* شهید بروجردی در کلام یاران
*درآمد:
چه خوش است شنیدن حدیث دلبران در گفتار دیگر گل های بهشتی همچون محلاتی و صیاد شیرازی. آنان که خود نیز فراق یاران تحمل نتوانستند کرد و بلادرنگ به لقای خدا شتافتند. خاطره های کوتاهی که می خوانید از این دو شهید و نیز چند تن از یاران شهید بروجردی است که برگرفته شده از دو کتاب «مسیح کردستان» نوشته عباس اسماعیلی و «فرمانده سرزمین قلب ها» نوشته بیژن قفقازی زاده.
آیت الله شهید حاج شیخ فضل الله محلاتی (نماینده وقت حضرت امام خمینی (ره) در سپاه پاسداران اسلامی)
- خسته نباشید! بالاخره موفق شدید!
- نه بابا! با این که شهید و زخمی هم دادیم ولی نتوانستیم ... ولی ان شاء الله موفق می شویم.
روحیه والای شکست ناپذیری و استقامت او در کار باعث شد که بتواند با یک طرح منسجم و حساب شده محاصره آنان را بشکند و جان نیروهای اسلام را نجات دهد.
خداوند در قرآن مجید می فرماید: "اشداء علی الکفار رحماء بینهم." این دو موضع را در وجود این شهید می دیدم که چقدر در مبارزه با ضد انقلاب سرسخت و قاطع بود و چقدر متمایل به محبت و عطوفت بود؛ نسبت به مردم و آن هایی که احساس ندامت می کردند و می خواستند به آغوش اسلام برگردند. او همیشه به مسؤولین تذکر می داد که بایستی رعایت تمام این اصول را بکنند.
تیمسار شهید علی صیاد شیرازی (جانشین وقت ستاد کل نیروهای مسلح)
هنگامی که صورت مبارکش را دیدم. دیدم بسیار افروخته است و از آن زمانی که در قید حیات بود افروخته تر بود به نظر چنین می آمد که در عالم خواب فرورفته است با این حال که شنیدم انفجار مین او را مسافتی پرت کرده اما خیلی طبیعی به نظر می آمد. همان تبسمی که در قید حیات داشت آن تبسم گویا بعد از شهادتش هم به چشم می خورد صورت طبیعی مانند یک انسانی که زنده است و خوب رفته است بلکه زیباتر و افروخته تر.
حجت الاسلام و المسلمین زرندی (از روحانیون مبارز کرمانشاه)
- مقرراتی هست. شما بایستید تا از داخل سپاه اجازه بگیریم و شما را بشناسیم بعداً اجازه می دهیم...
آن جوان هم متواضع و سر به زیر ایستاده و منتظر جواب بود.
وقتی وارد ستاد شدم هنوز در این ابهام بودم که آن جوان را کجا دیده ام و ... بعداً فهمیدم آن جوان کسی نبوده جز برادر بروجردی فرمانده سپاه منطقه هفت کشور! من وصف او را بسیار شنیده بودم ولی تا آن موقع شناختی از او نداشتم اما حرکت شایسته اش در آن روز به خوبی او را به من شناساند. آن قدر هواهای نفسانی را در وجود خود سرکوب کرده بود که به راحتی می توانست متواضعانه بایستد؛ بی آن که خود را معرفی کند.
حجت الاسلام و المسلمین حاج آقا حیدری (مسؤول وقت حوزه نمایندگی ولی فقیه در لشکر 17 علی بن ابیطالب ع)
در پادگان پیرانشهر توقف کردیم. چند مجروح را به داخل هلی کوپتر آوردند. سپاهی بودند و وضع خوبی هم نداشتند. تا آن موقع در بیمارستان ارتش بستری بودند.
وقتی خواستیم حرکت کنیم گفتند چند پرستار به عنوان مراقب باید همراه مجروحان بیایند. چون جا نداشتیم اعتراض کردیم. چاره ای نبود. پرستارها با چمدان هایشان منتظر بودند تا داخل شوند. قرار بود بعد از تحویل مجروحین برای مرخصی بروند.
