم همیشه از همه مسائل و برنامه های او خبر داشتم.بعد از انقلاب دائماً خانه ما جلسه داشتند. آقای طالقانی، آقای مطهری، آقای باهنر، آقای خامنه ای چندین ساعت جلسه داشتند.
آقای بهشتی از قبل از انقلاب دنباله روی امام بود. همه هم این را خوب می دانستند و او را خوب می شناختند. چهره شاخصی بود. پنهان نبود که بعد پیدا شود، ولی وقتی سیل تهمتهای ناروا بر سرش ریخت، خیلی ها باورشان شد. هر وقت هم می گفتم،«آقا! بروید و در رادیو و تلویزیون جواب تهمتها را بدهید». می گفت، «چرا بروم خاطر مردم را از رادیو و تلویزیون تلخ کنم؟ چه بگویم؟ من درد دلم را با خدا می کنم. خدا خودش همه کارها را درست می کند». بعد از شهادت او، دوست و دشمن گریه کردند، خیلی ها آمدند و از من خواستند اگر او را در خواب دیدم، حلال بودی بطلبم، من که او را می شناسم، می دانم همه را بخشیده است. او برای تعریف و تکذیب کسی کار نمی کرد، برای خدا کار می کرد و از هیچ کس نه گلایه ای داشت و نه انتظاری.
هفته ها می گذشت و او به خاطر سخنرانی و حل و فصل مسائل مردم به نقاط مختلف سفر می کرد. وقتی به او می گفتم، «مواظب خودتان باشید». می گفت، «خانم! من که یک جان بیشتر ندارم، و آن هم باید در راه خدا صرف شود. شما مرا از مرگز می ترسانید؟» می گفتم، نه والله! این مردم هستند که دائماً تلفن می زنند و می گویند اگر خاری به پای آقا برود، شما مسئولید».
همیشه دلش می خواست بین مردم و با مردم باشد. هیچ وقت نخواست زندگی راحتی داشته باشد، تا زمانی که از دنیا رفت. لحظه ای از فکر بیچاره ها و ضعفا غافل نبود، هر چه فکر می کنم و می بینم چه موجود نمونه و عزیزی را از دست دادم. قدرش را ندانستیم، نه تنها برای من و بچه ها حیف شد که برای مردم هم حیف شد.
قبل از شهادت آقای بهشتی، امام خوابی دیده بود و به ایشان هشدار داده بودند. نیمه شعبان بود که می خواستیم برای دیدن مادر آقا به اصفهان برویم، آن روز او به دیدن حضرت امام رفت. موقعی که برگشت، دیدم خیلی ناراحت است، علت را پرسیدم، گفت، «امام گفته اند به این سفر نرو و بیشتر مراقب خودت باش، » هر چه پرسیدم خواب امام چه بوده، به من جواب نداد. تا روز ختم او که خانم امام به منزل ما آمدند و من درباره خواب امام سئوال کردم. ایشان گفتند امام خواب دیده بودند که عبایشان سوخته است و به آقای بهشتی گفته بودند، «شما عبای من هستید، مراقب خود باشید».
مهم ترین ویژگی آقای بهشتی این بود که از مرگ نمی ترسید و همیشه هم با ما می گفت، «از مرگ نترسید و مرا هم نترسانید، من از مرگ نمی ترسم و اگر شهادت نصیب من شود، با افتخار به زیر خاک خواهم رفت.» او همیشه پیشتاز، بود در انقلاب و روزهای تظاهرات هم جلوتر از همه، بلندگو را به دست می گرفت و ما هر چه اصرار می کردیم که، «آقا! تیرمی زنند». می گفت، «بزنند، من نمی توانم ببینم مردم کشته می شوند و در خانه بنشینم. باید همراه این مردم باشم. اگر شهید شدم با مردم بشوم، اگر نشدم با مردم باشم». او از سن 18 سالگی و از زمان آیت الله کاشانی، در همه تظاهرات شرکت می کرد و هرگز هم فکر نکرد که می ترسم و از خانه بیرون نمی روم. او همه جا پیشتاز بود.
منبع:نشریه شاهد یاران، شماره 8.
/ج