تاملاتي در استقلال و آزادي
گفتاري از جرج اورول در سال 1945
حدود يک سال پيش در جلسه باشگاه، P.F.N شرکت کردم که به مناسبت سيصدمين سالگرد (انتشار) AeroPagitica اثر ميلتون- جزوه اي در دفاع از آزادي مطبوعات بر گزار شده بود.
چهار نفر نوبت سخنراني داشتند. يکي از آنها در باره ي آزادي مطبوعات سخنراني کرد: اما موضوعش منحصراً درباره هند بود؛ ديگري درقالب الفاظي کلي با لحني حاکي از ترديد گفت که آزادي چيز خوبي است؛ نفر سوم سخنان تندي بر ضد قوانين مربوط به ابتذال در ادبيات ايراد کرد. نفر چهارم سخنراني خود را بيشتر به دفاع از تسويه حسابها در روسيه اختصاص داد. در مجموعه سخنرانيهاي برنامه، عده اي به قضيه ابتذال و قوانين مربوط به آن پرداختند و ديگران نيز مجيز روسيه شوروي را گفتند. گويي آزادي اخلاق – بحث دربارهي مسائل جنسي به صراحت در مطبوعات- مهر تأييد عموم را داشت؛ اما از آزادي سياسي هيچ بحثي به ميان نيامد. از اين چند صد نفري که گرد آمده بودند و دست کم نيمي از آنها از اصحاب قلم محسوب ميشدند، محض خالي نبودن عريضه حتي يک نفر اشاره وار و گذرا هم نگفت آزادي مطبوعات – اگر بناست معنايي بر آن بار شود- مساوي است با آزادي انتقاد و مخالفت. سخنرانان از جزوه اي که علي الظاهر به نيت ياد بود تهيه شده بود، ذکري نکردند. از کتابهاي گوناگوني که در دوران جنگ در انگلستان و آمريکا کشته شدهاند نيز يادي نشد؛ و برآيند نهايي اين جلسه موضع گيري به نفع سانسور بود.
به نظريه آزادي فکري در عصر ما از دو جانب تهاجم شده است. دشمنان نظريهاش که توجيه گران توتاليتاريانيسم هستند. از يک جبهه بدان ميتازند؛ و دشمنان بالفعل آن يعني انحصار طلبي و بوروکراسي از جبهه ديگر. نويسنده يا روزنامه نگاري که خواهان حفظ صداقت خود باشد سدي به عظمت جريان عمومي جامعه رو به رويش علم ميشود وگر نه از اذيت و آزار علمي خبري نيست. ساز و کارهايي که صداقت او را بر نميتابند بر تمرکز مطبوعات در دست عده قليلي ثروتمند، انحصاري شدن راديو و سينما، اکراه مردم از اختصاص اندکي از درآمدشان براي خريدن و خواندن کتاب و جو جنگي مستمر در ده سال گذشته، مشتمل است. بدين ترتيب تقريبا همه نويسندگان، ناچار براي تأمين بخشي از مخارج زندگي، به بازاري نويسي پناه بردهاند. در اين اوضاع تشکيلاتي رسمي مانند شوراي بريتانيا و وزارت اطلاع رساني به نويسنده کمک ميکنند تا زنده بماند امام در ازاي ديکته کردن آراي خود وقت او را نيز تلف ميکنند. از تاثيرات زيان بار جنگ نيز کسي نتوانسته بگريزد. در عصر ما همه دست به دست هم دادهاند تا نويسنده و هنرمند را به کارمند دو پايه اي تبديل کنند که صرفاً موضوعات ارجاعي از مقامات بالا را در حيطه کار خود گنجانده و نظر و ديدگاه خود درباره کل حقيقت را هرگز بيان نکند. اما در ستيز با اين سرنوشت، او خود نيز به خويشتن کمک نميکند؛ يعني اين مجموعه آراي وزين و گسترده که بر حقانيت او صحه بگذارد، موجود نيست. به هر تقدير، در قرون گذشته و در عصر پروتستاني، نظريه طغيان با نظريه صداقت فکر به هم آميخته بود. کسي را که حاضر نميشد وجدان خود را زير پا گذارد، داغ بدعت گذار سياسي، اخلاقي، ديني يا زيبايي شناختي بر پيشاني ميزدند، ديدگاه او در الفاظ و واژگان سرود جنبش احيا گري بدين مضمون خلاصه شده بود:
جرئت کن و دانيال باش
جرئت کن و تنها به پا خيز
جرئت کن و هدف محکمي داشته باش
جرئت کن و آن را علني ساز
براي روزآمد کردن اين سرود کافي است پيشوند نفي (نه) را به ابتداي هر مصراع بيفزاييم. زيرا خصلت غريب عصر ما چنين شده که بيشترين و شاخصترين طغيانگران بر نظم موجود، در واقع بر صداقت فکري نيز شوريدهاند. جرئت کن و تنها به پا خيز، عمل خطرناکي است که به لحاظ عقيدتي نيز جنايت قلمداد ميشود.
دشمنان آزادي فکر همواره ميکوشند دعواي خود را زير پوشش دادخواست براي انضباط بر فرد گرايي ارائه کنند. مسئله حقيقت در برابر غير حقيقت تا بدان جا که ممکن است در حاشيه نگه داشته ميشود. هر چند ممکن است نکته اي که بر آن تاکيد و اصرار ميشود، تغيير کند اما نويسنده اي که از فروختن آراي خود امتناع ورزد، همواره به صفت خود مدار متهم ميشود، يعني متهمش ميکنند به اين که ميخواهد خود را در برج عاج حبس کند، يا شخصيت خويش را در نمايشي متظاهرانه به رخ بکشد، يا در تلاش براي گرفتن امتيازات ناموجه، در برابر جريان اجتناب ناپذير تاريخ بايستند. کاتوليکها و کمونيستها مانند هم ميپندارند که حريف نميتواند هم صادق باشد و هم باهوش. يعني ناگفته مدعياند که حقيقت قبلاً بر ملا شده و بدعت گذار، اگر احمق صرف نباشد، باطناً بر حقيقت واقف است و ايستادگياش در برابر آن صرفاً از انگيزه هاي خود خواهانه ناشي است. در ادبيات کمونيستي، حمله به آزادي فکر را معمولاً پشت سخنرانيهاي غراً درباره فرد گرايي خرده بورژوازي، توهمات ليبراليسم قرن نوزدهمي، و نظاير اينها پنهان ميکنند و از الفاظ ناپسندي نظير رمانتيک احساساتي براي تأييد خود کمک ميگيرند؛ چرا که اين کلمات تعريف دقيقي ندارند و پاسخ دادن به آنها مشکل است و بدين ترتيب، بحث را از موضع واقعياش دور ميکنند. اين نظر کمونيستي را ميتوان پذيرفت که آزادي ناب تنها در يک جامعه بي طبقه حاصل ميشود و زماني که انسان براي تحقق اين آزادي مجاهدت ميکند، به احتمال قوي آزاد است. انسانهاي روشن بين هم بر اين نظريه صحه ميگذارند. اما چيزي که به اين نظريه، وصله شده اين ادعاي کاملاً بي پايه است که ميگويد هدف حزب کمونيست بنياد گذاري جامعه بي طبقه است و اين هدف در اتحاد جماهير شوروي عملاً به مرحله عينيت يافتن نزديک شده است. اگر به ادعاي نخست مجال دهيم تا ادعاي دوم را به دنبال آورد، ديگر هيچ حمله اي به عقل سليم و ادب عمومي نيست که نتوان توجيهش کرد؛ اما در عين حال از نکته اصلي تفاعل شده است. آزادي فکري به معناي آزادي گزارش دادن ديدهها، شنيدهها و احساسات انسان است نه اينکه به علت قرار گرفتن در محذورات، واقعيات و احساسات خيالي ساخته شوند. نطقهاي آتشين بر ضد (گريختن) «فرد گرايي»، «رمانتيسيسم» و غيره صرفاً ترفندهايي محکمه پسند هستند که هدفشان شايسته و درست نماياندن تحريف تاريخ است!
پانزده سال پيش، هر گاه کسي از آزادي فکر دفاع ميکرد، ميبايست با محافظه کاران، کاتوليکها و تا حدودي با فاشيستها درافتد؛ امروزه انسان بايد از آزادي فکر در برابر کمونيستها و «سمپاتها» دفاع کند. درباره تأثير مستقيم حزب کوچک کمونيست انگلستان نبايد مبالغه کنيم، اما تأثير زهرآگين اسطورگان (2) روسيه بر مجموعه روشنفکري انگليس جاي هيچ شک و شبهه اي ندارد. بدين سبب واقعيتهاي شناخته شده و روشن را سرکوب و تحريف ميکنند تا مرحله اي که انسان شک کند که آيا اصلاً ميتوان تاريخ حقيقي دوران ما را نوشت يا نه؟ اجازه دهيد از خروارها نمونه اي که ميتوان اشاره کرد، به ذکر يکي اکتفا کنم. با سقوط آلمان کاشف به عمل آمد که شمار فراواني از روسها، که بي شک اکثرشان انگيزه هاي غير سياسي داشتند، تغيير موضع داده، به نفع آلمان ميجنگيدند. جمع اندک اما اغماض نکردني از اسرا و آوارگان روسي هم از بازگشت به روسيه امتناع ورزيدند و دست کم تعدادي از آنها را بر خلاف ميلشان به روسيه برگرداندند. اين واقعيات که براي اکثر روزنامه نگاران روشن و معلوم بود، در مطبوعات انگلستان مطرح نشد. در حالي که تبليغاتچياي «روسيه دوست» در همان زمان در انگلستان با اين ادعا که روسيه «وطن فروش» ندارد همچنان به توجيه پاکسازيها و نفي بلدهاي سالهاي 38-1936 ادامه ميدادند. چنين نيست که گرداب دروغ و اطلاعات گمراه کننده اي که قضاياي نظير قحطي اوکراين، جنگ داخلي اسپانيا، سياست روسيه در لهستان و از اين قبيل را در خود فرو برده صرفاً بر اثر فريبکاري آگاهانه به وجود آمده باشد؛ بلکه نويسنده يا روزنامه نگاري که طرفدار کامل روسيه است، البته به سبکي که روسها از او طلب ميکنند، مجبور است به سر هم کردن و جعل عامدانه قضاياي مهمي تن بدهد. پيش روي من جزوه اي نوشته ماکسيم ليتوينوف در سال 1918 است که در نوع خود بي نظير است و کليات تازهترين وقايع انقلاب روسيه را ترسيم ميکند. در اين جزوه از استالين نامي نبرده، ولي از تروتسکي، زينوويف، کامنف و ديگران ستايش بي اندازه اي ميکند. نگرش حتي موشکافترين روشنفکر کمونيست به اين جزوه چه ميتواند باشد؟ خيلي که خوش بين باشيم، او تاريک انديشانه آن را نامطلوب ميخواند و خواهد گفت که بهتر است نابود شود. حال به هر دليلي تصميم به انتشار نسخه مخدوشي از آن گرفته شود که تروتسکي را بدنام کرده، اشاراتي هم به استالين درج گردد، هيچ کمونيستي که به حزبش وفادار مانده، نميتواند اعتراض کند. در سالهاي اخير جعلياتي با همين وقاحت اشاعه يافته است. اما امر حيرت انگيز نه در تحقق اين جعليات بلکه در اينجاست که روشنفکران چپ حتي وقتي که اين حقايق بر ملا ميشود نيز واکنشي از خود بروز نميدهند. گويي که استدلال الان موقع مناسبي براي گفتن حقيقت نيست يا اگر بگوييم به نفع کسي يا ديگران تمام ميشود هيچ پاسخ متقابلي ندارد و کمتر کسي خود را براي پيش بيني چشم انداز دروغهايي که از روزنامهها بيرون آمده و سطور کتابهاي تاريخ را رقم ميزند، به زحمت مياندازد.
دروغ گويي سازمان يافته اي که دولتهاي توتاليتر مرتکب ميشوند، آن طور که گاهي اوقات ادعا شده، يک مصلحت موقتي از جنس لاپوشانيهاي نظامي نيست؛ بلکه جزء لاينفک توتاليتاريانيسم است که حتي در صورت رفع ضرورت اردوگاههاي کار اجباري و پليس مخفي باز هم ادامه خواهد يافت. افسانهاي زير زميني در ميان کمونيستهاي هوشمند شايع است بدين مضموم که حکومت روسيه هر چند اکنون ناچار است به تبليغات دروغ، محاکمه هاي ساختگي و از اين قبيل مبادرت ورزد، اما پنهاني دارد حقايق را ضبط ميکند و آنها را در آينده منتشر خواهد ساخت. به اعتقاد من ميتوانيم کاملاً مطمئن باشيم که قضيه اينطور نيست؛ زيرا ذهنيتي که چنين ادعايي از آن ناشي شود ذهنيت مورخي آزادانديش است که معتقد است که گذشته را نميتوان تغيير داد و دانش تاريخ بدون تحريف امري في نفسه ارزشمند است. تاريخ از منظر توتاليتري، پديده اي آفريدني است، نه ياد گرفتني. حکومت توتاليتر در واقع حکومتي تئوکراسي است و طبقه حاکم براي حفظ جايگاهشان بايد از ديد افکار عمومي، خطاناپذير تلقي شوند. اما چون انسان عملاً موجودي جايز الخطاست، آرايش وقايع گذشته را متناوب بايد تغيير داد تا وانمود کنند که فلان اشتباه صورت نگرفت و بهمان پيروزي خيالي واقعاً اتفاق افتاده است. آن گاه، به موازات هر تغيير و تحول عمده اي در سياستها بايد دکترين را هم تغيير داد، شخصيتهاي برجسته تاريخي افشا شود. البته اين واقعه در همه جا ديده ميشود؛ اما شکي نيست در جوامعي که تنها يک نظر درهر برهه يا مقطعي از زمان جواز نشر مييابد به احتمال