او مرا صدا كرد
نویسنده : غلامعلي نسائي
حكايت شگفت شهيد نورالله ملاح، از رؤياي صادقانه
حسينيه شهدا
حكايت شگفت شهيد نورالله ملاح، از رؤياي صادقانه ديدار با نخستين شهيدة ولايت حضرت فاطمه زهرا(سلاماللهعليها)
صبح يک روز گرم تابستاني، زير سايه چادري در هفت تپه، مآمن «لشکر خط شکن 25 کربلا» لابهلاي تپه ماهورها، تک و تنها نشسته بودم، «نورالله ملاح» را ديدم که از دور، در طراز نرم و ملايم نور، با لبخندي از جنس سرور، به طرفم ميآمد، سرش را از ته تراشيده بود. مهربان کنارم نشست.
گفتم: پسر قشنگ شديها! عجبا چرا اين روزها، بعضي از بچهها موهاشون رو از ته ميتراشند! نکنه خبرايي هست ما بيخبريم، عين حاجي واقعيها شديها!... تقصير که ميگن همينه ديگه، نه؟
شهيد ملاح دستش را روي شانههايم چفت کرد و با لبخندي غريبانه گفت: سيد، بذار برات از خواب ديشب بگم. تو هم از اصحاب خواب ديشب من هستي...
گفتم: من! اين يعني چي؟ خواب! حالا چه خوابي ديدي؟ پسر نکنه جرعة شهادت را تو خواب نوشيدي!
گفت: برو بالاتر سيد، اصلا يادت هست من هميشه بهت ميگم که به شکل غريبانهاي شهيد ميشم، تو هي به من بخند، ولي ديشب به ظهور رسيدم. بشارتش را گرفتم.
خنديم و گفتم: آره، تو از همين حالا سوت شهادتت رو بزن!
حضرت فاطمه زهرا(س)، آقا امام حسن(ع) و امام حسين(ع) دو طرفش نشسته بودند.
آنقدر مبهوت و متحير بودم که کلامي براي گفتن نيافتم، دوباره سلام دادم، به آقا امام حسن(ع) و امام حسين(ع)، به اصحاب عاشورايي، به مولا علي(ع).
حضرت زهرا(س) فرمودند: پسرانم، حسن و حسين، سلام خدا بر شما باد، ايشان (نورالله) چند روز ديگر مهمان ما خواهد بود.
بعد، آقا امام حسين(ع) دست روي سرم کشيدند و من ناگهان از خواب پريدم،
اين بشارت بود. سيد جون! مدتهاست که منتظرش بودم، واقعيت اينه که تا منتظر نباشي، خونده نخواهي شد. بايد آرزو کني، تا آرزوهات سراغت بيان. بيدار كه شدم، وقت اذان بود. وضو گرفتم، فکر کردم که قرار است چند روز ديگه... اصلاً خبر که داري داريم ميريم مهران؟ ميدوني، انشالله من شهيد ميشم، بشارتش رو گرفتم، ميدونم که به غريبانگي حضرت زهرا(س) به شکل غريبانهاي هم شهيد خواهم شد... انشالله.
بغض گلويم را گرفت، تو حيرت ماندم. آره ما بر حقيم و اينها نشانة آن ظهور حقيقت مطلق است. بلند شدم، شهيد ملاح را بغل کردم.
گفت: تو شک داري؟ گفتم: بيا يک شرطي ببنديم، اگه جا موندم، شفاعتم کن.
عصر روز پنجم از اين واقعه، شانزدهم تيرماه شصتوپنج، سربندها که روي پيشاني رفت، بهياد ملاح افتادم، دور و برم را گشتم. آخه قدش بلندتر بود و تهِ ستون ميايستاد. رفتم نزديکش و گفتم: هي مرد، قول و قرار ما رو که يادت هست؟
لبخندي زد و گفت: سيد، از همين حالا تو سوتت را بزن.
طولي نکشيد که با رمز يا اباعبدالله الحسين(ع)، وارد عمليات شديم و چند روز بعد در حين آزادسازي مهران، نورالله ملاح، بر بلنداي قلاويزان، با اصابت مستقيم راکت هواپيماي دشمن، به شکل غريبانهاي، مظلومانه شهيد شد، و چنان پودر شد که چيزي از جنازهاش باقي نماند. در سحرگاه هفدهم تيرماه 65، نورالله مهمان حضرت زهرا(س) شد.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 62
حسينيه شهدا
حكايت شگفت شهيد نورالله ملاح، از رؤياي صادقانه ديدار با نخستين شهيدة ولايت حضرت فاطمه زهرا(سلاماللهعليها)
صبح يک روز گرم تابستاني، زير سايه چادري در هفت تپه، مآمن «لشکر خط شکن 25 کربلا» لابهلاي تپه ماهورها، تک و تنها نشسته بودم، «نورالله ملاح» را ديدم که از دور، در طراز نرم و ملايم نور، با لبخندي از جنس سرور، به طرفم ميآمد، سرش را از ته تراشيده بود. مهربان کنارم نشست.