با وجود این که جا نداشتیم قبول کردیم. جا کم بود و توی هلی کوپتر ایستاده بودیم.
در بین راه متوجه شدیم که کمک خلبان و خلبان ها با پرستارها برخورد خوبی ندارند. بروجردی بیشتر از دیگران از دیدن این وضع ناراحت شد ولی سکوت کرد.
نزدیکی های ارومیه خلبان به کمکش گفت برای این که شهر را دور نزنیم به ارتفاع سمت چپ می رویم که درست بالای سر پادگان است.
کمک خلبان فرمان را به چپ داد ولی کنترل هلی کوپتر از دستش خارج شد. هلی کوپتر لرزش عجیبی پیدا کرد و هم از ترس دسته فرمان را رها کرد و دست هایش را روی چشم های خود گذاشت. همه روی همدیگر افتاده بودیم. صحنه عجیب و وحشتناکی بود.
هلی کوپتر پس از سقوط سه تکه شد. کنار باغی نزدیک یک روستا سقوط کرده بودیم.
به سختی از هلی کوپتر بیرون آمدم. چند دقیقه ای گیج بودم و نمی دانستم کجا هستم و به کجا می روم. بیست قدمی که از آن جا دور شدم همه چیز به یادم آمد و به حالت عادی برگشتم. بقیه هم یکی یکی از هلی کوپتر بیرون آمدند. محمد را ندیدم. با عجله به طرف هلی کوپتر برگشتم. متوجه شدم که بین دو تکه هلی کوپتر گیر کرده است. با نگرانی پرسیدم: "چی شده؟"
با کمک مردم او را بیرون آوردیم؛ البته با سختی فراوان چون پایش زیر صندلی گیر کرده بود. در حین کار مردم تلاش می کردند که لاشه هلی کوپتر را جا به جا کنند. یکی دو نفر بر سرمردم فریاد می کشیدند و به آن ها امر و نهی می کردند. ناگهان بروجردی از کوره در رفت. گفت: "چرا با مردم این طور برخورد می کنید؟" در حالی که از درد داشت بیهوش می شد باز هم نتوانست تحمل کند که به کسی توهین شود.
بعد از تلاش زیاد او را زیر تکه های هلی کوپتر بیرون آوردیم و منتقلش کردیم به بیمارستان.
مهندس هاشمی (از یاران شهید)
حاج آقا بروجردی به پروردن روح و تعالی آن اهمیت بسیاری می داد و در این راه خود را مکلف به برنامه ریزی امور و تلاش در رسیدن به این هدف مقدس می دانست. برای آن که بتواند به عنوان یک هدایتگر فعال نقش مهم و مستمری داشته باشد ساعتی از روز به مطالعه "المیزان" اختصاص داده بود و هرجا که می رفت این کتاب ارزشمند را به همراه داشت تا در فرصت به دست آمده از آن بهره کامل ببرد.
تیمسار سرتیپ حسن رستگار (فرمانده ناحیه انتظامی آذربایجان غرب)
- بزن بغل!
- چیه؟
- وقت اذانه.
- خب! ده دقیقه یا حداکثر یک ربع دیگر می رسیم به یک جای بهتر! این جا وسط جاده است امنیت هم نداره ...
برادر بروجردی نگاهی به من کرد و گفت:
- خب! ما که داریم حرکت می کنیم و می ریم اگه که برویم اون جا یا شهید می شیم یا نمی شیم. اگه شهید بشیم که در واقع یک نماز گردن مان هست. اگر شهید هم نشیم نمازمان به تأخیر افتاده. بهترین کار همینه که همین جا نمازمونو بخونیم!
همه در برابر منطق قوی ایشان تسلیم شدیم و در آن جا نماز جماعت باشکوهی به راه انداختیم.
هنوز صبح نشده بود که با صدای ایشان بیدار شدیم همان شعر معروف را مثل همیشه می خواند:
ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز!
