پیوند تکه هایی از بدن مردگان

برای نوشتن داستان های ترسناک هیچ فرمانی وجود ندارد. هیچ قانونی وجود ندارد که بشود با آن رمان یا داستانی نوشت. به گمان من روح ادبیات با فرمان و قانون متناقض است،
دوشنبه، 27 شهريور 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پیوند تکه هایی از بدن مردگان
پیوند تکه هایی از بدن مردگان

نویسنده: سیامک گلشیری



 

پیوند تکه هایی از بدن مردگان

چند فرمان برای نگارش داستان های ژانر وحشت.
برای نوشتن داستان های ترسناک هیچ فرمانی وجود ندارد. هیچ قانونی وجود ندارد که بشود با آن رمان یا داستانی نوشت. به گمان من روح ادبیات با فرمان و قانون متناقض است، هر چند من بحث ادبیات را بحثی کاملاً علمی و آکادمیک می دانم؛ به این معنی که پس از خلق اثر، در واقع این منتقد واقعی و حرفه ای است که با بررسی اثر، تمامی نقاط قوت و ضعف آن را بیرون می کشد و آن را با معیارهای علمی مطابقت می دهد. با همه این ها شاید بشود بر حسب تجربه، چند پیشنهاد برای نوشتن چنین کتاب هایی مطرح کرد.

ایده اولیه

پیش از همه باید به سراغ فکر اولیه رفت. یعنی مرحله ما قبل طرح که به گمان من هسته اصلی رمان را در بر می گیرد. فکر اولیه باید به گونه ای باشد که پیش از همه، انگیزه نوشتن رمان را برای خود مؤلف فراهم کند و این انگیزه بدون شک بعدها همان چیزی خواهد شد که خواننده را نیز تا پایان اثر به دنبال خود خواهد کشید. این فکر اولیه در رمان هایی از این دست، یعنی رمان هایی در ژانر وحشت یا جنایی در بیشتر مواقع چیزی جز حادثه اصلی رمان نیست. البته نمی خواهم بگویم که نویسنده تمامی زوایای این نقطه ثقل را در ذهن دارد و بعد شروع می کند به نوشتن داستان. چه بسا درست همچون یک رمان کاملاً رئالیستی، بسیاری از تکه های پازل در طول داستان در کنار هم چیده شوند اما ایده حادثه اصلی کمک می کند تا نویسنده بسیاری از تکه ها را هر چند ناقص، در ذهن خود در کنار هم قرار بدهد. شاید بشود این
قضیه را با مثالی بیشتر توضیح داد: من همواره از دوران نوجوانی و جوانی تصویری در ذهنم داشتم که گاهی به سراغم می آمد و تا مدت ها ذهنم را مشغول می کرد؛ تصویر دو پسری که بعد از یک مهمانی (مثلاً جشن تولد) نیمه شب از خانه بیرون می زنند و بعد به طور اتفاقی پایشان به خانه ای کشیده می شود. جالب است بگویم این خانه متروک، زمانی که من به دبیرستان می رفتم، ته کوچه ما قرار داشت و شاید هسته مرکزی رمان «تهران، کوچه اشباح» از همان جا شکل گرفت. باری تنها این تصویر در ذهنم بود و دیگر هیچ. روحم هم خبر نداشت که شخصیت اصلی داستان که یکی از همان دو پسر است، با وارد شدن به آن خانه گرفتار خون آشام ها می شود و بعدها حتی خود نویسنده نیز (که نامش سیامک گلشیری است) پایش به آن خانه باز می شود.

طرح

چیزهایی که گفتم همه تخیلی است که بعد از آن ایده اصلی به ذهنم رسید اما می خواهم بر این موضوع تأکید کنم که همه بار اصلی داستان بر دوش ایده حادثه اصلی و در واقع موقعیتی است که من سال ها به آن فکر می کردم.
پس از آن نویت به طرح می رسد. در یک رمان رئالیستی شاید بشود حتی مثل داستان کوتاه، رمان را با یک جمله از پیش تعیین شده شروع کرد و یا با ایده ای شبیه به یک عکس (که البته نویسنده باید مدت ها به آن اندیشیده باشد)، اما بعید می دانم چنین شیوه ای در رمانی با موضوع وحشت یا جنایی جواب بدهد. در رمان رئالیستی هر چند نویسنده باید مدت های مدیدی به اثرش اندیشیده باشد و یادداشت های بسیاری تهیه کرده باشد و شناسنامه ابتدایی برای شخصیت هایش درست کرده باشد، اما هیچ چیزی مهم تر از زندگی کردن با شخصیت های داستان نیست. نویسنده باید بتواند هر روز که از خواب بیدار می شود، شخصیت ها را هم از خواب بیدار کند تا به کمک آن ها رمانش را پیش ببرد. اگر روزی هوا آفتابی بود، هوای رمان هم آفتابی خواهد شد و اگر روزی بارانی بود، هوای رمان هم بارانی خواهد شد. نمی خواهم بگویم در رمانی از ژانر وحشت نباید چنین چیزی را در نظر گرفت؛ برعکس کار نویسنده بسیار دشوارتر است. یعنی باید علاوه بر این که دست شخصیت ها را باز می گذارد، طرح منسجمی را که از پیش آماده کرده، با این زندگی پیش ببردو این کار را بی اندازه دشوار می کند.