گفتم: پسر قشنگ شديها! عجبا چرا اين روزها، بعضي از بچهها موهاشون رو از ته ميتراشند! نکنه خبرايي هست ما بيخبريم، عين حاجي واقعيها شديها!... تقصير که ميگن همينه ديگه، نه؟
شهيد ملاح دستش را روي شانههايم چفت کرد و با لبخندي غريبانه گفت: سيد، بذار برات از خواب ديشب بگم. تو هم از اصحاب خواب ديشب من هستي...
گفتم: من! اين يعني چي؟ خواب! حالا چه خوابي ديدي؟ پسر نکنه جرعة شهادت را تو خواب نوشيدي!
گفت: برو بالاتر سيد، اصلا يادت هست من هميشه بهت ميگم که به شکل غريبانهاي شهيد ميشم، تو هي به من بخند، ولي ديشب به ظهور رسيدم. بشارتش را گرفتم.
خنديم و گفتم: آره، تو از همين حالا سوت شهادتت رو بزن!
گفت: خواب ديدم همين اطرافم، بعد يکي به اسم صدام زد، نگاهي به دوربرم انداختم، صدا از تو چادر حسينة گردان ميآمد، اما صدا يک جورايي غريبانه و خاص بود، حيرت کردم!؟ مثل اون صدا تابهحال هيچ کجا نشنيده بودم. آرام و بيتاب و بيقرار، گوشة چادر را کنار زدم، پر شدم از عطر ناب، در دم فرو ريختم. ناگهان انديشهاي مثل يک وحي ريخت توي دلم. مقابل تکهاي از نور زانو زدم. مثل وقتي که مقابل ضريح آقا عليبن موسيالرضا(ع) ميخواستم سلام بدهم، با اشک و بغض و بيقراري گفتم: السلام عليک يا فاطمه زهراء...
حال غريبي پيدا کردم، من و حضرت زهرا(س)... حضرت فاطمه زهرا(س)، آقا امام حسن(ع) و امام حسين(ع) دو طرفش نشسته بودند.
آنقدر مبهوت و متحير بودم که کلامي براي گفتن نيافتم، دوباره سلام دادم، به آقا امام حسن(ع) و امام حسين(ع)، به اصحاب عاشورايي، به مولا علي(ع).
حضرت زهرا(س) فرمودند: پسرانم، حسن و حسين، سلام خدا بر شما باد، ايشان (نورالله) چند روز ديگر مهمان ما خواهد بود.
بعد، آقا امام حسين(ع) دست روي سرم کشيدند و من ناگهان از خواب پريدم،
اين بشارت بود. سيد جون! مدتهاست که منتظرش بودم، واقعيت اينه که تا منتظر نباشي، خونده نخواهي شد. بايد آرزو کني، تا آرزوهات سراغت بيان. بيدار كه شدم، وقت اذان بود. وضو گرفتم، فکر کردم که قرار است چند روز ديگه... اصلاً خبر که داري داريم ميريم مهران؟ ميدوني، انشالله من شهيد ميشم، بشارتش رو گرفتم، ميدونم که به غريبانگي حضرت زهرا(س) به شکل غريبانهاي هم شهيد خواهم شد... انشالله.
بغض گلويم را گرفت، تو حيرت ماندم. آره ما بر حقيم و اينها نشانة آن ظهور حقيقت مطلق است. بلند شدم، شهيد ملاح را بغل کردم.
گفت: تو شک داري؟ گفتم: بيا يک شرطي ببنديم، اگه جا موندم، شفاعتم کن.
عصر روز پنجم از اين واقعه، شانزدهم تيرماه شصتوپنج، سربندها که روي پيشاني رفت، بهياد ملاح افتادم، دور و برم را گشتم. آخه قدش بلندتر بود و تهِ ستون ميايستاد. رفتم نزديکش و گفتم: هي مرد، قول و قرار ما رو که يادت هست؟
لبخندي زد و گفت: سيد، از همين حالا تو سوتت را بزن.
طولي نکشيد که با رمز يا اباعبدالله الحسين(ع)، وارد عمليات شديم و چند روز بعد در حين آزادسازي مهران، نورالله ملاح، بر بلنداي قلاويزان، با اصابت مستقيم راکت هواپيماي دشمن، به شکل غريبانهاي، مظلومانه شهيد شد، و چنان پودر شد که چيزي از جنازهاش باقي نماند. در سحرگاه هفدهم تيرماه 65، نورالله مهمان حضرت زهرا(س) شد.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 62
/ج