از خواب بلند شدم نگاهی به من کرد و با تعجب پرسید"
- چی شده؟ مگه آیه رو نخوندی؟
- چرا! خوندم!
- پس چرا دیر بلند شدی؟
نگاهی به ساعت کردم و گفتم:
- نیت کرده بودم سر اذان بیدار شم. سر اذان هم بیدار شدم!
خندید و گفت:
- خدا خیرت بده! من گفتم آیه رو بخوانی واسه این که برای نماز شب بیدار بشی!
خندیم و گفتم:
- ما اگه بخواهیم واسه نماز شب بیدار بشیم باید کل سوره کهف رو بخونیم؛ نه آیه ی آخرش رو!
سردار جلالی (از هم رزمان شهید)
ولی چه کسی حاضر می شد در جایی که بروجردی حضور دارد امام جماعت باشد؟
با هزار مشکل او را فرستادیم جلو. رفت در جایگاه امام جماعت ایستاد و نماز را خواندیم.
نماز ظهر که تمام شد دسته جمعی دعا خواندیم. دعا که تمام شد صلوات فرستادیم. اما با تعجب دیدیم که بروجردی برخاست و ایستاد. مدتی به ما نگاه کرد و بعد شروع به صحبت کردن نمود.
گفت: "بچه ها! مواظب باشید به خدا دروغ نگویید. خدا می بیند و از قلب ما خبر دارد."
ساکت شد و به فکر فرو رفت. دوباره گفت: "شما که می گویید الهی عظم البلاء آیا اعتقاد دارید که بلا دارید؟ کدام بلا را می گویید؟ واقعاً به این درجه رسیده اید که دچار بلا شده باشید؟"
همه مات و مبهوت شده بودند. فکر کردم که آیا واقعاً دعاهایم از ته دل و عمق وجودم است؟! آیا آن بلایی را که بارها و بارها در دعا زمزمه کرده ام می دانم چیست؟! آیا با خودم روراست هستم؟!
مدتی گذشت نشسته بودیم و درباره حرف های او فکر می کردیم. یکی از بچه ها بلند شد و تکبیر گفت. بروجردی می خواست قامت ببندد آن قدر توی فکر رفته بودیم که متوجه نشدیم او کی به نماز ایستاد.
صدای مکبر که بلند شد از جا برخاستیم. آماده ی نماز دوم شدیم ولی حرف های او هنوز توی گوشم بود.
گفتم:"برادر بروجردی! زیاد وقت شما را نمی گیرند. می خواهند درباره عملیات دو سه روز پیش سوال کنند. بعد هم چند دقیقه فیلمبرداری..."
تا فهمید فیلمبردار هم آمده و می خواهد فیلمبرداری کنند زیر بار نرفت و اخم هایش را در هم کرد و طوری قیافه گرفت که فهمیدم به هیچ وجه راضی به این کار نخواهد شد و اصرار ما بی نتیجه است.
ناامید شده بودم و می خواستم از دفتر خارج شوم که گفت: "بگو بروند با آن بسیجی که خودش جنگیده صحبت کنند. بگو بروند با آن فرمانده گروهان یا با فرمانده تیپ که عمل کرده صحبت کنند. از این ها سؤال کنند. این ها عمل کردند و زحمت کشیدند. ما که کاری نکردیم..." سپس سرش را پایین انداخت و سرگرم کارش شد. با ناامیدی از دفتر خارج شدم به طرف برادران فیلمبردار رفتم. در راه فکر می کردم که حالا به چه صورت آنان را قانع کنم که برادر بروجردی نمی خواهد مصاحبه کند.
داود عسگری (از یاران شهید)
منبع: نشریه مسیح کردستان، شماره 67.
*درآمد:
چه خوش است شنیدن حدیث دلبران در گفتار دیگر گل های بهشتی همچون محلاتی و صیاد شیرازی. آنان که خود نیز فراق یاران تحمل نتوانستند کرد و بلادرنگ به لقای خدا شتافتند. خاطره های کوتاهی که می خوانید از این دو شهید و نیز چند تن از یاران شهید بروجردی است که برگرفته شده از دو کتاب «مسیح کردستان» نوشته عباس اسماعیلی و «فرمانده سرزمین قلب ها» نوشته بیژن قفقازی زاده.
محبوب خدا
از آن ابتدا خط امام را درک کرد؛ اسلام را درک کرد و از آن خط امام منحرف نشد؛ با تمام گروه هایی هم که با خط امام مقابله می کردند مقابله کرد. به واسطه فداکاری هایی که کرده بود در قلوب راه یافته بود. من در مجلس عزایش دیدم که مردم برایش زار زار گریه می کردند. این شخصیت معنویت را از خودش کسب کرد. قرآن مجید هم می فرماید: "ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات سیجعل لهزم الرحمن ودا؛ کسانی که سرمایه ایمان داشته باشند کارشان هم برای خدا باشد خدا دوستی را برای آنها ذخیره کرده این ها محبوب مردم شدند و بعد هم محبوب خدا."آیت الله شهید حاج شیخ فضل الله محلاتی (نماینده وقت حضرت امام خمینی (ره) در سپاه پاسداران اسلامی)
شکست ناپذیر
باشگاه افسران در سنندج به محاصره کامل ضد انقلابیون افتاده بود و حدود چهل روز بود که ما در زیر فشار بودیم؛ آذوقه تمام شده بود. با این حال بچه ها استقامت کردند. برادر بروجردی در آن گیرودار برای رهایی از چنگ دشمن دست به هر کاری می زد. یک بار با تعدادی از نیروها از خیابانی که پادگان و استانداری و باشگاه افسران را به هم وصل می کرد به شکستن محاصره پرداخت... بعد از مدت کوتاهی بازگشت؛ در حالی که خنده از لبانش محو نمی شد. ته دل خوشحال شدم و با خودم گفتم که خدا را شکر که محاصره شکسته شد. گفتم:- خسته نباشید! بالاخره موفق شدید!
- نه بابا! با این که شهید و زخمی هم دادیم ولی نتوانستیم ... ولی ان شاء الله موفق می شویم.
روحیه والای شکست ناپذیری و استقامت او در کار باعث شد که بتواند با یک طرح منسجم و حساب شده محاصره آنان را بشکند و جان نیروهای اسلام را نجات دهد.
سرسخت و قاطع
سابقه طولانی حضور شهید بروجردی در منطقه کردستان و آذربایجان غربی یکی از نمودارهای استقامت اوست. به کرّات برادران مسؤول مان در سپاه می خواستند به او مسؤولیت دیگری در جاهای دیگر بدهند ولی او خودش را مدیون می دانست و می خواست همچنان مبارزه با ضد انقلابیون را ادامه بدهد.خداوند در قرآن مجید می فرماید: "اشداء علی الکفار رحماء بینهم." این دو موضع را در وجود این شهید می دیدم که چقدر در مبارزه با ضد انقلاب سرسخت و قاطع بود و چقدر متمایل به محبت و عطوفت بود؛ نسبت به مردم و آن هایی که احساس ندامت می کردند و می خواستند به آغوش اسلام برگردند. او همیشه به مسؤولین تذکر می داد که بایستی رعایت تمام این اصول را بکنند.
تیمسار شهید علی صیاد شیرازی (جانشین وقت ستاد کل نیروهای مسلح)
یک جهان معنی
هنگامی که شهید شد جنازه ی مبارکش را من دیدم؛ آن جنازه بیانگر یک جهان معنی بود از این انسانی که در طول این انقلاب سرباز و خدمتگزار بود و با جدیت و تلاش گسترده ای فعالیت داشت.هنگامی که صورت مبارکش را دیدم. دیدم بسیار افروخته است و از آن زمانی که در قید حیات بود افروخته تر بود به نظر چنین می آمد که در عالم خواب فرورفته است با این حال که شنیدم انفجار مین او را مسافتی پرت کرده اما خیلی طبیعی به نظر می آمد. همان تبسمی که در قید حیات داشت آن تبسم گویا بعد از شهادتش هم به چشم می خورد صورت طبیعی مانند یک انسانی که زنده است و خوب رفته است بلکه زیباتر و افروخته تر.
حجت الاسلام و المسلمین زرندی (از روحانیون مبارز کرمانشاه)
متواضع و سربه زیر
یک بار هنگام عبور از دژبانی ستاد چشمم به جوان خوش سیمایی افتاد که ایستاده بود و اجازه ورود می خواست. چهره او آشنا به نظر می رسید اما هرچه فکر کردم نتوانستم او را به جا بیاورم. افراد مستقر در دژبانی هم او را نمی شناختند و می گفتند:- مقرراتی هست. شما بایستید تا از داخل سپاه اجازه بگیریم و شما را بشناسیم بعداً اجازه می دهیم...
آن جوان هم متواضع و سر به زیر ایستاده و منتظر جواب بود.
وقتی وارد ستاد شدم هنوز در این ابهام بودم که آن جوان را کجا دیده ام و ... بعداً فهمیدم آن جوان کسی نبوده جز برادر بروجردی فرمانده سپاه منطقه هفت کشور! من وصف او را بسیار شنیده بودم ولی تا آن موقع شناختی از او نداشتم اما حرکت شایسته اش در آن روز به خوبی او را به من شناساند. آن قدر هواهای نفسانی را در وجود خود سرکوب کرده بود که به راحتی می توانست متواضعانه بایستد؛ بی آن که خود را معرفی کند.
حجت الاسلام و المسلمین حاج آقا حیدری (مسؤول وقت حوزه نمایندگی ولی فقیه در لشکر 17 علی بن ابیطالب ع)
همدل با مردم
در یکی از روزهای سخت جنگ در سردشت جلسه داشتیم. با هلی کوپتر به آن جا رفتیم. هنگام بازگشت تماس گرفتند و گفتند: "چند نفر مجروح هست که باید هرچه زودتر منتقل شوند. آن ها در پیرانشهر هستند. به آن جا بروید و آن ها را با خودتان بیاورید."در پادگان پیرانشهر توقف کردیم. چند مجروح را به داخل هلی کوپتر آوردند. سپاهی بودند و وضع خوبی هم نداشتند. تا آن موقع در بیمارستان ارتش بستری بودند.
وقتی خواستیم حرکت کنیم گفتند چند پرستار به عنوان مراقب باید همراه مجروحان بیایند. چون جا نداشتیم اعتراض کردیم. چاره ای نبود. پرستارها با چمدان هایشان منتظر بودند تا داخل شوند. قرار بود بعد از تحویل مجروحین برای مرخصی بروند.
با وجود این که جا نداشتیم قبول کردیم. جا کم بود و توی هلی کوپتر ایستاده بودیم.
در بین راه متوجه شدیم که کمک خلبان و خلبان ها با پرستارها برخورد خوبی ندارند. بروجردی بیشتر از دیگران از دیدن این وضع ناراحت شد ولی سکوت کرد.
نزدیکی های ارومیه خلبان به کمکش گفت برای این که شهر را دور نزنیم به ارتفاع سمت چپ می رویم که درست بالای سر پادگان است.
کمک خلبان فرمان را به چپ داد ولی کنترل هلی کوپتر از دستش خارج شد. هلی کوپتر لرزش عجیبی پیدا کرد و هم از ترس دسته فرمان را رها کرد و دست هایش را روی چشم های خود گذاشت. همه روی همدیگر افتاده بودیم. صحنه عجیب و وحشتناکی بود.
هلی کوپتر پس از سقوط سه تکه شد. کنار باغی نزدیک یک روستا سقوط کرده بودیم.
به سختی از هلی کوپتر بیرون آمدم. چند دقیقه ای گیج بودم و نمی دانستم کجا هستم و به کجا می روم. بیست قدمی که از آن جا دور شدم همه چیز به یادم آمد و به حالت عادی برگشتم. بقیه هم یکی یکی از هلی کوپتر بیرون آمدند. محمد را ندیدم. با عجله به طرف هلی کوپتر برگشتم. متوجه شدم که بین دو تکه هلی کوپتر گیر کرده است. با نگرانی پرسیدم: "چی شده؟"
گفت: "پایم شکسته."
با کمک مردم او را بیرون آوردیم؛ البته با سختی فراوان چون پایش زیر صندلی گیر کرده بود. در حین کار مردم تلاش می کردند که لاشه هلی کوپتر را جا به جا کنند. یکی دو نفر بر سرمردم فریاد می کشیدند و به آن ها امر و نهی می کردند. ناگهان بروجردی از کوره در رفت. گفت: "چرا با مردم این طور برخورد می کنید؟" در حالی که از درد داشت بیهوش می شد باز هم نتوانست تحمل کند که به کسی توهین شود.
بعد از تلاش زیاد او را زیر تکه های هلی کوپتر بیرون آوردیم و منتقلش کردیم به بیمارستان.
مهندس هاشمی (از یاران شهید)
غنیمت وقت
با آن که فعالیت روزمره و اشتغالات کاری به ایشان فرصت مطالعه و تحقیق را نمی داد اما با این حال از کوچکترین فرصت ها بهترین استفاده ها را می کرد.حاج آقا بروجردی به پروردن روح و تعالی آن اهمیت بسیاری می داد و در این راه خود را مکلف به برنامه ریزی امور و تلاش در رسیدن به این هدف مقدس می دانست. برای آن که بتواند به عنوان یک هدایتگر فعال نقش مهم و مستمری داشته باشد ساعتی از روز به مطالعه "المیزان" اختصاص داده بود و هرجا که می رفت این کتاب ارزشمند را به همراه داشت تا در فرصت به دست آمده از آن بهره کامل ببرد.
تیمسار سرتیپ حسن رستگار (فرمانده ناحیه انتظامی آذربایجان غرب)
منطق قوی
از ارومیه به سمت مهاباد در حرکت بودیم که وقت اذان شد. در ضمن حرکت گرم صحبت بودیم که ناگهان برادر بروجردی گفت:- بزن بغل!
- چیه؟
- وقت اذانه.
- خب! ده دقیقه یا حداکثر یک ربع دیگر می رسیم به یک جای بهتر! این جا وسط جاده است امنیت هم نداره ...
برادر بروجردی نگاهی به من کرد و گفت:
- خب! ما که داریم حرکت می کنیم و می ریم اگه که برویم اون جا یا شهید می شیم یا نمی شیم. اگه شهید بشیم که در واقع یک نماز گردن مان هست. اگر شهید هم نشیم نمازمان به تأخیر افتاده. بهترین کار همینه که همین جا نمازمونو بخونیم!
همه در برابر منطق قوی ایشان تسلیم شدیم و در آن جا نماز جماعت باشکوهی به راه انداختیم.
نگران خیز...!
صحبت از خوابیدن سر وقت بلند شدن بود که برادر بروجردی به برادران سفارش نمود با خواندن آیه آخر سوره کهف سر وقت بلند شوند...هنوز صبح نشده بود که با صدای ایشان بیدار شدیم همان شعر معروف را مثل همیشه می خواند:
ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز!
از خواب بلند شدم نگاهی به من کرد و با تعجب پرسید"
- چی شده؟ مگه آیه رو نخوندی؟
- چرا! خوندم!
- پس چرا دیر بلند شدی؟
نگاهی به ساعت کردم و گفتم:
- نیت کرده بودم سر اذان بیدار شم. سر اذان هم بیدار شدم!
خندید و گفت:
- خدا خیرت بده! من گفتم آیه رو بخوانی واسه این که برای نماز شب بیدار بشی!
خندیم و گفتم:
- ما اگه بخواهیم واسه نماز شب بیدار بشیم باید کل سوره کهف رو بخونیم؛ نه آیه ی آخرش رو!
سردار جلالی (از هم رزمان شهید)
شایستگی بلا
در مهاباد مستقر بودیم. وقت نماز قرار شد نماز را به جماعت بخوانیم. روحانی در جمع ما نبود. همه ما جزو بچه های سپاه بودیم. بروجردی هم در میان ما بود. گفتم: امام جماعت ما بشوید. قبول نمی کرد. همه دورش جمع شدند و اصرار کردند. همه اش بهانه می آورد و می گفت: "چرا من؟" یکی از میان خودتان جلو بایستد.ولی چه کسی حاضر می شد در جایی که بروجردی حضور دارد امام جماعت باشد؟
با هزار مشکل او را فرستادیم جلو. رفت در جایگاه امام جماعت ایستاد و نماز را خواندیم.
نماز ظهر که تمام شد دسته جمعی دعا خواندیم. دعا که تمام شد صلوات فرستادیم. اما با تعجب دیدیم که بروجردی برخاست و ایستاد. مدتی به ما نگاه کرد و بعد شروع به صحبت کردن نمود.
گفت: "بچه ها! مواظب باشید به خدا دروغ نگویید. خدا می بیند و از قلب ما خبر دارد."
ساکت شد و به فکر فرو رفت. دوباره گفت: "شما که می گویید الهی عظم البلاء آیا اعتقاد دارید که بلا دارید؟ کدام بلا را می گویید؟ واقعاً به این درجه رسیده اید که دچار بلا شده باشید؟"
همه مات و مبهوت شده بودند. فکر کردم که آیا واقعاً دعاهایم از ته دل و عمق وجودم است؟! آیا آن بلایی را که بارها و بارها در دعا زمزمه کرده ام می دانم چیست؟! آیا با خودم روراست هستم؟!
مدتی گذشت نشسته بودیم و درباره حرف های او فکر می کردیم. یکی از بچه ها بلند شد و تکبیر گفت. بروجردی می خواست قامت ببندد آن قدر توی فکر رفته بودیم که متوجه نشدیم او کی به نماز ایستاد.
صدای مکبر که بلند شد از جا برخاستیم. آماده ی نماز دوم شدیم ولی حرف های او هنوز توی گوشم بود.
فروتنی
از طرف رادیو و تلویزیون آمده بودند می خواستند با بروجردی درباره عملیاتی که چند روز قبل انجام شده بود مصاحبه کنند. سه چهار نفر بودند که یکی از آنها فیلمبرداری می کرد. آن ها را راهنمایی کردیم و به دفتر بروجردی. بروجردی تا فهیمد از رادیو و تلویزیون آمده اند گفت: "این جا نیاوریدشان. آن ها را ببرید پیش بچه های دیگر. من خیلی کار دارم!"گفتم:"برادر بروجردی! زیاد وقت شما را نمی گیرند. می خواهند درباره عملیات دو سه روز پیش سوال کنند. بعد هم چند دقیقه فیلمبرداری..."
تا فهمید فیلمبردار هم آمده و می خواهد فیلمبرداری کنند زیر بار نرفت و اخم هایش را در هم کرد و طوری قیافه گرفت که فهمیدم به هیچ وجه راضی به این کار نخواهد شد و اصرار ما بی نتیجه است.
ناامید شده بودم و می خواستم از دفتر خارج شوم که گفت: "بگو بروند با آن بسیجی که خودش جنگیده صحبت کنند. بگو بروند با آن فرمانده گروهان یا با فرمانده تیپ که عمل کرده صحبت کنند. از این ها سؤال کنند. این ها عمل کردند و زحمت کشیدند. ما که کاری نکردیم..." سپس سرش را پایین انداخت و سرگرم کارش شد. با ناامیدی از دفتر خارج شدم به طرف برادران فیلمبردار رفتم. در راه فکر می کردم که حالا به چه صورت آنان را قانع کنم که برادر بروجردی نمی خواهد مصاحبه کند.
داود عسگری (از یاران شهید)
منبع: نشریه مسیح کردستان، شماره 67.
/ج