شخصیت پردازی: شخصیت قربانی

اما یکی از چیزها یا شاید مهم ترین چیزی که نویسنده بدون شک در موقع نوشتن طرح به آن می اندیشد، بحث شخصیت و شخصیت پردازی است. ما در داستان هایی که در ژانر وحشت نوشته می شوند و یا بعضی
از داستان های جنایی با دو نوع شخصیت مواجهیم. شخصیت هایی که قربانی اند و شخصیت هایی که به دنبال گرفتن قربانی هستند. در بسیاری از داستان های جنایی و حتی ترسناک شخصیت های دیگری هم به چشم می خورند که به دنبال گیرانداختن و یا نابود کردن شخصیت پلید داستان هستند. به گمان من این عده نیز در کنار قربانیان جای می گیرند و چه بسا یکی از قربانیان این وظیفه را به عهده بگیرد. اما این دو گروه به لحاظ شخصیتی باید چه ویژگی هایی داشته باشند؟ بعضی مواقع مثلاً در کتابی و یا فیلمی، دیده ام که نویسنده و یا کارگردان شخصیت قربانی یا قربانیان و یا کسانی را که به دنبال نابود کردن شخصیت پلید داستان هستند، بسیار کودن نشان می دهد. این کار نه تنها شخصیت مقابل را با قدرت نشان نمی دهد بلکه در بسیاری مواقع کاری می کند که خیلی از اعمال این نوع شخصیت ها نامتحمل به نظر برسند. طبیعتاً قربانیان از آدم های عادی هستند و باید شاهد کنش ها و واکنش های کاملاً واقعی از آن ها باشیم اما این به آن معنا نیست که رفتارشان باعث عصبی شدن مخاطب شود. هر چقدر شخصیت قربانی و یا کسی که قرار است قربانی شود (که البته گاهی در مقابل شخصیت پلید قرار می گیرد)معقولانه تر و حساب شده تر باشد، به همان اندازه شخصیت پلید داستان نیز با قدرت تر می شود. در واقع این گروه از شخصیت ها باید آینه تمام نمای شخصیت های مقابل (شخصیت های پلید) باشند. نباید فراموش کرد که نیمی از بار این نوع داستان ها بر دوش این شخصیت هاست. همین شخصیت ها هستند که با رفتار و حالاتشان، ترس را منتقل می کنند.

شخصیت پردازی: شخصیت های پلید

اما شخصیت های پلید داستان چه؟ این گروه باید چه رفتاری داشته باشند؟ پیش از این از قدرت زیاد آن ها حرف زدم. اما به گمان من این قدرت و پلیدی نباید کار را به جایی بکشاند که این نوع شخصیت ها به شخصیت های صرفاً شر تبدیل شوند چون در این صورت با چیزی شبیه افسانه مواجهیم که قوانین خاص خودش را دارد. خواننده باید بتواند در جایی حتی با شخصیت پلید همذات پنداری کند؛ و این باعث می شود که با تمام شدن داستان، حتی شخصیت پلید نیز در ذهن ما به زندگی اش ادامه بدهد. گاهی این قضیه از طریق بازآوری گذشته اتفاق می افتد. مثلاً نویسنده بخشی از گذشته این نوع شخصیت ها را در داستان می گنجاند و با این کار شخصیت به ما نزدیک می شود و یا گاهی با دادن صفت های بی اندازه انسانی به این هدف دست پیدا می کند. در دراکولای برام استوکر، ما شاهد عشقی جاودان هستیم. عشقی که باعث می شود در پایان داستان مبنای زیبا، کنت دراکولا را با آن چهره بی اندازه ترسناک در کلیسا ببوسد و بعد البته برای این که او را از این زندگی نجات بدهد، سر
از بدنش جدا می کند.
اما ویژگی دیگری که باید این نوع از شخصیت ها داشته باشند، خونسردی و داشتن اعتماد به نفس زیاد است. این چیزی است که ترس از آن ها را بی اندازه زیاد می کند. هر حرکتی که از این شخصیت ها سر می زند، باید آن چنان با ظرافت انجام بگیرد که نفس را در سینه حبس کند. نمونه بسیار خوبی که می توانم در این جا مثال بزنم، صحنه جدا کردن بخشی از مغز پلیسی است که سر میز نشسته. هانیبال کاسه سر او را جدا کرده و در حالی که با خونسردی مشغول حرف زدن با کلاریس نیمه بیهوش است، تکه مغز را در ماهی تابه می اندازد. می دانم چیزی که گفتم، صحنه بی اندازه دلخراشی است اما توماس هریس کاری کرده که شخصیت هانیبال لکتر تا ابد در ذهن ما زنده بماند و این همان توقعی است که ما از هر اثر خوبی داریم.