بسيار بالا، به اکاذيبي صريح و آشکار منجر ميشود. در واقع توتاليتاريانيسم دائم گذشته را دستکاري ميکند و احتمالاً در بلند مدت، بي اعتقادي به وجود حقيقت عيني را طلب خواهد کرد. دوستان توتاليتاريانيسم در اين کشور معمولاً استدلال ميکنند که چون به حقيقت مطلق نميتوان دست يافت، دروغ بزرگ بدتر از دروغ کوچک نيست، و اشاره ميکنند که تمام اسناد تاريخي، جانبدارانه و غير دقيق نوشته شده است. يا از سوي ديگر ميگويند که فيزيک مدرن ثابت کرده که آنچه براي ما دنياي واقعي به نظر ميآيد توهمي بيش نيست؛ بنابر اين باور کردن دريافتهاي ناشي از حواس صرفاً نوعي نافرهيختگي شرم آور است. جامعه توتاليتري که بتواند دوام خود را تضمين کند، به تشکيل يک نظام فکري شيزوفرنيک اقدام خواهد کرد که به قوانين و اقتضائات عقل سليم در زندگي روزمره و برخي از علوم دقيق (exact sciences) احترام خواهد گذاشت اما سياستمدار، مورخ و جامعه شناس مجازند که آن قوانين را ناديده بگيرند. هم اکنون افراد بسياري را ميتوان يافت که دست بردن در يک کتاب علمي را ننگ آور ميدانند، اما تحريف واقعيتهاي تاريخي را بي اشکال ميبينند. توتاليتاريانيسم بيشترين فشار خود را در نقطه تلاقي ادبيات وسياست به روشنفکر وارد ميکند. علوم دقيقه تا اين تاريخ مورد تهديد جدي نبوده است، زيرا همه دانشمندان در همه کشورها خيلي راحتتر و سريعتر، از نويسندگان از دولتهاي متبوعشان حمايت ميکنند.
براي اين که طرح موضوع عميقتر باشد مطلبي را که در آغاز گفتم، تکرار ميکنم: و آن اين که دشمنان «بلافصل» حقيقت گويي و بدين ترتيب، آزادي انديشه در انگلستان عبارتند از اربابان مطبوعات، غولهاي عالم فيلم و سينما و ديوان سالاران: اما در چشم اندازي وسيعتر، کم شدن علاقه و ميل به آزادي در ميان روشنفکران، از موارد قبلي ناگوار تر است. شايد چنين به نظر آيد که اين بار در باره ي تأثيرات سانسور، نه بر کليت ادبيات بلکه صرفاً بر يک حوزه از ژورناليسم سياسي، سخن ميگويم. گيريم که روسيه شوروي يک حوزهي ممنوعه در مطبوعات انگلستان باشد، گيريم که قضاياي نظير لهستان، جنگ داخلي اسپانيا، پيمان روس و آلمان و ساير موارد از حوزه بحثهاي جدي خارج شده باشد- چنانچه شما به اطلاعاتي متناقض با عقايد متعارف معمول دسترسي داشته باشيد، از شما انتظار ميرود آن را تحريف کرده يا افشايش نکنند- با قبول همه اينها، چرا ادبيات در معناي گسترده تر بايد تحت تأثير قرار بگيرد؟ آيا هر نويسنده اي سياستمدار است و هر کتابي ناگزير يک گزارش بي پرده است آيا نويسنده حتي در سختگيرترين ديکتاتوريها نميتواند در اعماق فکر و ذهنش آزاد باقي مانده انديشه هاي نامتعارف خود را، به نحوي که مقامات و مراجع از سر حماقت و بلاحت قادر به کشف آن نباشند، دست نخورده نگه داشته يا پنهان کند؟ و چنانچه شخص نويسنده با عقايد متعارف رايج هم سويي کند، چرا بايد براي او تنگنا آفرين باشد؟ آيا ادبيات يا هر يک از هنرها در جوامعي که تضاد عمده اي ميان آرا و تفاوت چشم گيري بين هنرمند و مخاطبش وجود ندارد، شکوفاتر نميشود؟ آيا بايد چنين پنداشت که هر نويسنده اي طغيانگر است، يا حتي اينکه هر نويسنده از حيث نويسنده بودن، استثنائي است؟
هرگاه انسان به نيت دفاع از آزادي فکري در برابر ادعاهاي توتاليتاريانيسم قيام ميکند، به نحوي با اين استدلالات رو به رو ميشود. مبناي اين استدلالات کاملاً بر درک نادرست از چيستي ادبيات، و چگونگي، يا بهتر بگوييم چرايي، به وجود آمدنش استوار شده است. تلقي آنان اين است که نويسنده صرفاً يک سرگرمي ساز و در غير اين صورت، يک بازاري نويس پولکي است که ميتواند به سادگي تغيير کوک يک ارگ دستي، از يک خط تبليغاتي از خط ديگري تغيير مشي و روش دهد. خوب اگر چنين است پس چطور ميشود که کتابها نوشته ميشوند؟ ادبيات در سادهترين حالت خود تلاشي است براي نفوذ در ديدگاههاي مردم هر عصر، از طريق ثبت و ضبط تجربه، و تا بدان جا که به آزادي بيان مربوط ميشود. بين غير سياسيترين نويسنده خيال پرداز و يک ژورناليست صرف تفاوت زيادي وجود ندارد. وقتي که روزنامه نگار را به دروغ نويسي يا کتمان آنچه که از نظرش مهم تلقي ميشود، مجبور ميکنند، او آزاد نيست و به اين آزاد نبودن نيز واقف است؛ نويسنده خيال پردازي که مجبور است احساسات ذهنياش را، که از ديد خودش واقعيت محسوب ميشود، تحريف کند، فاقد آزادي است؛ لذا براي آن که مقصود خود را روشنتر بيان کند واقعيت را ظاهراً تحريف کرده، يا به شکل کاريکاتوري عرضه ميکند. اما به هيچ وجه نميتواند فضاي ذهني خود را وارونه نشان دهد؛ اين عقيده قلبي او نيست که از آنچه بدش ميآيد بگويد خوشش ميآيد، يا به آنچه که اعتقاد ندارد بگويد اعتقاد دارد. اگر نويسنده را به چنين کاري وادارند چشمه استعدادهاي خلاقه اش ميخشکد. با کنار کشيدن از موضوعات بحث انگيز هم نميتواند مسئله را فيصله دهد. چيزي به نام ادبيات اصالتاً غير سياسي، به خصوص در عصر ما که ترس، نفرت و علايق صريحاً سياسي در لايه هاي بيروني خودآگاهي همه انسانها رسوب کرده، وجود ندارد. حتي يک تابوي منفرد نيز ميتواند تأثير فلج کننده تمام اعياري بر ذهن باقي بگذارد، زيرا همواره ممکن است هر انديشه اي که آزادانه تعقيب و پيروي شود، به انديشه ممنوعه ختم شود؛ و در دنبالهاش چنين است که توتاليتاريانيسم همچون سم مهلکي براي هر نوع نثر نويسي است؛ هر چند شاعر، منظورم شاعر غزل سرا است، ممکن است اين را احتمالاً تحمل شدني بيابد؛ و در هر جامعه توتاليتري که بيش از دو نسل دوام بياورد، احتمالش بعيد نيست که دفتر ادبيات منثور، از نوع رايج در چهار صد سال گذشته را عملاً ببندند.
ولي توتاليتاريانيسم نه عصري مانند عصر ايمان، بلکه عصري آکنده از شيزوفرني را نويد ميدهد. هر گاه ساختار جامعه اي به طور وقيحانه اي مصنوعي شود، آن جامعه توتاليتر شده است: يعني وقتي که طبقه حاکم کارکرد خودش را از دست ميدهد، يا تقلب يا قوه قهريه موفق ميشود که به قدرت بچسبد. اين جامعه صرف نظر از طول عمرش، هرگز نميتواند شکيبا يا به لحاظ فکري ثابت و پايدار بماند؛ هرگز نميتواند به ثبت و ضبط حقيقي وقايع يا احساس خالصانه اي که آفرينش ادبي از انسان ميطلبد، ميدان دهد. اما براي فاسد شدن به دست توتاليتاريانيسم لزومي ندارد که انسان حتماً در کشوري توتاليتر زندگي کند. اشاعه صرف انديشه هاي خاصي ميتواند به اندازه اي فضا را مسموم کند که ديگر نشود از هيچ موضوعي براي مقاصد ادبي استفاده کرد. هر جا که يک روند فکري تحملي، يا حتي آن طور که غالبا اتفاق ميافتد دو روند، وجود داشته باشد، طبيعي است که نوشتن متوقف ميشود. جنگ داخلي اسپانيا شاهد خوبي بر اين مدعاست. براي اکثر روشنفکران انگليسي، جنگ تجربه اي عميقاً تکان دهنده و تأثير گذار بود: اما نه تجربه اي که بتوان دربارهاش صادقانه مطلبي نوشت. تنها دو چيز بودند که شما اجازه داشتيد بگوييد و هر دو آنها دروغهاي ملموسي بودند؛ نتيجهاش اين شد که کيلومترها مطلب چاپي توليد شد، اما هيچ کدام ارزش خواندن نداشتند.
معلوم نيست که تأثير زيان بار و مهلک توتاليتاريانيسم بر نثر به همان اندازه براي نظم نيز مضر باشد. به هزار و يک دليل، زندگي کردن شاعر در جامعه خودکامه تا حدودي راحتتر از يک نثر نويس است. محض شروع، ديوان سالاران و افراد عملگرا معمولاً به حدي به ديده حقارت به شاعر مينگرند که سرودههايش را لايق توجه و خواندن نميدانند. ثانياً آنچه شاعر ميگويد – يعني معناي شعرش چنانچه به نثر بيان شود- حتي براي خود او هم بي اهميت است. انديشه پنهان در شعر معمولاً ساده است، و آن اندازه که لطيفه، هدف اوليه تصوير است، انديشه در شعر هدف اصلي محسوب نميشود. آرايش اصوات و تداعيها استخوان بندي شعر است، همان طور که آرايش و چينش ضربات قلم مو استخوان بندي يک تابلوي نقاشي است، در واقع شعر براي قطعات کوتاهي مانند ترجيع بند ميتواند حتي از معنا نيز چشم پوشي کند. بنابراين شاعر به راحتي ميتواند از موضوعات خطرناک، و بدعت گذاري پرهيز کند و حتي وقتي بدعتي هم ميگذارد کسي به آن پي نميبرد. اما صرف نظر از اينها شعر خوب، بر خلاف نثر خوب، ضرورتاً محصولي فردي نيست. انواع خاصي از شعر مانند شروه يا برخي از گونه هاي شعري من درآوردي را ميتوان مشترکاً با همکاري جمعي مردم ساخت. اينکه آيا شروه هاي باستاني انگلستان و اسکاتلند اساساً توسط فرد سروده شده يا دسته جمعي است، جاي بحث دارد؛ به هر تقدير، از اين جهت که در نقل سينه به سينه از نسلي به نسل ديگر پيوسته تغيير ميکنند، محصولي جمعي قلمداد ميشوند حتي دو نسخه از شروه مکتوب را نميتوان بافت که کاملاً يکسان باشند. بسياري از اقوام ابتدايي دسته جمعي شعر ميسرايند. ابتدا يک نفر در هم نوازي با يک ساز شروع به بداهه خواني ميکند، به محض اينکه خواننده اول خسته شود، شخص ديگري با يک بيت يا قافيه ميان ترانه ميآيد و اين فرايند ادامه مييابد تا جايي که يک ترانه کامل يا شروه ساخته شده است بي آنکه سرايندهاش معلوم باشد.
اين چنين همکاري نزديک و صميمانه اي در نثر ممکن نيست. چرا که نثر جدي را ناگزير بايد تنها نوشت، در حالي که تعلق داشتن به يک گروه، هيجاني دارد که عملاً به سرودن برخي از انواع شعر کمک ميکند. شعر- يعني شعر خوب در نوع خودش حتي اگر عاليترين هم به حساب نيايد- ميتواند در تفتيشيترين رژيمها به حيات خود ادامه دهد. در جامعه اي که آزادي و فرديت منسوخ شده براي مجير گوييهاي پر آب و تاب يا گرامي داشت پيروزيها باز هم به اشعار ميهن پرستانه و شروه هاي حماسي نياز هست؛ و اينها شعرهايي است که ميتوان بر حسب سفارش نوشت يا بدون آنکه ضرورتاً ارزش هنري خود را از دست بدهد دسته جمعي سروه شوند. اما داستان نثر، داستان ديگري است، چون نثر نويس نميتواند حيطه انديشههايش را بدون کشتن خلاقيت تنگتر کند. تاريخ جوامع توتاليتر يا آن گروه از مردم که ديدگاههاي اين مکتب فکري را اتخاذ کردهاند، گواه اين مدعاست که فقدان آزادي بيان به همه اشکال ادبيات زيان ميرساند. ادبيات آلماني تقريباً در رژيم هيتلري نيست شد، و در ايتاليا نيز وضعيت بهتري حاکم نبود. ادبيات روسي تا بدان جا که از ترجمهها استنباط ميشود، از همان نخستين روزهاي انقلاب رو به ويراني گذشت. گو اينکه بعضي از اشعار ظاهراً بهتر از نثر هستند. ظرف پانزده سال گذشته، رمانهاي روسي جدي پسنديده اي ترجمه نشده است، جمع کثيري از روشنفکران ادبي اروپاي غربي و آمريکا يا به حزب کمونيست پيوستهاند يا به شدت از آن هواداري ميکنند. مع ذالک همين گرايش تمام عيار به سمت تفکر چپ، معجزه آسا، به توليد کتابهايي ارزشمند منجر شده است. به نظر ميرسد که مذهب کاتوليک قشري، تأثير خرد کننده اي بر پاره اي گونه هاي ادبي به ويژه رمان گذاشته است. چند نفر را ميشناسيد که هم رمان نويس خوبي بوده باشند، هم کاتوليک خوب؟ واقعيت اين است که برخي از چيزها مثل ستم را نميتوان در قالب کلام بيان کرد يا از آن تجليل کرد. هيچ کس پيدا نميشود که کتابي در ستايش از تفتيش عقايد نگاشته باشد. شايد شعر در عصر توتاليتر دوام بياورد و برخي از هنرها و نيمه هنرها مانند معماري، حتي ظلم را به سود خود بيابند. اما نثر نويس راهي بينابين مرگ يا سکوت ندارد. ادبيات منثور چنان که ميدانيد، محصول خردورزي است، رهاورد قرون پروتستانها، محصول يک انسان آزاد و نابودي آزادي فکري به ترتيبي که ميآيد اين افراد را فلج ميسازد. روزنامه نگار، نويسنده اجتماعي، مورخ، رمان نويس، منتقد و شاعر، شايد در آينده ادبيات جديدي به وجود آيد که مستلزم احساس فردي يا مشاهده حقيقي نباشد. اما در حال حاضر چنين امري دور از تصور است. محتملتر اين است که با به آخر رسيدن فرهنگ ليبرالي که از دوران رنسانس در آن زيستهايم، هنر ادبي نيز به همراهش نيست و نابود شود.
البته کار چاپ متوقف نخواهد شد ولي گمانه زني در اين باره که در جامعه توتاليتر و انعطاف ناپذير چه نوع مطالبي براي خواندن باقي ميماند. خيلي جالب است، احتمالاً تا زماني که تکنيک تلويزيوني به سطوح عاليتري برسد، روزنامهها همچنان منتشر خواهند شد. اما سواي روزنامهها شک داريم که حتي اکنون توده هاي عظيم مردم در کشورهاي صنعتي به هيچ نوع ادبياتي احساس نياز کنند. آنها به اندازه اي که اوقات خود را صرف ساير تفريحات ميکنند، تمايلي به وقت گذاشتن روي خواندن هيچ مطلبي ندارند. احتمالاً فيلم و توليدات راديويي به طور کامل جايگزين رمان و داستان خواهند شد. يا داستانهاي مهيج نازلي که طي فرآيند خط مونتاژ توليد شده و کمترين خلاقيت و ابتکار را از انسان ميطلبد، به زندگي خود ادامه خواهند داد.
دور از تصور نيست نبوغ انسان به جايي برسد که او به وسيله ماشين کتاب بنويسد. اما چنين فرايندي را هم اکنون در توليدات فيلم و راديو و تبليغات تجاري و سياسي و در سطوح پايين دستي روزنامه نگاري ميتوان مشاهده کرد. مثلاً فيلمهاي والت ديزني با فرآيند کارخانه اي توليد ميشوند؛ بخشي از کار با ماشين اجراء ميشود و بخش ديگري را گروه هنرمندان که مجبورند سبک فردي خود را در مقام دوم قرار دهند، به عهده دارند. متن برنامه هاي اصلي راديويي را عموماً بازاري نويسان خسته اي مينويسند که پيشاپيش موضوع و شيوه نگارش کار را به آنها ديکته کردهاند: حتي در اين صورت نيز فرآورده آنان صرفاً ماده خاصي است که تهيه کنندگان و سانسورچيان با قيچي و چاقوي خود شکل مورد نظرشان را به آنها ميدهند. کتابهاي بي شمار و جزواتي که ادارات و دواير دولتي سفارش ميدهند نيز چنين است. حتي ماشينيتر از اينها توليد اشعار، داستانهاي کوتاه يا داستانهاي سريالي براي مجلات کوچه بازاري است. روزنامههايي نظير رايتر (Writer) آکنده از آگهيهاي تبليغاتي مکاتب ادبي است که همه آنها در ازاي چند شيلينگ پي رنگهاي از پيش ساخته اي ارائه ميدهند. برخي از آنها مجلات آغاز و پايان هر فصل را همراه بي رنگ مينويسند. برخي ديگر نوعي فرمول حساب و جبر به شما ميدهند که با آن ميتوانيد براي خود پي رنگ بسازيد. عده اي هم يک دسته ورق دارند که روي هر يک شخصيتها و موقعيتهاي درج شده و کافي است ورقها را بر بزنيد و پخش کنيد تا به طور اتوماتيک داستانهاي استادانه اي توليد کنيد. در جامعه توتاليتر اگر هم به ادبيات احساس نياز کنيد توليد آن با چنين شيوه اي است. تخيل – حتي خود آگاهي تا جايي که ممکن باشد- از فرآيند نوشتن کنار گذاشته خواهد شد. خطوط کلي کتابها را ديوان سالاران برنامه ريزي و تعيين ميکنند و دست به دست ميگردانند. تا جايي که تا وقتي به خط پايان ميرسد ديگر محصولي فردي به حساب نخواهد آمد. درست همان طور که يک اتومبيل در انتهاي خط مونتاژ چنين خصوصيتي خواهد داشت. محصولي که به اين منوال توليد شود بي شک زباله است. اما فرآورده اي که زباله نباشد ساختار حکومت را به خطر مياندازد. در مورد ادبيات باقي مانده از گذشته هم، يا پنهانش ميکنند يا دست کم باز نويسي خواهد شد.
با اين اوصاف توتاليتاريانيسم در همه عرصهها به پيروزي کامل نرسيده است. جامعه خود ما به بيان واضحتر، هنوز ليبرال است. شما براي بهرمندي و اجراي آزادي بيان بايد با فشارهاي اقتصادي و بخشهاي قدرتمند افکار عمومي درافتيد و درگير شدن با پليس مخفي مصيبت بزرگتري است. هر چيز را مادام که مدبرانه و زيرکانه باشد، ميتوانيد بگوييد يا چاپ کنيد. اما چنان که در آغاز گفتم شومي کار در اين است که دشمنان هوشيار آزادي، همان کساني هستند که آزادي بايد برايشان ارزشمندترين گوهر باشد. توده عظيم مردم به اين موضوع اصلاً اهميت نميدهند. آنها از تحت تعقيب قرار گرفتن بدعت گذار حمايت نميکنند، براي دفاع از او خود را به زحمت نمياندازند؛ و در پذيرش نگرش توتاليتري، هم عاقلند و هم ابله. حملهي آگاهانه و مستقيم به ادب روشنفکري از سوي خود روشنفکران قرار ميگيرد.
دولت توتاليتر عجالتاً از سر نياز و ناچاري، دانشمند را تحمل ميکند. حتي در آلمان نازي هم با دانشمندان، غير از يهوديان، نسبتاً رفتار خوبي ميکردند و کليت جامعه علمي آلمان در برابر هيتلر مقاومت نميکرد. حتي خود کامه ترين زمامدار نيز در اين مرحله از تاريخ تا حدي براي پايداري عادات ليبرالي و تا حدي براي مهيا شدن براي جنگ ناچار است واقعيت عيني را بپذيرد. مادام که واقعيت عيني را نميتوان کاملا ناديده گرفت، مادام که مثلاً روي تخته رسم در حال کشيدن طرح يک هواپيما هستيد و دو به علاوه دو ميشود چهار، دانشمند کار کرد خودش را دارد و حتي تا حدي ميتوان به او آزادي داد. بيداري دانشمند زماني است که پايه هاي نظام توتاليتر محکم شده باشد. در اين فاصله اگر او ميخواهد يک پارچگي تماميت علم را حفظ کند، بايد با همکاران ادبياش نوعي همبستگي بر قرار کند و وقتي که نويسندگان را خاموش، يا وادار به خودکشي ميکنند و روزنامهها به طور نظام يافته اراجيف مينويسند، اين اتفاقات را بي اهميت تلقي نکنند.
هر چند ممکن است که اين در مورد علوم طبيعي، موسيقي، نقاشي و معماري هم اتفاق بيفتد، قطعي است که نابودي و سلب آزادي انديشه ادبيات را به وضع فلاکت باري مياندازد. در کشوري که ساختار توتاليتري را بر قرار ساخته، تنها ادبيات فنا نميشود؛ بلکه هر نويسنده اي هم که ديدگاه توتاليتري داشته باشد و براي اذيت و آزار و تحريف واقعيتها بهانههايي بتراشد، خويشتن خويش را در مقام يک نويسنده نابود کرده است. اين مخمصه را راه گريزي نيست. هيچ نطق آتشيني بر فردگرايي و برج عاج (3) هيچ شعار پارسايانه اي مبني بر اين که فرديت حقيقي تنها از طريق همانندي و يکسان شدن با جامعه تحقق مييابد. نميتواند اين واقعيت را خدشه دار کند که فکر خريداري شده فکري فاسد است. تا هنگامي که جوشش فکري وارد صحنه نشده است، خلاقيت ادبي امکان پذير نيست و زبان به طور کامل چيزي متفاوت از آن خواهد بود که اکنون هست: در اين صورت ممکن است ياد بگيريم که خلاقيت ادبي را از صداقت فکري جدا کنيم. در حال حاضر ما تنها ميدانيم که تخيل همانند بعضي جانوران وحشي در اسارت بارور نخواهد شد. هر نويسنده يا روزنامه نگاري که اين واقعيت را انکار کند – و تقريباً همه تمجيدهايي که از اتحاد شوروي ميشود در بردارنده يا اشاره کننده به چنين انکاري است- در واقع به دنبال تخريب خود است.
پي نوشت ها :
1- انجمن بين المللي شعراء، نمايش نامه نويسان، سر دبيران، رمان نويسان و رساله نويسان.
2- مجموعه روشها، باورها، رسوم وغيره که ويژه جامعه يا مردم به خصوصي است.
3- سمبل تمايلات روشنفکرانه مبني بر کناره جويي فرار از واقعيت وعمل و بي اعتنايي به مسائل مبرم اجتماعي و فرو رفتن در عالم رؤيا. گاهي نيز بين رژيمهاي ديکتاتوري و روشنفکران، نوعي توافق ضمني در جهت تحمل يکديگر برقرار ميشود، بدين معنا که رژيم از درخواست وفاداري باطني روشنفکران به خود چشم پوشي ميکند و آنها نيز رژيم را مورد انتقاد قرار نميدهند و ظاهراً وفاداري خويش را به نمايش ميگذارند ونيروي کارشان را به رژيم ميفروشند.
منبع: مجله ادبيات و علوم انساني