صدايي از صدوده شهيد جامانده
نویسنده : مهدي قاسمي
تفحص
من که قبلاً براي انجام اين کار اعلام آمادگي کرده بودم بي درنگ پذيرفتم. احساس عجيب و غريبي داشتم براي همين هم ضمن نگارش وصيتنامهام به خانواده گفتم که احتمال عدم بازگشت من وجود دارد و پس از آن هم از حاج آقا يوسفپور، رييس محترم عقيدتي سياسي نيروي انتظامي استان مازندران، پنج روز مرخصي گرفتم تا به سمت مرزهاي غربي ميهن اسلاميام حرکت کنم. به خاطر دارم که در آن زمان وزير امور خارجه وقت کشورمان پيشنهاد کرده بود تا در ازاي تحويل هر جنازۀ شهيدان ما يک اسير عراقي آزاد گردد و مبلغ ده هزار تومان هم به آنها پرداخت شود. اما دولت وقت عراق ضمن رد اين پيشنهاد درخواست کرد ايران هواپيماهاي ميک اين کشور را که قبل از جنگ با کويت به ايران داده بود به آنها بازگرداند و آنها هم در مقابل اجازه ميدهند که گروههاي تفحص ايراني به عراق رفته و پيکر مطهر شهيدان را شناسايي و سپس به ايران باز گردانند.
اما گروه هيجده نفرۀ ما بدون کسب اجازه از عراق و حتي مجوز از مسئولان ايران و عراق به همان منطقه عملياتي رفتيم و طي سيوپنج روز به تفحص جنازههاي شهدا پرداختيم. وجب به وجب آن منطقه را جستجو کرديم اما متاسفانه هيچ اثري از پيکرهاي به جاي مانده نيافتيم.
در دوران آموزش به ما آموخته بودند که به کوچکترين چيزي که در نقاط دور و نزديک ميبينيم مشکوک شويم و آن را بررسي كنيم. به تپههاي مصنوعي که به نظر غير طبيعي نشان ميدهد، حساس شويم. البته تفحص در نقاطي که يازده سال پيش همرزمان ما در آن جا شهيد شده بودند، با توجه به تغييرات جغرافيايي و زيست محيطي و تشخيص اينکه شهدا در کجا هستند، بسيار مشکل بود. پس از سي روز تفحص و جستجو و نااميد از پيدا نکردن جنازة شهدا بازگشتيم. در هنگام بازگشت بود که ناگاه يک شيء نوراني توجه ما را جلب کرد.
ـ حتماً آينه است
ـ آينه؟ نه. .. ممکنه ساعت مچي باشد
ـ اشتباه ميکنيد، يک قمقمه است
من ناچار گفتم بهجاي حدس و گمانهزني، برويم نزديک و از نزديک آن را بررسي کنيم. هر قدر ديگران مخالفت کردند من اصرار کردم که برويم و از نزديک ببينيم آن شيء چيست؟ ناگفته نماند که آنجا قبلاً يک ميدان مين بود و هيچ بعيد نبود که همچنان چند مين در آنجا باقي مانده باشد.
بههر ترتيب من و دو نفر ديگر از بقيه جدا شده و خود را به محلي رسانديم که پيش از اين يک شيء نوراني ديده بوديم. يکباره نفس در سينههاي ما حبس شد و ناباورانه به آنچه ميديديم خيره مانديم؛ چرا که آنچه را که قبل از اين، آينه يا ساعت مچي ميپنداشتيم، پيشاني مبارک شهيد «عالي»، فرمانده بزرگوار گردان مسلمبن عقيل بود که عکسي هم از آن گرفتيم.اما اين پايان ماجرا نبود و ما ناگزير بايد اقدام به خنثا کردن مينهايي ميکرديم که دور تا دور پيکر پاک آن عزيز بود. از يک سو نگران تاريک شدن هوا بوديم و از سويي ديگر نگران حضور نيروهاي عراقي، براي همين کار مينروبي را با سرعت آغاز کرديم. يکي از همراهان ما که برادر عزيز، شيخ ويسي از سپاه پاسداران بود، هنگام بيرون آوردن مينها، متوجه دو مين کوچکي که کنار يکي از مينها بود نميشود و غافل از اين بوديم که دو مين احتراقي و انفجاري جان تمام ما شانزده نفر را تهديد ميکند. در يک لحظه بر اثر برخورد بيل به يکي از آنها، مين احتراقي عمل کرد، اما به لطف پروردگار به مرحله انفجار نرسيد. هر چند که همان مين احتراقي هم موجب کشيده شدن ماهيچه پاي يکي از برادران گرديد. با نزديک شدن به پيکر پاک شهيد عالي، سربند «يا حسين» او را كه کاملاً سالم بود و کنار سر شهيد بر روي خاک افتاده بود برداشتيم که خون مطهر او آن را عطرآگين ساخته بود.
ديگر تاب و توان از کف داده و همانگونه که اشک بر گونههاي ما ميريخت، پيکر شهيد را بيرون آورده و به پشت جبهه منتقل کرديم.
يک هفته پس از آن به درخواست مسئولان تفحص شهداي سپاه که حالا به ما ملحق شده بودند، تصميم گرفتيم بار ديگر به همان منطقه برويم؛ بهخصوص که از پيش ميدانستيم، آن منطقه، امانتدار پيکر شهيدان بيشماري است.
قبل از عزيمت دوباره، همه دور هم حلقه زديم و در فضايي روحاني و آسماني به راز و نياز با خدا و معصومين پرداخته و از آنها طلب ياري کرديم تا در اين سفر بتوانيم پيکر شهيدان خويش را بازيابيم، اما هنگام حضور در آن منطقه و بهرغم جستجوي بسيار هيچ موفقيتي حاصل نشد و همين امر موجب تاسف و آزردگي ما شد. سرخورده و دلشکسته و محزون در حال بازگشت بوديم که در يک لحظه من و دو تن ديگر از همراهانم زمينگير و ميخکوب شديم؟
ـ آقاي ميرزاخاني شما صدايي نشنيديد؟
ـ شما چهطور آقاي قاسمي؟
هر سه اما يک جمله را شنيده بوديم و آن اينکه
ـ کجا ميرويد؟ ما را اينجا تنها نگذاريد و با خود ببريد.
گويي شوکه شده بوديم و مدام از خود ميپرسيديم اين صداي کيست و از کجاست؟ که ناگاه تا پشت سرم نگاه کردم، سر يک شهيد را ديدم که روي خاک قرار دارد. آن هم در همان مسيري که چند دقيقۀ قبل از آنجا گذر کرده و هيچ چيزي نديده بوديم!
بي درنگ دستبهکار شده و براي بيرون آوردن پيکر مطهرش خاکبرداري کرديم. من در همان هنگام خاکبرداري، مدام از خود ميپرسيدم که چرا اين صدا از ضمير «ما» استفاده کرده است، حال آنكه او يک نفر بيشتر نيست؟ اما ديري نگذشت که با بهت و حيرت به پاسخ خود رسيديم. يک گور دستهجمعي از شهدايي که دشمن ناجوانمرد بعثي آنها را با سيم برق بههم بسته و به طرز فجيعي به شهادت رسانده بود.
غوغايي شد؛ ولولهاي، هنگامهاي، شوري، نالهها بود و اشکها... بر سر زدنها بود و بر سينه کوبيدنها. ما توانسته بوديم پيکر پاک چهل شهيد را پيدا کنيم و از خاک بيرون آوريم. اين يعني پايان انتظار چهل مادر، چهل همسر، چهل فرزند... خداي من! پس پيکر ديگر شهيدان ما کجاست؟ هنوز اشکهاي ما جاري بودند که در فاصلهاي دورتر با پيدا کردن فک يک شهيد، موفق به کشف يک گور جمعي ديگر شديم. حالا صدوده پيکر پاک ديگر پيش روي ما بود و ما توانستيم با صبر و حوصله همة آنها را از خاک بيرون آورده و همراه با چهل شهيد قبلي يک کاروان شهيد را با خود به ايران عزيز بازگردانيم.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 62
/ج