مقدمه و شروع

بعد از این که همه این ها آماه شد و یا لااقل نویسنده فکر کرد که همه این ها را آماده کرده (و البته پس از زمان درازی که نویسنده خودش را آماده نوشتن می بیند)، باید داستانش را شروع کند و شروع داستان یا به معنای کلاسیک آن مقدمه، بی اندازه با اهمیت است، چون درست همین جاست که خواننده تصمیم می گیرد داستان را تا آخر دنبال کند یا نه. به گمان من حادثه اصلی باید با شروع
رمان آغاز شود. در همان پاراگراف های اول خواننده باید حدس بزند با چه رمانی طرف است و خودش را برای چیزهایی که قرار است اتفاق بیفتد، آماده کند. این البته به این معنا نیست که خواننده چند قدم جلوتر از نویسنده حرکت کند و بتواند بسیاری چیزها را حدس بزند بلکه برعکس، خواننده بی صبرانه انتظار چیزهایی را می کشد که هر لحظه ممکن است با آن ها مواجه شود و این ویژگی لذت خواندن داستان را بی اندازه زیاد می کند. من زیاد با رمان هایی که برای به وجود آوردن فضای وهم آلود، داستان را با وصف مکان شروع می کنند، موافق نیستم چون هیچ کمکی به پیشبرد داستان نخواهد کرد. به اعتقاد من نویسنده از همان ابتدا باید شخصیت یا شخصیت های اصلی داستانش را با اطلاعات کاملا حساب شده وارد داستان کند. مطمئناً اگر این آدم ها بی اندازه قوی تشخص پیدا کنند، خود خواننده فضای اطراف آن ها را خواهد ساخت. هر چند بدون شک مکان یا فضا در اطراف آن ها تنیده خواهد شد اما این فضا چه کار کردی در این نوع داستان ها دارند؟

فضا و مکان

یکی از مهم ترین عناصر این گونه داستان ها، پرداختن به مکان و یا شاید بگویم فضای داستان است. ما در نوشتن داستان نمی توانیم به کمک تاباندن نور آبی و یا به کمک موسیقی متن فضای وهم آلود و ترسناک خلق کنیم. بنابراین مجبوریم چیزی را جایگزین این عوامل تصنعی کنیم، چیزی که به خودی خود از تمامی این ها ترسناک تر باشد. به گمان من ساختن یک موقعیت بسیار خوب موقعیتی که فاجعه ای در کمین یک یا چند شخصیت داستان نشان می دهد، به همراه دیالوگ های بسیار قوی و واقعی و حساب شده باعث می شود تک تک حرکات شخصیت ها (که در عین حال مکان داستان هم در آن ها تنیده می شود) معنی پیدا کند و این گاهی نه تنها جایگزین موسیقی متن و نور پردازی و بسیاری از حقه های سینمایی می شود بلکه کاری می کند تا با حس واقعی ترسی مواجه شویم.

فرمان آخر

قطعاً می توان پیشنهاد های بسیار دیگری را به عواملی که کمی درباره شان حرف زدم، اضافه کرد اما همان طور که گفتم روح رمان و به طور کلی ادبیات با قوانین در تضاد است. نویسنده همواره باید بداند که مجاز است در نوشته اش هر کاری را که خواست انجام بدهد؛ آدمی را به سوسک تبدیل کند؛ جنگل را به حرکت وادارد؛ شخصیتش را در حالی که نیزه ای به دست دارد، به نهنگ سفید بزرگی ببندد، تکه های بدن مردگان را به هم پیوند بزند و از آن ها هیولایی به وجود بیاورد و این بدون شک آخرین فرمان است.
منبع: داستان همشهری- شماره 2

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط